شیرازیکا

کتاب شیراز در نامه های برازیلیا

اگر خواهان تهیه ی نسخه ی چاپی این کتاب هستید به ما پیام بدهید

نخستین واژه ای که آموزه ای معنوی برای ذهن دوران کودکی من بود، واژه برکت بود و در آن زمان آنچه نخست به یاد دارم، برکت سفره بود. در خانه ای که مهمان حبیب خدا بود و همیشه خانه پر از حبیب خدا، برکت سفره معنا و مفهوم خاصی داشت و پدر همیشه این شعر را زمزمه می کرد که:

      رزق ما با پای مهمان می رسد از خوان غیب    

                                          میزبان ماست هر کس می شود مهمان ما

و بعداً که محمود عزیز، داماد خوبمان با خط خوشش به جمع خانوادگی ما پیوست، با خطی خرامان و لطیف این شعر را نوشت و قابش کردیم و زینت بخش دیوار خانه ما شد.

وقتی بزرگتر شدم فهمیدم که در خانه پدری واژه برکت، واژه ساده ای نیست که تنها برای سفره به کار رود و همه چیز می تواند برکت داشته باشد. فهمیدم، برکت در زندگی ما مفهوم خاصی دارد و در تودرتوی لایه های این واژه، معناهای قدسی فراوانی نهفته است که درک آن، زندگی را طراوت و شادابی خاصی می بخشد.

بخشش، انفاق و یاری رساندن به بهترین مخلوقات خدا، برکت این زندگی است و این تنها یکی از جلوه های برکت است و چه می توان گفت از نتایج و ثمرات این برکت و چه می توان گفت از فضیلت همیاری به همنوع.

اما چرا به یاد واژه پر معنا و سراپا قدسی برکت افتادم، خلاصه بگویم بر آن بودم تا از سفر برزیل سخن بگویم و اینکه هر گاه دوستان خاص و پر مغز و نغز از من در مورد نتایج سفر می پرسیدند، به طریق قَلٌ و دَلٌ می گفتم همه برکت بود و یکی از برکات این سفر نگارش چهار جلد کتاب در وادی های دور از انتظار برای خودم بود.

پیش از سفر به برزیل می دانستم که حداقل سه ماه تنها هستم و بهترین فرصت برای نوشتن یکی دو اثر، پس تعدادی کتاب در باب تاریخ هخامنشیان و زندگی کوروش و داریوش را با خود بردم. قصدم آن بود تا زندگی این دو پادشاه بزرگ ایران زمین را به سبک رمان تاریخی به نگارش درآورم اما وقتی به آنجا رسیدم یک هفته بیش نگذشت که خود را در وادی دیگری یافتم و آنچه دست و قلم توان نوشتن نداشت کار جدی علمی بود. تنها می دانستم که به پسرم علیرضا قول نیم بندی داده ام، در واقع او از من تقاضایی داشت که به قول و پیمان نزدیک بود اما به هیچ وجه روی قول خودم حسابی باز نکرده بودم و پیش خود می گفتم که پس از یکی دو هفته او فراموش می کند و منهم بهانه ای را عَلَم می کنم، اما پسرم چه قولی از من گرفته بود. قولی بسیار جالب و به واقع تاریخی. او پیش از سفر از من خواست که هر وقت که فرصت کنم حداقل هفته ای دوبار، تاریخ شیراز را برایش به وسیله ایمیل بنویسم. این تقاضا هم مرا به بهت انداخت و هم شوق. خواسته او دور از انتظار و تا اندازه ای فراتر از سن و درک دوران نوجوانیش بود، او بشدت به ورزش علاقمند بوده و اگر چه از تاریخ خوشش می آمد اما این تقاضا برایم عجیب بود، او را در آغوش گرفتم و گفتم چشم پسرم اگر توانستم حتماً و خوشحال بودم که به او قول حتمی نداده ام اما او در پایان کلام گفت قول پدر! و مرا مجبور به گفتن کرد، باشه، قول.

تنها یک هفته گذشت، آب و هوای بسیار لطیف برازیلیا، شهری سراپا گل و سبزه و گیاه، شهری در باغ و باغی در شهر و مردمانی زود آشنا و خونگرم و با صفا، هوای خاصی را در ذهنم ایجاد کرد، حال غریبی یافتم غیر قابل وصف، نوستالژی رنگینی، مرا هر لحظه به شیراز می برد و می آورد، چنانکه لحظاتی دچار بی زمانی می شدم و خود را در زمان گم می کردم، در خیابان راه می رفتم و احساسم آن بود که در کوچه باغ های قصردشت در اردیبهشت بهشتی قدم می زنم. از طرفی نمی خواستم این احساس از من دور شود اما از سوی دیگر می دانستم که ادامه این آشفتگی زمان و مکان، برایم ثمری جز ذهنی مغشوش و جسمی بی رمق نخواهد داشت. آنچه بیش از همه آزارم می داد، دوری نبود که خود را دور نمی دیدم، بلکه تنهایی بود، احساس کسی را داشتم که در خانه محبوس است و عزیزانش جای دیگری هستند. آب و هوا و مردمان برزیل چنان صفایی داشتند که احساس دوری نبود، اما در مواقعی حالتی بدتر، فراق بود و این دوری بوی جدایی می داد و این بود دل آزاریم.

همین شیدایی موجب بی خوابی شدید من شده بود، بی خوابی که سال ها گریبان گیرش بودم، اینجا به اوج خود رسیده بود. اگر در شیراز شبها تا اذان صبح بیدار بودم، حداقل بعد از ظهرها، خوابی می رفتم اما اینجا نه از خواب شب خبری بود و نه از خواب بعداز ظهر، پس ناخودآگاه و شاید بناچار به نوشتن که با آن دور آشنا نبودم، رو آوردم و آنهم چه نوشتنی، بیشترین وقتم در شبانه روز به نوشتن سپری می شد، یکطرف فلاکس چای و یکطرف کاغذ و قلم و یک طرف تایپ در لپ تاپ و هر از گاه که از پنجره تراس زیبای آپارتمان چشم انداز دیدنی بیرون را به نظاره می نشستم و دوباره چای و نوشتن و تنها زمانی که نمی نوشتم، موقعی بود که یا به ورزش مشغول بودم یا تدریس در دانشگاه.

سه هفته ای گذشت و آرامشی نسبی به سراغم آمد اما تا آمدن خانواده حال و روزم عادی نشد با این حال هرگز در ایمیل ها و تلفن های مکرر هر روزه گله و شکایتی از دوری و روزگار در کار نبود، می دانستم که گفتن آزار تنهایی جز ناراحتی همسرم و به دنبال آن فرزندانم حاصلی ندارد پس همه از خوبی آب و هوا و زیبایی طبیعت و مردم خوب می گفتم که البته همه درست بود و قصد فریب نداشتم.

و از برکات این سفر و این نوشتن ها چهار کتاب بود و دو جلد خاطرات روزانه که یک جلد آن مربوط به دوره فراق بود. در نوشتن این دل نوشته ها ذهنم را آزاد گذاشته و به او مجالی دادم تا دور از کارهای جدی علمی، رها باشد و آنچه می خواهد بگوید و قلم و دست هم به فرمان او بودند و این من نبودم که می نوشتم و نمی دانم چگونه نوشتم و چگونه ساعت ها می گذشت.

ابتدا خاطرات معلمی خود را در دفتری صد برگ نوشتم. خاطرات مانند فیلم در ذهنم عبور می کردند و به یک هفته دفتر به پایان رسید و خاطرات تمام شد و در ابتدای دفتر نامش را گذاردم از دیندارلو تا برازیلیا.

دیندارلو روستایی است در حدود 50 کیلومتری شرق شیراز جز بخش خرامه و برای نخستین بار، معلمی من از مدرسه ابتدایی در این روستا آغاز شد، سال 1359 و اینک پس از گذشت 28 سال انگار تاریخ معلمیم تکرار شده است و این بار در دانشگاه برای بچه ها که بزرگتر شده اند، الفبای فارسی را درس می دهم.

با اتمام این کار، دوباره به فکر فرو رفتم که چه کنم. وضعم بهتر شده بود، دوستان بیشتری یافته بودم، برنامه هایم منظمتر شده بود. تقریباً هر روز اوقاتی را به ورزش می گذراندم، دوست بسیار عزیزی یافتم که آخر هفته را با سفر به شهرهای اطراف در کنار ایشان به بهترین لحظات اقامت در برزیل تبدیل کردم اما باز هم چون شب می شد و تنها می شدم اگر به نوشتن رو نمی آوردم دلتنگی و دلگشتگی به سراغم می آمد و مرا می برد.

هر از گاه گفته علیرضا ذهنم را قلقلک می داد و این بود که همزمان چند کار را ناخواسته شروع کردم، کارهایی که همه تا زمان آمدن خانواده ادامه یافت و برخی پس از آمدن آنها نیز تا مدتها دلمشغولی ذهنم بود و البته به انجام چند کار در یک زمان عادت داشته ام.

نخست اینکه خاطراتم را به صورت نامه برای همسرم در دفتری جدا می نوشتم که آنهم یک دفتر کامل شد. اثری که شاید هرگز به چاپ نرسد، سراپا احساس و عاشقانه و نامش را نامه ای به همسرم گذاردم. این کار هم گذری بر برخی خاطرات بود و هم هدیه ای کوچک به همسرم که قصد داشتم با آمدنش به او بدهم. آخرین قسمت این کتاب در یک صفحه بود و نامش را گذارده بودم، آخرین شب فراق.

دیگر فعالیت ذهنیم، شعر گفتن بود. پیش از این نیز چند بار شعر گفته بودم اما چند نکته، عامل بازدارنده من در ادامه این مسیر بود. نخست اینکه در شیراز بودن و شیرازی بودن و شعر گفتن در فضا و هوایی که سعدی و حافظ در آن نفس کشیده اند، کار را برایم سخت می کرد، اگر چه این قیاس هرگز درست نبود اما بهر حال ترس آور بود. دوم اینکه واهمه دیگرم آن بود که بگویند فلانی سر در هر جایی می کند که اینهم واقعیتی است که ریشه در ذهن ناآرام من دارد اما از سویی نوع تربیت خانوادگی که معجونی از حجب و خویشتن داری و بدنبال آن پنهان کردن داشته های غیر مادی بود مرا به نوعی درون گرایی و بی اهمیت بودن قدرندانی سوق داده بود، شاید هم کم لطفی های زیاد در محیط کارم مرا به نوعی گوشه گیری ذهنی و حتی علمی برده بود اما هر چه بود داشتن خانواده ای مهربان و یکدل و باغچه کوچک و زیبایم و ذره ایمانی مرا بس بود تا دور باشم از هیاهوی هر پست و مقام و جاه طلبی اما اینجا هیچکدام نبود، نه شیراز جنت مکان، نه هوای مسموم و نه دلگرمی خانواده و نه باغچه.

پس این بار که شعر آمد و غلیان کرد، آزادش گذاردم تا مرا به هر جا که می خواهد ببرد. شعر گفتن بهترین و والاترین تجربه، به ویژه تجربه روحانی من و پس انداز معنوی این سفر بود. فکر می کنم فراق و آب و هوای بهشتی آن سرزمین و قرآن خواندن مکرر و لحظاتی عمیق با حافظ را سپری کردن، ذهن دور از شعر مرا به تکاپو انداخته، به شعر گفتن واداشت. کلمات دیوانه وار دور هم جمع شده، با ذهن سیال خیال انگیزم، معجونی از صحنه های خیالی اما نه واهی را رمز گونه توصیف می کردند و من که تمایلی به خواندن اشعارم نداشتم، در هیچ قید و بندی از لفظ و معنا و واژه خود را اسیر نکرده، ذهنم را از هر قید و زنجیر عروض و آرایه و صناعت و بلاغت رها ساختم و فقط آنچه از ذهن به قلم می آمد، نوشتم و نوشتم. زیباترین لحظات این تجربه آغاز آن بود. احساس می کردم واژگان بسویم حمله ور می شوند و این زمان، نزدیک سحر بود که برای مدت کوتاهی خوابم می برد اما با تهاجم واژه گان از خواب بیدار می شدم. نمی دانم این از برکات نسیم سحر بود یا صبح صادق. بهر روی دیوانه وار از خواب برخاسته در تاریکی می نوشتم.

روزی در کلاس ایرانشناسی از ادبیات فارسی سخن می گفتم و ادب عرفانی. غزلی از حافظ را خواندم و برای دانشجویان ترجمه و تفسیر کردم. می دانستم که ترجمه نیم بند من برای وجود سراپا احساس و شوق آنها کفایت می کند. براستی تشنه فهم عرفان اسلامی بودند. بارها اشک این درک عمیق و شیدایی را بر صورت دختران دیدم و حلقه های اشک در چشم پسران. در همان کلاس یکی از دانشجویان که با ادب فارسی آشنایی داشت از من خواست تا از شعر سپید هم نمونه ای بگویم. شعر خاصی به ذهنم نیامد و گفتم خودم شعری گفته ام بخوانم. چندان رغبتی به خواندن شعرم نداشتم چرا که احساس می کردم فقط برای دل خودم شعر گفته ام و به حریم شخصی خودم مربوط است اما رفتار مهربانانه و نگاه های سراپا شوق و اصراری که مملو از احساس و تشویق بود مرا به خواندن شعر واداشت. شعری کوتاه را خواندم، پس از شعر کلاس کاملاً ساکت شد. یک آن دچار بهت شدم و چند لحظه بعد دانشجویان برایم دست زدند. به یاد شاعری افتادم که از نخواندن شعرش بیمار شده بود و آن طبیب حاذق و انسانشناس که پس از فهمیدن شغلش از او خواست تا شعرش را چند بار بخواند و در نوبت سوم بیمار کاملاً شفا یافت. مدت ها بود که اینگونه صمیمانه برای خواندن اثری که جزیی از وجودم بود، مورد تحسین قرار نگرفته بودم. شاید اگر نوشته دیگری بود چندان به وجد نمی آمدم اما شعر جزیی از روح شاعر است و باز خوانی آن توسط شاعر، بیان عمیق ترین لایه های وجودش، جایی دست نیافتنی برای هیچکس، جز خود شاعر و اگر به معبودی باور دارد برای معبودش.

بزودی ویژگی شعری من در گروه، زبان به زبان گشت و یکی از دانشجویان در جمعی ادبی با اجازه من چند شعرم را خواند و اینجا بود که با یکی از دانشجویان خوبم بیشتر آشنا شدم، چرا که یکی از همکاران در آن بخش از من خواست تا اشعارم را توسط این دانشجو ترجمه کنم و اتفاقاً او با من درس فارسی داشت. وی فیلیپ نام داشت. دانشجوی ممتاز گروه زبان های خارجی که رشته تخصصی او ادبیات و زبان پرتغالی بود.

فیلیپ آن جوان ریز نقش و بسیار محجوب و ساکت، اعجوبه ای بود در فراگیری زبان خارجی. احاطه او به کلمات به اندازه ای بود که بارها در راهرو بخش شاهد پرسش دانشجویان و حتی در مواردی استادان از او در مورد واژه ای بودم. زبان پرتغالی یکی از پیچیده ترین زبان های دنیاست که غیر از حالات دستوری، دامنه زیاد واژه گان آن، این زبان را بسیار سخت کرده است تا آنجا که برای مردم عادی و حتی تحصیل کرده ها، برخی از واژگان ناشناخته است. زبان پرتغالی در دنیا دو گویش اصلی دارد، پرتغالی پرتغال و پرتغالی برزیل. غیر از تفاوت در گویش ها، واژگان زیادی از اقوام بومی برزیل وارد زبان پرتغالی برزیل شده است و همین موجب تفاوت زیاد این دو گویش می شود تا آنجا که برخی آنها را دو زبان متفاوت می دانند نه گویش. اینک به جز شهر ریودوژانیرو و تعدادی شهرهای نزدیک این شهر بزرگ که گویش ساکنانش به زبان پرتغالی پرتغال نزدیک است، گویش مورد استفاده دیگر مردمان متفاوت است. فیلیپ هم به زبان پرتغالی تسلط داشت و هم به زبان پرتغالی برزیلی. غیر از این انگلیسی او بسیار عالی بود، به زبان اسپانیایی آشنا بود و اینک نزد من فارسی می آموخت. پیشرفت فیلیپ در زبان فارسی نیز بسیار خوب بود تا آنجا که خط بسیار زیبایی داشت که اگر بگوییم او کلاس اول دبستان را طی می کرد اما خطش مانند دانش آموزان دبیرستانی بود. فیلیپ یک دیکشنری متحرکی بود که غیر از دانستن معانی کلمات، ریشه آنها را نیز می دانست.

روابط من با فیلیپ و خانواده بسیار خونگرم او تا زمان برگشت به ایران ادامه داشت. پدر او سفید پوستی بود هیکل دار، او کارمند عالیرتبه یکی از ادارات بود. مادر او دورگه ای کوچک اندام و جالب آنکه فیلیپ تنها یک برادر داشت که او سیاهپوست و هیکل دار بود و خودش سفید و بور و نحیف. منزل آنها دور از شهر و در مناطق ویلایی بود. چند بار در تعطیلات آخر هفته آنها مهمان ما بودند یا برعکس. علاقه خاصی به غذاهای ایرانی داشتند و مادر فیلیپ هم غذاهای اصیل برزیلی را خوب می ساخت.

در طی این مدت با فیلیپ هفته ای دو جلسه داشتیم که یکی در اتاق کارم و دیگری در منزل ما بود. من اشعار را به انگلیسی ترجمه می کردم و او ترجمه ها را در خانه شان به پرتغالی ترجمه می کرد و سپس با یکدیگر به ویرایش می پرداختیم.

بالاخره تعدادی از اشعار ترجمه شد و با همکاری فیلیپ و پیشنهاد یکی از همکاران برای چاپ در مرکز نشر دانشگاه به آنجا فرستاده شد. پس از چندی رییس مرکز نشر مرا خواست و با فیلیپ به نزد وی رفتیم و قرار شد تا برای داوری اقدام شود و سپس در صورت تایید در لیست نوبت چاپ قرار گیرد. پس از پرس و جو متوجه شدم که روند چاپ کتاب های تایید شده در دانشگاه بسیار طولانی است اما به اصرار فیلیپ اشعار را به آنها دادم و فیلیپ را وکیل خود معرفی کردم. حدود هشت ماه بعد و درست زمانی که آماده بازگشت به ایران بودیم و چند روز بعد لحظات فراق از خاک به پایان می رسید، پاسخ داوری بدست فیلیپ رسید و آن زمانی بود که من با فیلیپ و خانواده او خداحافظی کرده و به دانشگاه هم نمی رفتم و تنها آماده بازگشت بودیم. با تلفن و سپس ایمیل به او گفتم هر طور که صلاح می داند عمل کند و دیگر خبری ندارم.

اما آخرین کار من که آنهم همزمان با شعر گفتن و نوشتن کتاب ادامه داشت، توجه به خواسته پسرم علیرضا بود.

گفتم که به چیزی که فکر نمی کردم این خواسته بود اما پس از سه هفته، نیمه شبی که ذهنم در حال گردش در ناکجا آباد بود، به یکباره به یاد کتاب نگاهی به تاریخ جهان از جواهر لعل نهرو افتادم. سختی هایی که او در زندان کشید و خواسته دخترش گاندی که در نامه هایش از زندان، تاریخ جهان را برایش بنویسد. اگر چه جواهر کجا و این ساده سنگ کجا اما قیاسم آن بود که جواهر لعل نهرو در زندان تن بود و من در زندان تنهایی و همان شب عزمم را جزم کردم که دوری از خانواده و شهرم را با نوشتن نامه به پسرم در مورد شهرم به گونه ای جبران کنم. شاید که این ارتباط معنایی و معنوی ، تسکینی باشد بر تنهاییم و به این صورت شیراز را به برازیلیا آورده، خود را هر لحظه در شیراز احساس کنم و چه احساسی فراتر از بازگویی تاریخ و چه احساس بودنی بیشتر از با تاریخ بودن و نوشته های حاصل ، حاصل این ربط و یکی شدن است.

اما چه حیف که با آمدن خانواده، تاریخ و فرهنگ شیراز به پایان نرسید و البته بیشتر مطلب نوشته شده بود. این نوشته ها هرگز برای چاپ، نوشته نشده بود و به همین روی ، تمایلی در به چاپ رساندن آن را نداشتم ، غیر از آنکه پایان نیافتن آن نیز خود علتی بود بر توقف آن در صندوقخانه رایانه و ذهنم . مشکل دیگر از بین رفتن تعدادی از نامه ها بود اما نه به طوری که نتوان آن را کامل کرد چرا که اگر آن زمان همه مطالب را از ذهنم نوشتم ، این بار نیز می توانستم آنچه را که زمانی در ذهنم بوده و زمانی به نوشته درآمده است را به خاطر داشته باشم. اما از آنسو دو نکته مرا در چاپ این اثر ترغیب کرد ، یکی زبان ساده آن بود و دیگری بیان خاطراتی از برزیل که شاید برای برخی جالب توجه باشد، اصرار و تشویق دوستان خوبم نیز بی تاثیر نبود. بهر حال اگر متن به دور از ویژگی های علمی همچون ارجاعات است به همین شیوه نگارش باز می گردد. همچنین به پیشنهاد جناب آقای دکتر امینی برخی تاریخ ها را گوشزد کرده ام که در متن اصلی وجود نداشت.

در نگارش این متن روال و مسیر خاصی را طی نکرده ام و این در حالیست که مطالب کتاب و به ویژه مطالب در مورد شیراز یک سیر تاریخی مشخصی دارد. در واقع نوشتن تاریخ و فرهنگ شیراز به زمان و حجم زیادی مطلب نیاز دارد که در اینجا هدفم آن نبود، در نتیجه متن به اختصار نوشته شد اما به گمانم مهمترین موضوعات و برخی یافته ها که در کمتر منبعی آمده است، به زبانی ساده بیان گردیده است.

این متن از سه قسمت اصلی تشکیل می شود. یکی همان خواسته پسرم یعنی موضوع تاریخ شیراز است، دوم بیان خاطراتی که یکی دو روز پیش از نوشتن، واقعه آن پیش آمد و سوم بیان سفرنامه برزیل از زمان ورود به این کشور. در این مورد، این خاطرات تنها مربوط به دوره تنهایی است. در متن اصلی ابتدا خاطرات برزیل و سفرنامه را نوشته و در آخر از شیراز گفته ام اما در اینجا آن را تغییر دادم و اول از شهرمان نوشتم و برخی مواقع در پایان سخن درددلی پدرانه کرده ام که آن را حذف نکردم. تنها بخش پایانی متن را تغییر داده ام.

 پس از آمدن خانواده به دلیل همراهی همیشگی همسرم در مسافرت ها و گردش ها و علاقه زیاد او به طبیعت و روحیه و علایق مشترک بین ما و فرزندان، مسافرت های متعدد دیگری نیز پیش آمد، سفر به ریودوژانیرو، سفر به سان پائولو، سفر به بلوریزونچی و سفرهای یک و دو روزه متعدد به شهرهای نزدیک و فزنداهای مختلف و این فزندا، گردشگاههایی است در دل طبیعت و در کنار آبشارها با وجود امکانات خوب اقامتی. و یا از دیگر همراهی های خانواده با من در رفتن به ورزشگاههای بزرگ بود، رفتن به ماراکانا، بزرگترین ورزشگاه دنیا و یا رفتن به استادیوم مینه رئو دومین ورزشگاه بزرگ برزیل در شهر بلوریزونچی. این سفرها بصورت سفرنامه نوشته شده است و شاید روزی چاپ شود اما خاطرات متن حاضر تنها مربوط به صد روز تنهایی من است. آخرین موضوعی که به آن پرداختم آوردن دو قسمت از کتابِ نامه هایی به همسرم است که فکر کنم هرگز چاپ نخواهد شد و خود مایل به چاپ آن نیستم. این کتاب از سیزده قسمت تشکیل شده است که جز یک اپیزود آن که طنز است دیگر نوشته ها همه دل نوشته هایی از سر دلتنگی است. در این کتاب دو اپیزود از آن کتاب را به متن افزودم که در نامه هایی که به پسرم می نوشتم نبود. یکی متنی با نام “من و گریه هایم” است و دیگری متن “من و دوستان جدیدم”.

چون صحبت از دوستان به میان آمد باید بگویم که در این دل نوشته ها از دوستان دوره تنهایی یاد کردم اما جا دارد از دیگر دوستان هم یادی شود. دوستانی که پس از آمدن خانواده در طول هفته یا در سفارت خانه و یا در گردش ها با هم بودیم و ایام خوبی را سپری می کردیم و از همه مهمتر در کشوری غریب هر قدر هم زیبا و خوش آب و هوا باشد باز هم هر از گاه دلتنگی به سراغ آدمی می آید و در این دلتنگی ها است که یک دوست هم وطن و از آن مهمتر هم زبان از هر چیز بهتر است و دلگشای آدمی. غیر از دوست بسیار عزیزم جناب آقای رجبی که یک هفته پس از آمدن خانواده برای ماموریتی دیگر به وطن بازگشتند، جناب آقای رزاقی تا زمان اقامت ما در برزیل بودند. از این دو عزیز بارها یاد کرده ام.

اما دیگر دوستانی که بعد به ما پیوستند. آقای کلنل جواد فرقانی مستشار نظامی که حدود یکماه پس از آمدن خانواده به برزیل آمدند. دوستی عزیز از خطه دلاور خیز آذربایجان، مردی فهیم، اهل دل و ذوق و در کار خود خبره. در بسیاری از سفرها کلنل ما را همراهی کردند و با کلام شیوایشان با لهجه زیبای آذری ترکی به جمع ما صفا و صمیمیت خاصی می بخشیدند چرا که خود اهل صفا و یاری صمیمی بودند و همسر مهربان و نیکشان که دوستی خوب برای همسرم بودند. از دیگر دوستان آقای نیکبخت مترجم زبردست زبان پرتغالی بود که برای مدتی به جمع ما پیوستند. مردی با تجربه، دنیا دیده و خوش بیان که گرمی مجلس و محفل ما بودند و به ویژه در ایام ماه مبارک رمضان شب ها تا دیر وقت با ایشان و دیگر دوستان به گفتگو می نشستیم و این رمضان برای من از بهترین رمضان ها در طول عمرم بود. هر شب در تنها مسجد شهر برازیلیا جمع می شدیم و تهیه افطار هر شب بر عهده یکی از سفارت خانه های مسلمان بود و دو بار نوبت ما شد. پس از صرف افطار در چمن حیاط مسجد می نشستیم و تا ساعت ها صحبت می کردیم و جالب آنکه در هر گوشه ای ملیت های مختلف به گپ و گفت مشغول بودند و هر از گاه با آنها لحظات را سپری می کردیم.

آقای حسینی دیگر دوست عزیز ما در جمع کارکنان سفارت بود. انسانی اهل دل، نیکو محضر و نیک رفتار که به جای آقای کاظمی به برزیل آمده بودند و سه ماه بیشتر نماندند. پس از ایشان جناب آقای فاتح با خانواده شان آمدند و تا زمان اقامت ما حضور داشتند. آقای فاتح و همسر ایشان بسیار اهل دل و سفر و گشت و گذار بودند. از آنگونه افرادی که حضورشان برای جمع شادی و نشاط را به ارمغان می آورد، بسیار یکرنگ و صمیمی و بالاخره آقای شاطرزاده سفیر جدید ایران که با آمدنشان، به سفارت حیاتی دوباره دادند، ایشان و خانواده محترمشان نیز در برخی از سفرها با ما بودند.

معمولاً عادتم آن است که نوشته هایم را بر حسب ذوق و سلیقه و تخصص دوستان به آنها می دهم تا با ارائه نظراتشان مرا راهنمایی کنند. برای اینگونه نوشتار عزیزی بهتر از دوست خوب و با ذوقم جناب آقای دکتر محمد رضا امینی نیافتم. می دانستم که ایشان با وجود گرفتاری و دوری از وطن درخواست مرا رد نخواهند کرد و به همین دلیل متن کتاب را برای ایشان به استراسبورگ فرستادم. برای ایشان از رب ودود تن درستی، به روزی و نیک فرجامی را خواستارم.

باشد تا این خاطرات تاریخی و تاریخ خاطره گونه مورد قبول دوستداران این خاک قرار گیرد و من این دل نوشته ها را برکتی از سوی خالقم در این سفر می دانم.

دوشنبه 19 فروردین1387،  برابر با 7 آپریل 2008  و  30 ربیع الاول 1429

پسرم از امروز می خواهم برایت از شیراز بگویم. از شهری که در آن زاده شده ای و زاده شده ایم و سالهاست من و تو و اجدادمان در این شهر نفس کشیده اند و با هوای پاک و قدسی آن سینه و دل را صاف کرده اند و خاک مقدس آن را طوطیای چشم کرده اند. شهری رویایی که اگر شهرزاد قصه هزار و یکشب بجای بغداد در شیراز بود، بجای هزار قصه هزاران قصه می گفت. شهری که اگرچه دریا و رود و ساحل و پل خاطره ها ندارد و اگر چه جنگل ندارد، اما در کوچه هایش هزاران خاطره نهفته است. کوچه های خاطره در شیراز جز تاریخ این خاکند و در زیر هر طاقی و در سایبان هر دیوار بلندی، در تابستان گرم، نسیم خنک و سایه روح پرور، انسان را دگرگون می کند. جنگل ندارد اما سروهایش زبانزد خاص و عام است و هر سرو چمانی در هر جایی حتی در نقش گُل قالی و پارچه، هر اهل ذوقی را به یاد شیراز می اندازد. باغ دارد و باغهای شیراز در جهان معروفند. باغهای تاریخی، بزرگ و با صفا و باغ ایرانی که جلوه خاصی در بین باغ ها در تاریخ تمدن جهانی دارد و در این بین، باغ های شیرازی جای خاصی دارند و باغ ارم نمونه ای کامل از یک باغ ایرانیست.

آب و هوای اعتدالی شیراز ذهن هر انسانی را به افلاک می برد و آنان که توان ماندن در افلاک را داشته اند، خود را در تاریخ این شهر ماندگار کرده اند و به همین روی است که هیچ شهری در ایران و بی اغراق در جهان، در طول تاریخش شاهد ظهور و بالندگی این همه شاعر و ادیب و عارف و هنرمند و عالم و دانشمند نبوده است. اما پسرم سخن آنقدر زیاد است که کتابها نوشته اند و خواهند نوشت اما همه در برابر عظمت این خاک و توانایی آن در پرورش بزرگان کم است، فرصتی نیست و من هم به تو قول داده ام که در این ایام تنهایی و دوری، گوشه ای و شمه ای از تاریخ این سرزمین را بگویم و به همین روی، سخنم با ایما و اشاره و ایجاز، و بهر حال با بیانی گذرا همراه است. می گویم و می گذرم اما سعیم آن است که در این مدت کوتاه، آنچه مهم است را برایت بگویم و پیش از هر چیز از جغرافیا می گویم که بنظرم مهمترین نقش در بالندگی شیراز در طول تاریخ را داشته است.

پسرم معمولاً در تعریف یک مکان و یا شهر و روستا پیش از هر چیز نام آن شهر و علت نامگذاری آن اهمیت دارد. به این موضوع نام شناخت و یا وجه تسمیه می گویند و اینک پیش از جغرافیا از نام شناخت شیراز برایت سخن می گویم. در منابع، نظرات متعدد و مختلفی برای این نامگذاری بیان کرده اند. بنا به روایات اسطوره ای شیراز را شیراز بن طهمورث ساخته است و می دانیم که طهمورث یکی از نخستین شاهان ایرانی در روایت های ملی بوده است. این نسبت را بدین خاطر داده اند تا شهر شیراز را بسیار قدیمی و اسطوره ای بدانند و البته که شهر شیراز بسیار قدیمیست اما این روایت افسانه است و واقعیت ندارد.

بیشترین نظرات در مورد وجه تسمیه شیراز برخاسته از فرهنگ عامه است. بنا به فرهنگ عامه کلمه شیراز از واژه آغوز یا ضَحک گرفته شده است و آغوز اولین شیر گاو و گوسفند پس از زایمان است، شیری بسیار چرب و غلیظ. دلیل این نامگذاری جایی نیامده است اما بنظر می رسد که منظور از آن وجود احشام و دامداری در این محل بوده است و البته در برهه هایی از تاریخ و از قدیم در این شهر دامداری رواج داشته است اما این نامگذاری نیز چندان صحیح نیست.

سومین دلیل نامگذاری از همه علمی تر است و در نتیجه، این نامگذاری مانند دیگر نظرها چندان قدیمی نیست. پس از کشف الواح ایلامی در تخت جمشید در حدود هشتاد سال پیش و ترجمه برخی از الواح، محققان به نام محلی به نام ” شی را زیش ” برخوردند که محل جغرافیایی آن با شیراز کنونی برابر است، برخی این واژه را شهر راز ترجمه کرده اند. به نظر من این نام بسیار با مسما و صحیح است و دلیل آن را در بخش جغرافیا برایت خواهم گفت.

اما آخرین نظر معروف و جالب را برایت می گویم. بر طبق این نظر شیراز از واژه حیوان شیر گرفته شده است و به معنای شکم شیر است اما چرا شکم شیر و جالب همین نکته تاریخی است. اگر بخواهم برایت دلیل آن را گفته و به خوبی بررسی و تحلیل کنم بسیار مفصل می شود در نتیجه خلاصه وار بگویم که از زمانی که شیراز مرکزیت یافت، بسیاری از نیازهای مادی خود را از روستاهای دور و نزدیک خود تامین می کرد و به همین دلیل آن را مانند شکم شیر می دانستند که محل ذخیره غذا برای شیر است، نکته دیگر موقعیت شهر شیراز در جنوب ایران است که در گذشته های دور در بین ایالت های مهم و معروف اصفهان، کرمان و خوزستان و بندرهای سواحل خلیج فارس قرار داشته است. این موقعیت موجب مرکزیت این شهر شد و از همه جا برای تامین نیازهای خود به شیراز می آمدند و یا برای بردن کالا به شهرهای دیگر از شیراز عبور می کردند و به همین دلیل به شکم شیر شبیه بود.

پسرم این نظر را من می پسندم و با شواهد تاریخی بسیار نزدیک است اما نمی توان گفت که از نامگذاری شهر راز قدیمی تر باشد زیرا مرکزیت یافتن شیراز مربوط به بعد از اسلام است و در پیش از اسلام و در دوره هخامنشیان، شیراز بیشتر یک ناحیه بوده است تا شهری بزرگ. خوب پسرم از این نوشته ها می توان نتیجه گرفت که شیراز به معنای شهر راز است و نامگذاری آن مربوط به پیش از اسلام اما بعد از اسلام که از الواح ایلامی و نوشته های آن خبر نداشتند آن را به معنای شکم شیر گرفتند که این معنا هم صحیح است اما نامگذاری پیش از آن وجود داشته است.

پس از بیان وجه تسمیه اینک به جغرافیای شیراز می رسیم. پسرم همین جا برایت بگویم که من با نظریه جبر جغرافیا مخالفم. بر طبق این نظریه، علت پیدایش همه تمدنها و جنبه های تمدنی آنها از جغرافیاست و بیش از همه اندیشمند فرانسوی منتسکیو به آن اعتقاد دارد و البته سالها پیش از وی مورخ و دانشمند معروف مسلمان، ابن خلدون، نیز از اهمیت جغرافیا و نقش آن در فرهنگ و تمدن سخن گفته است اما این منتسکیو است که به جبری بودن جغرافیا و لزوم جغرافیا در ایجاد فرهنگ و تمدن اشاره کرده است و من نظریه منتسکیو را قبول ندارم اما بر این باورم که هرگز نباید از نقش جغرافیای یک محل در ایجاد فرهنگ و تمدن آن غافل بود. در طی چند دهه اخیر، متخصصان علوم اجتماعی بر اهمیت رشته های میان رشته ای تاکید زیادی داشته اند و این علوم از ترکیب دو تا چند علم بدست می آید. نتیجه این توجه بسیار چشمگیر و باارزش بوده است و در پی آن موضوعات جدیدی بوجود آمده، تحقیقات بسیار مفیدی انجام شده است. یکی از این موضوعات، جغرافیای فرهنگی است و من در بررسی های تاریخی و مردم شناسی خود به این موضوع توجهی خاص دارم و سعی می کنم که شیراز را نیز از نگاه جغرافیای فرهنگی مورد توجه قرار دهم و به همین دلیل اگر در تمامی موضوعات به طور خلاصه برایت می نویسم اما لازم می دانم که در بحث جغرافیا، به طور مفصل، شیراز را به تو معرفی کنم تا خود بتوانی بر اساس این اطلاعات، تمامی وقایع تاریخی و فرهنگی این شهر را بهتر بشناسی و بهتر تجزیه و تحلیل کنی.

هر گاه مسافران برای نخستین بار وارد شهر شیراز می شوند، نخستین ویژگی جغرافیایی که توجه آنها را جلب می کند کوههای اطراف این شهر است، واقعیت آن است که شیراز جلگه ای محصور در بین کوه است. در ایران و در دیگر کشورهای جهان، شهرهای زیادی را سراغ داریم که بر روی تپه ها و یا کوههای آن خانه های زیادی ساخته شده است. در برخی، امکانات اولیه را به ارتفاعات برده اند و در این صورت زمین در نواحی مرتفع گرانتر و با ارزشتر است مانند نواحی مسکونی شمال تهران که در بخش مرتفع آن ساخته شده است. در برزیل، شهر معروف بلوریزونچی، مرکز ایالت میناس، برخی از نواحی آن شباهت زیادی به تهران دارد. وقتی در بخش شمالی آن قدم می زدم، به یاد تجریش و دربند تهران افتادم و این شباهت برایم بسیار عجیب بود. آپارتمانها و خانه های گران و زیبا نیز در آن، به نواحی مسکونی شهر تهران شبیه است.

اما زمانی که بردن امکانات به نواحی مرتفع شهر، مشکل است و یا پیش از بردن امکانات، گروههای مردمی به آنجا نقل مکان می کنند، این ارتفاعات ارزش زیادی ندارند و معمولاً به مکانهای ناامن و خطرناک با بافت اجتماعی خاص تبدیل می شوند. در واقع این ارتفاعات را گروههای خاص مردمی اشغال می کنند، کسانی که خانه ندارند و یا توان مالی زیادی برای خرید خانه در نواحی پست و جلگه ای را دارا نیستند. یکی از معضلات کشور برزیل نواحی مسکونی در ارتفاعات کم تپه ها در شهرهای بزرگ است که در جای دیگر برایت خواهم گفت.

به شیراز بازگردیم، در طول تاریخ، به جز دوره ای در پیش از اسلام، نواحی مرتفع شهر و به ویژه کوهها به بخش مسکونی تبدیل نشد و این ویژگی را باید از محسنات بزرگ شیراز دانست. خدا کند مسولان امروزی متوجه این خطر باشند و نگذارند کوههای اطراف به سکونتگاه مردم تبدیل شوند.

بهرحال شهر شیراز بدون کوهها بی معنی است. کوههای اطراف شیراز و به ویژه کوههای ضلع شمال شرقی و غربی از لحاظ اجتماعی، فرهنگی و سیاسی و نظامی بر این شهر تاثیر گذارده اند اما در این میان کوههای شمالی در پیشرفت عرفان در این شهر و همان شهر راز شدن جایگاه والایی داشته است.

در تاریخ سیستان از جلگه شیراز با عنوان جلگه برجان نام برده است و این نام در هیچ منبع دیگری یافت نمی شود. دلیل این نامگذاری نامعلوم است، شاید در آنجا دو برج وجود داشته است و معمولاً در دو سوی شهرهای بزرگ دو برج برای ورود مسافران ساخته می شد که از دور با دیدن آتش بالای آن متوجه نزدیک شدن به شهر شوند. در دوره ساسانیان ساختن این گونه برج ها در کنار شهرهای بزرگ رایج بوده است چنانکه هنوز برج شهر فیروزآباد از دوره ساسانیان وجود دارد.

بهرحال جلگه شیراز، جلگه ای وسیع است که نزدیک به 15 کیلومتر عرض و بیش از چهل کیلومتر طول دارد.

در کوههای اطراف شیراز و به ویژه ناحیه شمالی، مغارها و شکافهای زیادی دیده می شود، بیش از پنجاه شکاف معروف و دهها شکاف بسیار کوچک. این غارها به اندازه ای نیست که از آن بتوان به عنوان سکونتگاهی برای تجمع انسانها استفاده کرد اما در طول تاریخ، افراد زیادی در همین شکافها و یا غارها به صورت فردی زندگی کرده اند.

اهمیت دیگر این کوهها، وجود چشمه های زیادی در دامنه های آن بوده است و می دانی که تا آب نباشد، هیچ سکونتگاه انسانی شکل نمی گیرد.

در شیراز رودخانه دایمی بزرگی وجود نداشته است. تنها رودخانه دایمی در جنوب شهر و نزدیک به کوههای جنوبی است، رودخانه قراباغ که اگرچه آب زیادی ندارد اما برای دوران های گذشته و جمعیت اندک آن روزگار مناسب بوده است.رودخانه خرم دره یا خشک، رودخانه ای فصلی است و معمولاً از حدود اردیبهشت تا اوایل پاییز خشک و بی آب است.

وجود این چشمه ها در دامنه کوه به تشکیل تجمعات انسانی کمک می کرد و به همین دلیل است که دو سکونتگاه معروف و شناخته شده بسیار قدیمی در شیراز در همین نواحی بوده است.

از غارها و شکافها می گفتم. پس از اسلام و از قرن سوم به بعد، این غارهای کوچک به محل زندگی عرفا و بیش از همه برای چله نشینی تبدیل شد تا آنجا که بزودی هر غاری به نام یکی از مشایخ و عرفا معروف شد و برخی که در دل همین کوهها مستقر شده و همانجا فوت کردند مانند شاعر معروف باباکوهی و یا مغاری که متعلق به خواجوی کرمانی بوده و هنوز در کنار مقبره وی وجود دارد.

در طول بیش از هزار سال، شیرازیان با این کوهها زندگی می کردند، برایشان مقدس بودند، نیازهایشان را تامین می کردند، در آنجا زندگی می کردند، مرده گانشان را در آنجا دفن می کردند و حتی بر آنها نام های خاص انسانی گذارده بودند.

پسرم همین جا از جهت جغرافیایی شهر برایت بگویم و اینکه تقریباً بیشتر مردم در شناخت جهت اصلی دچار اشتباه اند و این اشتباه عمومی و تقریباً جا افتاده است. از لحاظ جغرافیایی قبله ما مسلمانان در جنوب غربی و در زاویه حدود 30 درجه قرار دارد اما در فرهنگ عوام قبله را در سمت جنوب می دانستند در حالی که محل قبله جنوب و بصورت مستقیم نیست. حتی زمین های به سمت قبله را در شیراز قبله نام گذارده بودند. این جهت یابی موجب شد تا مردم شمال را باباکوهی و جنوب را روبروی آن بدانند، در حالیکه باباکوهی در ضلع شرقی شمال واقع است نه در شمال. اگر می خواهی بدانی شمال واقعی در کجاست، فرض کن در میدان نمازی ایستاده ای، شمال تو سمت صورتت در سوی کوههای چوگیاه است و جنوب پشت تو در انتهای کوه سبزپوشان و یا شهرک صنعتی. با این جهت یابی اگرچه نسبت کوههای شمالی به باباکوهی غلط نیست اما دیگر قصر ابونصر را باید در جهت غربی دانست نه شمالی. در این تقسیم بندی زمین های قبله درست در سمت قبله قرار دارد.

از کوهها می گفتم، کوههای شیراز از منابع مهم تامین آب در شیراز بوده است. به عنوان نمونه کوه دراک در ضلع جنوبی به کوه برف فروشان معروف است. در دوره معاصر و پیش از دوره پهلوی و ورود فن آوری و از جمله یخچال، این کوه تامین کننده یخ مردم در تابستان بود. در این کوه از زمانی نامعلوم، تعدادی چاه حفر شده است که افرادی در زمستان این چاهها را از برف ها پر می کردند و در تابستان بوسیله الاغ و پیچیدن برفها یا یخ در نمد و پارچه آن را به شهر می آوردند. مصرف اصلی این یخ ها برای تهیه نوشیدنی خنک و از آن مهمتر تهیه بستنی بود.

این کوه در بین مردم چنان شناخته شده بود که بر آن نام کوه مستسقی گذاشته بودند. اگر از دور به این کوه نگاه کنی مانند آدمی است که به پشت یا طاق باز خوابیده و شکم ورم کرده ای دارد و از آنجا که در بیماری استسقا به علت زیاد شدن نمک بدن، بیمار آب زیادی می خورد، شکم او برآمده می شود و به همین دلیل به این کوه، کوه استسقا یا مستسقی می گویند.

از کوههای معروف در ضلع شمالی کوه بمو، کوه فهندژ، چهل مقام، باباکوهی، منصور آباد و کوه های نزدیک به کوشک بی بی چه است و در جنوب معروفترین کوهها، کوه سبز پوشان و کوه دراک است.

*                                  *                               *

پسرم اینک برایت سفرنامه به برزیل را از ورود خود به این کشور زیبا می نویسم و البته در بین تعریفات خود از شیراز و برزیل اگر خاطره ای جالب برایم پیش آمد، آن را نیز بازگو می کنم. می خواهم تو را همسفر خود کنم پس خوب بخوان یا به قولی خوب گوش کن.

پس از دو روز سخت و طولانی و بسیار خسته کننده در روز سه شنبه 28 اسفند ماه سال 1386 به شهر برازیلیا پایتخت برزیل رسیدم. همانگونه که می دانی در یکشنبه شب از شیراز حرکت کرده ، ساعت 11 شب به تهران رسیدم. با اینکه تا ساعت 6 بامداد وقت زیادی بود اما ترجیح دادم تا مستقیم به فرودگاه بین المللی امام (ره) بروم.

پرواز با یک ساعت تاخیر انجام شد و حدود ساعت 11 صبح در فرودگاه فرانکفورت بودم. اگرچه بارهای اصلی به هواپیمای بعدی منتقل می شد اما ساک های دستی کم نبود و می بایست تا ساعت 5/10 شب، نزدیک به 12 ساعت خود را در فرودگاه فرانکفورت مشغول می کردم و این در حالی بود که به دلیل انجام سریع سفر و اینکه می بایست پیش از سال جدید، ایران را ترک می کردم و جمع آوری اسباب ها و گرفتاری های خانه، دو شب نخوابیده بودم. سخت تر از همه آن بود که باید تنها می رفتم و نزدیک به چهار ماه منتظر آمدن شماها می ماندم و این باری بود اضاف بر همه خستگی ها.

هر چه بود 12 ساعت انتظار در فرانکفورت را تحمل کردم به آن امید که در هواپیما، خواب راحتی خواهم داشت. بیشتر مسافران اروپایی و به ویژه آلمانی بودند که برای تفریح و سیاحت به برزیل می رفتند و تک توکی هم جوانان برزیلی که به آلمان رفته بودند. هواپیما تقریباً پر شد، با این حال تعدادی صندلی خالی بود و از جمله در کنار من دو صندلی خالی قرار داشت و بعد زنی لاغر اندام، حدود سی ساله و آلمانی، با سیمایی چندان نازیبا و کمی عصبی نشسته بود.

ابتدا با آب میوه پذیرایی مختصری کردند و سپس نوبت شام رسید. انصاف آنکه پذیرایی هواپیمای ایرانی بسیار بهتر بود. در ظرف کوچکی ماکارونی درشت نیمه گرمی آوردند که نتوانستم بیش از یک قاشق از آن را بخورم. از آب میوه هم خسته شده بودم، پس نادانسته نوشابه ای را که مهماندار نام برد را تقاضا کردم. در تمامی پروازهای برزیلی نوشابه های الکلی سرو نمی شود و از این بابت مطمئن بودم. این نخستین بار بود که نام این نوشابه را می شنیدم، گوارانا. زن آلمانی برایم توضیح داد که این نوشابه مخصوص برزیل است. نمی دانم اثر نوشابه بود یا تلقین گفته های زن آلمانی که این نوشابه بسیار آرامش بخش است که کمی گیچ شدم. نوشابه طعم خاصی داشت. تا آخر شب چند بار آب میوه و گوارانا و قهوه آوردند که در تمام دفعات من گوارانا سفارش دادم. مهماندار نیز فهمیده بود که من از نوشیدن این نوشابه لذت می برم و هر بار با تبسم برایم در لیوان می ریخت. زن آلمانی به من گفت که از دو صندلی خالی کنارمان استفاده کنیم و تا نیمه شب من از سه صندلی برای خواب استفاده می کنم و سپس شما استفاده کنید و من با تکان دادن سر پیشنهادش را پذیرفتم.

زن آلمانی در حالی خوابیده بود که پاهایش نزدیک صندلی من می رسید. همچنان گیچ بودم اما از شدت خستگی خوابم نمی برد و فکر کنم بیشتر تحت تاثیر همان معجون عجیب بود که در حال تماشای فیلم از مانیتور پشت صندلی جلو، به خواب عمیقی رفتم اما چه حیف که این خواب طولانی نبود و همان خستگی ممتد مرا از خواب بیدار کرد. شاید اگر دراز می کشیدم خوابم می برد. بسیاری از مسافران در هواپیما مانند حرکت در یک پیاده رو باریک در حال تردد بودند اما صدای خرخر زن آلمانی بلند بود و پاهایش نیز از محدوده خارج شده و به صندلی من رسیده بود، به طوری که پاهای استخوانی و باریک وی بر روی جای دسته صندلی من بود و دیگر نمی توانستم دستم را روی آن بگذارم، اما کاش همین بود گاه پایش به شکم من می خورد. او چنان به خوابی رفته بود که دلم نیامد او را بیدار کرده، از خروج پاهایش از محدوده سخن بگویم. به واقع در یک تنگنای هوایی گیر کرده بودم. یکطرف راهرو باریک و تردد مسافران و هر از گاه تنه مردان چاق و هیکل دار و یکطرف پاهای زن. تنها امیدم بیدار شدن او و تغییر شیفت خواب بود بلکه از این تنگنا و خستگی و بی رمقی نجات یابم. به آهستگی و با مهارتی تمام با یک دست ، کتاب کوچکی را که همراه آورده بودم، از کوله پشتی زیر پایم درآوردم، با آن امید که خود را با مطالعه سرگرم کنم. قصد شیطنت نداشتم اما ناخواسته بدم نمی آمد با حرکت خود، به پاهای زن آلمانی خورده و از حال خود با خبر شود اما او به چنان خوابی فرو رفته بود که جز بیدار شدن راهی وجود نداشت. با همه علاقه ای که به کتاب و مطالعه کردن دارم، گاهی اوقات از دیدن کتاب حالم بد می شود و اینک یکی از آن زمان ها بود. از شدت خستگی هیچ نمی فهمیدم. بهر بی حوصلگی بود چند ساعت دیگری را تحمل کردم. نوبت خواب من رسیده بود اما از بیدار شدن زن آلمانی خبری نبود. دلم نمی آمد که او را بیدار کنم و بعد پیش خود می گفتم حالا او را بیدار کردم از کجا معلوم که با این هیکل بر روی این صندلی ها خوابت ببرد ، او ریز نقش است و خودش را در بین صندلی ها جا داده است اما تو چطور. پس او را به حال خود رها کردم. حالت بدی به سراغم آمده بود. خستگی مفرط، تردد بی وقفه مسافران، خرخر زشت و خارج از ریتم زن که صدای آن از هیکل نحیفش به دور بود و پاهای او و هر از گاه فکر آنکه در بین زمین و آسمان ده ساعت را باید از روی اقیانوس عبور کنم مثل خوره ذهنم را سایش می داد و هیچ کاری ازم ساخته نبود. آخر سر به ذکر صلوات رو آوردم ، به برکت نور محمدیه ده دقیقه بعد آرامشی به سراغم آمد. تا آمدن روشنایی صبح، که حال و هوایم را عوض کرد.

با روشنایی روز، زن از خواب بیدار شد. کمی گیچ بود. نگاهی به من کرد، تبسمی کردم و به او صبح بخیر گفتم. چند لحظه گذشت تا گیچی از او دور شد پس گفت وای خدای من و از من عذر خواهی کرد. از خواب که دیگر خبری نبود، تنها خوشحال بودم که می توانم به خودم تکانی بدهم. پس از جایم برخاسته و به انتهای هواپیما رفتم و با چشمانی خسته اما کنجکاو بیرون را به نظاره نشستم. هواپیما از آبهای اقیانوس گذشته بود. هواپیما ارتفاع خود را کم کرده بود و تا چشم کار می کرد، جنگل بود و درختان استوایی. نمی دانستم که وارد خاک برزیل شده ایم یا نه اما بنظر می رسید که مسیر پرواز از سوی جنگل های آمازون باشد، شاید هم از سمتی دیگر که جنگلی بود. نفسی تازه کرده و روحیه ای گرفته و به سر جایم بازگشتم.

در حالی که بین دختران و زنان اروپایی و غربی بزک کردن ، آرایش صورت و می کاپ چندان متداول نیست اما زن آلمانی حدود نیم ساعت مشغول آرایش خود بود. به اطراف نگاه کردم، کمتر مسافری را چنین دیدم، شاید می خواست با آرایش، صورت لاغر و نه چندان زیبایش را تغییر دهد. به واقع بی حوصلگی و خستگی، لایه های کنجکاوی زاید ذهنم را فعال کرده بود تا از هر سوژه ای چندان راحت نگذرم وگرنه در حالت معمولی این دیدنی ها برایم نادیدنی بود و بی لطف.

گفتم که هر از گاه از سر کنجکاوی به او نگاهی می کردم، شاید کارش تمام شده باشد. کیف کوچک اما تمام نشدنی او در حال فعالیت بود و هر بار نیز زن زیپ کیف را باز و بسته می کرد. به زور خنده ام را به تبسم تبدیل می کردم. بنظرم می رسید که اگر به او کمتر نگاه کنم، بیشتر می خندم و همین عاملی بود که هر از گاه سمت و سوی چشمانم را به طرف او برگردانم. تنها مساله ای که توجیهی بود بر این کنجکاوی زاید آن بود که برای برخی از مسافران به ویژه زنها، این رفتار زن آلمانی عجیب می نمود و این را می شد از چهره بهت گونه آنها تشخیص داد.

پنج شنبه 22 فروردین سال 1387

پسرم به شیراز می آیم و جغرافیای شیراز را ادامه می دهم. پس از کوههای اطراف شیراز که هر بیننده و مسافری را به خود جلب می کند، دومین چهره زیبای شیراز در باغهایش خودنمایی می کند تا آنجا که هر مسافری که در فصل بهار و تابستان به شیراز می آید، مسحور باغهای زیبایی چون باغ ارم، باغ دلگشا، باغ عفیف آباد و باغ خلیلی می شود و اینها تنها چند باغ از صدها باغ بزرگ و زیبا در طول تاریخ شیراز بوده است اما چون سخن از باغ به میان آمد حتماً اول باید از آب و هوا و وضعیت آب این شهر برایت بگویم تا بهتر متوجه باغ و اهمیت آن در شیراز بشوی.

شیراز به لحاظ جغرافیایی در موقعیتی قرار دارد که میزان آب جاری آن اندک است. در شیراز یا اطراف شهر، رودخانه بزرگ و پر آبی جاری نیست که بتواند بر فرهنگ مادی و معنوی شیراز تاثیر بگذارد اما از لحاظ زمین شناسی، شیراز و اطراف آن و بطور کلی بخش بزرگی از فارس دارای آبهای زیر زمینی غنی و فراوانی است که باغهای ساخته شده بیشتر حاصل همین آبها است اما این ساکنان زحمتکش و حاکمان هوشیار و آبادگر بودند که با حفر چاه این آبها را از زیر زمین خارج کرده و در دسترس مردم قرار دادند.

برای نخستین بار در زمان هخامنشیان، آنها با آشنا شدن با فن آوری استفاده از آبهای زیرزمینی از ساکنان اورارتو در شمال غربی ایران، موفق شدند قنات های بزرگی را تاسیس کنند. داریوش خود از کسانی بود که قنات های زیاد و طولانی را ساخت و با وجود آب شرب و سالم در همان زمان به یکباره جمعیت ایران بیشتر شد اما کشاورزی هنوز به مراحل پیشرفته نرسیده بود و دامداری هم رواج بیشتری داشت و هم ایرانیان با آن آشناتر بودند.

در دوره های بعد و به ویژه در دوره ساسانیان کشاورزی پیشرفت زیادی کرد و این بار ایرانیان به ساختن بندها و یا سدهای زیادی روی آوردند. برخی ساختن این سدها را تنها به اسرای رومی نسبت می دهند که چندان صحیح نیست. در دوره ساسانیان چند سد توسط این رومی ها در نواحی جنوب غربی و از جمله شوشتر ساخته شد و به احتمال زیاد آنها در ساخت سد و فن آوری آن مهارت بیشتری داشتند اما پیش از آن نیز ایرانیان سد و بند ساخته بودند. بهر حال کشاورزی در دوره ساسانیان رشد زیادی کرد تا آنجا که با وجود پیشرفت در تجارت و حتی تجارت دریایی، کشاورزی همچنان اقتصاد اول حکومت ساسانی بود. از مهمترین پی آمدهای رشد کشاورزی، توسعه شهرها و از آن مهمتر رواج شهرنشینی بود، آنچه که پیش از دوره اشکانیان چندان متداول نبود. البته در دوره هخامنشیان شهرهایی ساخته شد اما بیشتر شهرها برای استفاده نظامی و یا اداری بود همچون شهر پارسه که یک شهر کاملاً اداری و سیاسی بود. وجود این شهرها در دوره هخامنشیان منجر به فرهنگ غالب شهر نشینی نشد و همچنان فرهنگ روستانشینی غالب بود، یعنی اینکه شهر بود اما شهر نشینی رواج زیادی نداشت.

پسرم ببخشید که خسته ات کردم و کمی از موضوع دور شدم، اما واقعیت آن است که اگر برخی مباحث مقدماتی گفته نشود نمی توان موضوعات اصلی را بهتر تحلیل یا تبیین کرد.

به شیراز برگردیم، از وجود چند چاه در شیراز در پیش از اسلام خبر داریم و چاه قلعه بندر نمونه ای گویا از آن دوره است اما آثار بدست آمده از قنات کمتر است و این به دلیل عدم پیشرفت نبوده است بلکه جمعیت اندک و پراکنده نیاز به ساختن قنات را طلب نمی کرد، اما پس از اسلام در روند شهرسازی و مرکزیت شیراز تغییرات زیادی بوجود آمد و در چند دوره حاکمان وقت در آب رسانی به شهر فعالیت زیادی کردند، از جمله در دوره آل بویه و به ویژه اتابکان سلجوقی.

ساخت قنات ها، چاهها و سدها به رشد کشاورزی و از جمله رونق و پیشرفت باغ ها در شیراز و فارس کمک زیادی کرد. پس از این دوره ها در دوره زندیه و قاجاریه، شیراز شاهد ساخت بیشترین و زیباترین باغها است اما چرا در شیراز این قدر به ساختن باغ توجه می شد و درخت و گل و گیاه پرثمر و زیبا است.

پاسخ سوال اول به دوره پیش از اسلام باز می گردد، به دوره ای که ساختن باغ اهمیت زیادی داشت و باغ برای ایرانیان مقدس بود و هر پادشاه یا حاکمی از افتخاراتش ساختن باغ و بستان بود و دلیل آن به وضعیت جغرافیایی شیراز و فارس و کمبود آب باز می گشت چنانکه در متون مقدس زرتشتیان بارها به تقدس آب و حرمت آن اشاره شده است و وجود جشن های متعدد در مورد تقدس آب، نشان دهنده اهمیت آب در ایران و به ویژه جنوب ایران است. در آموزه های اسلام نیز آب و حفظ آن اهمیت زیادی دارد، در نتیجه باغها و درختان مقدس بودند و از آنجا که حفظ و نگهداری آن بسیار دشوار بود، داشتن باغ و بستان برای صاحب آن افتخاری به همراه داشت و به همین دلیل است که به عنوان نمونه در دوره معاصر باغ ها در شیراز تا اندازه ای نشان دهنده شخصیت صاحب آن بود و باغ با نام صاحبش معروف می شد، باغ کلانتر، باغ سالاری ، باغ عطاالملک ، باغ ابوالفتح خانی و غیره.

اما نکته مهم به پرسش دوم باز می گردد که چرا این قدر گل و گیاه و درخت در شیراز خوب پرورش یافته و گل های رنگارنگ فراوانی در باغ ها عمل می یابد.

پسرم پاسخ این پرسش بازگو کننده یکی از مهمترین ویژگی های شهر شیراز در طول تاریخ است که این ویژگی جغرافیایی بر فرهنگ آن تاثیر زیادی گذارده است و آن اعتدالی بودن آب و هوا در این شهر است.

در توضیح بیشتر باید برایت بگویم که در فارس دو ناحیه بزرگ گرمسیر و سردسیر وجود دارد و در بین آنها خط باریک و درازی از فسا در ناحیه شرقی تا حدود سی کیلومتر آن سوی غرب شیراز ادامه دارد و آن خط اعتدالی است. در دو سوی این خط اعتدالی در شمال پس از حدود 80 کیلومتر وارد ناحیه سردسیر می شویم و در جنوب نیز با فاصله ای کمتر وارد ناحیه گرمسیر اما شیراز درست بر روی این خط واقع است و این اعتدالی بودن هوا در این شهر را می توان از عجایب طبیعی آن دانست چنانکه در هیچ شهری در ایران به اندازه شیراز، گذشت فصول و چهار فصل بخوبی نمایان نیست.

در فصل بهار که موسم گل و بلبل است در بخش های شمال و غرب ایران هنوز زمستان است و تا حدود یکماه پس از نوروز هوا سرد است و در جنوب معمولاً از یک ماه پیش از نوروز گرما آغاز می شود و بهار زودتر فرا می رسد. فصل پاییز نیز دارای چنین ویژگی است و جالب است بدانی که هوای 31 شهریور با اول مهر تفاوت دارد و این را بارها تجربه کرده ام و به فاصله همین یک روز، هوا خنکتر می شود و خزان به موقع ملموس است.

این اقلیم و آب و هوا، رشد گیاهان، درختان سایه گستر همچون بید و چنار و افرا و انواع درختان ثمری همچون سیب و گلابی و زردآلو و گردو و انار و انواع مرکبات و انواع گل ها را در پی دارد.

می دانم پسرم دوست داری از میوه ها و گلهای شیراز برایت بگویم لطفاً کمی صبر کن تا این موضوع تمام شود بعد برایت خواهم گفت.

با این توضیحات، باغ در شیراز غیر از جنبه اقتصادی، جنبه تفرجگاهی و فرهنگی داشته است و در باروری حیات معنوی این شهر نقش زیادی را ایفا کرده است. وجود شاعران برجسته و متعدد در این شهر، عرفا و مشایخ بزرگ و مفاخری که در زمینه های مختلف، در علوم مختلف و حتی در حشر و نشر با مردم افرادی چند بعدی هستند، همه به دلیل همین آب و هوای اعتدالی است چنانکه هنر نیز در این شهر از قدیمی ترین ایام بسیار پیشرفته و شاخص بوده است آنهم در زمینه های مختلف نقاشی، مینیاتور، معماری، نقش برجسته، گچ کاری، هنر با چوب و غیره و برخی هنرها که هنرمندان دیگر شهرها هرگز موفق به تقلید از آن نشدند و ویژه هنرمندان همین شهر است از جمله ساخت کاشی هفت رنگ و یا گره چینی چوب.

بله پسرم آب و هوا و اعتدال و یا گرمای شدید و یا سرمای شدید بر جسم و روح و روان انسان تاثیر می گذارد و بزرگترین شباهت شیراز با شهر برازیلیا که در آن هستم و انشااله بزودی شما خواهید آمد، در همین آب و هوای اعتدالی آن است.

البته در برازیلیا چهار فصل وجود ندارد. فصل خزان نیست و برگ ریزانی دیده نمی شود و از این جهت شیراز ما رویایی تر و عرفانی تر و شاعرانه تر است. در برازیلیا سال به دو فصل بارانی و خشک تقسیم می شود اما هوا در طول سال در بیشتر ایام یکسان است. درجه حرارت هوا در طول سال بین 15 تا 25 درجه سانتیگراد در نوسان است و تنها در اوج زمستان در چند روز درجه هوا به بین 5 تا 10 درجه می رسد و هوا خنک تر می شود و در اوج تابستان چند روزی به نزدیک 30 درجه و به ندرت کمی بیش از 30 درجه می رسد و به همین دلیل اینجا از بخاری و شوفاژ خبری نیست و کمتر کسی آنها را می شناسد، از کولر نیز کمتر استفاده می شود و معمولاً مردم به پنکه کوچک و متحرک بسنده می کنند و تنها در برخی ادارات و فروشگاهها از کولر گازی استفاده می شود و جنبه عمومی ندارد.

این آب و هوای عجیب به رشد درختان در این شهر و ناحیه از برزیل کمک کرده است، درختانی که همیشه سرسبزند و سایه گستر و خزان ندارند و آب فراوان ناشی از باران زیاد آنها را همیشه سر سبز و پربار کرده است.

خاطره جالبی برایت بگویم و آن اینکه در چند شب اول اقامت در آپارتمان بیشتر نیمه شب و برخی اوقات در روز صدای عجیبی به گوش می رسید انگار که با شلاق، محکم بر چیزی می کوبند و گاه که نیمه شب پس از ایجاد صدا چیزی انگار که سنگ باشد بر شیشه می خورد و من که نیمه خواب و بیدار بودم بسرعت خود را به پنجره تراس می رساندم اما چیزی یا کسی نبود، همه جا خلوت و بعید بود کسی قصد آزار مرا داشته باشد و این برای من مساله ای شده بود و بیش از همه کنجکاوی، مرا آزار می داد که این صدای چیست و چه چیزی به شیشه می خورد تا اینکه شب پنجم به خانه همسایه که مردی ژاپنی – برزیلی است مراجعه کردم، او استاد دانشگاه است و انگلیسی را خوب صحبت می کند، در روز دوم هم از او کمک گرفته بودم زمانی که نمی توانستم از آب گرم در حمام استفاده کنم و آب سرد بود و بعد معلوم شد که دوش ها همه برقی هستند و من دکمه آن را نزده بودم، بگذریم به در آپارتمان او رفته و از او خواهش کردم که چند دقیقه ای به آپارتمانم بیاید، او مردی حدود شصت ساله، قد بلند و لاغر اندام است اما زنش از او بلند قدتر است. او قبلاً هم گفته بود که اگر مشکلی داشتید به ما مراجعه کنید، خلاصه او به تراس آپارتمان آمد و من ماجرا را برایش گفتم. او ابتدا نگاهی به اطراف انداخت و پس از چند دقیقه گفت آهان فهمیدم گفتم خوب بگویید صدای چی هست و تبسمی کرده و گفت صدای این درخت است با تعجب گفتم درخت گفت بله این درخت دارای تخم هایی است که در غلافی قرار دارد و این غلاف ها باز شده و میوه درخت که بصورت هسته است به اطراف پرتاب می شود و بیشتر هم این مساله در شب اتفاق می افتد. از او تشکر کردم. پس از رفتن او به یاد کتاب گرشاسبنامه اسدی طوسی افتادم که از شگفتی های یکی از جزایری که رفته بود از درخت واق واق سخن گفته و اینکه درختی واق واق می کند و البته کتاب گرشاسب نامه اثری حماسی است و در این موارد نه چندان قابل اطمینان اما همین مطلب را قزوینی نیز در آثار البلاد می گوید، درخت واق واق.

درخت روبروی آپارتمان ما که تا آن روز به آن توجه زیادی نمی کردم درخت عجیبی است، طول آن از ارتفاع آپارتمان شش طبقه محل زندگی ما بزرگتر است و هر روز بیش از ده ماشین در زیر سایه آن می ایستند.

می دانستم با این چشمان در یافتن هسته و غلاف کاری از پیش نمی برم پس، فردا صبح و از سر کنجکاوی به پایین رفتم و در زیر درخت به دنبال غلاف میوه درخت بودم. یافتن آن خیلی سخت نبود و در فاصله ای دورتر چند غلاف را دیدم خیلی جالب بود درست مانند غلاف باقله بود اما بیش از دو برابر یک باقله بزرگ و با پوستی بسیار سخت تر. در وسط غلاف جای چهار هسته بود که معلوم بود هسته ها به اندازه یک تیله شیشه ای است.

پسرم از این زمان احساس می کنم در این تنهایی دوست جدیدی یافته ام که این درخت است.

*                                       *                                    *                       

حدود ساعت 7 بامداد اعلام شد که هواپیما به فرودگاه سان پائولو نزدیک می شود. از مهماندار اجازه خواستم تا به انتهای هواپیما رفته، در کنار پنجره بنشینم. در مطالعاتی که پیش از سفر در مورد برزیل داشتم از بزرگی شهر سان پائولو اطلاعاتی بدست آورده بودم اما اینک به چشم می دیدم که نزدیک به 20 دقیقه هواپیما از میان برج ها، خانه ها و خانه های کوچکی که بر روی تپه ها قرار داشت و محل زندگی اقشار خاصی از جامعه شهری برزیل است، می گذشت و تا چشم کار می کرد از هر سو، خانه و کارخانه و جاده های بسیار طولانی و بزرگ دیده می شد.

ساعت 5/7 هواپیما در باند فرودگاه نشست. بلیط بعدی من ساعت 9 صبح به مقصد برازیلیا بود. می دانستم که فاصله هوایی سان پائولو تا برازیلیا حدود 2 ساعت است و برایم عجیب بود که به من گفته بودند ساعت 2 بعد از ظهر به برازیلیا می رسم و از سوی سفارت به استقبال من می آیند.

بارهایم را برداشتم اما از دو ساک کوچک که در یکی از آنها دوربین کَنون خانگی ام بود، اثری نیافتم. به یکی از کارمندان فرودگاه که جوانی ریز نقش بود، ماجرا را گفتم. او با احترام و خونگرمی تمام مرا به سوی کیوسکی هدایت کرد. دفترچه ای را نشان من دادند پر از  عکس از انواع ساک ها و کیف ها و چمدان ها و از من خواستند تا شکل ساک خود را نشان دهم. سپس کارمند دیگری فرمی را پر کرده و شماره عکس همانند ساک مرا در آن یاداشت نمود با آدرس سفارت خانه که آن را همراه داشتم. به آن جوان گفتم که من تا ساعتی دیگر پرواز دارم و او در این فرودگاه بزرگ مانند یک کارگر باربری ، با صمیمیتی ستودنی وسایلم را با من به طبقه ای دیگر که گمرک بود آورد.

کمرگ صفی طولانی داشت و پشت دستگاه نیز ماموری نبود. دختر جوانی در صف پاسپورت ها را نگاه می کرد، به من رسید و پاسپورتم را که دید گفت، قصد شما از سفر به برزیل چیست؟ گفتم به دعوت دانشگاه برازیلیا و برای تدریس آمده ام، با دست اشاره کرد بفرمایید و مرا از صف خارج کرد و با همان جوان به ابتدای صف رفتیم، هیچکس هیچ نگفت، حتی نگاهی هم آزرده یا خشمناک نبود. پس از حدود بیست دقیقه جوانی حدود چهل ساله بسیار خوش لباس و قد بلند آمد. او کت و شلوار شیکی در بر داشت اما یکطرف کتش را از پایین به کنار زده تا آرم فلزی که به کمربند او وصل بود، پیدا باشد. با آمدن او بسیاری از افراد در صف که معلوم بود برزیلی هستند، صاف و مرتب ایستادند، انگار که ناظم مدرسه وارد کلاس شده باشد. در وجود آن جوان کارمند ترس بیشتری را احساس کردم. از او سوال کردم که این فرد کیست و او با همان حالت ترس گفت پلیس فدرال. کارمند جوان با احترام تمام و با زبان پرتغالی به آن مامور چیزی گفت، معلوم بود که مشکل مرا باز می گوید، اما تمام چمدان ها و ساک ها باید باز می شد و همین نیز معطلی کمی نداشت. آن جوان خداحافظی کرد و از او تشکر کردم. پلیس فدرال پاسپورتم را خواست و سپس با زبان انگلیسی سوال کرد که برای چه کاری به برزیل آمده ام. نامه دعوت نامه رییس دانشگاه برازیلیا را به او نشان دادم. به محض خواندن دستش را دراز کرد با او دست دادم و سپس گفت سلام علیکم. بسیار تعجب کردم. به او گفتم شما فارسی می دانید با تبسم گفت نه فقط سلام علیکم را بلدم و هر دو خندیدیم. به وسایل اشاره کردم و باز تبسم کرد و گفت شما مهمان ما هستید. پس از مکثی کوتاه دو بار عذر خواهی کرد و گفت لطفاً تنها لپ تاپتان را باز کنید. لپ تاپ را باز کردم و او تنها علایم تجاری را دید ، آن را بست و حتی روشن نکرد. سپس با تبسم گفت به برزیل خیلی خوش آمدید.

از این برخورد اشک در چشمانم جمع شد. به مانند زمان حرکت از فرودگاه امام که آنجا نیز نه تنها اشک در چشمانم حلقه زد که به گوشه ای رفته، های های گریستم اما تفاوت این دو اشک بسیار بود. چه می شود کرد که برخی مواقع قیاس ذهنی همزاد ما می شود و ناخواسته حوادث و افراد و اعمالشان را با هم مقایسه می کنیم. بله یادم آمد که چطور در فرودگاه امام آن کارمند هواپیمایی که بلیط ها را چک می کرد به محض دیدن پاسپورت خدمت من ، چهره اش تغییر کرد و چقدر مرا اذیت کرد تا آنجا که یکسری از لباس هایم را در فرودگاه به کناری گذاشتم و در چشمان پر خشم و بخیل و کینه جوی وی فتحی دیدم به اندازه کوچکی وجودش و کاش کار به همین جا ختم می شد و تا لحظه سوار شدن به هواپیما با گزارش وی همکاران غیور او مرا حسابی اذیت کردند و تنها یکی از کارمندان قدیمی که اشک مرا در گوشه ای دید به سویم آمد و به من دلداری داد. نمی دانم آن کارمند فکر می کرد که من کیستم و برای چه به برزیل می روم. معلمی ساده که برای تدریس زبان فارسی به دانشجویان علاقمند برزیلی به آن کشور می رود. ناراحتی من وقتی بیشتر می شد که یکی از زنان هنرپیشه که به آلمان می رفت و وسایلش نیز کم نبود به راحتی اجازه عبور یافت اما بابت همان ساک دستی کوچک نیز از من جریمه سنگینی گرفته شد.

بگذریم مگر ذهن قادر به پاکسازی این حوادث و عدم مقایسه آنهاست. آن دختر جوان به محضی که دانست من مدرس دانشگاه هستم مرا از صف بیرون آورد و به ابتدای صف برد و این مامور فدرال که حتی چمدان های مرا هم باز نکرد و آن کارمند هموطن من که بخل و کینه و حسادت تمام وجودش را گرفته بود.

پلیس فدرال دوباره دستش را برای ادای احترام دراز کرد. با او دست دادم و در حال رفتن بودم که نگاهی به ساعتش کرد و یک دفعه رو به من کرده و گفت لطفاً کمی صبر کنید. این رفتار او به من آرامش داد چند لحظه ایستادم و اصلاً نگران دیر شدن نبودم. او با بی سیم با شخص دیگری صحبت کرد و چند دقیقه بعد دختر جوانی به سمت ما آمد. با او گفتگویی کرد و سپس آن دختر به زبان پرتغالی به من گفت بفرمایید و با دست به جلو اشاره کرد. فهمیدم که مامور فدرال، فردی را خواسته تا مرا به سمت محل سوار شدن به هواپیما راهنمایی کند. از مامور فدرال تشکر کرده با دختر همراه شدم. دختر جوان دست و پا شکسته به انگلیسی گفت بسیار دیر است و سپس به سرعت دوید و منهم به دنبال او می دویدم. دویدن دختر با پاشنه های بلند کفش در سالن بسیار تمیز و لیز مرا به ترس می انداخت. هم اینکه به او صدمه ای برسد و هم اینکه من به پرواز نرسم و در آن حال نمی دانستم کدام یک برایم مهمتر است. نفس نفس زنان به باجه پرواز رسیدیم. به من گفت که همین جا بایستم و او بی قرار و مضطرب به هر سو می دوید. پس از حدود ده دقیقه به نزد من آمد و گفت متاسفم پرواز شما رفت و برای اطمینان از فهم من با دستش رفتن هواپیما به آسمان را ترسیم کرد. حرکت جالب او پس از این دویدن ها و تلاش ها  مرا به خنده انداخت و او هم خندید. چند لحظه گذشت و بعد به او گفتم چه کنم اما متوجه نشد. با ایما و اشاره از وضع خود گفتم. در حالی که از خستگی که هنوز از دویدن داشت آب دهانش را قورت می داد با دست به من نشان داد که صبر کنم و سپس گفت پورفَور اِسپُرَه و دوباره رفت، آنهم با دو. پس از ده دقیقه دوباره آمد. بعید بود که واژه انگلیسی لطفاً را نداند اما از شدت اضطراب با زبان پرتغالی به من دو کلمه را گفت که معنای یکی را می دانستم و آن لطفاً بود و دوباره دوید و منهم به دنبال او دویدم. در راه حدس می زدم که احتمالاً واژه دوم به معنای بدوید و یا عجله کنید باشد. پس از پنج دقیقه دو و وادوو به سالنی رسیدیم. در دستش بلیطی بود، به من داد و اشاره کرد که به اینجا بروید. بسیار خوشحال شدم. از او تشکر کرده، برایش آرزوی سلامتی و خوشبختی کردم و سپس وارد سالن شدم. چند دقیقه بعد وارد هواپیما شدم در حالی که می دانستم صداقت آن دختر موجب شده بود تا معنای دعایم را بفهمد اگرچه انگلیسی را خوب نمی دانست.

هواپیما بسیار مرتب و تمیز بود و تعداد مسافران به پنجاه نفر هم نمی رسید. بیشتر صندلی ها خالی بود. در کنار پنجره نشستم و تا رسیدن به برازیلیا از شدت کنجکاوی و دیدن نادیده ها سر از پنجره بر نداشتم و ناظر مناظر بسیار زیبای بیرون بودم. ساعت 12 روز سه شنبه هواپیما در فرودگاه برازیلیا بر زمین نشست.

پس از گرفتن بارها از سالن فرودگاه خارج شدم اما هیچکس منتظر من نبود. از طریق تلفن عمومی با سفارت تماس گرفتم، کسی گوشی را برنداشت. پس می بایست به یکی از کارمندان محلی که شماره او را به من داده بودند تماس بگیرم اما شماره او تلفن همراه بود و از طریق باجه عمومی امکان پذیر نبود. جوانی به نزدم آمد. راننده تاکسی بود. به من گفت تاکسی می خواهید گفتم نه اما لطفاً موبایل و او با تبسم و رفتاری بسیار صمیمی موبایلش را به من داد. به آقای شریفی تماس گرفتم. گفت ما برای ساعت 2 منتظر شما بودیم و شما چگونه زود آمدید. لطفاً کنار گل فروشی باشید و من می آیم.

از آن جوان تشکر کرده و تعدادی سکه یورو که در جیبم بود را به او دادم اما او نمی گرفت. به اصرار من دو سکه یک یورویی را برداشت. خوشحال شد و تشکر کرد.

دوشنبه 26 فروردین سال 1387

اول از همه از خاطره سفر دو روز گذشته برایت می گویم و بعد به شیراز می رویم و دوباره به سفرنامه برزیل باز می گردیم.

حدود ده روز پیش سفیر جدید موقت ایران در برزیل وارد این کشور شد. هر چند که من به کارهای سیاسی علاقه ای ندارم اما بنا به وظیفه و به عنوان مدرس زبان فارسی به ملاقات ایشان رفتم. به من فرصتی پانزده دقیقه ای داده بودند تا گزارش فعالیت های خود را بگویم اما این ملاقات حدود دو ساعت به طول انجامید. به واقع دوستی من با آقای رجبی سفیر موقت ایران در برزیل از همان دیدار آغاز شد. علایق مشترک زیادی بینمان وجود داشت، گردش در طبیعت، فوتبال و حتی مردم شناسی و همان دیدار به صرف نهار و برنامه ریزی در آخر هفته ها منجر شد چرا که او نیز به تنهایی و برای سه ماه به برزیل آمده بود. بهر حال جایت سبز که از همان هفته ورود، بازی های فوتبال در زمین چمن سفارت آغاز شد. سفارت دارای زمین چمن یکدست و خوبی است و اگرچه استاندارد نیست اما برای بازیهای تا شش نفر در هر طرف مناسب است و تنها در ضلع جنوبی کمی شیب دارد که مشکل ساز نیست. قرار شد که عصرهای سه شنبه و جمعه همه در زمین حاضر شده و بازی کنیم. جمعه اول بود که پس از یک بازی جانانه و عرق ریختن زیاد در صندلی کنار زمین نشسته و مشغول صحبت شدیم و از سنگ های برزیل صحبت شد و یکی از کارکنان سنگی را از جیب در آورده و گفت من قرار است این را بخرم و گویا فردی برزیلی گاه وقتی برای آنها سنگ می آورد گفتم ببینم چی خریدی گفت نخریدم و قرار است بخرم. از دور آن را نگاه کردم و عینکم در کیفم بود. گفتم بد نیست و آن کارمند سفارت پرسید به نظر شما چند می ارزد و گفتم حدود پنجاه رئال و او گفت اما خودش گفته هزار رئال و برای شما فقط پانصد رئال. گفتم اگر دقیقتر بخواهید باید عینک بزنم و از چراغ قوه استفاده کنم. آقای رجبی به مصطفی از کارمندان آنجا که ساکن در سفارت بود گفت مصطفی چراغ قوه ای بیار و منهم عینکم را از کیف در آوردم. پس از چند لحظه که با عینک و چراغ قوه به سنگ نگاه کردم گفتم ببخشید من اشتباه کردم و آن فرد گفت گفتم این بیشتر می ارزد و من گفتم بله اشتباه کردم این سنگ بیست رئال هم نمی ارزد و برخی خندیدند. تقریباً شب شده بود و من قصد برگشتن به خانه را داشتم اما آقای رجبی گفت امشب پیش ما بمان. گفتم مزاحم نمی شوم گفت من تعارف ندارم و خوشحال می شوم و منهم پذیرفتم. پس آقای رجبی رو به دوستان کرد و در حالی که من هیچوقت از صدا زدن دکتر خوشم نمی آید گفت بچه ها دکتر امشب مهمان من است و اگر سنگی خریده اید بیاورید تا ایشان نظر بدهند و با هم به قسمت رزیدانس سفارت رفتیم.

پس از دوش گرفتن دو نفر از دوستان سفارتی سنگهایی که خریده بودند آوردند. از جمله یکی از دوستان که نگین زیبایی از سنگ آماتیست را به قیمت زیادی خریده بود و چند روز دیگر نیز در حال بازگشت به ایران بود. او نگین را نشان من داد و گفت این چطور است و من نمی دانستم که آن را خیلی گران خریده است و گفتم شیشه بسیار زیبایست که یکدفعه او جا خورد وگفت امکان ندارد، من این سنگ را از شهر سنگ خریده ام و این شهر از مهمترین مراکز سنگ در برزیل است. گفتم به نظر من شیشه است و بسیار خوش تراش، اما آن را با لیزر رنگ کرده اند و اگر اصلی بود بسیار گرانتر بود و او آن سنگ را هفتصد رئال خریده بود. رئال واحد پول برزیل است که معمولاً 2 تا 2 و 30 سنت رئال با یک دلار امریکا برابر است. آن دوست سفارتی بسیار ناراحت شد و آقای رجبی گفت ناراحت نباش شهر سنگ که خیلی دور نیست فردا همگی به آنجا می رویم و اگر سنگ تقلبی بود آن را پس می دهیم و قرار شد فردا صبح به طرف شهر سنگ یا کریستالینا پولیس حرکت کنیم. در این میان متوجه شدم که آقای رجبی آنقدر که نگران آن کارمند است به فکر تفریح نیست.

صبح ساعت 8 برازیلیا را به مقصد کریستالینا پولیس ترک کردیم. این شهر حدود 140 کیلومتر با برازیلیا فاصله دارد. همسفران خوب من، آقایان رجبی و کاظمی و احدی که سنگ را خریده بود و مصطفی که راننده بود، بودند. این آقای احدی از آن ورزشکاران و فوتبالیست های بسیار قابل است و جوانی بسیار مودب و باصفا، آقای کاظمی به تازگی و همراه با آقای رجبی به عنوان جانشین آقای احدی وارد برازیلیا شده است. مردی با تجربه است، دست پخت خوبی دارد و غذایش را خودش درست می کند، او کم حرف و بسیار بی آزار است. پس از یکساعت به شهرکی که نزدیک به جاده بود رسیدیم و برای نوشیدن چای از میز و صندلی چوبی در کنار یک خانه استفاده کردیم. در حال نوشیدن چای بودیم که آمبولانسی در کنار خانه و نزدیک به ما توقف کرد. راننده پیاده شد و در عقب آمبولانس را باز کرد و برای چند لحظه به ما نگاه کرد و ما متوجه منظورش نشدیم تا اینکه به حرف آمد و چیزی گفت. آقای رجبی گفت می گوید بیمار دارم و می خواهم آن را به خانه اش ببرم و کمک می خواهم. همگی بطرف آمبولانس رفتیم. زنی سیاهپوست، چاق و حدود شصت ساله در حالیکه هر دو پایش تا نزدیک شکم در گچ بود بر روی تخت دراز کشیده بود و با دیدن ما خنده ای کرد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. آقا مصطفی و آقای احدی و کاظمی کمک کرده تخت را گرفتند و وارد خانه او شدیم. باور کن علیرضا در خانه او هیچ چیز با ارزشی وجود نداشت و اگر تمام اثاث زندگیش را بیرون می گذاشتی کسی بر نمی داشت و یا لااقل در کشور ما اینجور بود. خانه ویلایی دارای دو اتاق بود و آشپزخانه ای کوچک. آن زن را بر روی تختش گذاشتیم. یک آن تبسم از روی لبان زن قطع نمی شد و یک ریز می گفت دیوس گراسیوس یعنی خدا را شکر. دیدن آن زن با آن وضع شکستگی هر دو پا و خانه ای محقر و اثاثی بی ارزش و شکر کردن پیاپی زن مرا بسیار متاثر کرد. پیش از آمدن به برزیل از فقر زیاد مردم چیزهایی شنیده بودم اما اینک که خود می دیدم متوجه شدم که به واقع معنای فقر در نزد مردم ما متفاوت است. او هیچ نداشت اما چه زیبا ثروتش را به ما نشان داد تبسمی شیرین و شکر خدا کردن.

به بیرون از خانه آمدیم چند دقیقه ای همگی از دیدن این صحنه ها بهترین کار را در سکوت می دیدم. حدود ده دقیقه بعد آماده رفتن بودیم که از دور زنی حدود پنجاه ساله و لاغر اندام و ریز نقش در جلو و دو مرد هیکل دار در پشت سر او در حال نزدیک شدن به ما بودند. آقا مصطفی در حال جمع کردن فلاکس و وسایل چای بود که آن سه نفر رسیدند. آن زن پیش آمد و سلام کرد و ما جواب دادیم و سپس شروع به صحبت کرد. من متوجه برخی حرفهایش شدم و بیشتر در حال تشکر از ما بود اما مگر او که بود. آقای رجبی ما را به او معرفی کرد و سپس گفت که این زن شهردار این شهرک است و همان زن بیمار به او خبر داده که چند خارجی به من کمک کرده اند و برای تشکر به نزد ما آمده بود. از ما پرسید که عازم کجا هستید و گفتیم کریستالینا پولیس و گفت قصد خرید دارید و گفتیم بله و گفت برادر من در آنجا مغازه سنگ دارد و بگذارید کارت او را به شما بدهم و سپس با تلفن همراه به کسی تماس گرفت. چند دقیقه بعد مرد میانسالی آمد و آن زن گفت این برادر دیگر من است و سنگ را نیز به خوبی می شناسد. آقای احدی گفت بگویید سنگ مرا نگاه کند. سنگ را به او دادیم نگاهی کرد و سنگ را بر پیشانیش گذاشت و یک لحظه چشمش را بست و سپس گفت سنگ خوبی است. احدی از پاسخ او خوشحال شد اما من خوشحالتر که اشتباه کرده ام و این در حالی بود که هنوز احساسم به من می گفت که این سنگ نیست. به آقای احدی گفتم خوشحالم که اشتباه کردم. به راه خود ادامه دادیم و حدود یک ساعت بعد به شهر سنگ رسیدیم. در ابتدای شهر در کنار جاده افراد زیادی به فروش سنگ مشغول بودند. ایستاده و به سنگ ها نگاه می کردیم. من و بقیه چند گردنبند خریدیم و دوباره آقای احدی سنگ را به جوان فروشنده نشان داد. آن جوان نیز همان کار فرد قبلی را کرد چشمانش را بست و سنگ را به پیشانی چسباند و سپس گفت این سنگ است و بسیار با ارزش. سوار ماشین شدیم. مصطفی اطلاعات عمومی خوبی دارد و به زبان پرتغالی نیز مسلط است. رو به آقای احدی کرد و گفت اینها همه الکی حرف می زنند اگر ویوینیا گفت سنگ است آن درست است. همگی خندیدیم و آقای رجبی گفت مصطفی این ویوینیا دیگه کیه نکنه دوستت هست و مصطفی که آدم ساده و بی غل و غشی است گفت نه بخدا من با همکاران چند بار به اینجا آمده ایم و از او خرید کرده ایم.

به فروشگاه بسیار بزرگی رسیدیم. به محض ورود به فروشگاه دختری جوان بسوی ما آمد و مصطفی با او خوش و بش کرد. از طرز احوالپرسی معلوم بود که مصطفی را می شناسد زیرا که نه دست داد و نه روبوسی کرد و دو دستش را مانند ما به هم چسبانده و با تعظیمی کوتاه سلام کرد. فروشگاه سوله بسیار بزرگی بود که هم کارگاه تراش بود و هم محل فروش انواع و اقسام سنگ ها به شکل های مختلف. به شکل حیوانات، بصورت گرد و توپی، بصورت غاری و بسیار دیدنی تا آنجا که ساعت ها می شد وقت صرف دیدن سنگ کرد. (تصویر شماره 1 ) مصطفی گفت این ویوینیا متخصص است هر چی او گفت همان درسته. احدی نگین را به او نشان داد و مصطفی گفت لطفاً بگویید که این سنگ است یا تقلبی. ویوینیا از کشو میزش ذره بین بزرگی بیرون آورد. چراغ مطالعه را روشن کرد و با آدابی خاص ابتدا چشمانش را بسته و آن را بر پیشانی گذاشت و بعد با ذره بین آن را نگاه کرد همگی در سکوت کامل نظاره گر حرکات آن دختر بودیم. پس از چند لحظه گفت بسیار زیباست و خیلی خوب تراش خورده است. مصطفی ترجمه می کرد و آقای احدی خوشحال شد و گفت ازش بپرس چند می ارزد و مصطفی همین سوال را کرد و دختر سری تکان داد و گفت هی حدود سی رئال. رنگ از چهره احدی پرید گفت شما که گفتید خیلی زیباست و به مصطفی گفت زود باش ترجمه کن و مصطفی ترجمه کرد. دختر گفت بله خیلی زیباست اما شیشه است. آقای رجبی گفت اگر سنگ باشد چقدر ارزش دارد و دختر این بار از کشو دیگری ترازوی کوچک و ظریفی را بیرون آورد و نگین را کشید و سپس با ماشین حساب محاسباتی کرد و در آخر ماشین حساب را نشان ما داد و گفت این. مصطفی عدد را خواند و گفت نُه هزار رئال، وای. در واقع آقای احدی حق داشت، منهم بودم به اندازه او و شاید بیشتر ناراحت می شدم. کسی با تمام عشق و علاقه برای همسرش نگینی زیبا خریده باشد و بعد بفهمد که تقلبی است و پولش به کنار.

آقای رجبی گفت ویوینیا دکتر ما هم گفت این شیشه است اما بدون ذره بین و استفاده از پیشانی و ویوینیا رو به من کرد و من برایش به انگلیسی گفتم که نور از میان سنگ به راحتی عبور نمی کند و این عبور کرد و من هم با حدس و گمان گفتم نه یقین. ویوینیا دانشجو بود و انگلیسی می دانست. رو به من کرد و گفت واو درست می گویی.

فروشگاه سه کیلومتری پیش از شهر بود پس با دوستان به طرف مغازه آن فروشنده که نگین را از او خریده بود، راه افتادیم. آقای احدی حدود سه ماه پیش این نگین را خریده بود و من پیش خود می گفتم پس از سه ماه مگر فروشنده قبول می کند. به مغازه او رسیدیم، بسته بود. آقا مصطفی از مغازه کناری سوال کرد و او گفت فروشنده در خانه شان مراسم نامزدی دخترش است. پس آدرس را گرفته و به خانه او رفتیم. زن میانسالی با شلوارکی کوتاه و تاپ بیرون آمد مصطفی ماجرا را گفت و او گفت بروید چند دقیقه دیگر می آیم و ما برگشتیم. ده دقیقه بعد آن زن با همان شکل و با موتوری وسپا و کلاه کاسکت بر سر آمد. در مغازه را باز کرد و نگین را گرفت و هنوز هم می گفت که این سنگ است و دروغ نگفته است و معلوم بود که خودش هم نمی داند و قصد تقلب نداشت. رو به احدی کرد و گفت اگر پولتان را بخواهید می دهم و اگر چیز دیگری می خواهید انتخاب کنید. جالب آنکه اصلاً سوال نکرد شما کی این سنگ را خریده اید. آقای احدی از من خواست که من سنگ انتخاب کنم. گردنبند زیبایی که چند یاقوت گرانادا در وسطش بود چشم مرا گرفت. در سنگ شناسی و انتخاب سنگ به گرفتن چشم باور زیادی دارم و همان لحظه چشمم آن را انتخاب کرد. آن زن تعجب کرد و گفت این سنگ بسیار خوبیست و بسیار با ارزش. قیمت آن کمتر از نگین قبلی بود. به آقای احدی گفتم این انتخاب من است مابقی را خودت بردار هر چی که دوست داری و مبلغ زیادی هم باقی نمانده بود.      

وقتی به فروشگاه ویوینیا رسیدیم کارگران او میزی را در انتهای سالن برای ما آماده کرده بودند. نهار را از برازیلیا آورده بودیم و در همان فروشگاه خوردیم و عصر به برازیلیا بازگشتیم. این اولین سفر من در برزیل و خارج از شهر برازیلیا بود. سفری که با همراهی دوستان بسیار خوب و طبیعت زیبای منطقه و آب و هوای خوب همراه بود.

*                                  *                                        *                         

خوب پسرم به شیراز برگردیم، از میوه و گل های شیراز برایت می گفتم. در مردم شناسی وقتی می گوییم شیراز قدیم منظور شیراز سه تا چهار نسل پیش است و حدود صد تا هشتاد سال قبل و اکنون می خواهم از میوه ها و درختان شیراز قدیم برایت بگویم و تا آنجا که در خاطر دارم از منابع گذشته نیز یاد می کنم. تو از من خواسته ای که از شیراز برایت بنویسم و در اینجا و هر شب در آپارتمان زمانی را به نوشتن برای تو اختصاص می دهم. در کنار تراس و نسیم خنک می نشینم و درباره شیراز می نویسم و اینگونه خود را در شیراز و در بین شما احساس می کنم و با فلاکس و چایی که از شیراز آورده ام، چای می خورم و تایپ می کنم و هر از گاه که به کنار تراس رفته آپارتمان ها و شور و نشاط مردم را تماشا می کنم و از آنجا که همه چیز را از ذهنم می نویسم گاه منابعی که استفاده کرده ام را فراموش می کنم و اصلاً ذهنم را آزار نمی دهم و هرچه به یادم بیاید، می نویسم.

بله در شیراز قدیم باغهای زیادی وجود داشت که بسیاری از آنها متاسفانه برای ساخت و سازهای جدید از بین رفت و در همین باغها میوه های بسیار خوشمزه و خوش طعم و حتی زیبایی بود که اینک بسیار کم شده است و یا درختان آن از بین رفته است. در منابع جغرافیای تاریخی و به ویژه سفرنامه ها از میوه های شیراز بسیار سخن گفته اند و در این میان به دلیل استفاده سیاحان غربی از شراب بیشترین توجه آنها به درختان رِز و انگور معطوف شده است. به عنوان نمونه شاردن سیاح فرانسوی که در دوره صفویه وارد شیراز شده است از انگور مخصوصی معروف به انگور دمشقی سخن می گوید که از آن شراب خاصی تهیه می شود. به گفته برخی در شیراز بیش از بیست نوع انگور وجود داشته است از جمله انگور یاقوتی، عسگری، رطبی، قلاتی، ریش بوو(بابا)، رجبی، ریش بابای منقا و به دو رنگ سفید و سیاه. هنوز هم این انگورها در شیراز پرورش می یابد اما در قدیم انواع دیگری نیز بوده است.

 یکی از مهمترین مراکز کاشت درختان ثمری در شیراز باغهای قصردشت بوده است. مساحت این باغها بیش از هزار و دویست هکتار بوده است که در طی چند دهه اخیر بیش از صد هکتار آن از بین رفته است. در گذشته این باغها تامین کننده نیاز میوه مردم بوده است و البته استفاده از میوه بصورت امروزی از دوره پهلوی رایج شده است و پیش از آن بیشتر میوه ها به خشکبار تبدیل می شد و در شهر، مردم تنها از میوه های نوبر چون سیب، انار، خرمالو و انگور استفاده می کردند و بسیاری از محصولات سیاه درختان به خشکبار و یا خوردنیهای دیگر تبدیل می شد.

از انگور می گفتم. چنانکه گفتم بهترین انگور شیراز در باغهای قصردشت و زمین های رِز بالاتر از باغها و تا دامنه های کوه دراگ پرورش می یافت و اینک برخی از این نوع انگورها، دیگر وجود ندارد اما تا چند دهه پیش در تاکستانهای قصردشت عمل می آمد. تنوع انگورها بسیار بود و بنا به مزه و طعم، شکل ظاهری، رنگ و ضخامت و نازکی پوست و اندازه دانه آن و هسته دار بودن و بی هسته بودن، نام انگور تفاوت داشت.

معرفترین انگورهای باغهای قصردشت عبارت بودند از انگور رطبی که به دلیل بزرگی و شباهت به رطب به آن رطبی می گویند. بسیار خوشمزه است و از ویژگی های جالب آن خوشه های درشت است. اگر یادت باشد چند سال پیش یکی از خوشه ها را که از باغ دینکون آورده بودند را کشیدم و بیش از یک کیلو بود. انگور اتابکی از دیگر انگورهای مرغوب شیراز است و در شیراز هر میوه بزرگ و خوشرنگی را به اتابک نسبت می دهند به معنای آنکه این میوه شاهانه است مانند انار اتابکی.  انگور اتابکی خیلی زرد رنگ است و مزه خوبی دارد.

 انگوری در باغهای قصردشت پرورش می یابد که در بین عوام به انگور ایتِه معروف است. مهمترین ویژگی تاک این انگور محصول زیاد آن است و تا سه برابر تاک های دیگر انگور می دهد اما چندان مرغوب نیست. پوستی ضخیم دارد و هسته ای درشت.

انگور شکری و یا نباتی یا توَرزِه به همان معنای نبات از دیگر انگورهای معروف شیراز است. باغداران معمولاً این رقم از انگور را به بازار نمی آورند و خود مصرف می کنند دلیل آن شیرینی زیاد و طعم خاص آن است غیر از اینکه این تاک، بار خیلی کمی می دهد و کم محصول است.

انگور دم روباهی از دیگر انگورهای معروف قصردشت است. اهمیت این انگور به دلیل مزه ترش آن است و حتی زمانی که می رسد هنوز ترش مزه است در نتیجه باغداران ترجیح می دهند که انگور را بصورت غوره بچینند و اتفاقاً غوره آن بسیار خوشمزه است و برای چاشنی غذا خوش طعم. در قدیم که انگور غوره ای مانند امروز زیاد نبود از این نوع انگور برای تهیه آب غوره استفاده می شد اما برای غور غوری خوب نبود و غور غوری، غوره های برخی از انگورها بود که برای چاشنی خوروش استفاده می شد و برای خوروش بادمجان بهترین چاشنی بود و اگر یادت باشد هنوز ما در خانه از غور غوری استفاده می کنیم.

انگور رجبی از دیگر انگورهای شناخته شده قصردشت است. اصل این انگور به گویم تعلق دارد و بیشترین محصول انگور در گویم از این نوع انگور است. نام آن نیز از اهالی گویم گرفته شده است و می دانی که از بزرگترین فامیل ها در گویم رجبی است و این انگور منسوب به آنها. اندازه و شکل این انگور مانند انگور رطبی است. مزه و طعم خاصی دارد اما تشخیص شکل ظاهری آن با انگور اتابکی دشوار است.

انگور سمرقندی نیز از دیگر انگورهای معروف شیراز است که بنظر می رسد از سمرقند به ایران رسیده است و در شهرهای دیگر نیز از این نوع انگور سراغ داریم. این انگور سیاه رنگ است و اکنون تعداد تاک های آن اندک.

انگور عسگری از معروفترین انگورهای شیراز است که همه مردم مزه و طعم آن را می پسندند. این انگور زودرس، شیرین، نازک پوست و بی هسته است و همین بی هسته بودن آن را مقبول عام کرده است.

انگور یاقوتی از انگورهای مرغوب و معروف شیراز است و نوع سیاه آن طرفدار بیشتری دارد. ساقه آن چنان محکم است که برعکس بسیاری از انگورها باید با چاقو بریده شود. این انگور زودرس ترین انگور است و به گونه ای نوبر محسوب می شود و برای همین گرانتر از بقیه انگورها است.

انگور ریش بابا از مرغوبترین انگورهای شیراز است و مهمترین ویژگی آن اندازه دانه آن است که گاه به اندازه دو بند انگشت می رسد. از این مرغوبتر نوعی از ریش بابا است که به منقٌا یا ریش بووی منقٌا معروف است. دانه آن بلندتر، باریکتر و بسیار شیرین تر است. در فرهنگ عامه شیراز نام دیگری نیز دارد که از گفتن آن خودداری می کنم.

از آخرین انگورهای معروف شیراز انگور قلاتی است و به روستای قلات بالاتر از گویم منسوب است اما بیشترین کشت آن در فارس در بوانات است و به همین دلیل به آن انگور بووناتی هم می گویند. این انگور بسیار شیرین است و من طعم و مزه آن را بر هر انگوری ترجیح می دهم. شیرینی آن چنان است که برای گرفتن شیره انگور از همه انگورها بهتر است و در بوونات نیز آن را خشک کرده و از آن کشمش تهیه می کنند که کشمش سایه ای بوونات بسیار خوشمزه است.

به سراغ سیب برویم، در شیراز چند نوع سیب مخصوص این شهر بوده است و در هیچ شهر و روستایی از ایران پرورش نمی یابد. یکی از این سیب ها سیب گلاب است. برای حدود دو دهه به پرورش این سیب کم توجهی شد اما خوشبختانه باغداران دوباره به پرورش آن روی آورده اند. سیبی بسیار لطیف، شداب( شاداب) معطر و خوشمزه. سیب گلاب دو نوع عمده دارد. سیب گلاب بهاره و سیب گلاب پاییزه. سیب گلاب پاییزه درشت تر است. سیب دیگر سیب ترش است و این سیب نیز در دیگر شهرها یافت نمی شود و یا بسیار اندک است. در شیراز قدیم دو نوع سیب ترش اصلی وجود داشته است یکی سیبی معروف به ترش مصری و شاید از مصر به ایران آورده شده است و این سیب هنوز پرورش می یابد و دیگری سیب ترش بزرگی که شیرازی ها آن را به اصطلاح آبلمبو کرده و با پاشیدن نمک در وسط آن می خورند. بسیار صفرا بُر است و خاصیت دارد اما حیف که من به دلیل فشار پایین خون و سردی شدن آرزوی خوردن آن را دارم. سیب های دیگری نیز در باغهای شیراز عمل می آید و همین سیب ترش چند نوع است.

از دیگر میوه ها، میوه های سیاه درختان است، از جمله نوعی خاص از زردآلو که تنها در شیراز پرورش می یافت و متاسفانه دیگر وجود ندارد یا بسیار کم است. به این زردآلو کتانی یا به اصطلاح ما شیرازی ها کتونی می گویند. زردآلوی کوچکی که بسیار شیرین است و خشک کرده آن بسیار خوشمزه. در گذشته نه چندان دور در بین باغداران قصردشت معروف بود که کتونی مجلسی نیست و به قولی شیرازی پسند نیست و همین موجب شد تا پرورش آن ادامه نیابد و اکنون تعداد درختان آن در باغها انگشت شمار است.

زردآلوی معروف دیگر شیراز به زردآلوی شکرپاره معروف است و این نام به دلیل شیرینی آن است اما در مقابل کتونی، این زردآلو مزه ای ندارد. زرد آلوی جعفر خانی و زرد آلوی خانی از زردآلوهای مرغوب شیراز است که هر دو تقریباً یک شکل و شیرین است اما طعم آنها متفاوت است. ویژگی اصلی آنها در شکل درشتی و دو رنگ بودن است. قسمتی سرخ و قسمتی زرد.

در شیراز و اطراف آن به دلیل آب و هوای خاص انار خیلی خوب عمل می آید. انار قصردشت خوب است اما به معروفی دیگر میوه ها نیست. فارس از بزرگترین مراکز پرورش انار است. در مزه ترش، انار ترش ارسنجان بسیار معروف است و بیشتر برای ساختن رب انار خوب است. در اطراف شیراز انار مهارلو در کنار دریاچه مهارلو یا دریاچه نمک خوب است. اما من در بین این انارها، انار ایج در نزدیکی استهبانات را چیز دیگری می دانم. انار ایج بسیار بزرگ، با دانه های درشت، خوش رنگ و بسیار خوش طعم است. بطور کلی مزه انار سه گونه اصلی است. انار شیرین، انار ترش و انار ملس و یا به گفته برخی میخوش و در شیراز انار میخوش از همه بهتر عمل می آید.

در باغهای قصردشت مرغوبترین انار، انار اتابکی است. درشت، پوست ضخیم و سرخ رنگ با مزه ای ملس اما برخی انار ربٌاب را بهتر می دانند. بسیار شبیه انار اتابکی است اما رنگ پوست و دانه آن سرخ تر است و مزه آن ترش و بالاخره انار شیرین قصردشت با پوستی تقریباً پسته ای رنگ و دانه صورتی بسیار خوشمزه و مرغوب است.

در شیراز قدیم میوه های به، گیلاس، گلابی و بِه ویژه آلبالو نیز بسیار معروف بوده است اما با بی توجهی اینک بِه اصفهان مرغوبتر است و دیگر میوه ها در خراسان بهتر و بیشتر عمل می آید اما هنوز هیچکدام در پرورش آلبالو به پای شیراز نرسیده اند و آلبالوی اصفهان خیلی زود کرم می زند اما آلبالوی قصردشت تا موقع چیدن سالم می ماند اما درختانش اینک بسیار کم شده است.

در این میان در گذشته های نه چندان دور گلابی شیراز نیز بسیار معروف بوده است. گلابی انواعی دارد که بیشتر نسل جوان آنها را نمی شناسند و به همه گلابی می گویند. آنچه اکنون در میوه فروشی ها می بینیم و بزرگ است و زرد رنگ و پر آب نطنز است نه گلابی. از نطنز کوچکترکه سفت تر بوده و مزه اش نیز به شیرینی نطنز نیست گلابی نام دارد که خاصیت آن بیش از نطنز است. از گلابی کمی ریزتر و باز هم سفت تر و با شیرینی کمتر و حتی کمی گس اما با خاصیت بیشتر هِرٌه است که اکنون تعداد درختان آن بسیار کم است و باز هم از همه اینها کوچکتر گلابی کوهی است که طعمی دو مزه دارد شیرین و گس. اما پر آبتر و شدابتر از دو نوع قبلی است.

نوع دیگر گلابی عباسی نام دارد که شکلش به مانند نطنز و گلابی نیست و کم گرد است. رنگش نیز متفاوت است، زرد و قرمز. به شاه عباس صفوی منسوب است و از میوه های شاهانه به شمار می رود.

مرکبات در شیراز هم برای خود عالمی دارد. در قدیم تنوع مرکبات بسیار بیشتر از امروز بود اما امروز تنوع در یک میوه است مثلا الان انواع پرتقال وجود دارد، پرتقال نافی، تامسون، شاپوری، دارابی، تو سرخ که همه در فارس عمل می آید و هیچکدام به شادابی پرتقال داراب و اطراف آن نمی رسد اما اینک درختان پربار پرتقال شمال، بازار میوه فارس را خراب کرده است. یک دلیل آنهم خوردن ساده تر پرتقال شمال است. پوست پرتقال فارس اسانس زیادی دارد و کندن آن کمی دشوار است اما پرتقال شمال پوستش به راحتی کنده می شود. در قدیم تنوع پرتقال به این اندازه نبود اما تنوع مرکبات بود مثلا یادم است که در دبیرستان دوستان هر روز در فصلش میوه اترج را آورده و می خوردیم و برخی رنود می گفتند اترج از شما نمک از ما و یا بتابی، مدنی یا بکرایی در شیراز پرورش می یافت اما اکنون کمتر کسی از نسل جدید میوه پر خاصیت بکرایی را می شناسد.

آنچه شیراز بدان معروف است نارنج شیراز است و فصل بهار و بهار نارنج که بوی آن همه را از خود بیخود می کند و در خانه هر شیرازی بهار نارنج خشک شده برای استفاده در قوری چای و طمع دادن به چای به یک رسم تبدیل شده است. اما جالبتر از نارنج و بوی بهار نارنج، جایگاه این میوه در فرهنگ عامه شیراز است. در شیراز قدیم و تا هم اکنون در هر خانه ای یک و یا چند درخت نارنج وجود داشت. درخت نارنج می داد و شب ها لانه قمری و کبوتران یا کریم بود و در خانه به عنوان عضوی از خانواده شناخته می شد در نتیجه رسیدگی به آن، از آب دادن و پا کن کردن و هرس و برداشتن بهار نارنج و چیدن نارنج با آداب و رسوم خاصی همراه بود و گاه که در یک خانه برای نارنج مجلس عروسی می گرفتند و همسایه ها جمع شده و با خواندن واسونک و کِل زدن مجلس عروسی را گرم می کردند اما ماجرا چه بود؟

معمولاً درخت نارنج یکسال در میان پربار است اما گاه تا دو سال بار خوبی نمی دهد و یا اصلاً میوه نمی کند، اینجاست که صابخونه با همیاری همسایگان مجلسی آراسته قصد شوی دادن نارنج را دارند تا دوباره بار دهد. در حالی که زنان در حیاط مشغول سر و صدا و دایره و تنبک زدن و ترانه خواندن هستند، زن خانه و یا یکی از همسایگان اره به دست به سراغ درخت نارنج می آید و اره را روی تنها درخت گذاشته و می گوید حالا که بار نمی دهی تو را می برم اما یکی از همسایگان می گوید صبر کن و درخت را نَبُر و به جلو آمده و می گوید من ضامن می شوم که سال دیگر این درخت بار بدهد و سپس اره را از صابخونه می گیرد. با گرفتن اره دیگر زنان کِل زده و جشن را شروع می کنند. توری بر سر درخت می اندازند مانند توری که بر سر عروس می گذارند و آنگاه بر روی تور نقل می پاشند. جالب آنکه سال بعد درخت میوه می دهد و اتفاقاً پر بار است و در گذشته یاد ندارم کسی عروسی نارنج را بگیرد و درخت بار ندهد. این مراسم بیشتر در نیمه دوم اسفند ماه برگزار می شده است. 

حال برایت از گل های شیراز می گویم. در منابع تاریخی و جغرافیای تاریخی از گل های شیراز به کرات یاد شده است. یکی از قدیمی ترین منابع، کتاب مسالک و ممالک اصطخری است. به گفته اصطخری در شیراز گُلی است که آن را سوسن نرگس خوانند که برگش مانند سوسن و گُلش همچون نرگس است. غیر از منابع کتبی در آثار هنری نیز گُلهای شیراز به خوبی نمایان است. بهترین آثار هنری که در آن می توان به گلهای معروف شیراز پی برد نقاشی، مینیاتور و کاشی هفت رنگ است. نقاشی و مینیاتور در مقطعی از زمان در شیراز به اوج خود رسید و هنر دیگر یعنی هنر ساخت کاشی هفت رنگ که هنوز شیراز در این هنر سرآمد است. از معروفترین گلها در کاشیهای شیراز، گلهای زنبق و گل صدتومانی است و در این میان گل زنبق، خاص شیراز است. بدون اغراق کاشیهای مسجد نصیرالملک را به واقع باید از شاهکارهای هنر کاشیکاری در طول تاریخ هنر ایران دانست. اما در هنر نقاشی و مینیاتور تنوع گل ها بیشتر است و می توان گلهای زیبایی چون نیلوفر، رُز، سوسن، نرگس، گل لاله عباسی و گل مینا را مشاهده کرد و این گل مینا خود به دو صورت مینای چمنی و مینای پُر پَر بوده است. در بین آثار نقاشی، گلهای زیبای لطفعلی صورتگر نقاش اواخر دوره زندیه و اوایل دوره قاجاریه در اوج کمال و زیبایی است و این لطفعلی خان صورتگر جد دکتر لطفعلی صورتگر رییس معروف دانشگاه شیراز است.

اما چرا راه دور برویم، بهترین شاهد ما از گلهای زیبا و به ویژه معطر شیراز، گلهایی است که امروزه در شیراز پرورش می یابد و در کمتر جایی به زیبایی و معطری این شهر است، گلهایی که در فصل بهار و پاییز، شهر شیراز را به گلستانی بزرگ تبدیل می کنند.

در شیراز برخی گلها فصلی هستند و در ایام خاصی زیبایی و عطر خود را نشان می دهند. بهار بهترین زمان جلوه این گونه از گلها است. گلهایی چون اطلسی، شمعدانی و رُز سرخ شیراز که از زیباترین نوع گلهای رُز در ایران است. برخی از گلها تنها در حصین نگهداری می شوند چرا که به جابجایی نیاز دارند و در این میان گل شمعدانی برای شیرازی ها از یگ گل خانگی جایگاه بیشتری داشته، به یک مونس و یکی از اهالی خانه تبدیل شده است و بهار نارنج که هر کوچه ای را به بازار عطر فروشها مانند می کند.

برخی از گلها در شیراز در شب خودنمایی بیشتری داشته، عطر افشانی می کنند. برخی از همین گلها نیز در حصین نگهداری می شوند مانند گل شب بو و برخی که درختچه ای بوده و بوی بیشتری هم دارند مانند گل یاس، رازقی و محبوبه.

اگر شیراز با باغهایش معروف است، یکی از جلوه ها و زیبایی های این باغها به گلهایش بوده است. پرورش این گلها برای تزیین و زیبایی باغ بوده است، اما در کنار آن، پرورش برخی از گلها جنبه اقتصادی نیز داشته است. در گذشته بیشترین مصرف این گلها برای تهیه عرقیات بوده است. در میان این گلها، گل محمدی (ص) بیشترین میزان تولید و مصرف را داشته است، اما در شیراز این گونه از گل کمتر پرورش می یافته و بیشترین میزان پرورش آن در شهرستان میمند بوده است. پرورش گل و تهیه گلاب در میمند، تاریخی چند صد ساله دارد و اگر اشتباه نکنم نیبور در سفرنامه خود در سفر از نزدیکی فیروزآباد به بوی بسیاری خوشی که در اطراف پراکنده شده است، اشاره می کند و اطرافیان برای او توضیح می دهند که کاروانی از میمند گلاب می برده و چند غرابه گلاب شکسته است و این بوی گلاب میمند است. هنوز هم بهترین گلاب ایران از آن میمند است، اما متاسفانه به دلیل تبلیغ زیاد دیگران و کم کاری ما فارسیها گلاب قمصر کاشان شهرت بیشتری یافته است. در مورد میمند نکته جالب آن است که برای تهیه گلاب در این شهر، غیر از گلاب، اهالی آنجا شیشه و حتی صندقهای چوبی برای حمل گلاب به مناطق دور دست را خود می ساخته اند و من حدود پانزده سال پیش که برای تحقیق در مورد گلابگیری و شیشه سازی به این شهرستان رفتم هنوز چند کارگاه شیشه سازی رونق داشت اما متاسفانه با رواج بطری های پلاستیکی این کارگاهها از رونق افتاده است.

پس از میمند از دیگر نواحی فارس که گلاب آن مشهور است، بخشی از شهرستان داراب معروف به لایزنگان است. عطر و طمع گلاب این روستا از میمند بهتر است چرا که بیشتر گلهای آن وحشی است اما کشت آن و مقدار تولید گل و گلاب در آنجا بسیار کمتر از میمند است. با این حال گلهای وحشی لایزنگان از لحاظ عطر و بو در ایران از بهترین ها است اما همچنان ناشناخته باقی مانده است و جالب آنکه چند سال پیش از یکی از کارخانه های معروف عطر سازی فرانسه برای شناسایی گلهای این ناحیه به آنجا رفتند و حتی شنیدم که عطری با همین نام در این کارخانه تولید گردیده است.

پس از گل محمدی باغ های شیراز گل بسیار زیبا و معطر دیگری را پرورش می دهند که در کمتر شهری نظیر آن مشاهده می شود و آن گل نسترن است. گل نسترن به دو رنگ اصلی در شیراز پرورش می یابد، یکی نسترن سفید و دیگری نسترن زرد. عرق نسترن از نسترن سفید تهیه می شود اما در بین نسل جدید و دوستان و همسن و سال تو کمتر کسی است که نسترن زرد را بشناسد. این گل ارزش زیادی دارد و در قدیم در شیراز تا حدود چهل سال پیش برای تهیه حلوای زرد از این گل استفاده می کردند و در آن موقع به این حلوا، حلوای گل زرد می گفتند اما با کم شدن و گران شدن این گل که بصورت خشک شده به حلوا زده می شد، دیگر از این گل استفاده نشد. اگر یادت باشد این گل را من در باغچه کاشته ام و هر سال به اندازه نیم کیلو برداشت می کنم و با آن حلوا درست می کنم. چیدن این گل با گل های محمدی و نسترن تفاوت دارد و باید در زمان غنچه بودن چیده شود، آن را خشک کرده و برای استفاده در حلوا، قسمت گل را خرد کرده و در حلوا می ریزند و خرد کردن آن با دست هم آسان است. البته پیش از تهیه حلوا باید تلخی گل را با آب گرفت. این گل بسیار مقوی و خوش بو است و به نظر من بویش از نسترن سفید معطرتر است اما در باغ های کنونی کمتر کسی آن را پرورش می دهد و یا نمی شناسند. نوع دیگری از گل وجود دارد که بسیار شبیه گل نسترن است و برخی گل و گیاه فروش ها به عمد و یا به اشتباه آن را به مشتری می فروشند. این گل به سه گل معروف است، بوی آن بسیار کم و تعداد گلش نیز بسیار کمتر از نسترن است اما برگهای آن بسیار شبیه نسترن است و هر فردی را به اشتباه می اندازد. این گل بجای چهار گلبرگ سه گلبرگ دارد و کاملاً سفید نیست و ترکیبی از رنگ بنفش و سفید است. برای خرید نسترن یا باید از شخص مطمئن خرید و یا در زمان به گل آمدن خریداری کرد و بهترین کار قلمه زدن در خاک و پرورش آن است.

حال که بحث گل است و از شیراز خارج شده و پای در سرزمین پر نعمت و گونه گون فارس گذاشته ایم، باید از نرگس زارهای فارس نیز سخن بگوییم. در فارس در نواحی مختلف نرگس زار وجود دارد که بیشترین آنها در دامنه های کوه و حتی در ارتفاعات و البته در دشت های بالای کوه در بین فراشبند و کازرون است. هوای خاص این ناحیه بهترین زمینه را برای ایجاد نرگس زار فراهم کرده است. در این ناحیه چند نوع نرگس عمل می آید که زیباترین آنها نرگس شهلا است اما از آنجا که همه این نرگس ها وحشی هستند، همگی تقریباً بوی مشابهی داشته و بسیار معطر هستند.

غیر از تهیه گلاب، در شیراز از گلهای نسترن و بیدمشک نیز عرق تهیه می شده است که در همین باغهای شیراز پرورش می یافته است.

اینها همه گلهای پرورش یافته دست مردمان با ذوق و سلیقه شیراز است اما در کنار این گلها طبیعت زیبا و سراسر بخشنده اطراف شیراز و در بیشتر نواحی فارس، مخزن و گلخانه بزرگ تولید انواع گلهای وحشی زیبا، خوش بو و بسیار پرخاصیت است. در شیراز و اطراف آن در فصل بهار در هر تکه زمینی و صحرایی بیشترین زیبایی در ترکیب رنگهای زرد و سرخ نمایان است. رنگ زرد از آن گل خاکشیر و رنگ سرخ از آن شقایق هاست و این شقایق ها خود انواع و اقسام دارند. در شیراز و اطراف آن در دشت، شقایقی که به لاله معروف است می روید که در نزد عوام به گل اشک معروف است و دلیل آن وجود مورفین طبیعی است که با بو کردن گل، اشک از چشمان جاری می شود اما در کوه نوع دیگری از شقایق می روید که شکل خاصی دارد. ساقه این گل بلندتر و خود گل درشتر و با گلبرگ است در حالی که لاله گلبرگی ندارد. از مکانهای ناشناخته در نزدیکی شیراز که شقایق در آن به خوبی عمل آمده و بسیار زیاد است در ارتفاعات کوه دراک است. در بالای این کوه در قسمتی از آن دشت وسیعی وجود دارد که در بهار تا چشم کار می کند شقایق دیده می شود و بسیار زیباست، صد حیف که با ورود انواع سرگرمی های الکترونیکی جوانان امروز از طبیعت دور شده اند و اگر هم کسی قصد انجام ورزش دارد به انواع سالن های بدنسازی روی می آورد و باز از طبیعت دور شده است. یادش به خیر پسرم وقتی که به سن تو بودم تقریباً همه کوههای اطراف شیراز را با دوستان یا خانواده می رفتیم و اگر بدانی کوه به انسان چه نشاط، سرزندگی، آرامش و استواری و غرور می دهد هرگز آن را با سالنهای سربسته و خفه بدنسازی عوض نمی کنی.

بگذریم، از لایزنگون و گلهای آن گفتم، در نواحی جنوب غربی فارس در منطقه کازرون در فصل بهار در دشت، تنها گلهای ریزی می بینی که ترکیب رنگهای زرد و سفید در آن، انسان را از صنع خداوندی به شگفتی می اندازد. این گلهای کوچک و ظریف و زیبا گل بابونه هستند. گلی که غیر از بوی خوش و رنگ زیبا از بهترین گیاهان دارویی ایران برای آرامش است.

گیاهان دارویی شیراز و اطراف آن نیز دارای گل هستند که گلهای بسیاری از آنها عمر کوتاهی دارند اما برگ و ساقه هایشان ارزش زیادی دارند. مهمترین این گیاهان شاطره است. هنوز هم در بهار در خانه ها و کوچه پس کوچه های قدیمی بر دیوار و بام خانه ها می توان شاطره را دید که چه زود بزرگ می شود و کوچه ها را عطرآگین می کند، هر چند که رویش آن برای هر خانه ای خطر آفرین است زیرا که رطوبت زیادی را از ریشه خود به درون دیوار و ساختمان انتقال می هد.

کاسنی و بو مادرون و گل گاوزبون چند گیاه و گل از بین دهها گیاه دارویی با ارزش در اطراف شیراز است که اگر بخواهم همه را برایت توضیح بدهم هم نامه طولانی می شود و هم تو خسته می شوی و از اول هم قرارمان بر اختصار بود وگرنه زمانی که در فصل های مختلف به کوهها و دشت ها می رفتم با انواع این گیاهان و گلها آشنا شدم و برای همین بود که در دوره دانشجویی چند ماهی را نیز در یکی از عطاریها برای تکمیل دانشم به کار که نه به شاگردی مشغول بودم.   

خوشبختانه چند سالی است که شهرداری به پرورش گیاهان دارویی در باغچه ها و پارکها پرداخته است که این کار ارزش زیادی داشته قابل ستایش است، گیاهانی مانند استوقدوس و به ویژه اکلیل کوهی که نام علمی آن رُزماری است. امیدوارم که این دوستداران گل و گیاه این ارزشگذاری را با اندیشه ای نو در پرورش گیاهانی که به آب کمتری نیاز دارند تکمیل کنند. بد نیست بدانی که در بسیاری از کشورهای غربی با وجود بارش زیاد باران و نیاز کمتر گیاهان به آب، کاشت چمن ممنوع است اما متاسفانه ما هنوز این اشتباه بزرگ دوره گذشته را تکرار می کنیم و غیر از صرف هزینه زیاد برای خرید بذر چمن با آب دادن هر روزه به این گیاه فانتزی و بی مصرف و غیر ضرور، هم آب زیادی مصرف می کنیم و هم بودجه زیادی صرف پرداخت حقوق بابت آب دادن به چمن می شود و بعد هم بر آن می نشینیم و آن را به شکلی نازیبا تبدیل می کنیم. اینک با ورود انواع گلها و گیاهان همیشه سبز و کم آب دوره استفاده از چمن به پایان رسیده است و چمن در غرب یعنی چمن طبیعی و در صورت غیر طبیعی بودن یعنی چمن سبز زمین فوتبال اما ما هنوز بر انجام این کار عبث و اشتباه اصرار داریم.

حال که صحبت از گل شد بد نیست تو را به اینجا آورده و کمی از گلهای شهر برازیلیا برایت بگویم. وقتی در مسیر آپارتمان به سوی فروشگاه حرکت می کنم احساس می کنم که در باغی بزرگ قدم می زنم. به واقع تنوع، رنگ و شکل گلها در اینجا مسحور کننده است. برخی از این گلها را در شیراز و ایران دیده ام و جز گلهایی هستند که بومی ایران نبوده و یکی دو دهه است که وارد ایران شده اند اما یک تفاوت مهم بین گلهای غیر بومی در ایران و اینجا می باشد و آن اینکه گلی که در شیراز در حصین گذاشته می شود و عمر زیادی نداشته و چندان بزرگ نمی شود، در اینجا به درختی بزرگ و پر گل تبدیل می شود و این به دلیل آب فراوان ناشی از بارش باران و رطوبت بالا است.(تصویر شماره 2 ) اما بهر حال گلهای اینجا به هیچ وجه عطر و بوی گلهای ایران و به ویژه شیراز را ندارد و این هم به دلیل آب و رطوبت زیاد است. گلهای زینتی آپارتمانی در ایران قدمت زیادی ندارد و جالب آنکه بیشتر این گلها متعلق به مناطق استوایی هستند و به دلیل آب و هوای خشک و نیمه خشک ایران این گلها رشد زیادی نمی کنند و در شیراز هم همینطور اما چنانکه گفتم در برزیل و شهر برازیلیا که آب و هوایش شبه استوایی است رشد این گلها بسیار زیاد است تا آنجا که به درختان بزرگی تبدیل می شوند. از معروفترین این گلها در اینجا و در بین مجتمع های آپارتمانی گل آزالیا است. در شیراز این گل را در ایام نوروز به شیراز می آورند و محل پرورش آن شمال است. این گل زیبا چند ماهی دوام می آورد و در برخی از خانه ها نیز در پاسیون عمرشان به چند سال می رسد اما در اینجا وضع کاملاً متفاوت است. از دیگر گل های که در اینجا بسیار بزرگ می شوند و معمولاً در کنار آپارتمان ها کاشته می شوند بنت قنسول است که این گل هم اینجا بزرگ است.(تصویر شماره 3 ) در پیاده رویها گل های آنتوریوم و آلوئه واریگاتا و انواع سرخس ها را نیز دیده ام که قیافه و اندازه برخی از آنها به واقع شگفت انگیز است.

در زندگی مردم در برازیلیا گل جایگاه خاصی دارد و تقریباً در تمامی فروشگاهها بخشی به فروش گل اختصاص دارد. این گلها در حصین پلاستیکی نگهداری می شود و قیمت آن بسیار ارزان است و بسیاری از مردم چند روزی یکبار یک تا چند حصین را خریداری می کنند چنانکه هفته ای دو تا سه بار گلها تمام شده و بار جدیدی وارد فروشگاهها می شود. حصین ها از اندازه کوچک تا بزرگ دیده می شود و از گلهای زیاد و پر طرفدار در اینجا گل پامچال با تنوع رنگ و شکل متعدد است. معمولاً در قسمت خاصی از فروشگاه و در کنار در ورودی هر کس خواست حصین گل را به رایگان به زیبایی تمام با کاغذ کادو برایش کادو پیچی می کنند. منهم از روزیکه وارد اینجا شده ام هفته ای یکی دو گل می خرم و هم اکنون خانه پر از گل شده است، اما جای شما را نمی گیرد.

*                                  *                                        *

به اعتدال شیراز باز گردیم، نکته جالب دیگر در مورد وضعیت اعتدالی شیراز، موقعیت شیراز از لحاظ وضعیت نصف النهاری در ایران است و این موضوع با اعتدال آب و هوایی تفاوت دارد. از آنجا که تو رشته علوم انسانی هستی، در دروس جغرافیا خوانده ای که برای کره زمین خطوطی فرضی ترسیم کرده اند تا بهتر بتوان موقعیت هر منطقه و سرزمینی را مشخص کرد. یکی از این خطوط فرضی نصف النهارها هستند. فاصله هر نصف النهار با یکدیگر 15 درجه است و از آنجا که کره زمین 360 درجه است، تعداد نصف النهارها 24 عدد است و تعداد ساعت های شبانه روز نیز بر اساس تعداد خطوط نصف النهار مشخص شده است، در نتیجه هر خط نصف النهار بیان کننده یک ساعت است و به عنوان نمونه در کشوری که پنج خط نصف النهار از میان آن می گذرد تا پنج ساعت اختلاف ساعت بین شهرهای آن دیده می شود، کشورهایی چون امریکا و برزیل اینگونه اند.

برای ما مسلمانان غیر از نصف النهار، ظهر شرعی نیز اهمیت دارد و آن زمان اذان ظهر است و آن زمانی است که آفتاب در وسط آسمان است و بر روی خط نصف النهار قرار دارد.

در سرزمین ایران اختلاف ساعت وجود ندارد و شکل ایران درست در بین دو خط نصف النهار قرار گرفته است و به همین دلیل در دو سوی خط و با رفتن به کشورهای همسایه اختلاف ساعت بوجود می آید اما برابری نصف النهار با ظهر شرعی در مناطق ایران متفاوت است و تا حدود یکساعت اختلاف وجود دارد. در کشورهای مختلف رسم چنین است که نزدیکترین محل به وسط نصف النهار آن کشور را به عنوان خط نصف النهار مرکزی کشور می پذیرند و در ایران در برخی منابع جغرافیایی این خط فرضی تهران مشخص شده است و این انتخاب به مانند دیگر مسایل سیاسی و اقتصادی انتخاب شده که اشتباه است. حال ببینیم واقعیت چیست.

به نصف النهار و ظهر شرعی باز می گردیم. در شرق ایران و در بندر گواتر در تابستانها بین ساعت 30/11 تا 40/11 دقیقه ظهر شرعی فرا می رسد و اذان می گویند و در همان روز در غرب ایران و در ارومیه بین ساعت 35/12 تا 40/12 ظهر شرعی فرا می رسد. در این میان نزدیکترین مکان در ایران در برابری نصف النهار با ظهر شرعی در نزدیکی شیراز است و در خود شیراز در همین ایام بین ساعات 05/12 تا 10/12 دقیقه اذان می گویند، در این میان نصف النهار شهر تهران ده دقیقه دیرتر از شیراز است.

*                                 *                                      *                            

پسرم با من در برازیلیا همسفر شو تا از سفرنامه خود برایت بگویم. پس از حدود بیست دقیقه آقای شریفی با ماشین ونی آمد. جوانی با قامتی متوسط اما چهارشانه و بدنی با استیل ورزشی، شاداب و بشاش. وسایل را در ماشین گذاشته و حرکت کردیم. در راه گفت که پرواز شما باید ساعت 2 می رسید و چگونه زودتر آمدید و ماجرا را گفتم. با توضیح او مشخص شد که مسیر پرواز من از سان پائولو به برازیلیا، مسیری بوده است که پس از رفتن هواپیما به چند شهر به برازیلیا می رسیده است و پنج ساعت نیز در راه بوده است. خدا را شکر کردم که به پرواز ساعت 9 نرسیدم وگرنه تحمل یک مسافرت طولانی دیگر برایم بسیار سخت بود.

از شیراز، محل اقامت خود را تعیین کرده بودم. شماره تلفن خانم سیسا صاحب خانه را به آقای شریفی دادم و او تلفن زد و قرار شد که مستقیم به طرف آپارتمان مورد نظر برویم. شریفی می گفت نمی خواهید چند آپارتمان دیگر را ببینید، گفتم شنیدم که این آپارتمان نزدیک دانشگاه است و اگر خوب نبود به جای دیگری می رویم. می دانستم که می توان برای یافتن مکان مناسب تا یک ماه در هتل مستقر بود و هزینه آن با وزارتخانه است کاری که اکثر افراد می کردند اما بر آن بودم تا هر چه زودتر به منزل اصلی بروم. دیگر اینکه با تحقیق متوجه شده بودم که خانه مناسب در این شهر کم است.

سیسا در محوطه آپارتمان منتظر ما بود. دختری حدود سی و پنج ساله، لاغر و قد بلند با موهای بلند خرمایی و صورتی نه چندان زیبا اما خنده ممتد او، از او چهره ای گیرا ساخته بود. چهره ای باز و آرامش بخش. به آپارتمان رفتیم. نو نبود و به تعمیرات کمی از جمله نقاشی تراس نیاز داشت اما محیطش بسیار خوب بود و آقای شریفی نیز آن را تایید کرد. همانجا در مورد قیمت آن گفتگو کردیم. سیسا کلیدها را داد و من نیز مقداری پول به او دادم تا بعد قرارداد را تنظیم کند. اجاره 1200 یورو تعیین شد و قرار شد که سیسا یک جارو برقی، یک تخت خواب و یک قالی ماشینی کوچک به وسایل اضافه کند، غیر از آنکه مبل ها را تعمیر کرده، تراس را نیز نقاشی کند.

سیسا رفت و دیدم که آقای شریفی با تعجب به من نگاه می کند. گفتم مشکلی پیش آمده، گفت برایم عجیب است که شما با همان اولین بازدید از آپارتمان آن را پسندیدید و معامله کردید. گفتم بنظرم خوب آمد و دلیلی ندارد بیشتر بگردیم و او گفت برخی از افرادی که می آیند و به ویژه کارمندان سفارت خانه برای یک ماه و گاه بیشتر به دنبال خانه می گردند و بسیار خوب و بد می کنند اما شما در ده دقیقه صاحب خانه شدید. آقای شریفی نمی دانست که من در زندگی در بسیاری از موارد انتخابم همان انتخاب اول بوده است و ضرر نکرده ام.

قرار شد به فروشگاه 24 ساعته نزدیک آپارتمان برویم. فروشگاهی بسیار بزرگ با داشتن همه گونه وسایل. از آنجا که پولهایم را تبدیل نکرده بودم، آقای شریفی پول اجناس را پرداخت و به او یورو دادم تا برایم تبدیل کند. مواد خریداری شده را که بیشتر خوراکی و چند وسیله ساده خانه بود به آپارتمان آوردیم. یک پیتزای سبزیجاتی نیز خریدم و قرار شد ساعت 6 بعد از ظهر آقای شریفی به آپارتمان آمده تا به خرید برخی وسایل دیگر برویم.

هنوز هم از خستگی خوابم نمی برد و در حالی که برای دو روز غذای درست و حسابی نخورده بودم و پیتزا نیز خوشمزه بود اما نتوانستم بیش از یک برش از آن را بخورم. پس آن را در یخچال گذاشته، مشغول تماشای تلویزیون شدم.

ساعت 5/6 با نیم ساعت تاخیر آقای شریفی آمد. به یک مرکز خرید بسیار بزرگ، معروف به کونژانتو ناسیونال رفتیم. مجتمع سه طبقه بیشتر نبود اما زیر بنای ساختمان بسیار زیاد بود.

اول از همه یک خط موبایل خریدیم و از آنجا که قانوناً تا آمدن کارت مخصوص نمی توانستم خرید کنم، خط را به نام آقای شریفی گرفتیم. پس از خرید مقداری وسایل، در آخرین فروشگاه که لحاف و تشک و پتو و اینگونه وسایل بود، لشکر خواب چنان به چشمانم حمله کرد که آرزویم بود تا بگذارند بر روی یکی از همان تشک ها بخوابم. شاید تاثیر دیدن این همه لحاف و تشک بود. حالم چنان خراب شد که گیچ شده، با تکیه بر یکی از ستون ها بر زمین نشستم. آقای شریفی متوجه حالم شد. زود لحاف را خریده و از فروشگاه خارج شدیم و تا رسیدن به آپارتمان، چشمانم رو به سیاهی رفته، همه جا را تار می دیدم.

انصاف آنکه این جوان با محبت ها و زحمت هایی که در همین چند ساعت برایم کشید و برخی نیز از وظایف او نبود، خستگی روانی را از تنم خارج کرد. به واقع بی انصافی ها و بی حرمتی ها در فرودگاه ایران، با محبت های این جوان ایرانی با غیرت فراموش شد.

آقای شریفی به من گفت که افراد سفارت همگی برای تعطیلات عید پاک به یکی از شهرهای اطراف رفته اند و قرار است یکشنبه همه برای دید و بازدید عید نوروز در سفارت جمع شویم. همچنین اینکه سفیر موقت جناب آقای شهرزاد پس از عذر خواهی از اینکه سفارت نتوانسته است بطور رسمی به استقبال من بیایند، از من خواسته اند تا کارهای شما را انجام دهم، اما می دانستم که منظور از این کارها همان آمدن به فرودگاه و گرفتن آپارتمان است نه رفتن به فروشگاه ها و خرید کردن.

پنج شنبه 29 فروردین سال 1387

در طی دو روز گذشته حوادثی رخ داد که بیان آن برایت خالی از لطف نخواهد بود. سه شنبه طبق معمول، عصر، همگی در زمین چمن فوتبال حاضر بوده و بازی را شروع کردیم. هوا ابری بود و هوای ابری در شهر برازیلیا هوایی معمولی است و هر روز در آسمان کلکسیونی از ابرهای گوناگون را می توان دید. حتی در فصل خشک نیز تقریباً هر روز آسمان کمی ابری است و اصلاً مشاهده آسمان بدون هیچ ابری در اینجا بسیار نادر است. بگذریم ابر سیاهی آسمان را پوشانده بود و بازی زیبایی در هوای بسیار خوش را نوید می داد. در اواسط بازی و حدود ساعت 6 بود که صدای رعد و برق آمد و به یکباره آقای شریفی فریادی کشید و با صدای بلند گفت فرار کنید، در همان موقع باران هم باریدن گرفت و من فکر کردم منظور او فرار از باران است. چند نفری به دنبال او به جایی پناه بردند و من و برخی بازی را ادامه دادیم اما همچنان آقای شریفی داد و فریاد می زد که فرار کنید و ما مانده بودیم که باران که فرار ندارد. صدای رعد و برق ادامه داشت و هر لحظه نزدیکتر و بلندتر می شد. باران هم شدیدتر شد. یک آن به فکر افتادم که نکند منظور آقای شریفی فرار از رعد و برق باشد. به آقای رزاقی گفتم فکر کنم شریفی از رعد و برق می ترسد و او گفت نه و رعد و برقهای اینجا بسیار خطرناک است اما الان با ما فاصله دارد. ما در حال صحبت بودیم که صدای بسیار مهیبی به گوش رسید و این بار هر دوی ما و دیگران فرار کردیم و به درون ساختمان رفتیم. آنجا بود که شریفی برایمان از اتفاقات ناگوار ناشی از رعد و برق گفت که سالانه بیش از صد نفر در برزیل بر اثر برق گرفتگی ناشی از رعد از بین می روند و این در حالیست که تقریباً همه در برزیل از این مساله آگاهند و شریفی در ادامه به همه ما گفت که در موقع رعد و برق در خانه در کنار پنجره نایستید.

آن شب گذشت و آن قدر که خندیدیم و فریاد و فرار شریفی پیش نظرمان بود به رعد و برق فکر نمی کردیم تا شب گذشته که برایت بگویم که چه بر سر من آمد.

دیشب در کنار تراس مشغول تماشای بیرون بودم. هوا ابری بود و از دور روشنایی دیده می شد. جالب است بدانی که در بسیاری از مناطق برزیل جلگه و دشت است و از جمله در اطراف برازیلیا که تا دوردست ها دشت های سرسبز و مزارع زیبا دیده می شود، در نتیجه وقتی که در مسافتی بسیار دور رعد و برق می آید، چون فاصله زیاد است صدایی به گوش نمی رسد اما چون دشت است نور برق قابل مشاهده است. در تراس ایستاده بودم و اصلاً به فکر رعد و برق نبودم و هر از چند دقیقه نور بیشتر می شد و کم کم نور با صدا همراه شد. باران تندتر شده بود و وقتی به پایین آپارتمان نگاه کردم به یکباره همه جا خلوت شد در حالی که پیش از این هم باران می آمد اما کسی نمی رفت و باران هم خیلی تند نبود. کمی نگران شدم و به فکر گفته های شریفی افتادم و پیش خود گفتم که شریفی رعد و برق را بزرگ کرده است و یا در کودکی از صدای آن ترسیده و هنوز از رعد و برق می ترسد. نور هر لحظه بیشتر می شد و صدا هم بیشتر و من هنوز این گفته شریفی که در زمان رعد و برق کنار پنجره نباشید برایم خیلی جدی نبود.

در افکار خودم بودم که چشمت روز بد نبیند یکدفعه چنان صدای مهیبی آمد که گفتم جایی منفجر شده است و سپس رعد و برق عجیبی و به دنبال آن صدایی بسیار مهیب تر از قبلی. باور کن از شدت موج صدا به عقب پرت شدم و در همان حال دیدم که پشت بام فروشگاه بزرگ نزدیک آپارتمان آتش گرفته است. دیگر دست از پا نمی شناختم و از ترس به اتاق عقب آپارتمان که اتاق خواب است فرار کردم. چنان ترسیده بودم که در گوشه ای پنهان شدم و حتی می ترسیدم چراغ را روشن کنم انگار که با روشن کردن چراغ رعد و برق جای مرا پیدا می کند. صدای ضربان قلبم را خوب می شنیدم و از ترس فکر می کردم که برق بعدی به خانه ما خواهد خورد.

در همان لحظات ترس زودگذر دو چیز در نظرم آمد اول به یاد دوران کودکی افتادم زمانی که رعد و برق یا بقول پدرم غره تراق می آمد، خواهرانم هرکدام در کمدی قایم می شدند و من از آنها می خندیدم و دوم به یاد ابتدای سوره بقره و اشاره ای به رفتار منافقان افتادم و این یاد موجب شد تا چند بار زیر لب بگویم ان ا… علی کلِ شَیٍ قدیر و آرام گرفتم.  

خلاصه شب عجیبی بود و در عمرم چنین چیزی ندیده بودم. فردا صبح که به فروشگاه رفتم فهمیدم که دکل بالای فروشگاه نابود شده است.  

*                                 *                                              *

پسرم از امروز می خواهم برایت از تاریخ شیراز بگویم و اول از همه از نخستین سکونتگاههای این شهر. شواهد موجود در منابع جغرافیای تاریخی بر ما معلوم می دارد که در دوره پیش از تاریخ، شهر یا روستا و یا سکونتگاه بخصوصی به نام شیراز وجود نداشته است. به گفته ابن بلخی در فارس نامه و دیگر منابع، شیراز ناحیه ای بزرگ بوده است و ابن بلخی از آنجا به عنوان ناحیت یاد کرده است. در این ناحیه که همان جلگه قدیم و امروزی شیراز است، تعداد زیادی سکونتگاه وجود داشته است و مردم در گروههای کوچک بصورت پراکنده در این جلگه زندگی می کردند، مثال بهتر برای تو تا بهتر گفته مرا درک کنی، جلگه بیضای امروزی است. بیضا یک ناحیه بزرگ است که در آنجا سکونتگاههای متعددی وجود دارد اما محل خاصی به نام بیضا به عنوان شهر بیضا و یا روستای بیضا نداریم، چرا که بیضا یک ناحیه است. شیراز دوره پیش از تاریخ ناحیه ای بزرگ با تجمعات انسانی متعدد و پراکنده بوده است. به دلیل نیاز انسان به آب، این تجمعات در دو ناحیه دامنه کوههای شمالی با وجود چشمه های زیاد و کوههای جنوبی با وجود رودخانه، بیشتر بوده است و سکونتگاههای میانه جلگه کوچکتر و با جمعیت کمتری بوده است.

از شیراز دوره پیش از تاریخ و دوره باستان آثار زیادی یافت شده است اما از دو ناحیه آثار تاریخی با ارزشی مربوط به دوره هخامنشیان و ساسانیان بدست آمده که نشان می دهد این دو محل سکونتگاه مهمی بوده است.

نخستین و قدیمی ترین محل تاریخی در دامنه کوههای شرقی یا به غلط مصطلح، جنوبی و بالای تپه ای معروف به قصر ابونصر است. باستان شناسان در بالای این تپه آثار با ارزشی یافته اند و همچنین نقش برجسته ای در آنجا یافت شده است.

سکونتگاه مهم بعدی در بالای کوه نزدیک به تنگه سعدی و روبروی باغ دلگشای امروزی است. در منابع به این ناحیه پهن دِژ، پهن دِز، فَهندر، پهن دَر و فَندَر نیز گفته اند. این ناحیه دارای قلعه بزرگ و مستحکمی به شکل کشتی بوده است و ساختن این قلعه، آنهم به شکل کشتی و به ویژه بر روی تپه در گذشته بسیار مرسوم بوده است چنانکه قلعه ایزدخواست نیز به شکل کشتی است و از آنجا که قلعه ایزدخواست سالمتر مانده است، عکس های هوایی از این قلعه، دقیقاً به شکل کشتی بزرگ است. به احتمال زیاد ساختن قلعه به این شکل برای دفاع بهتر از آن بوده است.

از این قلعه آثار زیادی بجای نمانده است و از جمله معدود آثار، چاه این قلعه است که به چاه قلعه بَندَر معروف است و این بندر به معنای بندر در ساحل نیست بلکه بندر تخفیف یافته پهن دَر است که در زبان مردم به بندر تبدیل شده است.

این چاه بسیار عمیق است و از آنجا که در طول تاریخ عمق آن برای مردم عجیب بوده است، برای آن افسانه های زیادی ساخته اند، از جمله اینکه ته این چاه به دریای عمان می رسد و یا به فلان دریا راه دارد.

یادم است در کودکی یکبار با مرحوم پدرم به این کوه و نزدیک چاه رفتیم، چند جوان آنجا ایستاده بودند و یکی از آنها شرط بسته بود که از روی چاه می پرد، وقتی ما به آنجا رسیدیم، آن جوان بالاتر از چاه ایستاده بود و آماده پریدن بود اما پدر مانع پریدن او شد و برایش گفت که خیلی ها شرط بسته اند و نتوانسته اند از روی چاه بپرند و به درون چاه افتاده اند. اگر به بالای چاه برویم متوجه پهنای آن نمی شویم و همین موجب فریب برخی می شود که پریدن از روی آن آسان است.

در دوره قاجار، در منابع از برخی حوادث شوم در مورد انداختن افراد خاطی و یا انداختن اجساد مبارزان در این چاه مطالبی آمده است.

این قلعه پس از اسلام اهمیت خود را همچنان حفظ کرد و این به دلیل استحکام دیوارهای آن بود. بالاخره به دستور یکی از حاکمان فارس دیوارهای قلعه خراب شد وگرنه این بنا به این سادگی خراب شدنی نبود.

جالب است بدانی که بیشترین فامیل در سعدیه شیراز، فَهندِژ است که از همین پهن دژ یا پهن دز گرفته شده است.

با وجود این دو مکان تاریخی باز هم نمی توان گفت که این دو محل، شیراز قدیم بوده اند، بلکه شواهد نشان می دهد که قصر ابونصر و قلعه پهن دژ از سکونتگاههای پر رونق، معتبر و مهم  ناحیه شیراز بوده اند و یا شاید این قلعه پادگانی مهم بوده است. بهر حال در آن زمان شیراز همچنان ناحیه ای آباد بوده است و مرکزیت خاصی با نام شهر شیراز نداشته است.

پس از بیان مختصر در مورد نخستین سکونتگاههای شیراز اینک وارد دوره تاریخی می شویم. تاریخی سراسر پر فراز و نشیب همچون دیگر نواحی و مناطق سرزمین مقدسمان ایران. اما تاریخ شیراز با هر جایی در ایران تفاوت دارد زیرا که جغرافیایش متفاوت است. چه بسیار امیران و حاکمانی که بر این شهر و ایالت مسلط شدند، بر آن حکومت کردند و تحت تاثیر آب و هوا و مردمان باصفا و فرهنگ دوست این خاک، چهره شان تغییر کرد، با خشونت طبع این سرزمین را فتح کردند اما بزودی خود در گسترش فرهنگ و عمران و آبادی آستین بالا زدند و کمر همت بستند. اگر به یاد داری در ابتدای توضیحاتم پیش از هر چیز از جغرافیا گفتم و اینکه تا جغرافیای مکانی را به خوبی نشناسی نمی توانی تاریخ آنجا را درک کنی و اینک که تاریخ شیراز را بطور خلاصه برایت خواهم گفت متوجه می شوی که چگونه جغرافیا بر فرهنگ مردم تاثیر گذارده و چگونه فرمانروایان این سرزمین نیز تحت تاثیر همین خاک تغییر کردند.

بیشترین اطلاعات مربوط به شیراز در دوره پیش از اسلام به دوره ساسانیان باز می گردد. بنا به گفته جغرافیدانان، شیراز از نواحی مهم فارس بوده است و فارس به پنج کوره یا ایالت بزرگ تقسیم می شده است که عبارتند از : اصطخر، شاپور، اردشیرخوره، دارابگرد و ارجٌان و البته برخی شش و حتی برخی تعداد ایالات فارس را هفت عدد می دانند اما بیشتر جغرافیدانان همان پنج ایالت را قبول دارند. اصطخر بزرگترین ایالت فارس و شاپور کوچکترین و در عین حال آبادترین بوده است. شیراز در ایالت اردشیرخوره واقع بود و از مهمترین شهرهای این ایالت به شمار می رفته اما مرکز این ایالت جای دیگری بود و آن شهر معروف جور یا فیروزآباد بوده است که از مراکز مهم در دوره ساسانی به شمار می رود.

چنانکه گفتم از شیراز پیش از اسلام در دو ناحیه آثار مهمتر و بیشتری بدست آمده است. قصر ابونصر و قلعه بندر. در این میان قلعه بندر شهرت بیشتری داشته است و در کتاب اصطخری از آن به عنوان قلعه شاه موبذ یاد شده است. پس از اصطخری، دیگران نیز همین نام را بکار می برند اما همه از جغرافیدان معروف یعنی اصطخری گرفته اند.

اگر به این تقسیم بندی ایالات در دوره ساسانیان دقت کنیم متوجه می شویم که ناحیه شیراز در بین این ایالات واقع بوده است و برای رفتن به شهرها و مرکز ایالت ها بهترین مسیر عبور از جلگه شیراز بوده است و به همین دلیل این ناحیه اهمیت بسزایی داشته است و شیراز به معنای شکم شیر نیز می تواند به همین معنا باشد یعنی ناحیه ای درست در وسط ایالت پهناور فارس. جالب است بدانی که کلمه شیرازه که در کتاب به کار می رود تا اندازه ای با همین مفهوم در ارتباط است. شیرازه کتاب، وسط یک کتاب است که در واقع همه جلد و صفحات را به هم وصل کرده و حفظ می کند و در تاریخ وقتی می گویند شیرازه فلان حکومت و یا دستگاه از هم پاشید به همین معناست.

بنا به گفته مورخان مسلمان، نخستین محل ورود سپاهیان مسلمان به ایران از طریق ایالت فارس بوده است اما نبردهای بزرگ در خوزستان بوده است. بهرحال گروهی از مسلمانان عرب از طریق خوزستان و پس از تصرف شهرهای معروف بیشاپور و کازرون وارد جلگه شیراز شدند. جلگه شیراز بهترین مکان برای استقرار سپاهیان مسلمان برای حمله به دیگر نواحی فارس بود و از جمله مهمترین شهر دوره ساسانی اصطخر بود و بدینصورت شیراز به عنوان مرکز استقرار سپاهیان مسلمان انتخاب گردید.

در این زمان مهمترین سکونتگاه شیراز از لحاظ استحکام، قلعه شاه موبذ یا همان قلعه بندر بود. مسلمانان برای فتح این قلعه تلاش زیادی کردند و بالاخره با دادن تلفات و صرف وقت زیاد این قلعه به تصرف آنها درآمد.

           *                                  *                                       *                        

به برازیلیا می رویم و ورود من به بخش زبانهای خارجی دانشگاه برازیلیا. قرار شد فردا چهارشنبه ساعت 3 بعد از ظهر آقای شریفی به دنبال من آمده، با هم به دانشگاه برویم. گویا آقای شریفی با رییس گروه زبان های خارجی برای ساعت 4 فردا وقت ملاقات تعیین کرده بود و آنها منتظر دیدار من بودند.

از خستگی سه شبانه روز بی خوابی می گفتم و اینکه با آقای شریفی برای خرید به مرکز خرید شهر رفتیم و من که با دیدن لحاف و تشک چنان خواب به سراغم آمد که همانجا بر زمین نشستم و اینک به هر زحمتی بود خود را به آپارتمان رساندم. هر چند چندان علاقه ای به پیتزا ندارم، چه خواسته پیتزای مونده، اما از خستگی توان پختن غذا نداشتم و در راه هم به آقای شریفی گفتم فقط مرا سریع به خانه برسان. حتی حوصله گرم کردن پیتزا هم نداشتم، یک برش دیگر را خورده، خود را به اتاق خواب رساندم ودر حالی که ساعت 45/7 دقیقه غروب بود و هوا هنوز روشن و تاریک، بر روی تخت بیهوش شدم.

فکر می کردم از بی خوابی های چند روزه تا نزدیک ظهر خوابم ببرد اما با احساس عجیبی که کمتر تجربه کرده بودم از خواب بیدار شدم. نسیم خنکی صورتم را نوازش می داد و بوی خاصی در فضا پراکنده بود، بوی خاک نمناک، بوی رطوبتی مستی آور و همراه با این فضای معنوی صدای ممتد و خوش لحن بلبل. ترکیب و معجونی عجیب از بهار و خزان. ساعت 5 صبح بود و صبح صادق در راه. به تراس رفتم و سرم را از پنجره بیرون کردم. نسیم خنک و بسیار خوشی می وزید و بر روی درخت بسیار بزرگ روبروی آپارتمان بلبلی با لحن های مختلف نسیم را همراهی می کرد. اندازه درخت نزدیک به ارتفاع آپارتمان ما که شش طبقه داشت، بود. عجیبتر برایم آن بود که چطور دیروز متوجه عظمت این درخت نشدم.

دلم نمی آمد آن حال خوش که کم از مقام نبود را رها کنم. بوی رطوبت در هوا و نسیم باد و صدای بلبل بسیار روح نواز بود. همانجا فهمیدم که وارد سرزمینی با آب و هوایی بهشتی شده ام. اگر یک ایرانی غیر شیرازی بودم شاید این آب و هوا برایم عجیب بود اما من که سالها در اردیبهشت و آبان شیراز نفس کشیده ام با این لطف و لطافت بیگانه نبودم اما این هوایی دیگر بود و شاید نوشتالژیای شیراز بسراغم آمده بود و این احساسات سراپای وجودم را فرا گرفته بود. در این حال بودم که ضعف عجیبی وجودم را فرا گرفت. از شدت گرسنگی دل ضعفه گرفته بودم. پیش خود گفتم دو کار یک کار می کنم. هم در این هوا قدمی می زنم و نفسی تازه می کنم و هم نان تازه می خرم. پس نمازم را خوانده و راه افتادم.

در فروشگاه، قسمت نانوایی تازه مشغول بکار شده بودند. خمیرها آماده شده و تا پخته شدن نان چند دقیقه ای باید صبر می کردم. پس به بخش گل فروشی رفتم. حصین های کوچک از گل های بسیار زیبا در آنجا بود. یک حصین گل را انتخاب کردم و پس از گرفتن نان تازه با گُل و نان به خانه آمدم.

پس از صبحانه احساس کردم که دیدگانم همچنان مشتاق نگاه تراس زیبا و مناظر محوطه آپارتمان است. صندلی را به کنار تراتس آورده، مشغول تماشای بیرون شدم. مردمی که برای پیاده روی به بیرون از خانه می رفتند، مردمی که برای رفتن به کار از خانه خارج می شدند و بالاخره آخرین گروه کودکانی که برای بازی در زمین فوتبال ساحلی روبروی مجتمع به آنجا آمدند.

آقای شریفی یک نقشه از شهر برازیلیا را از سفارت برایم آورده بود و می دانستم از آپارتمان تا دانشگاه پیاده حدود بیست دقیقه بیشتر راه نیست و تنها باید از یک بزرگراه می گذشتم. دوستان و همکاران من که پیش از من در دانشگاه درس می دادند از وضعیت خیابان برایم گفته بودند. جالب آن بود که هر دوی آنها، دکتر رحیمیان و دکتر جباری از همکلاسان دوره فوق لیسانس و از همکاران امروزی من بودند. دکتر رحیمیان اینک در گروه زبان های خارجی دانشگاه شیراز مشغول تدریس بود و دکتر جباری در دانشگاه یاسوج. جالبتر آنکه هر دو در همین آپارتمان ساکن بودند و دکتر جباری که در آمدن من و اجاره آپارتمان زحمت زیادی کشیده بود و با محبت هایش من را مدیون خود کرده بود.

حوصله ام حسابی سر رفته بود پس ساعت 10 به قصد رفتن به دانشگاه از خانه خارج شدم، در حالی که نه آدرس را بدرستی می دانم و نه کسی را می شناسم. تنها می دانم که باید از یک بزرگراه عبور کنم. از آپارتمان تا بزرگراه حدود 500 متر بیشتر نبود. از مجتمع و خیابان مجتمع ها که می گذشتی، به خیابانی باریک می رسیدی که برای ورود از خیابان های مجتمع ها ساخته شده بود و بعد چمنی سرسبز و بالاخره بزرگراه اصلی. با دیدن ماشین هایی که پشت سر هم و با سرعت می آمدند، وحشت کردم. عبور از این خیابان بسیار پهن دور از توان بود. پسر جوان دورگه ای به من رسید. به انگلیسی به او گفتم می خواهم به دانشگاه بروم، انگلیسی را فهمید اما نمی توانست حرف بزند. از قیافه اش معلوم بود که دانشجو است. پسر و دختر جوان دیگری نیز رسیدند. کمی قوت گرفتم. حدود ده دقیقه منتظر ماندیم که یکدفعه آن دختر و پسر مثل برق از فاصله ماشین ها استفاده کرده به وسط بزرگراه پریدند. در وسط بزرگراه 75 متری حدود پنج متر جای خالی بود که ماشین ها از آنجا عبور نمی کردند. چند لحظه بعد دیدم که از آن سو نیز مانند آهو به سمت دیگر رفتند. هر چند با ورزش و جست و خیز بیگانه نبودم اما به واقع این حرکات را در خود نمی دیدم. انگار با خودم شرط کرده بودم که هر طور است باید از بزرگراه رد شوم. به آهستگی دست آن جوان را گرفتم و نگاهی به صورتش کردم با تبسمی صمیمانه، یعنی مراقب تو هستم و با هم به آن سو برویم اما به واقع می خواستم او مراقب من باشد. بالاخره به هر سختی بود هر دو دست در دست هم به آنسو رسیدیم. انگار با شنا و یا قایق پارویی از رودخانه بزرگی عبور کرده باشم، چند دقیقه ایستاده و نظاره گر هنر خود در عبور از بزرگراه شدم. دیگر دست جوانک را در دست نداشتم اما او به احترام من در نگاه به این فتح ایستاده بود. نزدیک دانشگاه آن جوانک از من جدا شد و من با پرسش از چند نفر مسیر خود را به سوی گروه زبانهای خارجی یافتم. ساختمان و طرح دانشگاه بسیار جالب و عجیب بود و با ساختمان های دانشگاه هایی که در ایران و یا کشورهای دیگر دیده بودم، تفاوت زیادی داشت.

در بخش، خود را به منشی میانسالی معرفی کرده اما او زبان انگلیسی هیچ نمی دانست. گفت پرفوور اسپره و دفتر آموزش را ترک کرد. این چندمین بار بود که در این دو روز این دو کلمه را می شنیدم، لطفاً صبر کنید و همین جا می توان حدس زد که با مردمی صبور روبرو هستم. پیش خود گفتم آیا واقعاً چنین است؟ زمان پاسخ مرا خواهد داد. پس از چند دقیقه منشی با دانشجوی دختری آمد. خود را به او معرفی کردم و او برای منشی ترجمه کرد. منشی خوشحال شد و دوباره از دفتر خارج شده و این بار با چند زن دیگر به دفتر آمد. از خصوصیات رفتاری برزیلی ها چیزهایی شنیده بودم. آنها هم حتماً در ارتباط با همکاران پیش از من با رفتار ایرانی ها آشنا شده بودند. یکی از منشی ها که دختری جوان اما بسیار چاق بود، بطرف من آمد و مانند ژاپنی ها دو دستش را بهم چسبانده، تعظیم کرده، ادای احترام نمود. من هم ناخواسته چنین کردم اما می دانستم که این عرف احوالپرسی در برزیل نیست.

اینک در میان چند زن که هیچکدام در هیچ موضوعی با هم شباهت نداشتند، قرار گرفته بودم، در حالی که هیچکدام هم، زبان همدیگر را نمی فهمیدیم. یکی خیلی چاق بود، دیگری خیلی لاغر، یکی سیاهپوست، دیگری سفید، دیگری دورگه و آخری ترکیبی از ژاپنی و برزیلی. منشی میانسال یا همان منشی اولی چیزی گفت و دانشجو ترجمه کرد که انریکو ساعت 4 بعد از ظهر منتظر شماست. گفتم انریکو کیست و او گفت رییس گروه. از اینکه تنها نام رییس گروه را می گویند، تعجب کردم اما بزودی فهمیدم که اینجا نام کوچک مرسوم است و کمتر کسی نام فامیل را صدا می زند. گفتم می دانم و تنها برای دیدار ساده آمده ام نه دیداری رسمی.

منشی مرا به اتاقم راهنمایی کرد. اتاقی بزرگ اما بسیار شلوغ و نامرتب. معلوم بود که دکتر جباری با عجله آنجا را ترک کرده است. حتی عکس دو فرزندش به یکی از قفسه های کتاب چسبیده بود. چند لحظه پشت میز نشستم و تنها به در و دیوار نگاه کردم. سپس به سراغ قفسه ها رفتم اما به دنبال کتاب خاصی نبودم. بالاخره چند کتاب و بروشور در مورد کشور برزیل و آداب و رسوم آنجا به زبان فارسی و انگلیسی پیدا کردم و این بهترین خوراک برای چند روز آینده ام بود.

با کلیدی که خانم منشی به من داده بود، درب را قفل کرده و پس از خداحافظی، بخش را ترک کردم. به محض بیرون آمدن از محوطه دانشگاه با خاطره بزرگراه، ترس وجودم را در بر گرفت. اینک ظهر شده و مطمئناً خیابان شلوغ تر است، پس باید چه کنم. در موبایلم تنها شماره آقای شریفی وجود داشت اما روی آن را نداشتم تا مشکل خود را به او بگویم. در راه بطور تصادفی با دختر جوانی همراه شدم. انگلیسی را بسیار خوب می دانست. دانشجوی فوق لیسانس مردم شناسی بود. ماجرا را که به او گفتم خندید. ابتدا چیزی نگفتم و فقط با خنده به او نگاه کردم و سپس گفتم چرا؟ یعنی چرا می خندی. گفت چرا از زیرگذر نیامدی. گفتم زیرگذر کجاست. گفت در طول همان بزرگراه. گفتم اما چند نفر از بزرگراه گذشتند گفت حتماً زیرگذر کمی فاصله داشته است و آنها تنبلی کرده اند و یا شاید. گفتم شاید چی؟ گفت شاید ترسیده اند. گفتم ترس از چی؟ گفت عبور از زیرگذر مخصوصاً شبها برای افراد تنها و به ویژه دخترها خطرناک است و بعضی ها حتی روز هم می ترسند.

از او تشکر کردم. پیش از بزرگراه از زیرگذر بسیار طولانی که حدود 150 متر بود گذشتم. چقدر راحت و آسان بود. چند دقیقه بعد خود را در محوطه آپارتمان دیدم.     

بعد از ظهر نخوابیدم و از ساعت 45/2 دقیقه منتظر آقای شریفی شدم اما تا ساعت 5/3 او نیامد. پس بدون تماس با او خودم به راه افتادم. پیش خود گفتم شاید کاری برایش پیش آمده و بیش از این مزاحمش نشوم. دیگر آنکه از آنجا که مسیر را یاد گرفته بودم، دوست داشتم که خود دوباره مسیر را طی کنم. می دانستم که فاصله زیرگذرها 500 متر است پس کمی به سمت جنوب حرکت کرده، خود را به زیرگذر دیگری رساندم. حدود 15 دقیقه بعد در محوطه دانشگاه بودم.

به محض رسیدن به دفتر بخش، منشی خود را به رییس رساند و سپس جوانی قد بلند به نزد من آمد. با سلام و احوالپرسی به رسم ما ایرانیان با او روبوسی کردم اما او به یکباره خودش را عقب کشید. خیلی جا خوردم اما یک آن به خود آمدم. انریکو انگلیسی را خیلی کم می داند، یکی از دانشجویان مترجم ما بود. برای او توضیح دادم که این رسم ما ایرانیان است که مردها و زنها با همجنسان خود روبوسی می کنند. سری تکان داد اما معلوم بود هنوز رفتار مرا درک نکرده است. انریکو اسپانیایی بود و در گروه هم، زبان اسپانیایی درس می داد. برای ریاست گروه خیلی جوان بود و کمتر از سی سال داشت. از این برخورد فهمیدم که دیگر هرگز با هیچ برزیلی روبوسی نکنم. تنها باید دست همدیگر را فشرد و شانه ها را بهم زد. این رسمی است که بین مردها وجود دارد. در دیگر موارد در برخورد مردها با زنها و یا زنها با یکدیگر روبوسی کردن و برای صمیمیت بیشتر، در آغوش گرفتن مرسوم است و از آنجا که برزیلی ها عموماً افرادی صمیمی هستند، بیشترین شکل احوالپرسی آنها، در آغوش گرفتن است.

انریکو گفت که رییس دانشکده منتظر ماست و به راه افتادیم. دفتر رییس دانشکده تا گروه زبان های خارجی چندان مسافتی نبود. در دفتر رییس معطل نشدیم. انریکو با منشی ها سلام و احوالپرسی و شوخی کرده، با یکدیگر وارد اتاق رییس دانشکده شدیم.

رییس دانشکده زنی حدود 55 ساله، قدی به نسبت بلند، چاق و سیاهپوست بود. او لباس گشادی از نوع هندی با آستین کوتاه بر تن داشت. وی در اصل کوبایی بود. پشت میز نشسته بود و با ورود ما به دفتر از پشت میز بیرون آمد. من که در بهت شکل و شمایل او بودم تا به خود آمدم خود را در آغوش او دیدم. کاش به همین جا ختم می شد وی با دستان گوشتالود و درشتش به سختی دو شانه مرا تکان می داد. دستان قوی او از یک زن به دور بود و یک ریز می خندید. با همه آشنایی با فرهنگ های ملل و از جمله برزیل رفتار و به ویژه صمیمیت او به عنوان رییس دانشکده برایم جای تعجب داشت. رفتار سریع او به من مهلت نداد تا مانند ژاپنی ها سلام کرده، از در آغوش رفتن پرهیز کنم.

صحبت ما بیش از دو ساعت طول کشید. از همه چیز گفتیم و بیشتر موضوعات جنبی تا مسایل آموزشی. صحبت ما از نوشیدن قهوه آغاز شد. برایم در فلاکسی که بر روی میز بود، قهوه ریخت اما گفتم میل ندارم و او گفت چرا؟ گفتم راستش می ترسم سردیم شود و او گفت یعنی چی؟ برایش مختصری از انواع مزاج ها گفتم. خیلی خوشش آمده بود. سپس بحث به انواع سنگ ها و سنگ درمانی انجامید. او انگشترش را از انگشت درآورده و بمن نشان داد و پرسید می دانید این چیست. گفتم این ایزد خورشید در فرهنگ اینکاها است و این بار بحث از اساطیر پیش آمد و بعد حماسه ها و از بحثی به بحث دیگر. اطلاعات من برایش جالب بود. انریکو فقط تبسم می کرد و چیزی نمی فهمید و هر از گاه رییس دانشکده با زبان اسپانیایی برای او ترجمه می کرد و او می گفت هان و سر تکان می داد.

در موقع خداحافظی سریع به خود آمده، به او تعظیم کردم و او خندید. انریکو چند جمله ای به رییس گفت و رییس با خنده گفت حالا فهمیدم و او هم تعظیمی کرد که هم نشانی از صمیمیت و هم شوخ طبعی او داشت.

انریکو گفت که کلاس هایم روزهای دوشنبه تا چهارشنبه است و از آنجا که فردا تعطیل است از روز دوشنبه هفته آینده منتظر ورود رسمی شما به بخش هستیم.

دوشنبه 2 اردیبهشت سال 1387

دیروز صبح با آقای رجبی به محلی در مرکز شهر به نام آنتن رفتیم. این نام را دوستان سفارتی بر اینجا گذارده اند. در مرکز شهر برازیلیا بر روی تپه ای کوچک که به احتمال زیاد طبیعی نیست برج کوچکی ساخته شده است که بیش از 40 متر ارتفاع دارد. این محل آنتن تلویزیون است و یکی از جاذبه های گردشگری به شمار می رود و بیشتر مسافران برزیلی یا غیر برزیلی که وارد برازیلیا می شوند، به بالای برج رفته و از آنجا شهر را تماشا می کنند. اگر چه برج خیلی بلند و مرتفع نیست اما دو ویژگی این برج را به محلی دیدنی و گردشگری تبدیل کرده است. نخست زیبایی خود شهر برازیلیا است. وقتی که با آسانسور به بالای برج می رویم از آنجا همه شهر نمایان می شود. دریاچه مصنوعی شهر و دو بال شمالی و جنوبی که آپارتمانها در آنجا قرار دارند. اما به نظر من زیباتر از این منظره محیط اطراف برج است. در روزهای شنبه و یکشنبه در اطراف برج یا به قول دوستان آنتن غرفه های زیادی کالاهای خود را به معرض فروش می گذارند. بیشتر این غرفه ها تنها در این دو روز باز است و از آنجا که در وسط هفته کمتر کسی به این محل می رود، بیشتر غرفه ها بسته است، در نتیجه در این دو روز است که رفتن به آنجا جالب است. در این غرفه ها انواع صنایع دستی شهرهای مختلف برزیل را می توان دید. انواع مجسمه های کوچک سفالی و رنگین که بیان کننده فرهنگ برزیل است، انواع صنایع دستی سنگی در ابعاد مختلف، کارهای چوبی، حصیری و انواع گردنبندها که برزیلی ها به داشتن و استفاده از آن علاقه زیادی دارند. از دیگر دیدنی ها در کنار این غرفه ها انجام مراسم و آیین های خاصی از سوی گروههای مردمی است، در نتیجه در هر گوشه از این محیط می توان گروههایی را مشغول فعالیت هنری دید. بیشترین فعالیت به موسیقی و رقص مربوط می شود. البته وقتی از یکی از مسئولان سوال کردم، معلوم شد که معمولاً هر هفته دو یا حداکثر سه گروه به انجام نمایش ها و آیین های خود می پردازند تا مردم بتوانند وقت بیشتری را صرف دیدن از آنها کنند. بسیاری از این گروهها در کنار انجام نمایش، نمایشگاه کوچکی نیز ترتیب داده و به فروش برخی کالاهای خاص مشغولند. دیروز که به آنجا رفتیم، چند نفر سرخپوست با لباس زیبای سرخپوستی در حال اجرای موسیقی بودند. من قبلاً موسیقی سرخپوستی امریکای لاتین را شنیده بودم اما اینجا بصورت زنده برایم بسیار جالب بود. در کنار نوازندگان، تعدادی از سرخپوست ها، بر روی زمین بساط خود را پهن کرده و کالاهای زیبا و صنایع دستی خود را می فروختند. در بین کالاها کلاه مخصوص سرخپوستی با پرهای عقاب خیلی جالب و دیدنی بود اما باورم نمی شد که قیمت آنها بسیار زیاد باشد و به پول ما بیش از پانصد هزار تومان می شد اما در بین کالاها، آلات موسیقی برایم جالب بود. آنجا بود که به یاد دوست بسیار خوبم جناب آقای فضل اله ایرجی افتادم. اگر یادت باشد برای آخرین مراحل اخذ ویزا و تهیه بلیط با هم به تهران رفتیم و این مرد چقدر که به من محبت کرد و با رفتاری همراه با صمیمیت و اخلاص، دوستی را در حق من تمام کرد و این در حالیست که پیش از آن تنها چند بار زمانی که ایشان در پژوهشگاه علوم انسانی مشغول فعالیت بودند، در رفتن به آنجا با ایشان ملاقات داشتم. بهر حال جناب آقای ایرجی نمونه بارز یک ایرانی نژاده و انسانی والا هستند. در آخرین دیدار از ایشان خواستم که اگر چیز خاصی را دوست دارند از برزیل برایشان بیاورم. می دانستم که اطلاعات ایشان در مورد کشورهای مختلف زیاد است. اما ایشان با بزرگواری تنها به گفتن سلامتی شما بسنده می کردند اما وقتی با اصرار از ایشان خواستم تا با صمیمیت و یکرنگی تقاضای مرا بپذیرند، در پاسخ گفتند که اگر ساز سرخپوستی دیدید برایم تهیه کنید و آنهم با شروط بسیاری که پولش را حساب کنم و زحمتی نباشد و من که خوشحال بودم تقاضای مرا پذیرفته اند تنها تبسمی کردم و گفتم چشم. اینک با دیدن آن ساز مخصوص سرخپوستی به یاد جناب آقای ایرجی افتادم. دوست داشتم آن نی مخصوص چند ردیفه را در اندازه بزرگ بخرم اما وقتی به فکر آوردن آن به ایران افتادم، پیش خود گفتم احتمال سالم رساندنش نزدیک به صفر است، در نتیجه یکی از این سازها را در اندازه کوچک برای آقای ایرجی خریدم که سپاسی بسیار کوچک در برابر محبت های ایشان باشد.

حدود چهار ساعت را در مرکز آنتن بودیم و در حالی که از دیدن این محیط بشدت به وجد آمده بودم به خانه برگشتیم.

*                                        *                                  *

اینک دوباره به شیراز جنت طراز می آیم و به تاریخ باز می گردیم. در مورد ورود مسلمانان به ایران و فارس در منابع قرون نخستین و به ویژه در منابعی که از آن به عنوان فتوحات یاد می شود مطالبی آمده است. از بهترین منابع در این مورد فتوح البلدان بلاذری است. اگر چه بلاذری در قرن سوم زندگی می کرده است اما نوشته های وی معتبر است. به گفته بلاذری مسلمانان عرب پس از حمله به شهر مهم ارجٌان و فتح آن، وارد شیراز شدند و بر این ناحیه مسلط شدند. اما در جریان حمله به شیراز، ساکنان قلعه شاه موبذ که نسبت به دین خود پایبندی داشتند، در مقابل حمله اعراب مقاومت کردند. از آنجا که این مقاومت به طول انجامید، مسلمانان در جلگه شیراز مستقر شدند و این نخستین عامل توسعه جلگه شیراز به عنوان شهر جدید شیراز بود. پس از پیروزی مسلمانان بر قلعه شاه موبذ، اینک مهمترین شهر حکومت ساسانی در فارس، استخر بود. این شهر مهمترین مرکز مذهبی ساسانیان به شمار می رفت و فتح آن برای مسلمانان اهمیت زیادی داشت. در این میان اگر در ناحیه شیراز بیشترین مقاومت از سوی ساکنان قلعه بوده، دیگر ساکنان، دین جدید را یا پذیرفته و یا به دادن جزیه رضایت دادند اما در استخر مقاومت بیشتر بود و این شهر در چند نوبت فتح شد.

در طول مدتی که استخر و یا دیگر نواحی مورد حمله قرار می گرفت، شیراز محل استقرار سپاهیان مسلمان بود. از آنجا که اینک استخر محل امنی برای مسلمانان به شمار نمی رفت آنها تصمیم گرفتند تا شیراز را به شهری مهم و مرکزی تبدیل کنند. بنا به روایات، ساخته شدن شهر شیراز به دو نفر نسبت داده می شود. یکی محمد بن یوسف ثقفی برادر حجاج بن یوسف ثقفی و دیگری محمد بن قاسم بن عقیل پسر عموی حجاج و این حجاج از جمله حاکمان ستمگر و خونخواری است که نه تنها نام زشت خود را در تاریخ ایران و اسلام ثبت کرده است، بلکه در تاریخ جهان نیز نام او همردیف آتیلا و نرون و چنگیز و تیمور و هیتلر است.

بهرحال بنا به روایات، روایت ساخته شدن شیراز بدست محمد بن یوسف صحیحتر است و این فرد با برادرش تفاوت زیادی داشته است اما همانطور که پیش از این برایت گفتم اگر ساخت شیراز را به این فرد و یا هر فرد دیگری به گونه ای نسبت دهیم که یعنی پیش از وی شیرازی وجود نداشته است کاملاً غلط است و گفتم که شیراز ناحیه ای آباد با سکونتگاههای پراکنده بوده است و تنها قلعه بزرگ و مهم در دوره ساسانیان در شیراز، قلعه شاه موبذ یا قلعه بندر بوده است. در واقع کاری که محمد بن یوسف کرد انتقال مرکز شیراز از ناحیه مرتفع به بخش دشت و جلگه بود و از آنجا که یک شهر در جلگه زودتر و بیشتر از کوه توسعه پیدا می کند، از این جهت این نسبت دادن چندان غلط نیست.

مسلمانان با شهرسازی و طرح های شهری آشنایی زیادی نداشتند و از آنجا که شیراز جدید را در دشت بنا کردند، نقشه شیراز را به تقلید از برخی شهرهای مهم دوره ساسانی، با طرح دایره ساختند. در این شهر مهمترین مراکز عبادی و سیاسی مسجد بود و اینک همچون دیگر شهرهایی که ساخته شد در کنار مسجد بزرگ، اماکنی چون بازار، حمام و آب انبار ساخته شد و دسترسی مردم به این امکانات به توسعه شهر کمک کرد. اینک مسجد جای آتشکده را گرفت اما به لحاظ اجتماعی کارکرد مسجد بسیار بیشتر از آتشکده گذشته بود و اگر پیش از این در برخی شهرها آتشکده ها مخصوص گروه خاصی بود اینک مسجد به همه مردم تعلق داشت و بدین صورت مسلمانان بدون اینکه در شهرسازی تجربه و یا مهارتی داشته باشند به رشد شهرنشینی کمک زیادی کردند.

دومین عاملی که به توسعه شهر شیراز در قرون نخستین اسلام کمک کرد، نبود حصار در اطراف و دور شهر بود. اینک مسلمانان با تاثیر از قلعه های مستحکم دوره ساسانی، در وسط شهر قلعه ای محکم بنا کرده که در آن مرکز اداری حکومت و خانه های سران کشوری و لشکری قرار داشت و سپس در بیرون از قلعه یعنی در بخش به اصطلاح رَبَض، خانه های مردم و مسجد و حمام قرار داشت. در این طرح بخش قلعه یا کهندز یا کهندژ از بخش بیرونی جدا نبود بلکه مانند دو لایه تو در تو ساخته شده بود تا از لحاظ امنیتی بهتر محفوظ شود. در این موقعیت اگر مسجد جامع ای ساخته می شد در قسمت درونی بود. در این طرح قسمت بیرونی توسعه بیشتری می یافت و قلعه کمتر دچار تغییر می شد.

از این زمان به مدت نزدیک به دو قرن، منابع در مورد تاریخ شیراز و بسیاری از بخش های ایران سکوت کرده اند و اطلاعات زیادی در دست نیست، در واقع در این مدت اتفاق خاصی نیفتاده است تا در منابع از آن یاد شود اما در قرن سوم دو مساله موجب تغییر و توسعه بیشتر شهر شد. این دو مساله یکی مذهبی و دیگری سیاسی بود.

مساله اول مربوط به ماجرای ولیعهدی حضرت رضا (ع) می شد و دوم مساله اختلاف و سپس دشمنی یعقوب لیث با خلافت عباسی.

عامل اول را بعداً برایت خواهم گفت چرا که وجود برادران و نزدیکان حضرت رضا (ع) در این شهر و شهادت آنها دو قرن بعد تاثیرات خود را نشان داد اما تاثیر مخالفت یعقوب با خلافت عباسی زودتر نمایان شد.

یکی از نبردهای اصلی یعقوب با حاکم عباسی فارس در نزدیکی شیراز و در دشت بیضا صورت گرفت.(سال261ه.ق) در این نبرد یعقوب به پیروزی بزرگی دست یافت و به دنبال آن بر شیراز تسلط یافت. اگرچه آثار مربوط به صفاریان در شیراز به عمرو لیث برادر و جانشین یعقوب تعلق دارد اما بنظر می رسد که یعقوب نیز در آبادانی شیراز نقش داشته است اگرچه اثری از وی باقی نمانده است و یا شاید یعقوب فرصتی برای ایجاد بنا و یا مکانی خاص را در شیراز پیدا نکرد و بنظر صحیحتر است. بهر حال عمرو در شیراز چند بنای مهم تاسیس کرد که به توسعه شهر کمک زیادی کرد و از مهمترین این بناها مسجد جامع بود، آنچه در بین مردم به مسجد عتیق یا جامع عتیق معروف است.

پسرم قصدم آن نیست که وارد مباحث سخت و پیچیده تاریخی شوم و تو را خسته کنم، فقط می گویم که در گذشته وجود یک مسجد جامع در یک مکان در توسعه آن شهر، تاثیر زیادی داشته است زیرا که مسجد جامع تنها مرکز مهم عبادی یک شهر نبوده است بلکه مسجد جامع به معنای مرکز مهم عبادی یک منطقه بزرگ به شمار می رفته است و موقعیت شیراز نیز از دوره باستان برای مرکزیت یافتن بسیار خوب بوده است و اینک با ساخته شدن این مسجد، فضای شهر نیز تغییر می کند چرا که محل مسجد جامع در درون قلعه اصلی شهر یا کهندژ است و در آن موقع قلعه ی جدیدی با وسعت بیشتر ساخته می شود و مطمئناً، هم به تعداد محلات افزوده می شود و هم شهر در مجموع وسیعتر می شود، چرا که اینک تا دور دست ها مسجد جامعه شیراز مهمترین مرکز مذهبی و حتی سیاسی است.

عمر تسلط و استقرار صفاریان در شیراز بسیار کوتاه بود اما ساخت بناهایی چون مسجد جامع توسط صفاریان در آینده این شهر و پیشرفت آن نقش زیادی ایفا کرد.

شصت سال گذشت. حاکمان فارس در این مدت همچنان دست نشاندگان خلافت عباسی بودند اما شیراز در مسیر پیشرفت افتاده بود و این حاکمان نیز از این رویه خارج نشدند، آنها نیز بر عظمت شهر افزودند و بنایی و مکانی و تاسیساتی که به توسعه شهر کمک می کرد بر گذشتگان افزودند تا نوبت به آل بویه رسید و این بار پیشرفت شهر شیراز با سرعت بیشتری همراه شد. از دوره آل بویه شیراز جدا از اهمیت مذهبی به یکی از مهمترین مراکز سیاسی ایران تبدیل شد چنانکه از این زمان تا پایان قاجاریه شیراز یا پایتخت بود و یا همردیف و هم شان پایتخت، شهری پر جمعیت، تاثیر گذار و از جهات مختلف فرهنگی بهترین نماینده فرهنگ ایرانی.

*                                       *                                       *

پسرم این مطلب را که برایت می نویسم، به مادرت نگو تا زمانی که به اینجا آمدید، خودم برای همه شما مفصل تعریف کنم. مادرت نگران است و با شنیدن این خاطره بیشتر نگران می شود. قول پسرم.

خلاصه بگویم، سه شبانه روز چنان بر من سخت گذشت که تا کنون آن را تجربه نکرده بودم. از خستگی این چند روز که هنوز بر وجودم سایه انداخته بود، شب دوم یعنی چهارشنبه شب نیز زود خوابم برد و دوباره بیدار شدن در بامدادان و همان نسیم خنک و صدای بلبل و بوی خوش رطوبت. پس مجدداً به هوای نفسی تازه و خرید نان تازه از خانه بیرون رفتم. تا فروشگاه هیچکس را ندیدم، در حالی که دیروز همین موقع چند نفری برای خرید بیرون آمده بودند. در فروشگاه نیز بسیار خلوت بود. به آپارتمان بازگشتم و دوباره به انتظار آمدن مردم و آغاز شور و نشاط در تراس نشستم، اما جز چند نفر، کسی از محوطه آپارتمان نگذشت. می دانستم که امروز تعطیل است اما چرا برای پیاده روی، کسی از خانه خارج نمی شود. در همان تراس خود را با خواندن بروشور مشغول کردم و ساعت 10 صبح به قصد گرفتن عکس از این طبیعت زیبا که برایم تازگی داشت از خانه خارج شدم. در نزدیک مجتمع ما، فضای سبزی بود که درختان زیادی در آنجا قرار داشت. بیشتر این درختان آزالیا هستند و پر از گل های بزرگ و در رنگهای مختلف. در همین دو روز در خیابان درختان زیادی دیدم که در شیراز به صورت زینتی در حصین نگهداری می شوند اما در اینجا به دلیل رطوبت بالا و آب و هوای استوایی به درختان بزرگی تبدیل شده اند که همه پر از گل است. عکس گرفتن را شروع کردم اما عجیب بود، هیچکس نبود. به نزدیک فروشگاه رفتم. روبروی فروشگاه تعدادی مغازه قرار داشت اما هیچکدام باز نبود. در خیابانی که به راحتی نمی شد از آن عبور کرد، هر از گاه ماشینی می گذشت. انگار که قرار است زلزله یا طوفان بیاید و مردم، شهر را تخلیه کرده اند. همه جا سوت و کور، همه جا آرام و بی سر و صدا. کمی ترس ورم داشت. پس عکس گرفتن با دوربین حرفه ایم را رها کرده به آپارتمان بازگشتم. در مجتمع نیز نه صدای بچه ای می آمد و نه صدای هیچ جوان و میانسال و کهنسالی تا نشان دهد حیات انسانی لااقل در اینجا جریان دارد. اصلاً جوری شده بود که به فکر فرو رفتم نکند اتفاق خاصی افتاده است. تنها کسی که می توانست به من کمک کند آقای شریفی بود. به او تلفن زدم. پس از سلام و احوالپرسی بدون گفتن مطلبی در مورد دیروز، خودش گفت که ساعت 45/3 دقیقه به آپارتمان آمده است و شما نیامدید. از او عذرخواهی کردم و نگفتم که شما 45 دقیقه تاخیر داشتید و تنها گفتم قصد داشتم خودم پیاده بروم و فراموش کردم به شما تماس بگیرم. از آقای شریفی خلوتی محله را جویا شدم. در پاسخ گفت در این شهر به محض تعطیلی بیش از یک روز تقریباً همه، شهر را برای مسافرت خالی می کنند زیرا که اکثر مردم در اصل اهل شهرهای دیگر هستند و ما هم فردا صبح زود به مسافرت می رویم. پس از خوش و بشی دیگر و چند سوال، مکالمه را تمام کردم.

بله پسرم تا سه روز از پنج شنبه تا شنبه شب محکوم به حصر خانگی در غربت شدم. در حالی که می دانستم در شیراز شما در حال برپایی مراسم نوروز و دید و بازدید هستید و این یادآوری بر غم غربت من در این موقعیت خاص می افزود. جز عصر پنجشنبه که به مدت یکساعت با تک تک شما تلفنی صحبت کردم، در این سه روز، یکی دو بار آنهم برای تنوع به فروشگاه رفتم و همه را در خانه ماندم و البته باید بگویم که توفیقی اجباری نیز نصیب من شد و تقریباً همه بروشورها و کتاب ها را خواندم و در همین مدت کوتاه اطلاعات بسیار با ارزشی از برزیل و تاریخ و جغرافیا و مردم آن بدست آوردم.

روز یکشنبه تلفن زنگ زد. این نخستین بار بود که تلفن زنگ می زد. حال خاصی یافتم انگار که پس از سه روز خود را یافته باشم. آقای شریفی به من گفت برای ساعت 11 به دنبال شما می آیم تا برای صرف نهار و دید و بازدید نوروزی با اعضای سفارت به سفارت خانه برویم.

سفارت خانه با آپارتمان ما فاصله زیادی داشت و در منطقه جنوبی شهر بود و ما در شمال. آقای شریفی دنبال من آمد. خیابان ها همچنان خلوت بود و آقای شریفی گفت که تا امروز عصر همه به شهر باز می گردند.

سفارت ایران در ناحیه خاصی قرار داشت که همه سفارت خانه ها آنجا هستند. باغی بسیار بزرگ چسبیده به سفارت بلژیک. بعداً در توصیف شهر از ساختمان و محوطه سفارت بیشتر برایت می نویسم اما حالا بهتر است با هم به مراسم نوروز برویم.

ماشین در کنار رزیدانس ( کاخ پذیرایی ) سفارت ایستاد. آقای میانسالی، لاغر با قدی متوسط و عینک بر چشم ایستاده بود. آقای شریفی در ماشین او را معرفی کرد. آقای شهرزاد سفیر موقت و گویا برای حدود 2 سال بود که سفارت، سفیر دایم نداشت. از ماشین پیاده شدم. آقای سفیر به احترام به استقبالم آمد. خود را معرفی کرده، با یکدیگر وارد سالن شدیم.

ساختمان بسیار شیک بود و چند دست مبل در سالن بزرگ قرار داشت که همه مبل راحتی بود. سالن با تابلوهای زیبایی آراسته بود و فرش های نفیس در کف سالن چشم را نوازش می داد. همانجا پیش خود گفتم فکر کنم از این به بعد یکی از اعصاب خردی هایم در آمدن به اینجا، دیدن افرادی است که با کفش بر روی این فرش ها راه می روند. فرش ها بیشتر تبریزی، تعدادی قالیچه ابریشم و چند فرش اصفهانی بود. هنوز کسی نیامده بود و آقای شهرزاد از مسافرت و آمدن من سوال کرد.

افراد یکی پس از دیگری آمدند و جناب آقای شهرزاد مرا معرفی می کردند. آشپز سفارت، آقا مصطفی خورش سبزی و ماهی پلو با سبزی درست کرده بود. بسیار خوشمزه. پس از نهار نیز دسر آوردند. با دیدن هموطنانم و خوردن غذای ایرانی پس از چند روز حال و هوای خاصی یافته بودم انگار که مدتهاست از وطن و خانواده به دور هستم و انگار نه که هفته پیش، این موقع در شیراز بودم. با دوستان جدید مشغول صحبت بودیم که یکی از کارمندان سفارت به نزد من آمد و در گوشم چیزی گفت. او آقای گورانی مسئول تشریفات سفارت بود. وی گفت که رسم هر ساله ماست که در این روز، غزلی از حافظ می خوانیم و فالی می گیریم و چه کسی بهتر از شما. گفتم چشم. دیوان حافظ را آوردند. ابتدا به نیت امام زمان(عج) و سپس به نیت همه افراد دیوان را باز کردم. دو تا از غزلهای ناب آمد که دومی به دور از وصف الحال من و این ایام مبارک نبود. غزل را خوانده و برایشان به اختصار تفسیر کردم. فکر می کنم که همه لذت بردند. چند پرسش هم پیش آمد که پاسخ دادم. فضای جمع دوستانه تر شد. یکی از نوجوانان که پسر کاردار نظامی بود از من در مورد فوتبال سوال کرد و گفتم علاقه دارم و او بلافاصله از جمع خواست که به بازی برویم، پس همگی از سالن خارج شدیم. در موقع ورود به رزیدانس، زمین فوتبال را دیده بودم و از آقای شریفی پرسیده بودم مگر بازی می کنید و او جواب داده بود بله چه جورم. پس همگی به زمین سبز، کوچک اما زیبای فوتبال رفتیم. گویا آنها دائم بازی می کردند چرا که همگی لباس ورزشی به همراه داشتند اما من هیچ نداشتم. بالاخره قرار گذاشتیم که برای عصر سه شنبه همگی برای بازی فوتبال در زمین جمع شویم، چرا که غیر از من یکی دو نفر دیگر هم کار داشتند.

ساعت حدود 6 عصر بود که آقای شریفی مرا به آپارتمان رساند.

پنج شنبه 5 اردیبهشت سال 1387

پسرم دوست دارم از دو خاطره جالب در مورد دانشجویان بگویم. اول خاطره ای مربوط به دانشجویانی که در دانشگاه برازیلیا درس می خوانند و دوم خاطره ای که با دانشجویان خود دارم.

سه شنبه همین هفته بود یعنی پریروز که طبق معمول پیاده به دانشگاه می رفتم. پس از عبور از زیرگذر و گذشتن از بین مجتمع های آپارتمانی به خیابان نزدیک دانشگاه رسیدم و در آن موقع بود که صحنه عجیبی دیدم، آن صحنه چه بود. تعداد زیادی دانشجو با در دست داشتن کاسه ای کوچک و از آن جالبتر قیافه ای بسیار خاص در چهار راه خیابان در حال گدایی از ماشین ها بودند. قیافه آنها از دور برایم خیلی عجیب بود پس به آنها نزدیک شدم، باورت نمی شود. پسرها همه برهنه بودند و تنها شورت و یا حداکثر شلوارکی به پا داشتند و سر و صورت و بدن آنها همه آغشته به رنگ های مختلف بود به طوری که صورت آنها به وضوح پیدا نبود. همه پای برهنه بودند و در حال گدایی. از شور و نشاط و خنده آنها و اینکه چند تایی از آنها را در دانشگاه دیده بودم متوجه شدم که اینها دانشجو هستند. تعداد آنها بیش از بیست نفر بود، دختر و پسر و دخترها همه با شلوارک کوتاه و یک تاپ نازک و یا تنها سینه بند و با سر و صورت رنگی.

به راهم ادامه دادم و به دانشگاه رسیدم. در حیاط دانشگاه نیز گروه دیگری از دانشجویان را با همین سر و وضع دیدم با این تفاوت که چند نفر بدون رنگ و با لباس آنها را در صف کرده و مانند اینکه به آنها تعلیم می دهند در حال نظم دادن به آنها بودند. ظهر که به کلاس رفتم دیگر کاسه صبر کنجکاویم سر رفته بود و موضوع را به دانشجویان گفتم و از آنها خواستم تا ماجرا را برایم توضیح دهند. یکی از دانشجویان برایم تعریف کرد که معمولاً دانشجویان سال بالا برای تازه واردها چنین برنامه ای را ردیف می کنند، به اینصورت که کتاب و دفتر و لوازم و لباس آنها را می گیرند و سپس بر رویشان رنگ می پاشند و از آنها می خواهند که به خیابان رفته و گدایی کنند و هر کدام حداقل 50 رئال جمع آوری کرده و به دانشجویان سال بالا تحویل دهند و در آن صورت لباس و لوازم خود را بگیرند. جالب آنکه اهالی ساکن در خیابان های اطراف دانشگاه از این رسم اطلاع دارند و به این دانشجویان بسیار جوان و تازه وارد کمک می کنند. دانشجویان تازه وارد برای شرکت در این رسم اجباری ندارند اما آنها که شرکت نمی کنند به عنوان دانشجویی بچه سال و ترسو شناخته می شوند و البته کسی به آنها کاری ندارد اما در دیگر مراسم او را کمتر شرکت می دهند و به قول معروف روی او حساب باز نمی کنند اما فلسفه این کار چیست. با انجام این مراسم دانشجویان تازه وارد باید بدانند که از همه پایین تر هستند و دانشجویان پیش کسوت در بخش دارای قدرت و نفوذ هستند و باید به آنها احترام بگذارند و در انجام دیگر مراسم که کم هم نیستند، مطیع باشند. 

به خاطره دوم می رسیم. علی رضای عزیزم، دانشجویان دانشگاه برازیلیا جوانانی بسیار با نشاط و در عین حال با ادب هستند. از مهمترین و بهترین ویژگی هایی که در بین آنها دیدم ظرفیت بالای آنهاست. آنها به خوبی تمایز بین دوستی و کلاس و درس را درک می کنند. در صورت دوستی با آنها هرگز این دوستی را به کلاس نمی کشند و حد و مرزها را خوب رعایت می کنند. هفته سوم بود که در پایان درس ایرانشناسی یکی از دانشجویان به من گفت که شما که با خوراکی ها و مردم شناسی خوراکی آشنایی و علاقه دارید، اگر دوست دارید می توانیم با هم به رستوران چینی ها برویم. من از این پیشنهاد استقبال کردم اما تا دو هفته بهانه می آوردم و دلیلم آن بود که دانشجویان را بهتر بشناسم تا در روابط خود با آنها آگاهی بیشتری داشته باشم و نتیجه آن شد که دیروز پس از کلاس ایرانشناسی با تعدادی از دانشجویان به رستوران چینی ها که در نزدیکی دانشگاه بود رفتیم. از آنجا که از این خاطره می توان درس های زیادی گرفت آن را برایت تعریف می کنم. به رستوران که رسیدیم تعداد ما به دوازده نفر رسید. یکی از دانشجویان لیدر و رییس گروه بود. پسر جوانی که در کلاس از او صحبت زیادی نشنیده بودم و اینک مدیریت او برایم خیلی جالب بود. او جوزف نام داشت. جوزف از پیشخدمت چند سوال پرسید و سپس رو به دوستانش کرد و گفت به نظر من این غذا مناسب است، او نام یکی از غذاهای چینی را برد. به چند لحظه نگذشت که همه دوستان دانشجو سرشان را به عنوان جواب مثبت تکان دادند و برخی هم با گفتن اوکی پاسخ مثبت دادند. پسرم اولین نکته در همین رفتار بود. دوست ندارم و می دانی که از افرادی نیستم که فقط به بدگویی در مورد فرهنگ ایران زبان باز می کنند. ما ایرانیان دارای خصلت ها و رفتارهای خوبی هستیم که در جهان شاخص و نمونه است. همیاری یکی از آنهاست که در بین کمتر ملتی دیده می شود اما یک چیز را می دانم و آن این است که در هر کاری بیش از همه با احساس گام بر می داریم و کمتر از عقل و منطق استفاده می کنیم. می دانم که در بسیاری از موارد به ویژه در کاری دسته جمعی برآنیم که حرف، حرف خودمان باشد و گاه که اگر حرفمان به کرسی ننشست تمام تلاشمان را می کنیم تا آن فعالیت و حرکت گروهی را خراب کنیم.

اینک من با 11 جوان برزیلی به رستورانی چینی رفته ایم و در عرض چند دقیقه برای انتخاب غذا تصمیم گیری شد و از آنجا که همگی جوزف را به عنوان رهبر گروه قبول داشتند در انتخاب او اعتراضی نکردند در حالی که می دانستم شاید کسی مخالف خوردن آن غذا باشد. از طرف دیگر نمی توانستم بگویم که اینها به دلیل حضور من شرم دارند تا با جوزف مخالفت کنند چون چنین نبود آنها به هیچ وجه با هم تعارف ندارند و اگر مخالف باشند حرفشان را می زنند و کاری به حضور من ندارند پس چه نتیجه ای از این برخورد می توان گرفت، نتیجه آنکه اگر کسی مخالف بود، می دید که اعتراضش ارزشی ندارد یعنی یک غذا خوردن ساده ارزش آن را ندارد که اوقات دوستان خود را تلخ کند و برخی از ما که حاضر نیستیم یک مساله بسیار ساده مخالف میل خود را تحمل کنیم. بگذریم پیشخدمت دوباره آمد و جوزف رو به دوستان کرد و گفت شش تا موافقید و همه سر تکان دادند و دوباره برخی اوکی گفتند. من پیش خود گفتم که منظور جوزف از گفتن شش تا چی بود ما که دوازده نفریم و شش غذا کم است. چند دقیقه ای مشغول صحبت بودیم که پیشخدمت شش سینی غذا همراه با دوازده بشقاب را آورد. غذا عبارت بود از برنج و چند نوع سبزی، بدون هیچ نوع گوشتی و بیشتر غذاهای چینی گیاهی است اما نکته ظریف آنکه دوستان خوب من می دانستند که من گوشت نمی خورم و غذایی صرفاً گیاهی سفارش داده بودند.

پیشخدمت در نوبت بعد شش نوشابه گوارانا را نیز آورد. برخی از دخترها از کیفشان لیوان خود را در آوردند و تعداد 12 لیوان یک بار مصرف نیز در سر میز گذاشته شد. جوزف مانند یک مهماندار برای همه بطور تساوی نوشابه می ریخت و هر کسی هم مقداری غذا در ظرف خود ریخت. در بین غذا خوردن صحبت های معمولی رد و بدل می شد و دانشجویان از من در مورد غذاهایی ایرانی هم سوال می کردند. در حال صحبت کردن متوجه رفتار دانشجویان بودم، کسی در خوردن غذا عجله ای نداشت و همه با صبر و حوصله و با لذت در حال غذا خوردن بودند. حدود 15 دقیقه گذشت و همه سینی ها خالی شد و نوشابه ها نیز تمام شد و من اینک منتظر اقدام بعدی جوزف بودم. علی رضا چقدر جالب بود، جوزف نام تک تک دوستانش را برد و آنها تنها با گفتن بلی یا خیر پاسخ می دادند. جوزف که به نتیجه رسیده بود، پیشخدمت را دوباره صدا زد و سپس به او گفت سه تا و دوباره مشغول صحبت شدیم. چند دقیقه بعد سه سینی غذا و سه نوشابه دیگر آورده شد و برخی از دوستان مشغول خوردن شدند و برخی نیز در حال صحبت با یکدیگر بودند. از آنجا که غذا خوردن به آهستگی صورت می گرفت، از این وقفه ای که برای آوردن دوباره غذا پیش آمد کسی ناراحت نشد و یا اشتهایش را از دست نداد. دوباره غذا خوردن به آهستگی و سپس حرف زدن و خندیدن. ده دقیقه بعد غذا تمام شد. من ساعت 2 کلاس داشتم و اتفاقاً چند نفر از دانشجویان در کلاس بعد از ظهر که آموزش زبان فارسی بود نیز حضور داشتند. دوباره سینی های برنج تمام شد و دوباره جوزف به دوستان گفت کسی غذا می خواهد و این بار همگی تنها تشکر کردند. غذای چینی در عین سادگی بسیار خوشمزه بود. کاش در فرهنگ غذایی ما نیز مردم به این درک می رسیدند که می توان با موادی ساده غذایی لذیذ و مقوی ساخت اما چه حیف که در نزد بیشتر ایرانیان اگر در غذایشان گوشت نباشد آن غذا را بی ارزش می دانند.

نوبت حساب و کتاب فرا رسیده بود. جوزف دوباره پیشخدمت را صدا زد و پیشخدمت این بار صورتحساب را آورد. من در کنار جوزف نشسته بودم و رفتار و حرکاتش را به خوبی زیر نظر داشتم. جوزف تلفن همراهش را از جیب در آورد و مبلغ غذا را بین افراد تقسیم کرد. سهم هر فردی حدود چهار هزار تومان شد. برایم خیلی جالب بود غذای لذیذی در رستوران به نسبت خوبی خورده شد و هزینه آن به این اندازه کم شد. یک دلیل آن همین یکرنگی و صمیمیت بین افراد بود ما دوازده نفر بودیم و در مجموع 9 غذا سفارش داده شد نه دوازده غذا. همگی سیر شدند و به همه خوش گذشت و غذایی نیز زیاد نیامد و هیچ اسراف هم نشد.

تک تک دانشجویان پشت سر هم به صندوق رفته و با کارت اعتباری سهم خود را پرداختند. کسی به فرد دیگری برای حساب کردن تعارف نکرد. هر کس خودش حساب خودش را کرد و منهم کارتم را به جوزف دادم و جالب آنکه او هم هیچ تعارفی نکرد که شما استاد ما هستید و مهمان ما باشید و من از این رفتار بسیار خوشم آمد. حال خودت مقایسه کن با آداب غذا خوردن ما حتی در یک جمع صمیمی. اول غذای زیادی در بشقاب می کشیم و با اینکه هر روز غذا می خوریم اما به اندازه خوردنمان توجه نداریم، غذای بیشتری می کشیم و حتی در حالی که می دانیم بچه ها کمتر غذا می خورند برای آنها نیز غذا زیاد می کشیم و در آخر چقدر اسراف می شود و این تنها یکی از چند مورد رفتار و آداب غذا خوردن ماست که اشکال دارد.

*                                         *                                      *                    

به شیراز برویم و از شیراز در دوره آل بویه بگوییم. فارس و به ویژه شیراز در دوره آل بویه پیشرفت زیادی کرد تا آنجا که باید از این دوره به عنوان دوره ای با شکوه یاد کرد. در اوایل قرن چهارم هجری بود که با حمله علی به قسمت هایی از فارس و پیروزی بر حاکم عباسی، شیراز به تصرف وی درآمد.(سال322ه.ق) در حمله علی بویه به فارس دو برادر دیگر وی یعنی حسن و احمد در خدمت او بوده، ضمن کمک به او، سروری او را نیز پذیرفته بودند. در مدت کوتاهی قدرت این سه برادر چنان شد که حتی بر بغداد نیز مسلط شدند و خلیفه عباسی مجبور به اطاعت از آنها شد. در بغداد بود که خلیفه القابی را به این سه برادر اعطا کرد و البته این اعطا از سر ترس بود. اینک علی برادر بزرگتر عمادالدوله، حسن برادر وسط رکن الدوله و احمد برادر کوچکتر معزالدوله لقب یافتند.

مرکز حکومت عمادالدوله شیراز بود و از این زمان توجه به شیراز بیشتر شد. عمادالدوله عمر زیادی نکرد و چون بیماری سختی گرفت و پسر هم نداشت از برادرش حسن خواست تا پسرش فناخسرو را به شیراز بیاورد و بدینصورت رکن الدوله همراه با پسرش فناخسرو به شیراز آمد و چیزی نگذشت که عمادالدوله درگذشت(سال338ه.ق) اما پیش از مرگ، فناخسرو ملقب به عضدالدوله را جانشین خود معرفی کرد و همه سپاهیان و بزرگان این جانشینی را پذیرفتند.

از آنجا که عضدالدوله جوان بود، پدرش رکن الدوله برای چند ماه در شیراز ماند و در همین مدت کوتاه نیز به عمران و آبادانی شیراز توجه زیادی کرد اما بزرگترین خدمت وی ساخت قناتی بود که پس از وی به قنات رکن الدوله، آب رکنی و آب رکن آباد معروف شد. ایجاد این قنات در توسعه شیراز در ضلع شمالی و ناحیه مهم صحرای مصلی نقش زیادی داشت، چنانکه از این زمان باغها و اماکن مهم سیاسی و اجتماعی در این صحرا به وجود آمد. به گفته منابع، آب رکنی بسیار گوارا اما مقدار آن اندک بوده است و به همین دلیل این آب بیشتر صرف مشروب ساختن صحرای مصلی و باغهای آن می شد.

با وجود این تلاش ها باید گفت که پیشرفت و توسعه شیراز در دوره آل بویه بیش از همه مدیون اقدامات عضدالدوله است. تا این زمان برخی از حاکمان برای توسعه شیراز اقداماتی انجام دادند اما هیچکدام از این افراد به اندازه عضدالدوله به عمران و آبادانی نپرداختند و نکته جالب آنکه اقدامات عمرانی عضدالدوله به یک کار خاص، مثلاً ساختن مسجد خلاصه نشد.

فعالیت ها و اقدامات تنها کسی که در تاریخ شیراز همچون عضدالدوله می باشد، کریم خان زند است اما از آنجا که بیشتر آثار دوره زندیه باقی مانده است کسی به عضدالدوله توجه زیادی نمی کند. در مدتی که عضدالدوله در شیراز بود به تاسیس بناهایی چون شفاخانه ( بیمارستان)، کتابخانه، کاخ، مسجد، بازار، حمام و دیگر نیازهای مردم پرداخت و از حیث ساختن بیمارستان و کتابخانه باید او را آبادگرتر از کریمخان دانست. از اقدامات جالب عضدالدوله ساخت شهری جدید در بخش جنوب شرقی شیراز برای استقرار سپاهیانش بود. محل فعلی این شهر در محل کنونی قبرستان دارالرحمه است. از مکانهای مهم این شهر، بازار بزرگ و پر رونق آن بود. متاسفانه بیشتر آثار ساخته شده توسط عضدالدوله پس از وی به دلیل ضعف جانشینان او و همچنین اختلاف و نزاع بین صاحبان قدرت از بین رفت.

از دیگر اقدامات اساسی و مهم عضدالدوله در شیراز توجه وی به کشاورزی بود. پی آمد همین توجه بود که وی بند و یا سد بزرگ و مهمی بر روی رودخانه کُر بنا کرد که موجب رشد کشاورزی شد و اینک پس از گذشت بیش از هزار سال این سد همچنان استوار و پا بر جا ایستاده است، جایی که به بند امیر معروف است و به یاد دارم که در دوره کودکی چند بار با مرحوم پدرم و به همراه دبیرستانی که در آن درس می داد و با دیگر معلمها و دانش آموزان به این محل رفتیم و در عهد جوانی نیز با دوستان برای ماهیگیری به آنجا رفتیم.

فعالیت های عضدالدوله تنها در اقدامات عمرانی او خلاصه نمی شود. او که حاکمی بسیار باهوش و بادرایت و تیزبین و نکته سنج بود، به آزادی مذاهب و پیروان آن توجه خاصی داشت و این در حالی بود که خود فردی اهل دین و پایبند به اجرای آداب و رسوم دینی بود اما می بینیم که در دستگاه حکومتی وی پیروان دیگر ادیان نیز به کار مشغولند و او از پزشکان مسیحی و دبیران زرتشتی در دستگاه خود استفاده می کرد.

عضدالدوله که حاکمی دینمدار و پایبند دین اسلام و مذهب شیعه بود، عمارت بقعه علی بن حمزه(ع) را بنا کرد. این توجه به دین و مذهب شیعه هرگز از عضدالدوله مردی متعصب و خودسر نساخت و چنانکه گفتم پیروان دیگر ادیان در دوره وی در کمال امنیت و آرامش زندگی می کردند و به گمانم رمز اصلی موفقیت و پیروزی های وی در همین آزاد اندیشی دینی او بود.

در زمان عضدالدوله، شیراز هنوز دارای بارو و حصار نبود اما دروازه داشت و بیشتر این دروازه ها نیز توسط عضدالدوله ساخته شد و البته پیش از عضدالدوله نیز دروازه وجود داشت.. شاید این سوال برایت پیش بیاید که چگونه در حالی که حصار و دیوار وجود ندارد، دروازه ساخته شده است و این سوال خوبیست. در پاسخ برایت بگویم که در قدیم و تا اواخر دوره قاجار در بسیاری از شهرها و از جمله شیراز دور تا دور شهر را خندق می ساختند و در جاهایی که گودال وجود داشت، خندق نیاز نبود و در شیراز و اطراف آن نیز گودال کم نبود. معمولاً در قسمت هایی از شهر که به سوی شهرهای دیگر مسیر و راه وجود داشت، دروازه ساخته می شد و گاهی اوقات نام دروازه ها نیز به نام یکی از شهرهای مهم همان مسیر بود مثلاً دروازه شوشتر و یا دروازه استخر و اکنون نیز هنوز در شیراز دروازه کازرون و دروازه اصفهان وجود دارد که نزدیک به مسیر این شهرها واقع است اما همیشه این چنین نبود و نام برخی از دروازه ها برگرفته از یکی از بزرگان، سرداران و یا عرفا بود و معمولاً قبر این افراد بزرگ در نزدیکی دروازه وجود داشت مانند دروازه دولت که به نام دولت بن ابراهیم بن مالک اشتر بود و یا دروازه منذر که نام یکی دیگر از سرداران اسلام بود.

این دروازه ها در محل صاف و همواری ساخته می شد و عبارت بود از یک طاق و دو در کوچک در دو طرف دروازه. در این موقعیت گذر افراد سواره و کاروانها از خندق دشوار بود و مجبور بودند از دروازه عبور کنند و تنها افراد پیاده آنهم اگر بار و بنه نداشتند و باز هم با سختی از خندق می گذشتند، حتی اگر خندق ها آب نداشت. این خندق ها در طول سال خشک بود اما در نواحی حساس معمولاً در کنار خندق جوی آبی تعبیه شده بود و در صورت حمله دشمن این بخش از خندق با آب پر می شد و عبور از آن دشوار بود. 

به هر حال اینک عضدالدوله با ساختن دروازه موجب توسعه بیشتر شهر شیراز شد چرا که وجود دروازه بیش از هر چیز بر رونق اقتصادی و تجارت تاثیر مستقیم داشت. پس از عضدالدوله بنا به شرایطی که پیش آمد، حصار و بارویی اطراف شیراز ساخته شد و امنیت شیراز بیشتر از گذشته گردید.

*                                         *                                *

روز دوشنبه ساعت 9 صبح برای رفتن به دانشگاه از خانه خارج شدم. نخستین کلاس من ساعت 10 صبح، کلاس ایرانشناسی بود. به دانشگاه که رسیدم، در دفتر آموزش برنامه درسی را به من دادند و محل کلاسم را گفتند اما از آنجا که برای اولین بار بود که به کلاس می رفتم یکی از دانشجویان که با من کلاس داشت مرا تا کلاس همراهی کرد.

کلاس در انتهای راهرو طبقه دوم قرار داشت. از آنجا که دو هفته بود کلاس ها تشکیل شده بود، هنوز تمام دانشجویان از آمدن من با خبر نبودند و از کلاس 25 نفری تنها ده نفر آمده بودند. دوست نداشتم مباحث را تکرار کنم پس آن جلسه به معرفی خود، دانشجویان و احوالپرسی گذشت.

کلاس بعدی من ساعت 2 و در نزدیک همان کلاس قبلی بود. تا ساعت 2، اتاق را کمی مرتب کردم و ساعت 2 به کلاس فارسی رفتم. تعداد دانشجویان این کلاس 15 نفر بود که از آنها نیز فقط پنج نفر آمده بودند که دو نفرشان از دانشجویان کلاس ایرانشناسی بودند. در این جلسه نیز مقدماتی درباره زبان فارسی گفتم.

با اتمام کلاس، بشدت احساس گرسنگی کردم اما جایی را نمی شناختم. نه رستوران و نه محل دیگری را. در برگشتن به اتاق کارم در دست یکی از دانشجویان کلوچه ای دیدم. از او سوال کردم که کجا می فروشند و به من آدرس داد. در کیوسک کوچکی، در ویترینی مخصوص، کلوچه گرد و گرم وجود داشت. تعدادی خریده و با خود به اتاقم آوردم. توقع داشتم کلوچه ای شیرین را بخورم اما برعکس مزه آن شور بود و در وسط نان چیزی بود که نمی دانستم چیست. به زور و برای رفع گرسنگی دو تا از آنها را خوردم. مزه اش بد نبود اما از آنجا که از اول حس چشاییم خودش را برای خوردن شیرینی آماده کرده بود، به دلم ننشست. منتظر آمدن تنها دانشجوی کلاس فارسی 2 شدم. ساعت 5/4 شد و کسی نیامد. قصد رفتن داشتم که در زدند و چند لحظه بعد، دختری قد بلند، لاغر اندام و دورگه وارد اتاق شد.

او خود را تاییس معرفی کرد. از او خواستم هر چه در مورد زبان فارسی می داند، بگوید. در همان ابتدا فهمیدم که او دختری بسیار باهوش اما بسیار بازیگوش و بسیار پر حرف است. در حالی که از او پاسخ کوتاهی می خواستم، حدود نیم ساعت از رشته اش که روزنامه نگاری است، از مسافرت سه ماهه اش به آلمان و از خانواده اش گفت. او به انگلیسی کاملاً مسلط بود. زبان آلمانی را تا اندازه ای می دانست و اینک زبان لهستانی و فارسی را با هم می خواند. خوشحال بودم که دانشجویی چنین تیز هوش و علاقمند نصیبم شده است اما پس از یکی دو سوال فهمیدم که او چندین کار با هم می کند و آنقدر که در یادگیری بی قرار و نامنظم است، جدیت ندارد. از جمله از او پرسیدم که چند جمله فارسی بگوید او ابتدا گفت سلام علیکم و من خوشحال شدم و منتظر نه سخنرانی که گفتن چند جمله کوتاه از او بودم که با جمله بعدی مرا ناامید کرد، چرا که گفت این مداد دختر است. می دانستم که جناب دکتر جباری با آن تجربه و پیشینه تدریس و اینکه زبان انگلیسیش از من به مراتب بهتر است، در آموزش دانشجویان هیچ کوتاهی نکرده است، بلکه این دانشجوی بازیگوش از کلاس استفاده ای نکرده است. گفتم و جمله ای دیگر.  و او دو دستش را باز کرد و به انگلیسی گفت همین.

پیش خود فکر می کردم آتش بس کرده و فعلاً برای امروز کافیست اما پس از چند لحظه رگبار حرف های ریز و سریع او آغاز شد. پشت سر هم حرف می زد و من کم کم داشت سرم گیچ می رفت. احساس بسیار بدی داشتم. از او خواستم کمی ساکت باشد. گفت رنگتان زرد شده است، چیزی خورده اید. گفتم تنها دو عدد از اینها که نمی دانم چیست و با دست اشاره کردم. یکدفعه بلند گفت آه چه خوب. گفتم چی خوب است. گفت پانژا کیژو گفتم این دیگر چیست. گفت این یکی از غذاهای ملی ما برزیلی ها است. گفتم محتویات آن چیست؟ گفت نان و پنیر. تعجب کردم و سپس توضیح داد که در وسط این نان، پنیر مخصوصی است و برزیلی ها علاقه خاصی به این غذا دارند و معمولاً برای صبحانه و یا عصرانه و یا در طول روز می خورند.

احساس کردم که فشارم افتاده است. نه تنها سرم گیچ می رفت که چشمانم هم سیاهی می دید و تاییس نیز متوجه حالم شد. با اضطراب گفت چه کنم و چی لازم دارید و گفتم فقط شکلات و گفت آهان و از کیفش شکلاتی بیرون آورد. با دست پاکت کوچک و چرب شده نان و پنیر را بسویش دراز کردم و شکلات را گرفتم. متوجه منظورم شد و خندید. این نخستین تجربه معامله پایاپای من در برزیل بود.

با خوردن شکلات که خیلی شیرین بود، جانی گرفتم و پس از عذر خواهی از اینکه نمی توانم کلاس را ادامه دهم، با هم از اتاق خارج شدیم. تا رسیدن به محوطه خارج از دانشگاه فک تاییس همچنان در حال حرکت بود و من که تنها به فکر دل ضعفه و دل درد خود بودم و از حرفهای او هیچ نفهمیدم، از بس که او قَر و قاطی حرف می زد اما خونگرمی و با محبت بودن او کاملاً نمایان بود.

دوشنبه 9 اردیبهشت سال 1387

اول از امروز می گویم و سپس به دیروز می روم. امروز ظهر بود که از سفارت به من زنگ زدند آقای گورانی بود. به من گفت که سی پی یو ( cpu ) شما آمده است و برای گرفتن آن به سفارت خانه بیایید. بسیار خوشحال شدم و عصر پس از اتمام کلاس به سفارت خانه رفتم. دوستان با محبت سفارت و به ویژه آقای رزاقی به من تبریک گفتند و اینکه تا کنون سابقه نداشته است که پس از یکماه سی پی یو کسی بیاید و حداقل آماده شدن این کارت سه ماه است. یکی از دوستان به شوخی گفت نکنه برزیلی ها تو را می شناسند که به این زودی به تو کارت داده اند و من گفتم بله درست است اما رییس و بزرگترها آنها من را می شناسد و بزرگتر همه ما و من پارتی دارم که هر کسی ندارد و دوستان که من را می شناختند متوجه منظورم شدند و آقای رزاقی مانند همیشه از سر صدق گفت که این از نیت خوب شماست. بهر حال من که همیشه در همه کارهایم پارتی بزرگی چون خدا دارم و از آن با خبرم و پس از این پارتی بزرگ همراهی دعاهای پدر و مادر که در نزد خدا بسیار معتبر است. اما بگذار از این کارت و ویژگی های آن برایت بگویم تا درک کنی چرا دوستان در آمدن زودتر این کارت به من تبریک گفتند.

کارت سی پی یو مانند کارت ملی کشور خودمان است اما کارایی آن بسیار بیشتر از کارت ملی ماست. در برزیل برای انجام هر کاری داشتن این کارت الزامیست مگر انجام کارهای خیلی جزیی. به عنوان نمونه اگر کسی قصد خرید در فروشگاه را دارد و مقدار اندکی کالا خریداری می کند به کارت نیاز نیست اما از یک رقم بیشتر باید شماره کارت را ارائه دهد و در کامپیوتر ثبت شود. برخی مواقع در خرید مواد غذایی شماره کارت نیاز نیست. با این حال در فروشگاههای بزرگ و خرید مواد غذایی به اندازه زیاد باز هم کارت لازم است.  تا آنجا که من توجه کردم برای خرید بیش از صد رئال کارت نیاز است اما این کارت تنها برای خرید نیاز نیست بلکه بعنوان مثال کسی که قصد سفر داشته باشد و حتی سفر زمینی، در پای ماشین تا کارت خود را ارائه ندهد حق سوار شدن ندارد و در این موارد دانستن شماره کافی نیست و باید آن را ارائه داد. دولت برزیل با استفاده از این کارت به راحتی مسائل مالی و به ویژه مالیات های مردم و کسبه را بررسی می کند و فرار مالیاتی سخت است آنچه در کشور ما چندان دشوار نیست. معمولاً همه شماره خود را حفظ هستند و یا در جایی نوشته اند و یا کارت را به همراه دارند.

در انجام کارهای اداری نیز داشتن کارت ضروریست، باز کردن حساب بانکی، رفتن به درمانگاه یا بیمارستان های دولتی، استفاده از بیمه و همه کارها.

به گفته دوستان سفارتی در برزیل بیش از پنج میلیون نفر بدون داشتن کارت زندگی می کنند و اینها مهاجران و بیش از همه آسیایی ها و به ویژه چینی ها هستند.

حال نوبت ماجرای دیروز رسید. دیروز واقعاً جای همه شما خالی بود که به باغ وحش شهر برازیلیا رفتم. در این سفر یک روزه و دیدنی با دوستان خوب سفارتی همراه شدم. با آنکه از دنیای حیوانات و گیاهان بیگانه نیستم و هنوز هم دیدن راز بقا را در تلویزیون بر دیدن بسیاری از سریالها ترجیح می دهم اما دنیای حیوانات و پرندگان در برزیل بسیار متفاوت است، چرا که اصولاً گیاهان، میوه ها، خوراکی ها و حیوانات و پرندگان مناطق استوایی با همانند آنها در سرزمین ما و مناطق غیر استوایی بسیار متفاوت است و این تفاوت شامل همه گونه حیوان دریایی و آبزی، خزندگان، پستانداران و پرندگان می شود. حالا پیش از ورود به باغ وحش کمی از جانوران برزیل برایت می گویم تا انشااله وقتی به اینجا آمدی با آگاهی بیشتری به باغ وحش برویم.

در حالی که بسیاری از این جانوران در کشورهای استوایی مشابه یکدیگرند اما چند گونه از حیوانات مختص سرزمین برزیل است. در بخش آبزیان با وجود تنوع ماهی ها و دیگر آبزیان، ماهی معروف پیرانا مختص سرزمین برزیل است. این ماهی کوچک و به ظاهر آرام از خطرناکترین موجودات آبزی به شمار می رود و معمولاً هر ماه یکبار در شبکه های تلویزیون برزیل فیلم مخصوصی که نشان دهنده خطرناکی این ماهی است به نمایش گذارده می شود تا اگر کسی قصد سفر به جنگل های آمازون و رودخانه های اطراف آن را دارد متوجه این خطر باشد.( تصویر شماره 4 ) من که با دیدن این فیلم هم بسیار ترسیدم و هم حال مشمئز کننده ای به من دست داد. در این فیلم، وقتی که گله داران گاو قصد عبور از رودخانه را دارند، ابتدا گاوی را تنها به آب می اندازند و در عرض کمتر از دو دقیقه ماهی های پیرانا گوشت گاو را خورده و اسکلت آن بر سطح آب می آید و اگر این فیلم را ندیده بودم باور نمی کردم. دندان های این ماهی مانند قیچی عمل می کند و در حمله به حیوانی دیگر این ماهی ها در گله های چند هزار تایی حمله می کنند و هیچکس از حمله آنها جان سالم بدر نمی برد. در طی مدتی که در اینجا هستم با اینکه می دانم در رودخانه های اطراف برازیلیا این ماهی وجود ندارد باز هم در رفتن به آب احتیاط می کنم.

در بین حشرات و خزندگان نیز مورچه ها، مارها و پشه های برزیل را نمی توان در کمتر سرزمینی یافت. مهمترین مرکز زیست این گونه از جانوران در جنگلهای آمازون است. اول از همه از پشه مرگ آفرین برزیل برایت بگویم. پشه ای که به نام دینگی معروف است و هر کسی را که نیش بزند اگر تا ساعات اولیه او را به بیمارستان نرسانند، در عرض 48 ساعت خواهد مرد. نیش این پشه موجب اختلال در گلبولها شده و فرد را از پا در می آورد. این پشه در هند به پشه بینگی یا بینگو معروف است و سالانه چند هزار نفر در هند از نیش این پشه از بین می روند اما در طی یکی دو دهه اخیر دولت برزیل به خوبی با این پشه مبارزه کرده است و تنها هر از گاه در اخبار از مرگ و یا آسیب تنها چند نفر گفتگو می شود. از جمله راههای مبارزه با این پشه در شهر برازیلیا خالی کردن حوض های بزرگ در میادین و مراکز شهر است چنانکه چند حوض بزرگ نزدیک آنتن همیشه خالی است و در دیگر جاها نیز هر سال چند نوبت سم پاشی می شود.

مورچه های اینجا با مورچه های ما تفاوت زیادی دارند. برخی آنقدر ریز هستند که دیدن آنها مشکل است و برخی که بزرگی آنها انسان را به وحشت می اندازد. هفته اول ورود به این شهر بود که به پایین آپارتمان رفته و در کنار فنس های زمین کوچک فوتبال در هوای خنک عصر به دیدن فعالیت بچه ها و جست و خیز آنها خود را سرگرم کرده بودم. چند نفری نیز مانند من بر روی صندلی ها نشسته بودند اما پاهایشان را روی فنس گذاشته بودند و این کاری سخت و آزار دهنده بود زیرا که ارتفاع فنس بلندتر از سطح صندلی و پاها بود و نشستن را کمی دشوار می کرد و من متعجب از این کار آنها بودم اما این تعجب به چند دقیقه هم نکشید چرا که به یکباره انگار که چند جای پای من را جانوری مانند عقرب نیش زده باشد بشدت احساس درد و سوزش کردم پس سریع به پاهایم نگاه کردم و بله دیدم که به چه سرعتی مورچه ها از پاهایم به طرف بالا حرکت کرده و این سوزش و درد ناشی از دندان مورچه است. با سرعت و در عین حال دست پاچگی خود را تکان دادم و آن موقع بود که متوجه رفتار همسایگان در گذاشتن پایشان بر روی فنس ها شدم. بله برخی از مورچه های برزیل خطرناکند و برخی که بسیار خطرناک و گوشت خوار.

در بین حشرات، زنبور عسل در برزیل از حشرات مفید و با ارزش است و تولید عسل نیز در این کشور رشد بسیار بالای دارد. شکل و شمایل زنبورها در اینجا با زنبورهای ما تفاوت دارد اما در بین این حشرات باید گفت که پروانه ها جایگاه خاصی دارند. زیبایی این پروانه ها مسحور کننده است غیر از آنکه بزرگی برخی از آنها نیز افراد غریبی چون من را به شگفتی می اندازد. تا چند سال پیش خرید و فروش این پروانه ها در برزیل آزاد بود و بسیاری از گردشگران خارجی در بازدید از برزیل حتماً چند پروانه خشک و بصورت قاب شده در اندازه های مختلف را خریداری می کردند اما اینک خرید و فروش پروانه قاچاق محسوب می شود و در نتیجه از آنجا که در این کشور خرید و فروش اجناس قاچاق جرم سنگینی دارد در کمتر جایی پروانه یافت می شود.

اما در بین حشرات، عنکبوت به لحاظ مردم شناسی در بین مردم برزیل جایگاه خاصی دارد. من در فروشگاههای صنایع دستی شکل خاصی از تار عنکبوت را می دیدم اما دلیل ساخت آن و فروشش را نمی دانستم تا در خانه یکی از دوستان برزیلی نمونه آن را دیدم، تار عنکبوتی که با چوب حصیر و نخ ضخیم ساخته می شود و گاه در وسط آن عنکبوتی کوچک و مصنوعی قرار می گیرد. در آنجا بود که از دوستم دلیل استفاده از این هنر دستی را پرسیدم چرا که برای دکور هم چندان جالب توجه نیست. در آن موقع بود که متوجه شدم این شکل نمادی است برای رفع چشم زخم و معمولاً در بیشتر خانه های برزیلی ها می توان آن را دید. 

حال که صحبت از حشرات شد بد نیست که تو را با دو حشره جالب و تقریباً عجیب که در شهر برازیلیا دیدم آشنا کنم. حشره اول چیزی شبیه حشره ایست در شیراز که ما به آن زردآلو بِرِس می گوییم و افراد قدیمی آن را بهتر می شناسند. این حشره در فصل بهار و به ویژه در زمانی که زردآلو در حال رسیدن است در باغهای شیراز هنرنمایی خود را با ایجاد صدای ممتد و تقریباً آزار دهنده نشان می دهد. این حشره در شیراز خیلی بزرگ نیست در نتیجه دیدن آن در بین شاخه ها و لابلای برگهای درختان دشوار است اما برایت از حشره ای مشابه آن در اینجا بگویم. اول اینکه این حشره بزرگ است تا آنجا که بخوبی دیده می شود. این حشره که نامش را نمی دانم در بین درختان و بر روی کابل های سیم می نشیند. من آن را از دور دیده ام و تقریباً شبیه یک ملخ بسیار بزرگ است. این حشره به ویژه پس از بارش باران و توقف باران زیاد می شود، اما ویژگی اصلی آن در تولید صدا است. در روزهای اول که در خیابان پیاده روی می کردم، فکر می کردم که سیم های برق پارازیت دارد و هر جا که می رفتم این صدای عجیب و بسیار گوش خراش را می شنیدم تا از یکی از دوستان برزیلی در مورد صدا سوال کردم و او با اشاره دست یکی از این حشرات را به من نشان داد. اینک به این صدا عادت کرده ام اما باز هم صدایی بسیار آزار دهنده است.

در مورد حشره عجیب دوم، آن را با بیان یک خاطره معرفی می کنم. شبی در باغ سفارت بودیم و باران خوبی باریده بود و من از دور نورهای کوچکی را که بین آبی و سفید بودند در بین گلها و چمن ها می دیدم. از آنجا که این نورهای کوچک حرکت می کردند حدس زدم که اینها کرم شب تاب هستند اما چون در شیراز در باغ این کرم و نور آن را دیده بودم باورم نمی شد و نور آن از یک کرم به دور بود. بعد فکر کردم که حیوانی مانند گربه است و در شب چشمانشان برق می زند. از آنجا که فکرم به جایی نرسید دست به دامان آقای شریفی شدم و او برایم توضیح داد که این کرم شب تاب است و چون به او گفتم نور آن از یک حشره به دور است برایم تعریفی کرد که اگر او را قبول نداشتم باور آن برایم دشوار بود. به گفته آقای شریفی در برخی از مناطق، اهالی برزیل در صورت نداشتن نور کافی از چشمان این کرم به عنوان چراغ قوه استفاده می کنند. این تعریف مرا در گرفتن یکی از این کرمها ترغیب کرد، پس با کمک آقای شریفی یکی از کرمها را گرفته، با گذاشتن در لیوانی یک بار مصرف به آپارتمان آوردم. در آپارتمان کرم را با مقداری خاک و سبزه در شیشه ای گذاشته و در آن را بستم. علیرضا باورت نمی شود، نیمه شب پس از چرتی کوتاه برای مطالعه به سالن آمدم و چیز عجیبی دیدم، دو نور بسیار زیبا بر روی دیوار سالن افتاده بود و حرکت می کرد. خیلی آهسته خود را پنهان کردم و چراغ را روشن نکرده تنها به شیشه روی میز وسط سالن نگاه می کردم. بسیار عجیب و جالب بود، کرم در حال حرکت در شیشه بود و نور او مانند یک چراغ خواب، بدون اغراق چراغ خواب سالن را روشن کرده بود و البته نه چراغ خواب پر نور، اما نور چنان بود که به هر طرف می چرخید همان جا را روشن می کرد.

پسرم دلم نمی آمد بیش از چند روز این موجود زیبا و نوربخش را اسیر و زندانی خود کنم و چند روز بعد او را آزاد کردم اما انشااله وقتی به اینجا آمدید یکی از آنها را برای تو و خواهرت می گیرم، بشرطی که چند روزی بیشتر مهمان ما نباشد.

در مورد پرندگان برزیل باید گفت که تنوع آنها بسیار فراوان است، انواع و اقسام پرندگان زیبا و رنگارنگ اما در بین این پرندگان سه نوع آن اهمیت بیشتری دارد. اول از همه پرنده توکانا است که به نوعی نماد کشور برزیل محسوب می شود.( تصویر شماره 5 ) پس از توکانا، طوطی های برزیل با انواع گوناگون اهمیت زیادی دارد. در شهر برازیلیا طوطی های کوچک بسیار زیاد است. در باغ سفارت در صبح زود و عصرها نزدیک غروب سر و صدای این طوطی ها گاه آزار دهنده است. آنها در تعداد زیاد از درختی به درخت دیگر پریده یک لحظه آرام و قرار ندارند و به دنبال هم گذاشته این تعقیب و گریز با سر و صدا و جیغ همراه است که برای چند دقیقه جالب است اما بیش از آن اعصاب خردکن می شود. در بین این طوطی ها، طوطی بزرگ ساکن در جنگل های آمازون بسیار دیدنی است و خرید و فروش آن هم قاچاق می باشد و کسی اجازه خارج کردن این پرنده را از کشور برزیل ندارد و البته این مساله شامل هر نوع پرنده و حیوانی می شود. سومین پرنده معروف برزیل جغد است. اگر جغد در نزد ما ایرانیان بد یمن و نحس است در برزیل این پرنده برای مردم بسیار خوش یمن و نشانه سعادت و خوشبختی است. تعداد جغدها نیز بسیار زیاد است و از آنجا که در بین مردم احساس امنیت می کنند در هر جایی لانه کرده و تخم می گذارند، چنانکه در وسط زمین چمن فوتبال دانشگاه نیز چند لانه جغد را دیدم.

بنا به اهمیت این سه نوع پرنده در بیشتر فروشگاههای صنایع دستی انواع این سه پرنده در اشکال مختلف و با جنس سنگ و چوب به فروش می رسد.

در بین پرندگان، تولید مرغ و خروس در برزیل و صادرات آن درآمد زیادی برای دولت دارد و تولید مرغ 7 میلیارد قطعه در سال است که جز صادرات مهم برزیل به شمار می رود. در خانه های ویلایی در برازیلیا نیز خیلی از افراد مرغ نگهداری می کنند. در پارک نزدیک خانه که برای پیاده روی به آنجا می روم چند مرغ و خروس را می بینم که نزدیک غروب در ارتفاع کمی پرواز کرده و به بالای درخت می روند و کسی هم به آنها کاری ندارد. برای اولین بار بود که صدای بال زدن پرنده ای را شنیدم و وقتی به بالای سرم نگاه کردم خروسی زیبا بر بالای درخت بود و درخت هم ارتفاع کمی نداشت.

تنوع در بین پستانداران نیز زیاد است. در اطراف برازیلیا در نواحی جنگلی در بین درختان می توان میمونها را دید. این میمونها مخصوصاً در مزارع گردشگری که به فزندا معروف است بیشتر است چرا که غذای کافی به آنها می رسد. در نواحی مردابی و نیزارها نوعی اسب آبی کوچک زندگی می کند که بسیار بی آزار است. در مزارع بزرگ نیز مزرعه داران حتماً اسب دارند و برای پرورش احشام از اسب استفاده می کنند. این پرورش احشام بیش از همه مربوط به گاو می باشد. از تولیدات و صادرات بزرگ برزیل گوشت گوساله است و بیش از 350 میلیون گاو در برزیل وجود دارد و اگر از شهر خارج شوی بر روی تپه های کوچک و در دشت تعداد زیادی گاو را که بیشتر سفید رنگ هست، می توان دید.

از بین این پستانداران، در برزیل نوعی گراز زندگی می کند که فکر کنم در هیچ جای دیگری وجود نداشته باشد. این گراز خرطوم دارد و به همین نام هم معروف است، گراز خرطوم دار.

در بین مردم، سگ جایگاه خاصی دارد و در شهر برازیلیا تقریباً نیمی از مردم و به ویژه افراد میانسال و کهنسال در خانه سگ دارند و برخی که بیش از یک سگ دارند. عصرها بسیاری از افراد با سگ هایشان به پیاده روی می آیند اما آوردن سگ های خشنی چون دوبرمن در خیابان ممنوع است. با این حال استفاده از سگ بطور کامل آزاد نیست و نمی توان با سگ به هر جایی رفت.

خوب پسرم تا اندازه ای با حیوانات برزیلی آشنا شدی حال با من به باغ وحش همراه شو. باغ وحش برازیلیا در دشتی بسیار وسیع قرار دارد و جز اسب های آبی که در برکه های وسط باغ وحش قرار دارند دیگر حیوانات در قفس و یا جایی محدود و محافظت شده نگهداری می شوند چنانکه شیرها، ببرها و پلنگ ها در جایی قرار دارند که از بالا آنها را می توان دید. برای این حیوانات سایه بانی در مقابل آفتاب و باران ساخته شده و برای غذا خوردن به حیاط می آیند. از آنجا که دیروز هوا بارانی بود برای مدتی در زیر باران منتظر قدوم مبارک این عزیزان شدیم و در آخر چند تایی از آنها را دیدیم.

بخش پرندگان باغ وحش بسیار دیدنی است و از همه زیباتر طوطی ها هستند مخصوصاً طوطی های بزرگ و رنگارنگ.

ما با ماشین مسافت زیادی رفتیم تا به بخش پرندگان رسیدیم و همانجا را نیز برای ماندن انتخاب کردیم. من با یکی از دوستان مقدار زیادی پیاده روی کردیم اما در بازگشت بود که از محل زندگی شیر و دیگر حیوانات وحشی بازدید کردیم، با اینحال به گفته آقای شریفی ما حدود یک سوم باغ وحش را دیدیم.

*                                     *                                  *                 

به تاریخ شیراز بازگردیم. از آل بویه می گفتم و خدمات عضدالدوله در پیشبرد و ترقی شهر شیراز اما متاسفانه جانشینان عضدالدوله هیچکدام در امر مملکتداری، خویشتنداری، درایت و جذبه و قدرت عضدالدوله را نداشتند و پی آمد آن اختلاف و نزاع برای کسب قدرت بیشتر بود. کار بجایی رسید که تنها چند سال پس از مرگ عضدالدوله(سال 372ه.ق) شهری که او ساخته بود و بازار و بناهای استوار آن ویران گردید و از مصالح آن برای ساختن دیگر قلعه ها استفاده شد. اگرچه با قدرت یافتن سلجوقیان و ضعف امرای آل بویه این حکومت از هم پاشید و شهر عضدالدوله ویران شد اما عضدالدوله چنان بر آبادانی شیراز همت گماشته بود که شیراز آسیب جدی ندید و این بار این سلجوقیان بودند که بر شکوفایی این شهر افزودند.

دوره حاکمیت سلجوقیان در ایران یکی از مهمترین ادوار تاریخ و به ویژه در سده های میانه است. جدا از قدرت سیاسی در مساله فرهنگ و تمدن، ایران دوره سلجوقی دوره ای از شکوفایی را پشت سرگذاشت و جالب آنکه سلجوقیان در اصل ترکانی بیابانگرد و ناآشنا با امور مملکتداری و به ویژه فرهنگ و هنر ایرانی و اسلامی بودند اما چه شد که ترکان غزنوی با وجود پیشینه حکومتی و آشنایی با دربار و مملکتداری هرگز نتوانستند همچون سلجوقیان برای خود شان و اعتبار بالایی را بدست آورند.

پسرم بارها گفته ام که قصدم تدریس تاریخ نیست. پاسخ به این سوال بسیار گسترده است. تنها به یک نکته اشاره می کنم و آن اینکه ترکان سلجوقی قدر و منزلت دیوانسالاران ایرانی را دانستند و همین دیوانسالاران بودند که هم بر قدرت حاکمیت افزودند و هم مقدمات پیشرفت فرهنگ و تمدن را فراهم ساختند، در حالی که سلطان محمود غزنوی در توجه به فرهنگ ایرانی فقط ادا در می آورد و خیل بزرگ شاعران درباری سرپوشی بود بر طماعی و آزمندی او و آنچه برایش مهم بود کسب درآمد و ثروت بود نه توجه به فرهنگ ایرانی – اسلامی.

بیش از هشتاد سال از دوره حاکمیت آل بویه در شیراز گذشت تا این شهر دوباره به آرامشی دست یافت. شیراز در طول تاریخ پس از اسلام بارها برای موقعیت خوب خود در منطقه تاوان سنگینی را پرداخته است. هر گروه و طایفه و حتی قداره بندی برای بدست آوردن این شهر به هر کاری دست زد. حتی از حیثیت و آبرویش گذشت تا با تسلط بر این شهر آبروی تازه ای کسب کند و این بار در طی این مدت این طایفه شبانکاره ها بودند که بیش از همه بر این شهر مسلط شدند اما شبانکاره ها در برابر سلجوقیان تاب تحمل نیاورده، پس از خرابی های بسیار بر این شهر، آن را ترک کردند.

در این میان در حکومت سلجوقیان، حاکمانی در نواحی مختلف بر کار گماشته شدند که بزودی در تاریخ از آنان با عنوان اتابکان یاد می شود. این اتابکان در اصل سرداران بزرگی بودند که تربیت شاهزادگان سلجوقی به آنها سپرده شده بود و در حکم پدر برای این شاهزادگان جوان بودند و اتا به معنای پدر نیز به همین منظور بود. بزودی با ضعف حکومت سلجوقی به ویژه پس از مرگ ملکشاه و اختلاف خانگی در دربار بسیاری از این اتابکان، به جای سرسپردگی نسبت به حکومت مرکزی راه استقلال را در پیش گرفتند.

اتابکان را باید در تاریخ ایران به نوعی جز حکومتهای محلی به حساب آورد. این نوع از حکومت ها در تاریخ فرهنگی ایران جایگاه خاصی دارند. آنها که شان خود را پایینتر از حکومت مرکزی نمی دانستند برای نشان دادن همین شان و منزلت به ایجاد درباری اختصاصی روی آوردند. درباری که در آن جدا از امور کشوری و لشکری به دیوانیان، علما، ادبا و هنرمندان توجهی ویژه می شد. این سیاست فرهنگی به رشد و بالندگی فرهنگ ایران زمین کمک زیادی کرد و در این میان اتابکان فارس جایگاه خاصی داشته اند.

تعداد این اتابکان زیاد است اما جالب آنکه هر کدام در این شهر به عمران و آبادانی پرداخته نام نیکی از خود بجای گذاردند. اتابک جاولی یا چاولی به کشاورزی و آبرسانی توجه داشت. قراچه را با ساخت بناهای بزرگ و مهمی در شیراز می شناسیم. مدرسه قراچه و یکی از قدیمی ترین باغهای بزرگ شیراز یعنی باغ قراچه. باغی که در دوره فتحعلیشاه قاجار دوباره احیا شده، تختگاه شاهزادگان قاجار شد و به همین دلیل به باغ تخت تغییر نام داد. ساخت باغ بزرگ ارم نیز در همین ایام بود.

تا پیش از این زمان اتابکان به حکومت بزرگ سلجوقیان وابسته بودند و یا لااقل در برابر آنها قد علم نکردند اما در همین ایام گروهی از ترکمنان دشت قپچاق که با سلجوقیان نیز بیگانه نبودند وارد منطقه شدند. در این زمان بین اتابک فارس و ملکشاه سلجوقی نزاعی درگرفت که مهمترین نتیجه آن ورود همین گروه از ترکمنان به شیراز بود چرا که اتابک فارس از ملکشاه شکست خورد اما در برابر ترکمنان تاب مقاومت نیاورده شیراز را به آنها واگذار کرد، گروهی که در تاریخ شیراز از آنها با عنوان اتابکان سلغری یا سنقری یاد می شود.(سال543ه.ق) اینک این گروه دیگر وظایف اتابکان نخستین را ندارند و از تربیت شاهزادگان خبری نیست اما در تاریخ همچنان لقب اتابک را یدک می کشند. اتابک سنقر بن مودود را باید سرسلسله این حکومت دانست.(558-543) بیشترین اقدامات عمرانی و فرهنگی در دوره سلجوقیان مربوط به همین اتابکان سنقری است. ساخت مدرسه، آب انبار، باغهای فراوان، مساجد، قناتها و بازار و احیای بناهای با ارزش گذشته همچون آرامگاه بزرگان دین و عرفا از جمله کارهای با ارزش این گروه است.

برادر سنقر، زنگی بن مودود(مرگ571ه.ق) و سپس سعد بن زنگی(599-623) هر کدام در راه اعتلای شیراز گام های بزرگی برداشتند. مسجد جامع جدید ساخته همین سعد بن زنگی است. مسجدی که در اصل کاخ بود اما زمانی که دختر اتابک به سختی بیمار شد او نذر کرد که در صورت شفای دخترش، این کاخ را به مسجدی بزرگ تبدیل کند و چون دختر شفا یافت، کاخ مسجد شد و از آنجا که در شیراز پیش از این مسجد جامعی وجود داشت که قبلاً برایت گفته ام، در بین مردم و بزرگان به این مسجد، مسجد جامع نو گفتند و به مسجد جامع قبلی، مسجد جامع عتیق گفته شد. پس از دوره اتابکان سلجوقی نام این مسجد در بین مردم مسجد نو لقب یافت.

آنچه بود پس از هر حاکمی و اتابکی، دیگری که می آمد شیراز و شیرازیان با آبادانی و رفاه بیشتری روبرو می شدند، در واقع اتابکان سلجوقی در فارس و شیراز برای شکوفایی این شهر رقابت تنگاتنگی را شروع کرده بودند، چنانکه اینک اتابک ابوبکر بن سعد از پدر گوی سبقت را ربود و شیراز در زمان او به اوج آبادانی و رونق و شهرت رسید.

اتابک ابوبکر در جهات مختلف شیراز را مورد رسیدگی قرار داد. ساختن بناهای مهم و جدید همچون آسیاب و حمام و آب انبار و مسجد و بیمارستان از جمله اقدامات عمرانی او بود. از سوی دیگر او به شادی و تفریح مردم نیز بهای زیادی می داد که حاصل این توجه ساخت باغ های زیبا و گردشگاهای با صفا بود.

اما از نظر من در میان اقدامات اتابکان سلجوقی، دو کار ارزش بیشتری دارد و به احیا، حفظ، آبادانی و شکوفایی شهر شیراز کمک زیادی کرده است.

اول از همه مساله آب است. پسرم من هیچگاه نمی توانم ارزش آب و آبرسانی در این شهر را نادیده بگیرم. از نظر من بزرگترین افراد کسانی هستند که بیش از همه به فکر آب این شهر یا شهرهای دیگر باشند، اصلاً برای چه ما می گوییم آبادانی، این واژه بدین معناست که تا آب نباشد هیچ کاری صورت نمی گیرد. به همین دلیل است که من برای مرحوم نمازی در این شهر احترام خاصی قائلم. او برای این شهر لوله کشی آب را آورد و این یعنی حیات و زندگی.

ساخت قنات زنگی به اتابک زنگی موسوم است و همچنین قنات سعدی که در زمان این امرا ساخته شد و بسیاری از قنوات دیگر که این شهر را مشروب ساخته و بر رونق و آبادی آن افزود.

اما دومین خدمت بزرگ اتابکان سلجوقی در فارس و به ویژه شیراز، رفتار سیاسی آنها با مغولان بود. تهاجم مغولان به فارس و شیراز در زمان اتابک ابوبکر بن سعد بود. برخی به اشتباه رفتار ابوبکر و بزرگان شیرازی در برابر مغولان را ناشی از جبن و ترس می دانند. این افراد نه با فرهنگ ایرانی به خوبی آشنا هستند و نه از تاریخ و تاریخ حمله مغول به ایران چیزی می دانند. چنگیز خان و سپس دیگر مغولان برای کسب غنیمت به ایران آمدند. آنها به خوبی می دانستند که قصد ماندن در این سرزمین را ندارند. هدف اصلیشان کسب ثروت و غنیمت بود، پس به هر جایی می رسیدند اگر حاکم و بزرگان آن شهر مالیات و باجی را که مغولان می خواستند پرداخت می کردند از حمله به آنجا خودداری می کردند. از لحاظ دفاعی نیز باید گفت که بی رحمی ها و بی لیاقتی و فساد و هرج و مرج در دوره خوارزمشاهیان چنان بود که زمینه حمله مغولان به ایران را فراهم ساخت. همچنان که پیروزی اسکندر بر سپاهیان هخامنشی ناشی از قدرت زیاد او نبود بلکه ضعف شدید حکومت هخامنشی مقدمات فروپاشی را فراهم کرد و اینک خوارزمشاهیان چنان عرصه را بر مردم تنگ کردند که دیگر کسی یارای مقاومت در برابر مغولان را نداشت. در این ضعف مفرط و فرار سلطان خوارزمشاه مردم به تنهایی چه کاری از دستشان بر می آمد. آیا مبارزه در هر زمان و همیشه به یک صورت است و تنها در سلاح در دست گرفتن خلاصه می شود. به نظر من که مولانا بدون در دست گرفتن یک لحظه اسلحه، سلاح زبان و معرفت او از هر سلاحی کوبنده تر بود.

به شیراز باز گردیم. به گفته وصاف مورخ آن دوره، به دستور اتابک به سرداران مغول در بیرون از شهر جای داده شد و با پرداخت باج از ورود آنها به شهر جلوگیری شد و البته اگر در شهرهای دیگر مقاومتی صورت گرفت نه آن مقاومت از سر جهل بود و نه این نجنگیدن از سر ترس، چرا که خراسان خراسان است و فارس فارس.

آخرین حاکم اتابکان سلغری اَبَش خاتون دختر سعد بود.(662-684) وی نیز همچون پدران خود به رشد و آبادنی شیراز کمک کرد. معروفترین اثری که از اَبَش خاتون باقی مانده است محل فعلی مقبره اجدادی او است جایی که به فلکه خاتون معروف است. از حدود دو قرن پیش این محل به عنوان آرامگاه دختر یکی از نوادگان امام حسن (ع) معروف بود. این زن ام کلثوم نام داشت و از همان زمان تا دوره قاجار از مقابری که زنان بزرگان را در آنجا دفن می کردند همین آرامگاه بود و حتی تا هم اکنون نیز در بین عامه، این آرامگاه جایگاه خاصی دارد و مردم معتقدند که انجام نذورات و گذاشتن وخمه در این محل موجب برآورده شدن حاجت آنها می شود و بیش از همه به اینکه این نذورات موجب گشایش بخت دختران می شود اعتقاد دارند.

پیش از اَبَش خاتون، اتابک سعد زنگی و ابوبکر بن سعد، در این بقعه دفن شده بودند و اینک اَبَش خاتون در کنار این بقعه رباطی را ساخت. از آنجا که نام رباط آمد چند کلمه ای در مورد این مکان برایت می گویم هر چند که به تفصیل بیشتری نیاز دارد.

در قدیم مکان هایی اقامتی برای مسافران مانند امروز وجود نداشت و تعداد آنها بسیار محدود بود، در این بین مسافرانی که به شهرها و از جمله شیراز می آمدند چند هدف اصلی داشتند. آنها یا برای زیارت می آمدند و یا تجارت و کمتر از همه برای سیاحت و یا دیدن اقوام که در آن صورت به خانه همین اقوام می رفتند. از جمله این مسافران دراویش و صوفیان بودند که بسیار سبکبال سفر می کردند و از مهمترین اهداف سفر آنها زیارت قبور عرفا و مشایخ بزرگ بود. در این میان شیراز از جمله شهرهایی بود که مدفن بسیاری از بزرگان عارف و مشایخ بود، به نوعی که در کمتر شهری به این اندازه آرامگاه بزرگان دیده می شود. به عنوان نمونه یکی از بزرگترین و قدیمی ترین عرفای مدفون در شیراز عبدالله به خفیف بود. بسیاری از حاکمان و بزرگان و سپس مردم شیراز به این عارف اعتقاد داشتند و برای او نذر و نیاز می کردند و حتی در کشورهای اطراف نیز ابن خفیف را محترم می داشتند. حاکمان آل بویه و از جمله عضدالدوله چنان به ابن خفیف اعتقاد داشتند که بقعه او را مرمت کردند و عمارتی بر آن افزودند. از قرن سوم و به ویژه از دوره آل بویه ساخت رباط برای زائران این بقاع رواج یافت و به همین دلیل ساخت رباط در کنار آرامگاه این بزرگان معمول شد. معمولاً دراویشی که برای زیارت به شیراز می آمدند در این رباط ها مستقر می شدند و برخی گاه برای چند سال در آنجا بیتوته می کردند و منعی برای حضور و سکونت آنها وجود نداشت. در طی این مدت نه تنها اسکان آنها بلکه خورد و خوراک آنها نیز تامین بود و یکی از نذورات افراد ثروتمند پرداخت هزینه این خرج ها بود و یا برای مدتی تهیه خوراک چند نفر را متقبل می شدند. افرادی نیز درآمد محصول و یا پرداخت پولی را سالیانه وقف این اماکن می کردند و در این زمان است که وقف جایگاه بسیار مهمی در فرهنگ ایرانی – اسلامی و تاریخ اجتماعی ایران دارد.

بزودی استفاده از رباط از انحصار دروایش خارج شد و اگر مسافری در شهر می ماند و جایی نداشت و به این رباط ها مراجعه می کرد، به او جا و مکان و خورد و خوراک می دادند اما اقامت او کوتاه بود. از لحاظ اجتماعی وجود این رباط ها به روحیه همبستگی و همیاری بین مردم کمک می کرد و دلها را به هم نزدیک می کرد و در رشد صمیمیت و روح جمعی بین مردم نقش زیادی داشت. چه زیبا گفته است ابوالحسن خرقانی که : هر که درین سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید چه آنکس که به درگاه باری تعالی به جان ارزد البته بر خوان ابوالحسن به نان ارزد و این گفته نقد حال این رباط ها است.

از خدمات اتابکان سلجوقی یکی همین ساختن رباط و یا کمک کردن به افراد بزرگ در ساخت آن بود چنانکه اتابک سلجوقی به درخواست کمک سعدی شاعر بلند آوازه شهر و دیار و سرزمینمان برای ساخت رباط توجه کرد و سعدی رباطی زیبا و بزرگ را ساخت و پس از مرگ در همان رباط دفن شد.

از دیگر ویژگی های مهم حکومت اتابکان سلجوقی جایگاه و منزلت وزیران و خاندان های بزرگ ایرانی در نزد آنها بود. اگر یادت باشد از سلطان محمود گفتم و اینکه او هرگز نتوانست در قلوب مردم جایی برای خود دست و پا کند. دلایل ضعف حکومت سلطان محمود زیاد است اما در این بین دو خصلت سلطان، موجب ضعف شدید حکومتش شد. اول از همه طمع کاری و آزمندی شدید او بود. این حرص و آزمندی چنان بود که محمود نام خود را در تاریخ ادبیات سرزمین ما به عنوان نماد حرص و طمع ثبت کرد چنانکه سعدی در گلستان چون می خواهد از بدی حرص و طمع سخن بگوید سلطان محمود را مثال می زند.

دومین خصلت ناپسند وی بی حرمتی نسبت به بزرگان و خاندان های بزرگ ایرانی بود. او وزیر خود را تنها به بهانه ای بر دار کرد و با دیگر وزیران نیز رفتاری بهتر از این نداشت و بی جهت نبود که در زمان وی کمتر کسی پست وزارت را می پذیرفت و می دانست که در امان نیست و البته در این رفتار نیز همچنان حرص او غالب بود چرا که اگر وزیری ثروتمند می شد به بهانه ای او را کشته و یا محبوس کرده و اموالش را مصادره می کرد.

برایت گفتم که رفتار سیاسی سلجوقیان در این باره بسیار خوب و بزرگمنشانه بود. در زمان اتابکان سلجوقی بسیاری از وزیران، خود در انجام خدمت به مردم و جامعه ایرانی و فرهنگ و تمدن ایران پیشقدم شدند، آثار بزرگ و مهمی را ساخته و یا وقف کردند، آثاری چون مدرسه، رباط، مسجد، حمام، آب انبار و غیره و بهرحال این وزیران نیک محضر نیز همچون حاکمان به رشد و اعتلای این شهر افزودند و این به دلیل حمایت حاکمان و رابطه خوب بین آنها بود.

اگر یادت باشد در مورد تسلط صفاریان بر شیراز به تو گفتم که دو مساله موجب تغییر کالبد فیزیکی و توسعه شهر شیراز شد که یکی ساخت مسجد جامع بود و دیگری ورود نزدیکان حضرت امام رضا (ع) به شیراز و اکنون زمان بحث در این باره است.

در زمان اتابکان سلجوقی آرامگاه احمد بن موسی(ع) کشف شد. اتابکان بر این قبر بقعه ای ساختند و این آرامگاه را گرامی داشتند و بزودی این آرامگاه به عنوان مهمترین مرکز دینی در شهر مطرح شد و به دنبال آن کالبد شهر بر اساس مرکزیت این آرامگاه شکل گرفت. در کنار آرامگاه بازارها و اماکن عامه المنفعه ساخته شد و این مساله در توسعه بیشتر شهر تاثیر گذاشت.

در مجموع شیراز دوره اتابکان به بالاترین درجه رشد خود از لحاظ جمعیت شهری، تعداد خانه ها، اماکن عمومی، جاذبه های شهری و مراکز زیارتی و حتی تجاری تا این تاریخ رسید.

 از اقدامات عمرانی و فرهنگی اتابکان سلجوقی گفتیم و اینکه هر کدام از امیران این حکومت در رقابت با یکدیگر در پیشرفت شهر شیراز تلاش زیادی کردند و حتی زنها و دختران آنها نیز همین رویه را در پیش گرفتند، در واقع حکومت اتابکان فارس از معدود حکومت ها و یا می توان گفت تنها حکومتی است که زنان آن نیز پا به پای مردان در آبادانی این خطه و این شهر اهورایی گام های بزرگی برداشتند.

شیراز از هر جهت پیشرفت کرد و از جمله اینکه در این دوره چند بار حصاری محکم دور تا دور شهر کشیده شد، حصار و بارویی که در امنیت شهر تاثیر داشت و یک شهر با همه عظمت و بزرگی بدون امنیت هیچ اعتبار و ارزشی ندارد. در این زمان تعداد محلات و دروازه ها نیز افزایش یافت زیرا که جمعیت بیشتر شد و در گذشته مردم به شهرها و مکانهایی که امنیت بیشتری داشت مهاجرت می کردند و این مهاجرت در بین اعیان، علما و دانشمندان بیشتر بود و از این دوره شیراز ویژگی دیگری نیز یافت و آن محلی امن برای زندگی فرهیختگان و بزرگان علم و ادب و دین و دانش بود.

افزایش تعداد بازارها نشان دهنده رشد بازرگانی و تجارت در این دوره است و این مساله نیز بیش از همه به دلیل رشد امنیت می باشد. بنا به نظریه ای جامعه شناختی رشد یک شهر و شهرنشینی ارتباط نزدیکی به تجارت دارد و هر چه تجارت توسعه بیشتری داشته باشد به همان میزان نیز رشد شهرنشینی بیشتر می شود و این گفته در مورد شیراز دوره سلجوقیان صادق است.

چنان که قبلاً برایت گفته ام پیشرفت شیراز در دوره اتابکان تنها به درون شهر خلاصه نمی شد. ساختن باغهای متعدد در اطراف شیراز و آبرسانی به این باغها هم بر لطافت هوای شهر افزود و هم جنبه قدسی و معنوی شیراز را پربارتر کرد. از این زمان به بعد هر مسافر داخلی و خارجی که وارد شیراز می شود از همان تنگه ورودی شیراز در سمت شمال با گفتن الله اکبر شگفتی و بهت خود را نشان می دهد و به همین دلیل این تنگه به نام الله اکبر معروف شد. همگان مسحور باغها، بستان ها، دروازه ها و زیارتگاههای این شهر می شوند، بازارهای زیبایی که کالاهای با ارزشی از نواحی و مناطق مختلف کشور و حتی از خارج از ایران و از هند و افریقا و دیگر سرزمین ها در آن یافت می شود.

*                                        *                              *       

هفته سوم در برازیلیا هفته ای جالب و پر خاطره بود. اول از همه اینکه دو ساک دستی من که در بارها جا مانده بود به سفارتخانه رسید و دوربین کَنون خود را گرفتم. تا این زمان با دوربین حرفه ای عکس می گرفتم. واقعیت آنکه از رسیدن ساک دستی خود ناامید شده بودم اما همه چیز صحیح و سالم رسید.

اتفاق جالب دیگر زمانی بود که تصمیم گرفتم با اتوبوس به سفارت خانه بروم و این مسیر بسیار طولانی است. با پرس و جو از آقای شریفی فهمیدم که می توان از خیابان w3  به خیابان کنار سفارت در بال جنوبی رفت و در عصر جمعه برای نخستین بار تصمیم گرفتم که با اتوبوس به سفارت بروم. البته در همین هفته یکبار پس از کلاس زبان به سفارت رفتم اما آن روز پس از کلاس از خدا خواسته یکی از دانشجویانم را دیدم و گفتم که به سفارت می روم و معلوم شد که خانه آنها نیز نزدیک سفارت است، پس با هم سوار اتوبوس شده و با هم نیز پیاده شدیم، اما اینک تنها شماره اتوبوس را می دانستم.

در ایستگاه جمع و جور اتوبوس منتظر اتوبوس شدم. در برازیلیا در ایستگاهها کتابخانه های سیار قرار دارد که افرادی که منتظر اتوبوس هستند می توانند از کتاب آنجا استفاده کنند و یا همراه خود به اتوبوس برده و بعد در هر ایستگاهی که خواستند آن را در کتابخانه ایستگاه بگذارند و به همین دلیل کتابها دائم جابجا می شود. همچنین این کتابها بیشتر توسط مردم در کتابخانه ها گذارده می شود و هر کس که در خانه کتابی اضافی دارد به اینجا می آورد. به گفته آقای شریفی، این طرح را یک مکانیک به شهردار داده است و شهردار هم استقبال کرده، آن را اجرا کرده است.

آقای شریفی گفته بود که وقتی به انتهای بلوار رسیدم، باید پیاده شده پس از گذشتن از خیابانی دیگر به خیابان سفارت بیایم اما من که نمی دانستم بلوار کجاست و آخرش کجا پس این را به شاگرد اتوبوس گفتم و او سری تکان داد. اتوبوس ایستگاهها را یکی پس از دیگری طی می کرد و کم کم اتوبوس در حال خالی شدن بود و من غرق تماشای مغازه ها و خانه ها، تا به یک منطقه مسکونی رسیدیم که حالت جنگلی داشت و فقط من در اتوبوس بودم. به جلو رفتم و به شاگرد راننده گفتم سفارت خانه و او گفت ای وای. بهتر است پیاده شده، به آنطرف خیابان بروی و دوباره برگردی. من پیاده شدم و بلافاصله به آقای شریفی تماس گرفتم اما موبایل او خاموش بود. مانده بودم که چه کنم. در جایی کاملاً ناشناس و بسیار خلوت که نه کسی را می شناختم و نه جایی را بلد بودم. پس در یکی از ایستگاهها نشستم و فقط فهمیدم که خارج از شهر و به یکی از شهرک های اطراف برازیلیا آمده ام. هر از گاه یکی دو نفر رد می شدند اما نه من می توانستم به آنها حالی کنم و نه آنها انگلیسی بلد بودند. البته در همین دو هفته واژه هایی را یاد گرفته بودم و کلمات را می فهمیدم اما هنوز از ساختن چند جمله عاجز بودم. شهرک زیبایی بود اما در این موقعیت به زیبایی آن و خانه های ویلایی و جنگلی آن توجه نداشتم و آنچه مرا نگران می کرد خلوتی زیاد آن بود. این برای بار دوم بود که در برازیلیا با این حالت خلوتی شهر و اندکی ترس روبرو می شدم، پس اول از همه تلاش کردم تا خودم را آرام کنم و با نگاه به محیط زیبای اطراف خود و ذکر صلوات خود را آرام کردم زیرا در موقعیت خوبی نبودم، همه جا خلوت و منهم به هیچکس دسترسی ندارم و موبایل ها همه خاموش است و در جایی کاملاً ناشناخته قرار دارم. بر روی صندلی ایستگاه نشستم و بالاخره پس از یکساعت نشستن در ایستگاه، موبایل آقای شریفی جواب داد. ماجرا را گفتم و او گفت که سوار همان اتوبوس بشوم و از شانس من همان لحظه همان اتوبوسی که با او آمده بودم، رسید. اتوبوس یکبار مسیر خط خود را رفته و برگشته بود، دستی تکان دادم و ایستاد و گوشی را به راننده دادم، شریفی با او صحبت کرد، او سری تکان داد و گوشی را بمن داد و 15 دقیقه بعد در خیابان نزدیک سفارت بودم. وقتی به سفارت رسیدم همه در زمین فوتبال بودند، آقار رجبی گفت چرا دیر آمده اید و ماجرا را گفتم. با روی خوش و صمیمی گفت دکتر جان اینجور نمی شود و باید ماشین بخری و سپس رو کرد به آقای شریفی و گفت دوشنبه آقای دکتر به سفارت می آیند و ترتیبی بده تا ایشان یک ماشین بخرند.

آن روز من و آقای رجبی در یک تیم بودیم و بازی خوبی شد و از تیم آقای شریفی که تعدادی از جوانان او را همراهی می کردند، برنده شدیم. پس از فوتبال قصد رفتن به خانه را داشتم که آقای رجبی گفت کجا؟ گفتم خانه. گفت نه خیر برای شام مهمان ما هستید و با هم به رزیدانس رفتیم و من تا آن زمان طبقه دوم رزیدانس را که محل اقامت سفیر است، ندیده بودم. تعدادی اتاق مجهز در یکطرف و سالنی که مربوط به اتاق ها بود و سالن پذیرایی بسیار بزرگی در گوشه ای دیگر که برای دیدارهای رسمی از آن استفاده می شود و بالاخره آشپزخانه بزرگی که پنجره های آن رو به باغ سفارت بود و از یکسو با پلکانی به طبقه پایین رفته و از آشپزخانه پایین به حیاط پشت که به استخر نزدیک بود، می رسد. آشپز سفارت خانه مصطفی اسماعیل پور، جوانی هیکل دار است که در بازی فوتبال دروازه بان تیم ما بود. وی جوانی ساده و بسیار بی آلایش است که تمام گفته های او از سر همین سادگی است که در آن هیچ غرضی وجود ندارد. مصطفی آشپز بسیار خوبی است که نه تنها در پخت غذاهای ایرانی استاد است بلکه در پخت غذاهای خارجی نیز بسیار متبحر است. این را می شد از همان ماهی پلو روز مراسم عید فهمید. همچنین مصطفی راننده سفارت نیز هست. مصطفی مانند آقای شریفی همراه خانواده اش در سفارت زندگی می کند و هر دو افراد بسیار مسئولیت پذیری هستند.

آقای رجبی به عنوان سفیر موقت به برزیل آمده است و مجرد و تنها و علایق هر دوی ما نیز بهم بسیار نزدیک است. علایق فرهنگی، ورزشی و دیدگاههای دیگر و جالب آنکه او نیز مانند من با خوردن غذاهای سرد، سردیش می شود و چند کیلو نبات با خود آورده است. هر دو حرف می زدیم و چای و نبات می خوردیم و او می گفت همه نبات هایم را خوردی.

از هفته چهارم قرار شد که آقای رجبی تحقیقی را با عنوان رفتار مدیران برزیلی انجام دهد و از من خواست تا با شناختی که از برزیلی ها یافته ام، به او کمک کنم. چندی بعد پس از فوتبال در حالیکه در باغ سفارت تا ساعت 5/1 بامداد با هم صحبت می کردیم، از من خواست که با سفارت همکاری بیشتری داشته باشم و او دفتری را در اختیار من قرار دهد اما برایش گفتم که روحیه من با کارهای سیاسی چندان سازگاری ندارد و البته نظر ایشان همکاری در امور فرهنگی بود اما بهر حال ورود به سفارت خانه و دفتر کار در آنجا کار سیاسی را نیز بهمراه داشت. به ایشان گفتم که هر زمان در امور فرهنگی به من نیاز داشتید در خدمتم اما از حضور منظم در سفارت معذورم چرا که بهرحال حضورم در آنجا مرا از کارهای تحقیقی خود باز می داشت.

پسرم برای تو که مرا می شناسی عجیب نیست اما هر خواننده ای حق دارد پیش خود بگوید که چطور پس از حدود یکماه می توان مردم یک سرزمین را شناخت و پاسخ من این است که برزیل با وسعتی به اندازه یک قاره و وجود انواع نژادها و قوم ها در آن براحتی قابل شناخت نیست همانگونه که برای دیدن همه برزیل و تنها اقامت یک هفته در شهرهای آن باید حدود 15 سال در این کشور ماند چرا که در برزیل نزدیک به هشتصد شهر بزرگ وجود دارد و اینها همه غیر از جنگل آمازون است که وسعت آن دو و نیم برابر مساحت ایران است. با این وسعت خاک و تنوع نژادی و تنوع در بسیاری از جنبه های فرهنگی و جغرافیای فرهنگی من هیچ ادعایی بر شناخت برزیل و مردم شناسی آن ندارم اما از چند جهت شرایطی پیش آمد که به آشنایی بیشتر من در همین مدت کوتاه کمک کرد نخست خود شهر برازیلیا و وجود گروههای مختلف از شهرهای مختلف در آن است و دوم دانشگاه برازیلیا و تدریس من در آن است. دانشجویان در کلاس من از جنبه های مختلف نژادی، قومی، شهری، مذهبی و حتی پوشاک و غذا دارای تنوعی جالب هستند و این برای من بزرگترین شانس تحقیق است و در طی همین مدت در نشست های مختلف و متعدد پس از کلاس و در بین کلاس ها با دانشجویان و پرسش از آنها با خلق و خوی آنها آشنا شدم. شانس دیگر من نزدیکی گروه ما به گروه مردم شناسی و ارتباط من با استادان و دانشجویان آنجاست.

در بخش مردم شناسی بیش از همه با مارسلا و دانشجویان وی در ارتباط هستم. وی خود در اصل آمازونی است و استاد مردم شناسی آمازون. حتی برخی اوقات مارسلا خود را به شکل آمازونی ها آرایش کرده، به بخش می آید. یکبار او را در راهرو دیدم، شکل عجیبی یافته بود تا آنجا که نتوانستم جلو کنجکاوی خود را بگیرم و گفتم ببخشید مارسلا این شکل شما مفهوم خاصی دارد و می خواهم بدانم و او با رویی باز برایم تعریف کرد که این آرایش زنان آمازونی است.

مارسلا زنی میانسال، لاغر اندام و نه چندان زیباست. مارسلا بیشتر با شلواری شش جیب و یا کماندویی و تی شرت به دانشگاه می آید اما آن روز سارافنی به تن کرده، تمام بدنش را رنگ آمیزی کرده بود که بازوها و پاهایش پیدا بود، نوعی تاتوی موقت یا خالکوبی کوتاه مدت. نقش و طرح رنگ آمیزی شده بصورت خانه و تارهای عنکبوت بود و در بین آمازونی ها و با انتقال به فرهنگ برخی از شهرهای برزیل عنکبوت معنا و مفهوم خاصی دارد. با پرسش از او متوجه شدم که آن ایام با جشن های آمازونی ها مصادف است و به همین دلیل او به شیوه زنان آمازونی آرایش کرده است.

یکی از دانشجویان فوق لیسانس، میشل نیز در حال نوشتن رساله خود در باره مردم شناسی شهری است و تحقیق او در مورد بی خانمان ها و با او هم مباحثه ها داریم. بهترین زمان برای من و دوستان دانشجویم برای مباحثه در زمان صرف نهار در رستوران خوراکی های گیاهی است.

به هر حال در بین غذا خوردن در رستوران دانشگاه من با دوستان دانشجوی برزیلی از بخش های مختلف در مورد کشور برزیل، آداب و رسوم و شهرهای مختلف سوال می کنم و آنها که چه دوستانه و صمیمانه برایم توضیح می دهند. پس از خوردن غذا در حیاط با صفای دانشگاه و معمولاً در چمن ها می نشینیم و این بار دوستان هستند که از من درباره ایران و فرهنگ ایرانی سوال می کنند زیرا که بیشتر آنها با من کلاس ندارند.

پنج شنبه 12 اردیبهشت سال 1387

پسرم علی رضا برای نخستین بار در زندگی در حال گذراندن لحظاتی هستم که آن را کمتر تجربه کرده ام. کسب هر تجربه ای در زندگی ارزشمند است اما این تجربه با نوعی خاص از سختی همراه است که من تنها نام آن را دلتنگی گذارده ام. اینجا همه چیز خوب است، هوای خوب، مردمان خوب و میوه های خوب و دوستان خوبی که یافته ام اما هیچکدام داروی درد دلتنگی نمی شود، گاه دلتنگی چنان قلب و تمام وجودم را می فشارد که از آمدن پشیمان می شوم اما خیلی زود به خود می آیم و تنها به دو چیز فکر می کنم. نخست به یاد خدا می افتم و اینکه نکند ناشکری می کنم و دیگر اینکه کسب هر تجربه ای مشقت هایی نیز دارد و آمدن به دنیایی جدید و دیدن مردمان و تقریباً همه چیز جدید ارزش این سختی را دارد و این دلتنگی در دو شب بیشتر می شود، یکی جمعه شب و دیگر یکشنبه شب. چرا که هنوز در تقویم ذهنم جمعه شب همچنان غمناک است و در اینجا نیز یکشنبه شب همان حال را دارد. البته الان حال و روزم بسیار بهتر شده است اما امان از دو هفته اول که بسیار سخت گذشت و شاید اگر کسی دیگری به خونسردی و صبوری من نبود بیشتر آزرده می شد. اینها را برایت گفتم تا همیشه یک مساله در ذهنت بصورت ملکه ذهنت وجود داشته باشد و آن اینکه همیشه قدر لحظات، دوستی ها، با هم بودن ها و تن درستی و نزدیکان و بیش از همه پدر و مادر را بدانی. لحظات خیلی زود می گذرند و بقول مثل عربی فرصت ها همچون ابر در آسمان در حال گذر هستند و چه زود می گذرند.

در اینجا یکی از نامه هایی را که به همسرم نوشته ام را بازگو می کنم، نامه ای که عنوان آن را من و گریه هایم گذاشته ام. نامه ای که زبان گویای دلتنگی ها در اینجاست.

                                            من و گریه هایم

همسر خوبم، سلام چه بگویم که

 هرگز دوست نداشتم در تلفن هایی که می زدی یا من می زدم از درد تنهایی ام برایت بگویم. اینکه اینجا همه چیز زیباست، بهشتی کوچک است و پر ترانه اما مگر بهشت بی یار صفایی دارد و من با تو بودن در همان کوچه پس کوچه های قدیمی شهر را به هزار بهشت اینجا عوض نمی کنم. کاش وسیله ای ساخته می شد تا شب های جمعه به شیراز بیایم و با هم به شاهچراغ برویم، برای همه آش بگیریم و با پیاز داغ مشت و روغن حیوانی به آن صفایی بدهیم، با نان سنگک بخوریم و به به بگوییم و بویش فضای خانه را پر کند و بعد قاشقی از حلوای زرد بخوریم و همه بگویند دستتان درد نکند آقا فرهاد چقدر خوشمزه بود و من مست از این جمع ها و دوستی ها شوم اما اینک نه جمعی است و نه آن دوستی.

برایت از اولین شب جمعه ام بگویم. پس از نماز، قرآن را باز کردم تا با خواندن سوره یس برای پدر، شادی افزای روحش باشم. در بین خواندن به یاد گذشته، خنده های پدر، شوخ کاریها و شوخی هایش، دوستی و سادگیش و حتی به قول حمید، بانو بانویش افتادم. به یاد همه افتادم و دلم به سختی گرفت و بی اختیار گریه را سر دادم، تا پایان سوره یس، برگهای نازک قرآن همه تر شد، دست خودم نبود و یکریز می گریستم، به دستشویی رفته ، آبی به صورتم زدم اما با دیدن اشکهای چشمم، بدتر شدم و گریه ها بیشتر شد، گفتم به قرآن بازگردم، نیت کرده و قرآن را باز کردم، احسن القصص سوره یوسف بود، به یاد هجران یوسف و اشکها و غمهای یعقوب افتادم و باز گریستم، گفتم شاید حضرت حافظ کاری کند، نیت کردم و کتاب را گشودم، چنین آمد:

            آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست

                                                 هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

باز گریستم، گریه هایم به هق هق تبدیل شده بود و امانم را بریده بود، هر چه کردم تا آرام گیرم، به گونه ای براشکهایم افزوده می شد، لپ تاپ را روشن کرده، بی اختیار آهنگی را گذاشتم، طنین حزن آور و مست کننده بنان بود، بدتر از بد شدم، با او می خواندم و می گریستم، آهنگ را خاموش کردم و این بار به سراغ تلویزیون رفتم، همان اولین کانال، مادری را نشان می داد که بر سر دخترش بلایی آمده بود و او می گریست، به حال خود و او باز هم گریستم. خدایا چه کنم اشکها امانم را بریده است، به تراس زیبای آپارتمان رفتم تا به گمانی پنجره دل را باز کنم، باران ریزی می بارید و می دانی که من چگونه با باران مست می شوم و پر پرواز می یابم. لبخند و اشک و سر تکان دادن و لب گزیدن، همه با هم جمع شده بود تا بکلی آبم کند، سرم را از پنجره بیرون بردم تا هوایی تازه کنم اما قطرات ریز و نمکین باران، بیشتر هواییم کرد. انگار همه چیز و همه کس دست به دست هم داده بودند تا در این غربت آبم کنند، به گوشه گوشه کلبه تنهاییم سر می زدم اما همه جا برایم غریبه شده بود. نه اتاقها، نه آشپزخانه زیبا، نه سالن دل باز و نه اتاق خواب جمع و جور به یاریم نیامدند. به نظرم نور کم شده و هوا بیش از پیش تاریک شده بود، گفتم شاید برق رفته است اما چنین نبود، به دستشویی رفتم تا آبی به صورتم بزنم دیدم درست نمی بینم، همسرم، خوبم، به راستی بسیار تار می دیدم، یک آن پیش خود گفتم خدایا، گریه ها و اشکهای زلال بهترین مرهم دلند و صافی دل اما نکند در گریه هایم، بوی ناشکری بیاید، به خود لرزیدم، صورتم را شستم، بر روی مبل راحتی نشستم و گفتم خدایا آنقدر نامهایت را می برم تا تو مددی برسانی پس ذکر سبحان ا..، یا ودود و یا لطیف را آغاز کردم، نمی دانم چند بار این ذکرها را گفتم که بر روی مبل خوابم برد، نیمه شب باد خنک مرا از خواب بیدار کرد و به تخت رفتم.

صبح زود از خواب بیدار شدم، احساس می کردم که تازه متولد شده ام، بسیار سبکبال و رها شده بودم، صورتم را شستم، زیر چشمانم حسابی باد کرده بود، خدا را شکر گذاردم و روزم را آغاز کردم اما برای چندین روز، چه بسیار که این چشمه ها آب می داد و از تپه های گونه هایم، آرام به پایین می آمد و هیچ اراده ای در کنترل آن نداشتم.

همسر خوبم باورت نمی شود، هر چه می دیدم، به گونه دیگری می دیدم، هر جا می رفتم و هر چه می کردم و هر که را می دیدم، یادم به خاطره ای می افتاد و دوباره اشک ها سرازیر می شد، یکماه گذشت و نهانخانه دلم کمی آرام گرفت و اشک هایی که سرازیر می شد به جمع شدن در کنار دو سیاهی روشن عادت کردند. دوست ندارم بگویم و بخوانی و ناراحت شوی اما بگذار بگویم، مرا آزاد و رها بگذار تا بگویم و بنویسم. از فروشگاه نزدیک خانه و از دانشگاه و کلاس و پیتزا خوردن و هر چیزی که شبنم را بر گل خزان دیده نمایان می ساخت بگویم. به فروشگاه نزدیک خانه که می رفتم با دیدن میوه های زیبا و رنگارنگ و ریز و درشت اشکهایم سرازیر می شد، از این همه نعمت و زیباییها، مایده های زمینی و رنگ در رنگ، مزه در مزه، در شگفت می شدم در صنع خداوندی، از فروشگاه بیرون می آمدم، درختان و پرندگان مرا مسحور می کردند، درختان بزرگ و زیبا که همه یا گل داشتند یا میوه و پرندگان که نگو، همه گونه رنگ، همه گونه طرح، از عشق بازی رنگ ها گریه ام می گرفت. به دانشگاه که می رفتم با دیدن دختران و پسران با نشاط و خنده رو گریه ام می گرفت.

به کلاس می روم، دیدن کلاسی که همچون سازمان ملل است مرا به گریه می اندازد، برزیلی، چینی، ژاپنی، افریقایی، اروپایی، سفید پوست چون حریر، سیاه چون شب، زرد، سرخ، با صورتهایی که دوتای آن شبیه یکدیگر نیست، مربع، گرد، بیضی و دراز با چشمان بی روح و چشمان نافذ و دختر زیبای سرخ پوستی که یکی دوبار کودکانه در حین یاددادن الفبا دستم را به بازویش کشیدم، به گمانی که دستم رنگی شود، خودش هم می داند که رنگش عجیب و غریب است، خنده دایمی و حرف زدن پاره پاره اش، بر شیرینیش می افزاید، او هر روز به شکلی و به آرایشی به کلاس می آید و تنها دختری است که آرایش می کند، بیرون از کلاس نیز کمتر دختری را دیده ام که آرایش کند. اما دیگران، گوستاو شبیه جمال خودمان است او را که می بینم گریه ام می گیرد و یاد شیراز و شاهچراغ و گودعربان و دوتایی خودمان می افتم. یکی از دختران، سیاهپوستی کوتاه قد و کمی فربه است، پزشکی می خواند و با هوش و هواس است، انگلیسیش عالی است، دهان بزرگی دارد و دندانها کمی جلو و دایم می خندد، او را که می بینم به یاد گذشته ها و همدم کپلی که سیاهش کرده باشند می افتم و گریه ام می گیرد. نام فیلیپ را که می شنوم و او را صدا می زنم به یاد وحشی گریهای پسرش در حمله به ایران می افتم و گریه ام می گیرد. الیسا کوچک و ظریف است و دو پایش را بر روی صندلی می گذارد و هر از گاهی می گوید مصطفی “رست”، در چهره این دختر معصومیتی است که گریه ام می گیرد. از من درباره سعدی و حافظ می پرسند و دلم هوایی می شود و گریه ام می گیرد، آن یکی معنای بو را می خواهد به یاد بوی نافه ای کآخر می افتم و گریه ام می گیرد. “میم” درس می دهم و مو می گویم و برایشان از نقش مو و گیس در ادبیات عاشقانه ایران می گویم و گریه ام می گیرد. “چ” را درس می دهم و از چانه می گویم و چاه زنخدان یار، گریه ام می گیرد. از سر می گویم گریه ام می گیرد، از همسر می گویم گریه ام می گیرد، هر چه درس می دهم معنای وجودی واژه ها به سوی ذهن و قلبم می آیند، برخی با شتاب و تهاجم برخی با شفقت و آشتی، برخی با ترحم و مهربانی، برخی با آگاهی و هوشیاری، برخی با عشوه و ناز ، برخی با راز و نیاز ، برخی آرام و نرم و برخی خشن و گستاخ، از هیچ واژه ای گریزم نیست. بابا آب داد مرا در دریای معنای وجودی پدر و آب و داد و دهش غرق می کند، نمی دانم این چه حالیست که به سراغم آمده است، به آنها می گویم که بگویید “مادر” و لبانم را می گزم گو اینکه آنها نیز از حال من با خبر شده اند، پاک و زلال و بی آلایشند، همگی چون بچه هایم ساده و صمیمی اند، پِدرو ناخن می خورد و با علامت به او می گویم که نکن خوب نیست، در وسط کلاس با خستگی اگر سرفه ام بگیرد، همه از داخل کیفشان برایم آب می آورند. کاملیا دختری قد بلند، بسیار لاغر و نحیف و زردگونه است و بنظر می رسد که کم حال است، شیشه آبی دارد که آن را در کنار صندلیش می گذارد. از درون بطری لوله ای به بالا کشیده است و هر از گاهی به آن مکی می زند، حرکت جریان آب و گاهی نوشابه تا رسیدن به دهان کاملیا، مرا به گریه می اندازد، او را که می بینم، بیمارستان و سرم و دارو را به یادم می اندازد. مارسلو دختری زیبا و با هوش است، با قدی بلند و چشمان آبی درخشان، چشمانش مرا به یاد تیله بازی با علیرضا و پردیس می اندازد و گریه ام می گیرد، نامش ماه همیشه تلخ مارس را که از تو جدا شدم، به یادم می اندازد و گریه ام می گیرد، هوگو همیشه خواب آلوده است پسری رعنا و رشید و ساکت، خواب آلودگیش مرا به حسرت بی خوابی هایم می کشاند و گریه ام می گیرد. سیلاس پس از چند جلسه هنوز نمی تواند مداد را بدست بگیرد او فیزیک می خواند و از شاگردان ممتاز رشته خودش است، هر بار دست او را می گیرم و” آ” نوشتن را یادش می دهم اما یاد نمی گیرد، او را می بینم و گریه ام می گیرد.کوزامی از پدری ژاپنی و مادری برزیلی است، او صورتی بسیار گیرا و دوست داشتنی دارد، می فهمد می خندد، نمی فهمد می خندد و خنده از لبانش دور نمی شود، این پسر هیچوقت همه چیزش همراهش نیست، یکروز کاغذ دارد، قلم ندارد، یکروز قلم دارد، کاغذ و دفتر ندارد، یکروز هر دو را آورده است، جزوه اش را فراموش کرده است، او را که می بینم گریه ام می گیرد.

“ر”  را که درس می دهم، خاطرات تدریس در روستای کوشک مولا در حدود سی سال پیش به یادم می افتد و گریه ام می گیرد. معلم کلاس اول نمی توانست “ر” بگوید و بجای آن “ل” می گفت و وقتی به واژه “ر” می رسید به بچه ها می گفت “ل” و آنها هم می گفتند “ل” پس می گفت من می گویم “ل” شما نگویید “ل” و باز بچه ها می گفتند “ل” و در آخر “ر” را معلم دیگری درس می داد.

در کنار اشکها، در کلاس خنده هم کم نیست، برونو پسری چاق و خوش رو با ریش زرد و صورتی بشاش است، از شوخی هایم و تشویق هایم چنان می خندد که قهقهه را سر می دهد که نپرس. در هفته دوم کلاس از صندلی افتاد و همه خندیدیم، بسیار لذت بردم از اینکه افتاده بود اما همچنان می خندید، خشتک شلوارش پاره شد و باز هم می خندید و در روزهای دیگر که یادش نبود و همچنان با همان خشتک پاره شده به کلاس می آمد و هر از گاه خستگی کلاس با خنده های او زدوده می شود، هر وقت برونو به کلاس نمی آید، کلاس طراوت همیشگی را ندارد و چه خوب که او خیلی کم غیبت می کند. برخی مواقع برای ادای یک کلمه از هر زبانی استفاده می کنم فارسی، انگلیسی، پرتغالی، فینگلیش، پنگلیش و ادا و پانتومیم هایم که بچه ها را بسیار سر حال می آورد. برخی مواقع برای یافتن مفهوم یک کلمه همه با هم صحبت می کنیم و هر کس به زبانی سخن می گوید، سرها در هم فرو می رود و در این میان برخی بجای درس به عاشقانه گفتن با یکدیگر می پردازند و من یواشکی در گوش آنها می گویم؛ لغت را یافتید و آنها مستانه می خندند. خنده هایمان در کلاس بسیار عمیق و درونی است، کسی در خندیدن بر خود فشار نمی آورد همه آزاد و رها می خندند، برونو از خنده قش می کند و بقیه نیز با خنده او خنده شان بیشتر می شود، دختر سیاه کوتاه قد کلاس با دهان بزرگش بسیار ریز و پشت سر هم می خندد. دختر سرخ پوست به مانند حرف زدنش منقطع می خندد، هوگو می خندد و نمی خندد، نمی داند چه کند چون خواب آلوده است و برخی مواقع پس از دیگران می خندد چرا که تازه فهمیده است چه شده است و باز بچه ها از خنده او می خندند و باز او هاج و واج می شود.

سیلاس مردانه می خندد و کمی خویشتندار است اما لحظه ای چشم از الیسا برنمی دارد، الیسا در ضمن مترجم او نیز هست و هر از گاهی می گوید که سیلاس سوال دارد و بجای سیلاس، او سوال می کند.

بچه ها در کلاس بسیار نزدیک من و به دور من می نشینند، مشق هایشان را نشانم می دهند و مانند کودکان یکدیگر را به حسادت تحریک می کنند، با همه خنده و شادی درسم را می دهم و آنها نیز به نسبت در فراگیری خوبند اما نوشتن برایشان بسیار سخت است. از اینکه می بینم روز به روز بچه ها پیشرفت بیشتری دارند بسیار خوشحال می شوم و همین نیز مرا به گریه می اندازد.

 همسر خوب و مهربانم از بخش برایت بگویم، دو منشی بخش را که می بینم گریه ام می گیرد، آندریا صورتی نمکین دارد، حدود سی ساله است و کمی چاق، او مجرد است و سی سالگی برای این مردمان بسیار دیر است چرا که دخترها عموماً تا پیش از بیست و پنج سالگی ازدواج می کنند و ازدواجشان با سختیهای زیادی همراه است، در کلاس که از مراسم ازدواج در ایران گفتم، از مهریه و احترام زن در خانواده، بسیار در شگفت شدند، بزودی فهمیدم که بیشتر زنها در این کشور چقدر که بیچاره و بدبختند و چه بسا که سالها با همسرشان زندگی کنند و ازدواج آنها در جایی ثبت نمی شود و جدایی که چه آسان است و برای همین دخترها بیش از پسرها در فکر پیدا کردن کار و شغل و بدست آوردن استقلال مالی هستند.

در چهره آندریا غمی نهانی دیده می شود که مرا به گریه می اندازد، زو دیگر منشی اصلاً حرف نمی زند، جدا از اینکه از انگلیسی فقط  no را می داند؛ در چهره باز و نیمه شاداب او می توان خستگی زندگی را دید، او را که می بینم گریه ام می گیرد.

پس از گذشت دو هفته و کمی بیشتر، روانی چشمه های زلال را کمی در اختیار گرفته ام، تحملم را بیشتر کرده ام، اما همچنان دوری از تو و دیگران و به ویژه تو نمی گذارد تا دیوار اندوهم فرو ریزد اما این دیوار شیشه ای بلورین و جام جم گونه ای است که دیدن بسیاری نادیده ها را برایم امکان پذیر ساخته است، دیوار بر قلبم فشار می آورد اما دانایی و خردش بدان می ارزد، گاه دیوار را در درونم احساس می کنم و گاه کمی دورتر اما هر چه هست بلور این دیوار، از واژه ها و آدم ها و درختان و پرندگان و زمین و زمان آن را نشان می دهد که هست و این را برخاسته از سختی تحمل تنهایی می بینم، به گمانم خدا باز هم لطفش را بسویم سرازیر کرده است که یا لطیف و یا ودود.

ساعت 5 بامداد پنج شنبه 15 فروردین 87 برابر با 3 آوریل 2008

برزیل،برازیلیا، در آپارتمان

 *                                      *                                    *

پس از اتابکان سلجوقی، سرداران مغول بطور مستقیم بر فارس و شیراز حکومت کردند و اگرچه گاه بر سر کسب قدرت با یکدیگر درگیر می شدند اما در واقع در این مدت که نزدیک به هفتاد سال طول کشید نبض اصلی حکومت و قدرت در دست خاندان های ایرانی بود و بالاخره یکی از همین خاندان ها معروف به اینجو در شیراز قدرت اول را بدست آوردند(سال703ه.ق) و از آنجا که چند صباحی در این دیار صاحب جاه و جلال و قدرت بودند در تاریخ به آل اینجو معروف شدند. با اینحال این خاندان نیز همچنان سلطه مغول ها را پذیرفته بودند. اولین اقدام ملک شرف الدین معروف به سلطان محمود اینجو، مرمت ویرانه هایی بود که در طی این مدت به دلیل نزاع بین مدعیان ایجاد شده بود و از جمله مهمترین اقدام اولیه وی تعمیر حصار و باروی شهر بود.

معروفترین حاکم و امیر آل اینجو، شاه شیخ ابواسحاق بود. ابواسحاق در شیراز به عمران و آبادی پرداخت اما زمان و زمانه با او همراه نبود و به همین دلیل به قول حافظ دولتش مستعجل بود. در مبارزه بین شاه ابواسحاق اینجو و امیر مبارزالدین مظفری، ابواسحاق شکست خورد و پس از دستگیری به قتل رسید.

از این زمان تا به قدرت رسیدن صفویان، شیراز دوره ای از نابسامانی، درگیری های داخلی و عزل و نصب های پی در پی و آشفتگی زیاد را سپری کرد. پیروزی امیر مبارزالدین با تاسیس سلسله دیگری معروف به آل مظفر همراه است(سال758ه.ق) اما همین گروه نیز از سوی گروه دیگر مهاجم سرنگون شد، با این تفاوت که گروه اخیر در بی رحمی و خونریزی در تاریخ ایران نامی زشت از خود به یادگار گذاشت و آن تیموریان بودند.

تیمور با مغولان نسبتی دور داشت و بی شباهت به آنها نبود اما در بی رحمی از چنگیزیان بدتر بود و در یورشهای متعدد خود به ایران ویران کرد و کشت و پا به هر کجا گذارد، مرگ و فرار و بی خانمانی و ترس و دلهره را ارمغان برد.

نمی دانم که در درسهایی که خوانده ای با واژه پارادوکس برخورد کرده ای یا نه، اگر نه ترجمه آن را برایت می گویم هر چند که هیچ کلمه ای بازگو کننده خود پارادکس نیست. پارادوکس را تناقض نما نیز ترجمه کرده اند. وجود دو امر متضاد یا متناقض در یک چیز، یک فرد، یک حکومت و غیره و اینک دوره تیموریان را باید دوره ای پارادوکس در تاریخ ایران بدانیم. پس از مرگ تیمور جانشینان او عموماً افرادی هنرمند، اهل هنر و در حداقل آن هنر دوست بودند و به همین دلیل برخی از هنرها در دوره تیموریان رشد زیادی کرد.

در نبرد تیمور با شاه منصور مظفری،(سال795ه.ق) شاه منصور رشادت زیادی از خود نشان داد، اما پیروز میدان تیمور بود. سالها بعد مانند همین نبرد و پیروزی و سرنگونی در ماجرای نبرد لطفعلیخان زند و آقامحمد خان قاجار تکرار شد. در بین مردم شیراز شاه منصور به عنوان قهرمانی ملی و مردمی معروف شد و هم اینک در محله درب شازده بقعه ای وجود دارد که به شاه منصور منتسب است و نام محله نیز از شاهزاده منصور گرفته شده است.

پس از تیموریان برای مدت کوتاهی گروهی از ترکمانان معروف به آق قویونلو بر فارس و شیراز حکومت کردند تا نوبت به صفویه رسید.

در تقسیم بندی تاریخی به دوره پیش از تیمور، بین اتابکان سلجوقی تا به قدرت رسیدن تیمور و سپس پس از تیمور از زمان وی تا به قدرت رسیدن صفویان را دوره ملوک الطوایفی می گویند و سلسله هایی چون آل اینجو، آل مظفر و آق قویونلو و قرا قویونلو از همین ملوک الطوایفی هستند.

اما سخن از این دوره را نباید و نمی توان در همین چند کلمه خلاصه کرد. دوره پس از مغولان تا به قدرت رسیدن صفویان دوره ای خاص در تاریخ ایران و از جمله شیراز است. در این دوره حکومت های متعددی آمدند و رفتند، نزاع ها فراوان و مردم بارها، طعم تلخ غارت و کشتار و بی خانمانی را چشیدند اما در کنار این سختی ها، تاریخ ادبیات سرزمین ما به نوعی به این دوره مدیون است. بالندگی و ظهور بزرگانی چون حافظ مربوط به این دوره است. دوره ای نابسامان که تازیانه ریا و تزویر نامردانه تن رنجور فرهنگ ایران را نشانه گرفته است، می تازد و حافظ و همچون اویی نیز مردانه بر این تزویر می تازند. عبید زاکانی نیز در جایی دیگر به خوبی از وضعیت آن دوره سخن می گوید اما حافظ رندانه و مستانه سخن می گوید و عبید طنازانه و یا شاعر خوش سخن دیگری چون ابواسحاق اطعمه که در همین ایام چه زیبا جامعه ایرانی و فساد و تباهی آن را در قالب خوراکی ها بیان می کند. نزاع بین قدرتمندان جامعه را در نبرد آش و هریسه به نمایش می گذارد و از خوراک قلمی می سازد تا با آن سخن بگوید.

وضعیت جامعه ایرانی و جامعه شیراز در این زمان تجربه تلخی بود اما اشعار این بزرگان از وصف آن به زبانهای مختلف تجربه ای پربار را برای همه دوران های ایران به ارمغان آورد. شایست نشایست هایی که این بزرگان در قالب شراب و آش و موش و گربه گفتند، می تواند برای همیشه ایران ارزش و اعتبار داشته باشد.

*                                           *                                   *

پسرم در این نامه می خواهم برایت از شهر عجیب و دیدنی برازیلیا بگویم. اما بهتر است پیش از آن بطور خلاصه از کشور برزیل برایت بگویم.

پیش از ساخته شدن شهر برازیلیا، پایتخت برزیل شهر ریودوژانیرو بود. شهری بسیار بزرگ، شلوغ، توریستی و کمی ناامن اما آنچه زمامداران برزیل را بر آن داشت تا شهر دیگری را به عنوان پایتخت انتخاب کنند شلوغی شهر ریو بود. بنابراین پس از مطالعه زیاد و با کمک یکی از معماران بسیار معروف، در منطقه ای خاص که هم از لحاظ اقلیمی موقعیت خوبی داشته باشد و هم از لحاظ سیاسی مشکل نداشته باشد، جایی را برای ساخت پایتخت جدید انتخاب کردند. محلی که تقریباً در مرکز برزیل واقع است.

مهمترین برنامه این شهر، ساختن سریع آن و در عین حال استحکام بناهای آن بود که با تلاش و پیگیریهای رییس جمهور وقت یوشلینو کوبیچک هر دو خواسته عملی شد و پایتخت جدید برزیل با طرحی نو و جالب و استحکام بسیار عالی تنها در کمتر از دو سال ساخته شد.

ساخت شهر برازیلیا در سال 1960 به پایان رسید و گروه های مردمی و بیشتر کارکنان اداری از ریو و چند شهر دیگر به برازیلیا نقل مکان کردند.

طراح شهر، معماری معروف به نام لوسیو کوستا است و طراح مناظر طبیعی روبرتو برل مارکس. غیر از این دو نفر معمار و طراح معروف اسکار نیمایر نیز در ساخت شهر برازیلیا سهم زیادی دارد. معماری خاص بناهای اصلی شهر برازیلیا که تلفیقی از معماری سنتی و مدرن است و همچنین برخی از بناها که صرفاً با سبک مدرن ساخته شده است بیشتر طراحی اسکار نیمایر است. طرح اصلی شهر به صورت یک هواپیمای بزرگ ساخته شده است. در دو بال هواپیما، مناطق مسکونی قرار دارد. هر بال به دو قسمت تقسیم می شود و بزرگراه اصلی شهر در بین آن دو قرار دارد.(تصویر شماره 6 ) این بزرگراه از انتهای بال شمالی تا انتهای بال جنوبی کشیده شده است و حدود 16 کیلومتر طول دارد. همچنین بزرگراه، تنه اصلی هواپیما را از خیابان زیرگذری قطع کرده به بال دیگر متصل می کند. گفتم که هر دو بال به دو بخش تقسیم می شود. در بخش پایینی ابتدا مجتمع های آپارتمانی قرار دارد و پس از آپارتمان ها و خیابان های منشعب از آن، یکسری خانه های ویلایی کوچک در ردیف هم ساخته شده است. در بخش بالایی ابتدا مجتمع های آپارتمانی و سپس دریاچه مصنوعی مشاهده می شود. این دریاچه پیش از این دره بزرگی بوده است که با پر کردن آب و هدایت رودخانه به آنجا به یکی از زیباترین دریاچه های مصنوعی جهان تبدیل شده است. این دریاچه به شکل هلال انتهای دو بال را بهم وصل می کند. در سمت دریاچه به سوی بالها کلوپ های ورزشی ساخته شده است. این کلوپ ها بسیار مجهز، بزرگ و زیبا هستند. انواع زمین های ورزشی، زمین های فوتبال، والیبال ساحلی، تنیس و سالن های ورزشی برای والیبال، بسکتبال و به ویژه بدنسازی در وسعت زیاد و متعدد در هر کلوپ ساخته شده است. غیر از این، تجهیزات قایق سواری بصورت ورزشی و تفریحی و امکانات تفریحی و به ویژه رستوران از دیگر جاذبه های این کلوپ ها است. آنچه در این کلوپ ها برای من جالب است و تقریباً هر هفته یکی دو بار برای آن به آنجا می روم، ماهیگیری است. به واقع بسیار خوشحالم که دوباره به عشق دوره نوجوانی و جوانیم یعنی ماهیگیری در اینجا رسیده ام. در این ماهیگیری دوستی جدید یافته ام، او افسر نیروی انتظامی است و یک ماهیگیر بسیار قابل. در کیف مخصوص او انواع قلاب ها و طعمه های مصنوعی دیده می شود. به سفارش او به بازار روز شهر رفته و از یکی از مغازه ها که از دوستانش است یک لنسر سه کیلویی گرفتم. می دانستم که در این دریاچه نمی توان با لنسر ماهی خیلی بزرگ گرفت و تنها قیط ماهیگیری کافیست اما جالب آنکه دوست خوبم نیز همچون من به گرفتن ماهی کوچک علاقه دارد. البته ماهی ها خیلی هم کوچک نیستند، هر کدام حدود 300 گرم تا نیم کیلو. هر هفته دو بعد از ظهر به یکی از کلوپ ها رفته و با دوستم مشغول ماهیگیری می شویم. معمولاً با خود چایی می برم و او نیز از این بابت بسیار خوشحال است چرا که چای خوب در اینجا بسیار کم و بسیار گران است. هر دفعه ماهی های صید شده را به دوستم می دهم و او از این بابت نیز خوشحال می شود.

به برازیلیا برگردیم. عرض دریاچه حدود سیصد متر است و آن سوی دریاچه به وضوح  دیده می شود. در آنسوی دریاچه در ساحل، خانه های ویلایی وجود دارد. منازلی بسیار شیک و زیبا. در طول دریاچه نیز چهار پل دو سوی شهر را بهم وصل می کند که یکی از پل ها شهرت جهانی دارد. ( تصویر شماره 7 )

آپارتمان ما در بخش پایینی بال شمالی است. تنها تاسیسات مهم در بخش بالایی این بال، دانشگاه است که بیش از نیمی از این بخش را به خود اختصاص داده است. همچنین تنها مسجد شهر در بخش پایینی بال شمالی یعنی نزدیک محله ما قرار دارد.

هر بخش از هشت محله که شامل یکسری مجتمع آپارتمانی است تشکیل شده است. یعنی برازیلیا دارای سی و دو محله و چندین مجتمع آپارتمانی است. معمولاً هر مجتمع آپارتمانی نیز از چند بلوک تشکیل شده است که اگر این تعداد محاسبه شود تعداد آپارتمان در این شهر در دنیا بی نظیر است.

غیر از بزرگراه اصلی در دو طرف بزرگراه دو خیابان باریک وجود دارد که با زیرگذر به خیابانهای مجتمع ها منتهی می شود. هر پانصد متر یک زیرگذر ماشین رو و یک زیرگذر پیاده رو ساخته شده که به خیابان های فرعی و یا آن طرف بزرگراه ( اِیشو ) می رسد. در منطقه مسکونی دو بال، زمین ها همه به دولت تعلق دارد و هیچ فرد حقیقی دارای زمین نیست اما می تواند صاحب آپارتمان شود و این برای آنست که طرح اصلی این منطقه از توازن خارج نشود، به این معنا که اگر یک مجتمع جدید در یکی از محلات ساخته می شود، در بال دیگر نیز مانند آن ساخته شود. البته در طی یکی دو دهه اخیر تفاوت هایی به وجود آمده است اما از ابتدا سعی بر آن بوده است که هر دو بال دارای تاسیساتی مشابه و بیش از همه مناطق مسکونی مشابه باشند و بهر حال با همه تفاوت هایی که در چند سال اخیر بوجود آمده اما باز هم بیش از 70 درصد شهر در هر دو بال دارای تشابه هستند و این مساله بیش از همه در بخش تجاری محلات دیده می شود.

در هر محلی یک فروشگاه بزرگ قرار دارد و تعدادی مغازه در نزدیک آنها. این مغازه ها عبارتند از حداقل یک داروخانه، دو سالن آرایشگاه، تعدادی غذاخوری، چند بوتیک و چند مغازه متفرقه، یعنی نان فروشی، شیرینی فروشی یا لوازم کادو و یا لوازم ساده خانه.

این ویژگی را در تمام محلات می توان دید. در کنار این بافت تجاری همگون، تفاوت هایی نیز وجود دارد که البته همان هم بر اساس نظم است. منطقه مسکونی جنوب قدیمی تر است و پانزده سال زودتر ساخته شده است و به همین دلیل فروشگاههای بزرگ و کوچک در ردیف هم در یکی از خیابان های اصلی این منطقه قرار دارد و اصولاً بافت تجاری در جنوب بیشتر است.

غیر از بزرگراه اصلی ( ایشو ) و دو خیابان کنار آن، دو خیابان مهم دیگر نیز در دو طرف شهر، موجب اتصال مناطق مختلف شهر به یکدیگر می شود. یکی خیابانی که در انتهای بخش بالایی قرار دارد به نام L1  . این خیابان حد فاصل آپارتمان های مسکونی و محلات با دانشگاه و دیگر تاسیسات در بال شمالی است. در انتهای بال این خیابان به خیابان موازی خود پیوسته تا به بدنه می رسد. در بال جنوبی نیز همین خیابان وجود دارد. در بخش پایینی خیابانی بنام W3 ( دبلیو ترز ) دو سمت بال را بهم مرتبط می کند. در دو طرف این خیابان و کوچه های منشعب از آن، در بال شمالی فروشگاههای خدماتی، تاسیساتی و فنی قرار دارد و در بال جنوبی لوازم خانگی، پارچه فروشی و غیره.

در انتهای بخش بالایی دو بال، یک بزرگراه بسیار زیبا قرار دارد که به دلیل نزدیکی به دریاچه و چشم اندازی که از بالا بر سطح دریا دارد، بسیار دیدنی است. این بزرگراه L2  ( الی دویز ) نام دارد. از جمله زیبایی های این بزرگراه وجود کلوپ های ورزشی و غذاخوری ها و پارک های ساحلی در کنار آن است.

خیابان های اصلی شهر و به سوی محلات به گونه ای تعبیه شده که هیچگونه ترافیکی ایجاد نشود اما در این میان دو مشکل روز به روز بیشتر می شود، نخست اینکه خیابان ها به گونه ای طراحی شده که پهن کردن و یا تغییر آنها بسیار دشوار است و برای جمعیتی حداکثر یک میلیون نفر طراحی شده است اما با وجود امنیت بسیار خوب در این شهر و حقوق بالای کارمندان دولت روز به روز بر جمعیت شهر افزوده می شود و در نتیجه در بین ساعت 8 تا 9 صبح و در عصرها بین ساعت 6 تا 7 ترافیکی ایجاد می شود، اما هنوز هم ترافیک این شهر نسبت به شهرهای بزرگی چون ریو و سان پائولو بسیار کم است و حتی نسبت به شهرهای ایران و حتی شهر خودمان شیراز.

مشکل دوم شهر برازیلیا پیاده روی های آن است. از ابتدا برای ایجاد پیاده روی برنامه ریزی خاصی صورت نگرفته و شهر بیشتر برای استفاده از ماشین طراحی شده است. اینک چند سالی است که در قسمت های مختلف در حال ساخت پیاده رو هستند و هم اینک در خیابان مخصوص دانشگاه کارگران به این کار مشغولند.

ساعات کار فروشگاهها تقریباً دارای نظم خاصی است. فروشگاههای خدماتی، فنی و لوازم خانگی از ساعت 9 یا 10 صبح تا 6 عصر یکسره باز هستند. مغازه های کوچکتری چون آرایشگاهها و برخی بوتیک ها در محلات ساعت 8 شب تعطیل می کنند. فروشگاهای سوپر مارکت کوچک و متوسط و بوتیک ها در پاساژ ها ساعت 10 شب تعطیل می شوند و در هر چند محله ای یک فروشگاه بسیار بزرگ قرار دارد که 24 ساعته است معروف به پانژا سوکار یعنی نان کله قندی یا نان شکری و این نام برگرفته از کوهی در وسط شهر ریودوژانیرو است و به همین دلیل آرم یا نشان اصلی این فروشگاهها در شهر و در تمام برزیل تصویر همان کوه، در بالای سر درب فروشگاه است.

در بال جنوبی که قدیمی تر است، در بخش پایینی همچنان آپارتمان ها و سپس در کنار خیابان w3  خانه های کوچک ویلایی قرار دارد اما بخش بالای بال جنوبی اهمیت زیادی دارد. در این بخش، در منطقه وسیعی بین خیابان L2 و ایشو، سفارت خانه های کشورها قرار دارد. در بین این سفارت خانه ها، چند سفارت خانه از لحاظ وسعت و زیبایی بسیار مشهور هستند که سفارت خانه ایران یکی از چهار سفارت خانه برتر است. جالب است بدانی که سفارت خانه ایران، نخستین سفارت خانه ساخته شده در برازیلیا بوده است که به گفته دوستان سفارتی آن را تنها در 45 روز ساخته اند. ساخت دو ساختمان اداری و پذیرایی و محوطه جالب آن با درختان بزرگ و زیبا در 45 روز یک رکورد به شمار می رود.

دوشنبه 16 اردیبهشت سال 1387

علی رضای خوبم جایت بسیار خالی، جای همه شما خالی تو و پردیس و مادر و به ویژه پردیس که مانند خودم به ماهیگیری علاقه دارد. روز شنبه سفری جالب با دوستان سفارتی و خانواده هایشان داشتیم. در این سفر خانواده آقای رزاقی و خانواده مسئول نظامی سفارت نیز همراه ما بودند. مصطفی نیز با خانواده اش آمده بود، همسرش و تنها پسر باهوش و بسیار شیطانش و تنها افراد مجرد گروه من و آقای رجبی و کاظمی بودیم. برایت پیش از این از سفر به شهر کریستالینا پولیس گفته ام. در آن سفر که به نوعی سفر تحقیقاتی نیز بود، در مسیر از چند فزندا بازدید کردیم که در صورت مناسب بودن برای نوبتی دیگر با خانواده به آنجا بیاییم. از جمله مکان های دیدنی در اطراف برازیلیا فزنداهای مخصوص ماهیگیری است. در این فزنداها تعدادی برکه مصنوعی ساخته شده و انواع ماهی ها که تقریباً بزرگ هستند، در برکه ها زندگی می کنند. فزندایی که پریروز به آنجا رفتیم یکی از مراکز مهم تفریحی ماهیگیری در نزدیکی شهر برازیلیا است. پس از ورود به محوطه، فضای بزرگی سرپوشیده با حصیر و چوب ساخته شده است و میزهای متعدد و صندلی برای نشستن در این محیط وجود دارد. پس از این محیط، فضای باز و برکه ها قرار دارند. هشت برکه بزرگ که بین آنها مسیر عبور قرار دارد. من در خانه لنسر داشتم اما می دانستم که ماهی های این برکه بزرگ هستند و لنسر من توان گرفتن آنها را ندارد، غیر از آنکه دوست نداشتم دوستان بدانند که من اهل ماهیگیری هستم و البته واقعیت آنکه سالهاست که در شیراز و اطراف آن آبی برای ماهیگیری وجود ندارد. یادش به خیر نزدیک به سی و پنج سال پیش به رودخانه حسین آباد در جاده بوشهر و نزدیک به پل قره قاچ می رفتیم. رودخانه عمق زیادی داشت و با شنا خود را به آنطرف رود می رساندیم و تا عصر تعدادی ماهی می گرفتیم. یادم است پس از حدود ده سال بعد دوباره با دوستان به همان رودخانه رفتیم. رودخانه ای که هر سال چند نفر در آن غرق می شدند اما آب به اندازه ای کم بود که با شلوار از رود گذشتیم و تعدادی ماهی ریز نیز در آب بودند. از جاهای دیگری که برای ماهی گیری می رفتیم هفت برم در نزدیک پل قره قاچ و برم شور نزدیک سروستان و سد درودزن و کانال های نزدیک خرامه و بندهای بهمن و امیر و دودگون بالاتر از بند امیر بود اما اینک سالهاست که دیگر فرصتی برای ماهیگیری پیش نمی آید و آبی هم در کار نیست و اینک که من با دیدن برکه ها و ماهی های بزرگ در آن همه سختی های تنهایی و دوری از شما را برای ساعاتی فراموش کردم.

مسئول فزندا لنسر را کرایه می داد و یک لیوان یکبار مصرف که در آن سوسیس برای طعمه بود. مصطفی که از ماهیگیری سررشته ای نداشت با من همراه شد. شرط ماهیگیری آن بود که در صورت گرفتن ماهی باید آن را خرید اما این ماهی ها به لذیذی ماهی های فروشگاههای شهر نبود و از طرف دیگر قیمت آن نیز بیش از دو برابر بود.

من و مصطفی به حوضچه وسط رفتیم و من قلاب را به آب انداختم، هنوز چند لحظه نگذشته بود که ماهی نوک زد و من گفتم مصطفی اینجا ماهیگیری لذت زیادی ندارد و او گفت چرا گفتم ماهی فراوان است و گرسنه. مشغول صحبت بودیم که یک ماهی به قلاب من افتاد اما بیرون آوردن آن ساده نبود. مصطفی بسیار هیجان زدن شده و داد و فریاد می کرد که دکتر ماهی گرفت و من گفتم مصطفی هنوز که نگرفته ام. تجربه به من می گفت که تا زمانی که ماهی را در کنار خود نبینم نباید به داشتن آن مطمئن شوم. از سویی بسیار خوشحال بودم و از طرف دیگر می دانستم که کاری نکرده ام و تنها تجربه ماهیگیری به من کمک کرده است وگرنه گرفتن ماهی در برکه پر از ماهی که سخت نیست. با این وجود می دانستم که بیرون آوردن ماهی از برکه آسان نیست و وضعیت برکه هم چنان بود که اگر احتیاط نمی کردی در آن می افتادی. بهر حال ماهی را بیرون آوردم. نزدیک به دو کیلو وزن داشت و کپور بود. به مصطفی گفتم این برای تو چون من حوصله پختن آن را ندارم و تنها هستم و این زیاد است مصطفی گفت عمراً و منظورش آن بود که عمراً این ماهی را بخورد و پس از گرفتن آن سریع ماهی را به آب انداخت تا مجبور به خرید آن نباشیم و به نظرم حق داشت چون ماهی بوی بدی می داد و معلوم بود که خوشمزه نیست. نام آن ماهی را گذاشتم ماهی کپور سوسیس خوار برکه ای و همان جا تک بیتی شعر در وصفش گفتم و با دوستان می خندیدیم.

پس از من دو پسر سرهنگ نیز ماهی گرفتند و خیلی خوشحال بودند اما آفتاب بدی بود و با اینکه کلاه داشتم، عرق زیادی ریخته بودم و دیگر تمایلی به گرفتن ماهی نداشتم غیر از آنکه هجی های اطراف برکه و در زیر سایه درختان بهترین فرصت برای جبران بی خوابی هایم در این فضای زیبا بود. وسایل را به مصطفی دادم و گفتم من که رفتم.

آقای رزاقی هم به من پیوست. او در حال گرفتن عکس بود او عکاس زبده و خوش ذوقی است. در این مدت دوستان متوجه شده اند که من عکس گرفتن به ویژه از طبیعت را دوست دارم اما مایل به گرفتن عکس شخصی و مخصوصاً عکس تکی نیستم پس هر جا فرصتی پیش بیاید از من عکس می گیرند و در حالی که در هجی بین خواب و بیداری بودم آقای رزاقی چند عکس از من گرفت.

طبق معمول مصطفی نهار را از برازیلیا آورده بود. او چلو درست کرده بود و جوجه کباب را آماده کرده بود و تنها کباب کردن لازم بود. در این سفرهای کوتاه، مصطفی، مادر خرج می شود و فردای سفر، خرج هر کسی را می گوید و چقدر این رفتار خوب است.

عصر فزندا را به مقصد برازیلیا ترک کردیم و در سکوت شب، در ماشین و در تنهایی دوباره به یاد شما افتادم و به یاد تنهاییم.   

*                                        *                                     *

امروز وارد شیراز عصر صفوی می شویم. از این دوره اطلاعات خوبی به دست ما رسیده است چرا که هم منابع بیشتری موجود است و هم سیاحان خارجی در سفر به شیراز خاطراتشان را برایمان به یادگار گذاشته اند و ارزش اجتماعی برخی از این سفرنامه ها و خاطرات به مراتب بیشتر از منابع رسمی آن دوره است زیرا که این افراد آنچه را که برای مورخان رسمی اهمیت نداشته، نوشته اند و برای نخستین بار در تاریخ ایران با وقایع و اتفاقاتی روبرو می شویم که در کمتر نوشته ای آمده است. البته پیش از این زمان نیز سفرنامه هایی نوشته شده و اطلاعات خوبی به جای مانده است، از جمله سفرنامه ابن بطوطه مراکشی مربوط به نیمه اول قرن هشتم. ابن بطوطه دو بار به فاصله حدود بیست سال وارد شیراز شد. نوشته های وی در مورد شیراز ارزش زیادی دارد. همچنین از جغرافیدانان ایرانی حمداله مستوفی نیز در سفر خود به شیراز و در کتابش مطالبی آورده که مفید است. بهر حال در دوره صفوی به دلیل گسترش روابط خارجی ایران با دولت های اروپایی، سفرا، کارداران، مبلغان و بازرگانان زیادی وارد شیراز شدند که ورود این تعداد تا آن زمان بی سابقه بود و خاطرات این افراد برای تاریخ اجتماعی ایران بسیار ارزشمند است.

شیراز عصر صفوی تا زمان حکمرانی الله وردیخان و پسرش امامقلی خان تغییر زیادی نکرد. تنها ویرانه ها توسط مردم و بزرگان و گاه امرا بسرعت بازسازی شده، شیراز دوباره وارد مسیر مجد و شکوه گذشته خود شد. صفویان که با قدرت و حمایت نیروهای ترک معروف به قزلباش صاحب حاکمیت شده بودند، به هر کدام از طوایف قزلباش امتیازاتی داده و یا حکمرانی منطقه ای را به آنها واگذار کردند و از جمله فارس به ذوالقدرها رسید. از طایفه ذوالقدر دو نفر در شیراز کر و فر بیشتری داشتند، یکی خلیل سلطان ذوالقدر و دیگری یعقوب خان و جالب آنکه هر دو نیز به نوعی جانشان را بر سر قدرت طلبی خود دادند. خلیل را شاه اسماعیل کشت و یعقوب خان را شاه عباس و قدرت طلبی و فزون خواهی یعقوب بیشتر و نمایان تر بود.

شاه عباس پس از بر تخت نشستن در سیاست داخلی خود تغییرات زیادی بوجود آورد. قدرت خواهی و نفوذ بیش از حد قزلباش ها در دستگاه حکومتی، شاه و دربار و بطور کلی سیاست های حکومت را تحت الشعاع خود قرار داده بود و اینک شاه عباس به درستی بیشتر قزلباش ها را از مصدر امور برکنار کرد و به جای آنها به نیروی دیگری روی آورد که گرجی ها بودند. در این زمان گرجی ها به مراتب بیشتر از قزلباش ها مورد اطمینان بودند.

در اوایل قرن یازدهم، اله وردیخان به حکمرانی فارس منصوب شد و از این زمان به بعد شیراز طلوعی دوباره یافت. اقدامات عمرانی و فرهنگی شیراز چنان بود که شهر از هر جهت توسعه یافت، افزایش محلات، افزایش جمعیت، رونق زیاد تجارت و موارد دیگر موجب شد تا شیراز پس از اصفهان پایتخت صفویان به مهمترین مرکز سیاسی، اقتصادی و فرهنگی تبدیل شود و این در حالیست که برخی از سیاحانی که هم در اصفهان بوده اند و هم در شیراز، شیراز را بزرگتر و پر جمعیت تر از اصفهان در همان دوره صفوی می دانند.

در بین این پدر و پسر امامقلی خان فاتح بزرگ جزیره هرمز و قشم جایگاه بالاتری دارد. اقدامات امامقلی خان در دو موضوع خلاصه می شود اما همین جا برایت بگویم که فعالیت های امامقلی خان و نقش او در توسعه شهر شیراز چنان است که می توان آن را در یک کتاب نوشت و همین جا بسیار ناراحت هستم که نمی توانم اقدامات بزرگ او را بطور مفصل برایت بنویسم.

نخستین اقدامات امامقلی را باید مربوط به آبادانی این شهر دانست. شیرازی که امامقلی آرزویش را داشت بیش از همه به دو چیز نیاز داشت یکی آب و دیگری راه و امامقلی دست به کار شد. اول از همه وی مسیر راه شیراز بسوی شمال و اصفهان را درست کرد. تا این زمان برای رفتن به سمت شمال شیراز سه مسیر اصلی وجود داشت. یکی از طریق تنگه الله اکبر، دیگری از سمت دشت بیضا و از مسیر اقلید و آخرین مسیر در سمت شرق شیراز و عبور از تنگه سعدی بود که در این مسیر کاروان ها و یا سپاهیان پس از عبور از خرامه و گذر از پل بند امیر یا پل های دیگر وارد جلگه مرودشت شده و به جاده اصلی می رسیدند. عبور از سمت بیضا اهمیت بیشتری داشت، راه کوتاهتر بود اما عبور از این مسیر در زمستان دشوار و در تابستان با خطر ناامنی همراه بود. عبور از تنگه الله اکبر نیز مقرون به صرفه نبود، گذر از این تنگه باریک بسیار دشوار و عبور از رودخانه کر دشوارتر بود در نتیجه از این مسیر نیز برای سفرهای جنگی سریع و بدون ساز و برگ زیاد استفاده می شد، در نتیجه بیشترین مسیر مسافرتی به ویژه برای کاروان ها از طریق تنگه سعدی و دور زدن رودخانه بود که راهی طولانی به شمار می رفت.

امامقلی خان در وهله اول در نزدیکی مرودشت بر روی رودخانه کر، پل بزرگ و مستحکمی را بنا کرد که هنوز این پل وجود دارد و به خاطر دارم که تا پیش از انقلاب از آن استفاده می شد و من و خانواده چندین بار از این مسیر عبور کردیم. این پل به پل خان معروف است و منظور امامقلی خان است. پس از این پل، امامقلی بر روی رودخانه خرم دره و به غلط و یا امروزه روز متاسفانه صحیح رودخانه خشک، پلی را احداث کرد که این پل نیز خوشبختانه از آسیب دوران سالم مانده و هنوز از آن استفاده می شود یعنی پلی که دروازه اصفهان را به آن سوی پل یعنی بقعه علی بن حمزه (ع) و دیگر مکان ها متصل می کند.

اینک سخت ترین کار باقی مانده بود و آن پهن کردن تنگه الله اکبر بود. به دستور امامقلی کوه را شکافته و راه عبور را پهن کردند بطوری که کاروان ها بتوانند به راحتی از آن عبور کنند. این اقدام امامقلی تاثیر زیادی بر توسعه این شهر گذاشت.

اینک نوبت به آب رسیده بود و هر چند که آب رکنی آبی فراوان و کافی نبود اما لوله کشی این آب به شیراز در رشد ناحیه شمالی شیراز و دشت جعفرآباد و مصلی تاثیر گذاشت چنانکه از همین ایام این ناحیه به یکی از مهمترین نواحی سیاسی، اجتماعی و فرهنگی شیراز تبدیل شد.

امامقلی در انجام فعالیت های خود همزمان به چند کار مشغول بود و منتظر نمی ماند تا یکی تمام شده و سر وقت دیگری برود و در همین ایام او به ساخت مسجد و مدرسه و حمام و آب انبار و دیگر تاسیسات مهم و عام المنفعه مشغول شد که از مهمترین آنها مدرسه خان بود. مدرسه خان از دو جهت برای فرهنگ شیراز اهمیت زیادی دارد. یکی معماری و تزیینات درونی و بزرگی مدرسه و دیگری وجود بزرگترین فیلسوف زمانه و تدریس وی در این مدرسه و او کسی نیست جز ملاصدرای شیرازی و من هر بار که به مدرسه خان می روم به مَدرَس ملاصدرا رفته برای دقایقی در آنجا نفس تازه می کنم، شاید که روح قدسی آن بزرگوار راهگشایم باشد.

با بهبود مسیر ورودی به شهر و ساخته شدن پل ها، تجارت و بازرگانی در شیراز رشد زیادی کرد و به دنبال آن غیر از بازار اصلی بازارهای دیگری نیز ساخته شد و از جمله اماکن مهم تجاری در این زمان قیصریه بود. به همین دلیل برخی از بازارها در فارس با نام قیصریه معروف شد از جمله بازار قیصریه لار که در همین ایام ساخته شد. این قیصریه ها در اصل کاروانسراهای بزرگ در کنار بازار اصلی بودند. ساخت کاروانسرا در این زمان نشان دهنده رونق زیاد بازرگانی داخلی و خارجی بوده است.

توجه به ساخت باغ نیز از دیگر اقدامات مهم امامقلی خان بود. در زمان وی باغهای زیادی ساخته شد و بزرگان به ساختن باغ ترغیب شدند.

بطور کلی شیراز در دوره صفویان و به ویژه در زمان حکمرانی امامقلی خان به اوج شکوفایی خود در این دوره و در طی چند قرن اخیر خود رسید.

از پایان دوره صفویه تا زمانی که کریمخان قدرت را بدست گرفته و شیراز را به عنوان پایتخت خود برگزید نزدیک به پنجاه سال سپری شد. واقعاً وقتی انسان به سرگذشت شیراز می اندیشد به بزرگی و عظمت آن پی می برد که چگونه بارها ویران شده و ققنوس وار از زیر خاکستری از آتش سر بلند کرده است. چگونه چون درختی بلند قامت و سایه گستر بریده شده است و چه زود جوانه زده و پربارتر از گذشته قد راست کرده است و اینک در این ایام دوباره بار و برای چندمین بار با نابسامانی هایی که در حاکمیت ایران بوجود آمد، شیراز نیز همچون بسیاری از شهرهای ایرانی روی خوش و دلخوشی و آبادانیش فروکش کرد و روی دیگر سکه، روی ویرانی و قتل و غارت نمایان شد و در بین این شهرها هرکه بزرگتر، با شکوهتر و مهمتر، آسیب در آن بیشتر، غارت فراوانتر و صدمات جدیتر.

صفویان چه آسان و زود مزد ترس خود را گرفتند. در منابع آمده است که چون سلطان حسین می دید که سر پرنده ای را می بُرند حالش دگرگون می شد و همین سلطان حسین است که دربارش چنان شیفته وجود رمالان و جن گیرها و فالگیرها شده بود که در حمله افغان ها به اصفهان بارها جعفر نامی به حضور شاه رسید و از او خواست تا با جن هایش به نبرد با افاغنه برود و همو که در تاریخ از او با عنوان جعفرجنی یاد می شود.

افاغنه که کینه شدیدی از صفویان در دل داشتند با کشتن و غارت عقده گشایی کردند و در این راه شیراز نیز از آسیب آنها بی نصیب نماند. در حمله افاغنه به شیراز و در محاصره طولانی این شهر، تعداد زیادی از مردم جان خود را بر سر قحطی از دست دادند و بناهای زیادی از بین رفت. شیراز به تصرف افاغنه درآمد و چند سالی به آرامی گذشت اما چون خبر فتوحات نادر به گوش شیرازیان رسید برخی از افراد عجله کرده به افاغنه حمله کردند و این بار نیز شهر دوباره به تصرف افاغنه درآمد و کشتار دیگری صورت گرفت و افغانیان از سر خشم خانه های زیادی را سوزاندند و از نادر هم خبری نیامد.

چند ماهی گذشت و نادر پیروزمندانه وارد شیراز شد در حالی که تا این زمان در پنج نبرد بزرگ تلفات زیادی بر سپاه افغان وارد ساخته بود.

ورود نادر به شیراز نوید زندگی دوباره و رویش جدیدی را می داد اما نادر مرد نبرد و کینه و انتقام بود و این ویژگی های شخصی نادر بود که برای شیرازیان گران تمام شد. نادر در بدو ورود به شیراز به عنوان شکرگذاری در پیروزی بر افاغنه اقداماتی کرد، بنای حافظیه را مرمت کرد، بقعه شاهچراغ را تعمیر کرد و دستی بر سر و صورت شهر کشید و از شیراز خارج شد اما این پایان ماجرا نبود.

نادر ماجراها را پشت سر گذراند و فتوحاتی کرد که نامش را به عنوان پادشاهی بزرگ در تاریخ ایران ثبت کرد اما کاش در همان جنگل نور تیری که به سوی او پرتاب شد و به رانش خورد قلبش را نشانه گرفته بود تا نامش برای همیشه به عنوان قهرمان و سردار بزرگ و پادشاهی کبیر در تاریخ جاویدان بماند. نادر نمرد و بیماری سخت او که سالها مونسش بود نیز عود کرد و نادر به جنونی مبتلا شد که نتیجه آن کینه ورزی و گرفتن انتقامی سخت از دشمنان و مخالفانش بود و در همین ایام جنون است که انتقام او، شیراز را مورد تیر کینه قرار داد. در این زمان محمد تقی خان نامی علیه حاکم وقت شورش کرده و بر شهر حاکم شد(سال1155ه.ق) و نادر بدون فوت وقت با سپاهیان خود بسوی شیراز حمله کرد. اگرچه پیروزی نادر ساده حاصل نشد اما انتقام او بسیار سخت بود. بسیاری از بزرگان شهر به قتل رسیدند، بسیاری از بناها ویران شد و از همه هولناکتر آن بود که نادر بی رحمانه و کینه جویانه دستور داد تا بسیاری از باغها را خراب کنند. درختان را بسوزانند و یا از ریشه درآورند و باز شیراز به خرابه ای تبدیل شد. در همین ایام بروز سیل و زلزله نیز با سپاه نادر همداستان شد و نتیجه آنکه جمعیت شهر شیراز از نصف هم کمتر شد. بر شیراز چنان ادباری وارد شد که از آبادانی و شکوه خود در دوره های اتابکان و صفویه فاصله ها گرفت. 

*                                       *                                      *

به برازیلیا بر گردیم، غیر از دو بال اصلی، بدنه هواپیما نیز در ساخت شهر اهمیت زیادی دارد. نخست آنکه در محل اتصال دو بال به بدنه ساختمان های اداری و تجاری و هتل های بزرگ قرار دارد. ساختمان تجاری کونژانتو در همین ناحیه است و البته در خیابان های اصلی نیز چند ساختمان تجاری بزرگ و زیبا قرار دارد اما کونژانتو به دلیل موقعیتش در شهر که بین دو بال و نزدیک به ساختمان های اداری و هتل ها است، اهمیت بیشتری دارد.

بدنه هواپیما به گونه ای طراحی شده است که ساختمان های مرتفع وزارت خانه ها به مانند صندلی هواپیما تعبیه شده است. ( تصویر شماره 8 ) این وزارت خانه ها در دو طرف بزرگراهی که از شرق به غرب طول بدنه را طی می کند، قرار دارد. بسیاری از اماکن فرهنگی و تاریخی در همین خیابان قرار دارد. از جمله کلیسای خورشید ( تصویر شماره 9 ) یا موزه، ساختمان سنا و حتی بازار محلی. همچنین پارک اصلی شهر در بخش پایینی بال جنوبی در کنار این خیابان می باشد.

این پارک بزرگترین پارک امریکای جنوبی است. ( تصویر شماره 10 ) پارک مستطیلی شکل است و انتهای آن به صورت هلال می باشد. دو خیابان در دو طرف پارک قرار دارد و در هر سمت به فاصله معینی پارکینگ برای توقف ماشین ساخته شده است. پس از پارکینگ ها، آنچه جلب توجه می کند وجود کباب پز و تعدادی میز و صندلی سیمانی در فاصله های مشخص است. شاید بیش از صد کباب پز آجری زیبا در این پارک می باشد. برزیلی ها عاشق کباب هستند و در روزهای یکشنبه با وجود تعداد زیاد این کباب پزها، همگی آنها تقریباً پراست و این در حالیست که در پشت بام اکثر آپارتمان ها کباب پز با تجهیزات کامل دیده می شود. در این پارک غیر از شهر بازی، تعداد زیادی زمین های ورزشی فوتبال ساحلی، بسکتبال و تنیس برای تفریح مردم ساخته شده است اما جالبترین بخش این پارک، وجود خیابانی باریک مخصوص دوچرخه سواری و پیاده روی است که دور تا دور پارک را در بر می گیرد.

روبروی پارک یعنی در ضلع دیگر بزرگراه، ساختمان های اداری متعددی وجود دارد که بیشتر برای نمایشگاه های دایمی و فصلی به کار می رود. همچنین تنها استادیوم بزرگ شهر، ورزشگاه ناسیونال در همین ضلع است.

در بخش بالای بزرگراه، در دو طرف، ساختمان های وزارت خانه است. در این قسمت، بزرگراه از هم فاصله می گیرد و زمین بزرگ و سرسبزی بین آن قرار دارد که برای اجرای موسیقی، جشن های ملی و جشن کریسمس از این فضای سبز و دو بزرگراه دو بر آن استفاده می شود.

در انتهای این بزرگراه ساختمان سنا و سپس در منتهی علیه آن کاخ ریاست جمهوری قرار دارد. این محل در طراحی شهر و هواپیما، دماغه یا کابین خلبان است. از آنجا که این محل به دریاچه نزدیک است، در نزدیکی دریاچه هتل بسیار بزرگ و شیکی ساخته شده است که بیشتر برای پذیرایی از مهمانان دولتی و به ویژه مهمانان رییس جمهور است.

چنانکه گفتم از دیگر دیدنی های شهر، دریاچه مصنوعی است. دریاچه را بنا به وضعیت طبیعی و با شکلی خاص ساخته اند. گفتم که دو سر دریاچه به دو سر بال می رسد اما در دو سر بال یکسری خانه های ویلایی است که دریاچه دو طرف این منطقه مسکونی را دور می زند. در واقع در هر دو سو در انتهای دو بال، مناطق مسکونی بصورت شبه جزیره درآمده اند. این دو شبه جزیره از هر دو سوی دریاچه از هر دو طرف تا میانه های دریاچه امتداد می یابد. این شکل، زیبایی خاصی به شهر داده و دریاچه را از حالت مصنوعی به شکل دریاچه ای طبیعی درآورده است. احتمال می دهم که طراحان آن، طرح این دریاچه را از دریاچه معروف کمو در کنار شهر کمو در شمال ایتالیا گرفته باشند. یک بخش این دریاچه در سوییس و بخش دیگر آن در ایتالیا است و شاید هم بطور اتفاقی این دو دریاچه شبیه هم شده اند.

از ویژگی های بسیار جالب توجه در شهر برازیلیا و مردم آن علاقه مفرط آنها به دوچیز است یکی خوراکی ها و دیگری ورزش کردن و به همین دلیل امکانات و اماکن زیادی در شهر وجود دارد که مرتبط به این دو ویژگی است و حتی کالبد شهری از این دو ویژگی تاثیر پذیرفته است.

نخست از همه از خوراکی ها برایت بگویم. جغرافیای برزیل به گونه ای است که فراوانی محصولات دامی و کشاورزی در آن در دنیا بی نظیر است. برزیل از لحاظ تولید گوشت دامی و مرغ در دنیا اول است. وجود بیش از 350 میلیون گاو و تولید سالانه هفت میلیارد قطعه مرغ رقم اندکی نیست. با این حال در فروشگاهها گوشت وارداتی آرژانتینی به فروش می رسد و برخی از مردم برای کباب از آن می خرند و نسبت به گوشت برزیلی خیلی گران است. در محصولات کشاورزی نیز برزیل در تولید غلات و حبوبات یا اول است و یا دوم اما تنوع میوه در این کشور بی نظیر و در واقع عجیب است و البته این ویژگی مربوط به مناطق استوایی همچون هند و مالزی است. همانطور که برای فردی بی اطلاع شنیدن وجود بیش از هفتصد نوع انبه در هند باورش سخت است، اگر بگویم که در برزیل دهها نوع میوه وجود دارد که برخی از آنها خود به چندین نوع تقسیم می شوند، شاید عجیب باشد. به واقع تعداد میوه های برزیل در فصول مختلف و در مناطق مختلف به چند صد نوع می رسد. انواع انبه ها، موزها با طعم های مختلف، سیب ها، پرتقال ها و میوه های خاص تر همچون مامیا ( خربزه درختی ) یا آواکادرو و میوه های آمازون که خود بسیار متنوع هستند.

در شهر برازیلیا بیشتر مردم به نوشیدن آب میوه و مخلوط میوه رغبت بیشتری دارند و کمتر کسی مخصوصاً پرتقال را مانند ما مصرف می کند. در بین میوه های بسیار متنوع استفاده از چند میوه در برزیل بسیار متداول است و در خانه برزیلی ها تقریباً همیشه این میوه ها وجود دارد. اول از همه نارگیل یا بقول خودشان کوکو است. نارگیل سبز در اکثر فروشگاههای بزرگ خوراکی دیده می شود اما مرکز اصلی آن در برازیلیا در کنار بازار بزرگ تره بار است که کامیون ها به صف ایستاده اند و مردم تعداد زیادی را خریده، با خود به خانه می برند. شیوه مصرف این نوع نارگیل با نارگیلی که ما می خوریم تفاوت دارد. نارگیل مورد استفاده ما خشک شده و ما مغز درون آن را می خوریم اما نارگیل مورد استفاده در برزیل سبز و نارس است و تنها آب درون آن که بسیار مقوی است، مصرف می شود. البته نارگیل خشک در برخی از فروشگاهها دیده می شود اما استقبال از آن بسیار کم است. برای بدست آوردن آب با وسیله مخصوصی سر نارگیل را که نرمتر است، سوراخ کرده و آب را در پارچ می ریزند و در فروشگاهها نیز آب نارگیل مانند دیگر آب میوه ها تهیه شده، بفروش می رسد. ( تصویر شماره 11 )هر نارگیل معمولاً بین یک تا دو لیوان آب دارد. بر اثر خشک شدن آب درون نارگیل همین مغز سفید بوجود می آید اما در نارگیل سبز، این مغز سفید یک قشای بسیار نازک است که آنهم بسیار مغذی و مقوی است. برای بدست آوردن این قشای نازک باید نارگیل را به دو نیم کرد که کاریست بسیار سخت و به کارد بسیار بلند و محکم و تیزی شبیه به شمشیر پهن نیاز دارد. برخی این کارد مخصوص را در خانه دارند اما عموماً تنها آب کوکو را مصرف می کنند. در پارک ها و خیابان ها کوکو ها در یخدان نگهداری می شود و فروشنده ها معمولاً همان شمشیر را دارند و در صورتی که مشتری بخواهد ابتدا دو طرف کوکو را در اندازه کوچکی بریده و سپس کوکو را نصف می کنند. از این دو قسمت بریده شده به عنوان قاشق برای کندن آن قشا استفاده می شود.

از دیگر ویژگی های مردم شناسی خوراکی ها در برزیل مربوط به میوه ها، پختن و یا سرخ کردن برخی از میوه هاست. برزیلی ها معمولاً همراه با تهیه کباب، آناناس و یا موز را بر سیخ زده و آن را کباب می کنند و اتفاقاً بسیار خوشمزه است.

از دیگر میوه های مورد علاقه برزیلی ها مامیا و یا خربزه درختی است. میوه ای بسیار خوشمزه و مقوی و سرشار از ویتامین. ( تصویر شماره 12 ) در وسط این میوه که به شکل و اندازه خربزه مشهدی است اما با رنگی متفاوت، هسته های ریزی وجود دارد. نارگیل و مامیا انواع زیادی ندارد اما انبه و موز که از دیگر میوه های مورد علاقه برزیلی ها است بسیار متنوع است. موز ها به سه دسته اصلی تقسیم می شوند. موزهای بزرگ که آن را می پزند و پخته مصرف می کنند. دوم موزهای معمولی که در ایران است. این دو نوع موز بسیار ارزان است اما موزهای دیگری وجود دارد که بسیار کوچک است که گرانتر از موزهای دیگر است. این موزها در طعم و مزه تنوع زیادی دارد و بیشتر پیوندی است. موز با طعم سیب و یا هلو. تنوع انبه به واقع نگفتنی است و در فصل رسیدن انبه، بازار پر از انبه شده، قیمت آن به کیلویی 200 تومان می رسد. در شهر برازیلیا درختان زیاد انبه وجود دارد و در زمانی که این میوه رسیده می شود، مردم انبه ها را که در خیابان و معابر است چیده و مصرف می کنند.( تصویر شماره 13 )

پرتقال نیز در بین برزیلی ها مصرف زیادی دارد و معمولاً آن را بصورت افشره استفاده می کنند. برخی از میوه ها در برزیل به تنهایی قابل استفاده نیست و مزه جالبی ندارد اما از آنجا که خاصیت غذایی زیادی دارد، آن را با میوه ها یا غذاهای دیگر مخلوط می کنند. مهمترین آنها آواکادرو است. این میوه بزرگ و سنگین است. درخت آن نیز بسیار بزرگ است و موقعی که می رسد، بر زمین می افتد و به همین دلیل عبور از زیر این درخت در موقع میوه دهی خالی از خطر نیست و بر سر هر کسی بیفتد، میوه آسیبی نمی بیند اما احتمالاً بر سر آن فرد ضربه شدیدی وارد می شود. در زیر پوست نه چندان نرم این میوه، مغز آن است و بعد هسته بزرگ و بسیار محکمی به اندازه یک توپ تنیس. در برزیل مغز این میوه را با میوه های دیگر مخلوط کرده، مصرف می کنند و به همین روی در منزل هر برزیلی یک مخلوط کن وجود دارد و برخی مخلوط کن های بزرگ و قوی دارند.

در کنار ارزان بودن این میوه ها، برخی از میوه های کمیاب بسیار گران است از جمله گیلاس، انار و از گرانترین میوه ها آسایی که تنها در جنگل های آمازون وجود دارد. این میوه کوچک که بزرگتر از یک گردو و کوچکتر از یک پرتقال است جز پر انرژی ترین میوه های دنیاست و هر دانه آن پانصد کیلو کالری انرژی دارد. در فروشگاهها، عصاره آن در بسته بندی بسیار کوچک و چند برابر قیمت یک آب میوه یک لیتری به فروش می رسد. در برازیلیا هر از گاهی آنهم یکی دو جعبه در بازار میوه آورده می شود و تا کنون موفق به خرید آن نشده ام، زیرا زمانی به بازار میوه می رسم که آسایی تمام شده است. قیمت آن به گفته دوستان هر کیلو بیش از صد هزار تومان است.

بخش بزرگی از فروشگاههای برزیل به آب میوه اختصاص دارد. آب میوه های مختلف با کیفیت بسیار بالا و قیمت مناسب. مصرف آب میوه جز فرهنگ برزیل است و در مهمانی ها اولین چیزی که تعارف می کنند آب میوه است و با وجود میوه فراوان و ارزان، همچون اروپاییان، در مهمانی ها میوه گذاشته نمی شود و یا کم است.

در کنار آب میوه، نوشابه بسیار گوارا، خوش طعم و آرامش بخش گوارانا مصرف زیادی دارد. این نوشابه تنها در برزیل وجود دارد و آنها حاضر به صدور آن نیستند. در دنیا غیر از برزیل تنها در پرتغال گوارانا می باشد که آنهم به دلیل ارتباط نزدیک فرهنگی برزیل و پرتغال، اجازه صدور به پرتغال صادر شده است. این نوشابه از عصاره میوه ای با نام گوارانا تهیه می شود که بیشتر در جنگل های آمازونی وجود دارد. در فرهنگ برزیل گوارانا از چنان جایگاه و اهمیتی برخوردار است که برای آن اسطوره ای وجود دارد، اسطوره گوارانا.

 بسیاری از این درختان میوه دار در شهرهای جنگلی و نیمه جنگلی وجود دارد. در برازیلیا در خیابان و پارک ها، درختان انبه، زغال اخته، آواکادرو و مامیا و انواع دیگر میوه به وفور دیده می شود. خاصیت غذایی زیاد این میوه ها و فراوانی آنها موجب شده است تا کمتر کسی در این مناطق گرسنه باشد. در فصل رسیدن انبه، مردم در پارک ها و خیابان ها انبه را چیده و در حجم زیاد به خانه می برند.  

غیر از میوه که برزیلی ها و اهالی برازیلیا به آن علاقه زیادی دارند، از دیگر علاقه ی برزیلی ها، خوراکی هاست. برزیلی ها از دید مردم شناسی خوراکی ها بسیار تنوع طلب و در ساخت غذا پر حوصله هستند.

آداب غذا خوردن را به خوبی رعایت می کنند. آنها در مهمانی های آخر هفته چند ساعتی را به نهار اختصاص می دهند اما در موقع غذا خوردن عجله نکرده، با آرامش و با صحبت های دوستانه، وقت خود را به بهترین شیوه سپری می کنند و این دقیقاً عکس شیوه غذا خوردن ما ایرانی هاست که کدبانوی خانه ساعت ها برای تهیه غذا زحمت می کشد و موقع نهار یا شام انگار بین افراد مسابقه ای گذاشته اند و در عرض کمتر از سی دقیقه، بیشتر افراد غذایشان را خورده اند و تازه کسی چون من که خیلی آهسته غذا می خورد، مورد شماتت یا شوخی و تمسخر قرار می گیرد و اصولاً یکی از عوامل مهم سلامتی به ویژه سلامتی دستگاه گوارش در آنجا همین آهسته غذا خوردن است، برای همین بیماری گوارشی در بین برزیلی ها اندک است. جالب است بدانی که با همه علاقه برزیلی ها به غذاهای خوشمزه، و وجود افراد چاق، به نسبت افراد پرخور و اکول در بین آنها کم است.

در طول هفته آشپزی بیشتر توسط زنها انجام می شود و کسانی که در خانه مستخدم دارند، بسیاری از کارهای خانه و از جمله آشپزی به وسیله آنها انجام می گردد اما در ساخت غذاهای خاص و سنتی خانم ها خودشان دست بکار پخت می شوند. از آنجا که در وعده های غذایی خوردن چند نوع غذا مرسوم است، همیشه بر روی اجاق ها چند قابلمه مشغول پخت است و در این بین برنج و لوبیا و نوعی سبزی که پخته مصرف می شود، غذای همیشگی است و این در کنار غذاهای آماده از جمله آردهای مخصوص و دیگر پختنی هاست.

مهمانی دادن و مهمانی رفتن برای برزیلی ها یکی از بهترین تفریحات است. بیشتر برزیلی ها اگر آخر هفته به مسافرت نروند، سعی می کنند تا وقتشان را با دور هم بودن و با هم غذا خوردن سپری کنند. این دور هم بودن در برازیلیا در آپارتمان ها و یا خانه های ویلایی و یا برای کسانی که امکانات کمتری دارند در پارک شهر برگزار می شود.

غذای اصلی در این مهمانی ها کباب است و تهیه کباب بیشتر وظیفه مردان. اگر این مهمانی به صورت دور همی باشد یکنفر خرید گوشت، میوه و دیگر خوراکی ها را بر عهده می گیرد و آخر شب پیش از جدا شدن با تقسیم بین افراد سهم هر کسی را می گیرد. بسیار جالب است که در این موارد کسی با کسی تعارف ندارد. معمولاً گرچه نوشابه نیز جز خرید است اما در مهمانی ها هر کس نوشابه خود را می آورد زیرا که طبع افراد تفاوت دارد.

برخی مواقع مهمانی ها با دعوت همراه است. در این گونه مهمانی ها سفره انداخته نمی شود و معمولاً بر روی چند میز سالاد یا دسر و نوشابه گذاشته می شود و در گوشه حیاط و یا اگر در آپارتمان باشد در پشت بام فردی مسئول تهیه کباب است و هر کس غذای خود را می گیرد. کسی معطل کسی نمی شود و هر کس هر موقع آمد، غذا می خورد و کسی هم بدش نمی آید. با وجودی که غذا و میوه ارزان است و وضعیت مالی اهالی برازیلیا و به ویژه کارمندان آن خوب است اما در کمتر مهمانی تجملات دیده می شود و یا چند رنگ و مدل غذا درست می کنند. همه گونه مراسم حتی عروسی ها هم بسیار ساده برگزار می شود و اصولاً افراد رعایت یکدیگر را خیلی می کنند. در همین مدت به جشن تولد همسر همسایه که از دوستانم است دعوت شدم. زن و شوهر تحصیل کرده، با زبان انگلیسی آشنا و پائولو از کارمندان عالی رتبه بانک با درآمدی بسیار خوب است. تنها میوه ای که در مهمانی دیدم انگور بود و آنهم در ظرفی تنها چند خوشه انگور گذاشته بودند. ساعت حدود نُه نوعی سوپ آوردند و اتفاقاً خوب نشده بود. ماریا همسر پائولو از سوپ چشید، معلوم بود که مستخدم آن را تهیه کرده است سپس فرم صورتش عوض شد و رو به من و بعد دیگران گفت اصلاً خوب نشده است. برخی از آن سوپ خوردند و اکثراً نخوردند و بعد نان و پنیر آوردند. برخی دیر آمدند و غذا گیرشان نیامد اما نه کسی ناراحت شد و نه غر و لند کرد. همه مشغول صحبت بودند و با اینکه می دانم غذا برای آنها مهم است اما از اینکه غذا خوب نبود و یا گیرشان نیامد ناراحت نشدند و این بردباری برایم بسیار جالب بود.

پنج شنبه 19 اردیبهشت سال 1387

دیروز هم به آنتن رفتم اما این بار تنها. از آپارتمان پیاده به راه زدم کاری که به آن علاقه زیادی دارم و از بهترین تفریحاتم است. بد نیست بدانی که زمانی که به سن تو بودم مسافات زیادی را پیاده می رفتم. یکبار ساعت 5/3 از خانه دایی خدابیامرز راه افتادیم و حدود ساعت 8 صبح بود که به دوکوهک رسیدیم. آن موقع هنوز خیابانهای امروزی نبود و مسیر ما در جاده قدیمی بود که به جاده گاز معروف است. در مسیر از روستای بزن می گذشتیم و آن موقع بزن روستا بود و هنوز شهرک گلستان ساخته نشده بود و در بین راه در نزدیک هر آبادی و روستایی سگ به ما حمله می کرد اما در دست هر دوی ما چوبی بود که همان باعث می شد که سگ از دور، خودی نشان بدهد و اصلاً سگ و بسیاری از حیوانات به کسی حمله می کنند که ترسیده است و ما نمی ترسیدیم یعنی همان اول می ترسیدیم و زود ترسمان می ریخت. غیر از دوکوهک، یکبار با دوستان پیاده به جوشک رفتیم، جوشک معروفی که در کنار روستای قصر قمشه قرار دارد.

از آپارتمان تا آنتن حدود هفت کیلومتر راه است و این خیلی نیست اما برای دوستان سفارتی زیاد بنظر می رسید. ساعت 9 راه افتادم و حدود یکساعت بعد در آنتن بودم. می دانستم که هر هفته برنامه ای اجرا می شود اما نمی دانستم و نمی توانستم حدس بزنم که برنامه امروز چیست اما در بین راه خیلی خوش گذشت. در برازیلیا روزهای یکشنبه دو طرف بال شمالی و جنوبی مسدود می شود و ماشین اجازه عبور ندارد و در این 12 ساعت بیشتر مردم و حتی می توانم بگویم که بیش از هفتاد درصد مردمی که در شهر مانده اند و به تفرجگاههای اطراف شهر نرفته اند به این خیابان بزرگ و پهن می آیند و به انواع ورزش ها مشغولند. برخی دوچرخه سواری می کنند، برخی می دوند، برخی به پیاده روی مشغولند و برخی از نوجوانان و جوانان مشغول اسکیت سواری هستند. در طی این مدت هر هفته که در شهر بودم، برای پیاده روی به خیابان رفته ام و البته دو هفته پیش با کمک آقای شریفی دوچرخه ای خریدم که اکنون بسیاری از جاها را با آن می روم، حتی سفارت خانه و دانشگاه.

غیر از ورزش در چمن های سبز دو طرف خیابان، خوراکی فروش های دوره گرد غوغا می کنند. در این میان بیش از همه کوکو یا همان نارگیل فروشها بیشترین سهم را دارند. بسیاری از افراد بر روی گاری نارگیل را در بین قالب های یخ گذارده اند و به مردم می فروشند. برخی نیز صندوق عقب ماشین و حتی صندلی عقب را پر از نارگیل کرده اند و می فروشند. در دست هر کدام کارد بسیار بزرگی است که اگر بگویم به شمشیر بیشتر شبیه است تا کارد بی راه نگفته ام. اگر خریدار لایه درون نارگیل را خواست پس از خوردن آب درون آن از فروشنده قاشق می خواهد و این بار فروشندگان به سرعتی دیدنی با همین شمشیر سر نارگیل را می زنند و سپس با مهارت تمام با شمشیر یک طرف و اگر دو نفر بودند دو طرف نارگیل را می برند و همان تکه کوچک می شود قاشق و بعد نارگیل با همان شمشیر به دو نیم می شود. این نارگیل ها همه سبزند و با نارگیل خشکی که در ایران می بینیم تفاوت دارد. در برخی از فروشگاهها نارگیل خشک هم دیده می شود اما کمتر کسی به آن میل و رغبت دارد اما در همه فروشگاهها نارگیل سبز به فروش می رسد و معمولاً تا ظهر تمام می شود. آب نارگیل بسیار مقوی و از نظر من بسیار خوشمزه است. درون نارگیل نیز لایه بسیار نازکی قرار دارد که قاشق برای کَراندن آن است. این قسمت نیز بسیار مقوی است اما برای برزیلی ها اصل همان آب درون نارگیل است. در صورت خشک کردن نارگیل این آب در دو طرف پوسته نارگیل ضخیم می شود و به نارگیلی تبدیل می شود که ما می خوریم، نارگیلی که خشک است و آب کمی درون آن است اما در نارگیل سبز تا بالای آن آب است. اگر هم کسی لایه نازک درون نارگیل را نخواست با وسیله جالبی بالای نارگیل سوراخ می شود و خریدار با نی آب نارگیل را می خورد. من در فروشگاه نزدیک خانه یکی از همین ابزار سوراخ کردن نارگیل را خریدم.

از دیگر دیدنی های خیابان در روز یکشنبه آمدن گرههای مختلف موسیقی و آواز است. ویژگی جالب این گروهها وجود افراد مختلف با سنین مختلف از بچه ها تا افراد کهنسال در آن است و از همه زیباتر و شنیدنی تر گروه نوازندگان سازهای پوستی است و البته بیشترین گروه نوازندگان همین نوازندگان سازهای پوستی هستند. آنها به مدت بیش از بیست دقیقه یک آهنگ را تکرار می کنند اما زیبایی این آهنگ در دیدن نوازندگان آن است. این گروه چنان به هیجان می آیند که هر بیننده ای را نیز هیجان زده می کند. گاه کودکان اشتباه می کنند اما رهبر گروه با متانت و بردباری تنها به نزد آن کودک رفته و با تبسم و حرکات جالب اشتباه او را یادآور می شود و البته بعد از کودکان، افراد کهنسال نیز کم اشتباه نمی کنند اما تعداد افراد زیاد است و هیجان نیز زیاد و تنها افرادی که گوش موسیقیایی داشته باشند متوجه اشتباه می شوند و استاد گروه نیز برای تعلیم، اشتباه افراد را یادآور می شود. این فعالیت هم جنبه تبلیغی دارد، هم آموزشی و هم تفریحی.

به آنتن رسیدم. طبق معمول شلوغ بود و مردم و گردشگران در اطراف غرفه ها مشغول بازدید و خرید بودند. از دور صدای موسیقی و آواز خاصی می آمد که صدای هر دو برایم غریب بود. در همین مدت کوتاه تا اندازه ای با موسیقی برزیل، سازها و ریتم و نوع صدای خوانندگان آشنا شده ام اما این صداها غریب بودند. به محل صدا نزدیک شدم اما چیزی پیدا نبود چرا که جمعیت دایره وار جمع شده بودند و معلوم بود که هر اتفاقی می افتد در بین همین حلقه نه چندان کوچک است. خود را نه با زحمت زیاد از بین لایه جمعیت گذرانده و به ردیف اول حلقه رسیدم. در آنجا بود که صحنه های عجیب و زیبایی موجب شد که بیش از یکساعت این حلقه مردم را ترک نکنم. گروهی از جوانان، دختر و پسر به رقص خاصی مشغول بودند که با رقص هایی که دیده بودم و مطالعه در رقص ملل کرده بودم، بسیار متفاوت بود. حرکات عجیب و گاه خطرناکی انجام می دادند که فعالیت آنها را به ورزش و تمرینات سخت بیشتر شبیه می کرد تا رقص. نکته جالب و دیدنی دیگر، ورزشکاران بودند. بیشتر آنها سیاهپوست و یا دورگه بودند و در این گروه 15 نفری تنها یک سفید پوست دیده می شد و این برایم جای سوال داشت. آن سفید پوست نیز ساز می نواخت و در رقص شرکت نکرد و یا لااقل تا زمانی که من آنجا بودم رقصی نکرد اما هیکل او نیز ورزشکاری بود. از هیکل افراد گفتم، واقعاً هیکلها عجیب و بسیار تنومند و در عین حال ورزیده بود، حتی دخترها و با ورزشکاران پاورلیفتینگ و بدنسازی تفاوت داشت. شاید آنها هم به بدنسازی می رفتند اما انجام این حرکات از یک بدنساز بسیار به دور بود. حرکات این افراد یک نفره و دو نفره بود. یکی به وسط میدان می آمد و بسیار ماهرانه و چست و چالاک بالا و پایین می پرید که شباهتی به حرکات رقص های خیابانی نداشت چرا که هیکل رقصنده های خیابانی باریک و لاغر است اما اینها بسیار تنومند بودند. پس از چند دقیقه نمایش، افراد بصورت دو نفره وارد میدان می شدند و با یکدیگر مبارزه می کردند. مبارزه ای نمایشی که در آن از دست و پا استفاده می شد اما کسی به دیگری ضربه نمی زد. از اینکه در ردیف اول بودم بسیار هیجان زده شده بودم هم بهتر و بیشتر می دیدم و هم خطر برخورد با آنها وجود داشت. یکی از سیاهان که برای خودش غولی بود، وقتی برای مبارزه به میدان آمد، من به آهستگی خود را به ردیف دوم رساندم و می دیدم که خیلی از مردم نیز از دیدن او هم به وجد آمده بودند و هم می ترسیدند. در هنگام مبارزه و یا نمایشهای فردی دو نفر با سازهای خاصی که تاکنون ندیده بودم مشغول نواختن بودند. یکی از سازها مانند کمانچه ما بود اما طول آن بیش از دو برابر و باریکتر. این ساز زهی بود و با آرشه نواخته می شد. ساز دیگر هم چیزی شبیه اولی بود. با اینکه ساز زهی بود اما صدایش شور و هیجان زیادی ایجاد می کرد. یکی از آن دو نوازنده نیز آواز خاصی می خواند که با ریتم آوازهای برزیلی تفاوت داشت گویی اینکه حادثه و یا واقعه ای را تعریف می کرد. در واقع نوع خواندن و ساز و آواز و رقص به نوعی بیانگر یک اتفاق بود و تا اندازه ای به شاهنامه خوانی ما شباهت داشت اما همراه با رقصی که به آن رقص گفته می شد اما رقص نبود و حرکات سخت نمایشی بود.

پس از نزدیک به یک ساعت کمی خسته شدم و برای دیدن غرفه ها از میان حلقه بیرون آمدم. در همین موقع از دور یکی از دانشجویان را دیدم، بله او برونو بود دانشجوی بسیار خنده رو و بشاش و صمیمی درس ایرانشناسی، از دور به او نزدیک شدم و از پشت، دست بر شانه اش گذاشتم، او برگشت و با هیجان و نشاط و صدای بلند گفت مصطفی. پس از احوالپرسی گفتم برونو نمی دانم تا کی اینجا هستی اما تا زمانی که برایم از این رقص و آداب آن تعریف نکنی و توضیح ندهی نمی گذارم بروی. برونو خندید و با خنده گفت اوکی.

از حرفهای برونو متوجه شدم که نام این رقص کاپوئرا است. ریشه و خاستگاه این رقص به مبارزات سیاهپوستان برده ای که از افریقا به برزیل آورده شدند بر می گردد. این حرکات نمایشی در واقع بازگو کننده و نماد این مبارزات است و به همین دلیل بیشتر افراد آن را سیاهپوستان و یا دورگه ها تشکیل می دهند و جالب آنکه همانگونه که حدس زده بودم آوازها ترانه های سیاهپوستان و غمنامه آنها علیه برده داری و اعلام اعتراض است.

ساعت حدود 1 بعد از ظهر بود که به خانه رسیدم. ماکارونی را که صبح زود درست کرده بودم در ماکروفر گرم کردم و پس از خوردن نهار کمی و تنها چند دقیقه ای خوابیدم.

*                                      *                                     *              

علیرضا پسرم از امروز می خواهم برایت از شیراز در دوره زندیه بگویم. دوره ای که شیراز دوباره جانی تازه گرفت و شیرازی دوباره شد.

پس از قتل نادر،(سال1160ه.ق) بر سر به قدرت رسیدن بین مدعیان نبردهای زیادی درگرفت، اتفاقی که در تاریخ ایران معمول بود و اینک در قسمت های مختلف ایران هر سرداری که توانسته بود چند نفری را به دور خود جمع کند داعیه سلطنت داشت تا آنجا که یکی از سرداران افغانی نادر نیز از مدعیان بود و اتفاقاً به فتوحاتی نیز دست یافت. در بین این مدعیان چهار نفر بیش از همه قدرت بیشتری کسب کرده، نیروی قویتری داشتند. اول از همه بازماندگان نادر در فارس بودند که اگرچه خود را بیش از همه مستحق پادشاهی می دانستند اما قدرت چندانی نداشتند. در نواحی شمال ایران بزرگترین مدعی محمد حسن خان قاجار رییس یکی از دو طایفه اصلی قاجار بود. آزادخان افغان نیز با باقی مانده سپاهیان افغانی نادر برای خود قدرتی دست و پا کرده بود و بالاخره در میان داعیه دارانی که در نواحی غرب ایران سر بلند کردند، کریمخان زند از طوایف لک قدرت بیشتری یافت و در آخر نیز همین کریمخان بود که با کنار زدن دیگر مدعیان و شکست دادن آنها و تصرف شیراز به برتری دست یافت.

کریمخان به دلایل مختلف شیراز را به عنوان مرکز حکومت خود انتخاب کرد. تهران به دلیل نزدیکی به دشمن بزرگی چون قاجارها مناسب نبود و اصفهان نیز خاطره سلسله صفویه را زنده می کرد و اگرچه کریمخان هنوز سیادت و بزرگی این سلسله را قبول داشته و حتی چند صباحی خود را وابسته به آخرین فرد این سلسله می دانست و به همین دلیل خود را وکیل الرعایا خوانده بود اما شیراز برای او به معنای استقلال سیاسی بود و غیر از آنکه او بخوبی از پیشینه اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی این شهر خبر داشت.

بهرحال خان زند وارد شیراز شد، اما شیراز این زمان با گذشته تفاوت زیادی کرده بود و همانگونه که برایت گفتم در زمان نادر پس از شورش محمد تقی خان و محاصره شیراز و سپس  فتح آن توسط نادر، نادر از سر خشم و کینه شیراز را ویران کرد. پس از نادر چند صباحی، صالح خان از سوی شاهرخ حاکم فارس شد. شاهرخ نوه نادر با جد خود در رفتار و مملکتداری تفاوت زیادی داشت. اگرچه قلمرو او کوچک و خود او ناتوان و ضعیف بود اما در همان مدت کوتاه حکومتش، نشانی از درایت و بردباری در او نمایان بود و به آبادانی هم توجهی داشت و اینک حاکم فرستاده او به فارس نیز خواستار مرمت خرابی ها بود اما در این زمان یک مدعی قدرتمند اما هوسباز و بی درایت دیگر با پیروزی بر صالح خان وارد شیراز شد. علیمردان خان چند روزی حاکم این شهر شد و برای آدم جاهلی چون او همین چند روز نیز کافی بود تا خرابی های نادر را تکمیل کند و اینک کریمخان فاتحانه وارد شیراز شده است. جامه ای زیبا با پارچه ای زربافت که بارها خیاطانی زبده آن را دوخته اند اما اینک صد درز و شکاف دارد و کریمخان خیاطی دیگر برای این تن پوش است.

بیش از خرابی ها آنچه شهر شیراز را بشدت به ضعف کشانده بود، کاسته شدن از جمعیت آن بود و شهر بی جمعیت خیلی زود از هم می پاشد. آنچه نادر نابود کرده بود، سیل و زلزله و علیمردان خان کامل کرد.

کریمخان خیلی زود دست به کار شد. از آنجا که آثار با ارزش مربوط به دوره زندیه و کریمخان هنوز در شیراز وجود دارد و زینت بخش این شهر است و تاریخ گویا و زنده آن، بیشتر، کریمخان را به عمران و آبادانی می شناسیم که درست است اما به یکی از مهمترین اقدامات کریمخان در این زمان کمتر توجه می کنیم و در کمتر منبع قدیمی و جدیدی به آن پرداخته شده است و آن اصلاح جمعیتی شهر شیراز است.

کریمخان که بزرگترین ضعف شهر را نقصان جمعیت می دید از نواحی مختلف ایلاتی را به شیراز کوچ داده در محلات جای داد. به عنوان نمونه گروهی از هم ایل خود یعنی لک ها را به محله بالاکفد و اسحاق بیگ آورد، گروهی از فیلی ها را به محله درب شازده و اسحاق بیگ کوچ داد و یا محله موردستان را که آسیب زیادی دیده بود و جمعیتش کم شده بود، اصلاح کرد.

با این اقدام برای آنکه چهره شهر تغییر نکند، این بار بافت اجتماعی و کالبد فضایی محلات را تغییر داد. تعداد محلات کمتر شد تا در یک محل تعداد یک گروه زیاد نشود و اینها همه نشان دهنده عقل و درایت او بود. هم اکنون گاه می بینیم که مسولان بدون توجه به بافت جمعیتی گروههایی از مردم را به یکجا سوق می دهند، در حالی که بافت جمعیتی مساله بسیار مهمی در این گونه تغییرات است.

بهرحال کریمخان در کنار این تغییرات به مرمت آثار گذشته و خلق آثار جدیدی پرداخت که حاصل و نتیجه آن توسعه دوباره شیراز بود. 

همزمان با این اقدمات، طرحهای عمرانی کریمخان نیز آغاز شد. اول از همه مساله دفاعی شهر مهم بود. در طی قرن اخیر حصار و بارو و قلعه های شهر آسیب فراوانی دیده بود تا آنجا که قابل استفاده نبود. به دستور خان زند، کار ساختن برج و بارو و حصار و خندق جدیدی در شیراز آغاز شد. تعداد زیادی کارگر از نواحی مختلف به شیراز آورده شدند و با نظارت مستقیم خان کار ساخت بنای جدید حصار شروع شد. همین حضور خان در بین کارگران و رفتار اجتماعی خوب او بود که موجب شد روایات و داستان های زیادی در این مورد توسط مردم ساخته شود. اگرچه بیشتر این قصه ها تنها قصه است اما ریشه در واقعیت دارد و همانگونه که گفتم واقعیت آن است که کریمخان خود به بازسازی و مرمت سرکشی کرده و با رفتار خوب با مهندسان و کارگران آنها را تشویق می کرد.

ساخت بارو و خندق تمام شد و اینک، سیل عظیم کارگران به سوی شهر هدایت شدند. خان به همه بزرگان و از جمله سران عشایر دستور داد تا بنای بزرگی در خور خود و شهر شیراز بسازند. با این دستور در هر محله ای خانه هایی بزرگ و اعیانی ساخته شد و چهره شهر تغییر کرد.

از دیگر اقدامات جالب کریمخان در مورد شهر شیراز، پر کردن گودالهای فراوان آن بود. شکل زمین در شیراز چنان بود که گودال های زیادی در شهر و به ویژه اطراف آن دیده می شد. کریمخان تا آنجا که در توان داشت با کمک نیروهای جوان این گودالها را پر کرد.

اینک مرحله جدیدی در ساخت بناها آغاز شد و آن بنای ارگ و بناهای وابسته به آن بود، چیزیکه امروزه به مجموعه زندیه معروف است. ارگ کریمخانی، حمام وکیل، بازار وکیل، آب انبار وکیل، مسجد وکیل و دهها بنای کوچک و بزرگ در همان محدوده. غیر از این مجموعه در دیگر قسمت های شهر و به ویژه در خیابان مهم و معروفی که از پل علی بن حمزه(ع) تا تنگه الله اکبر کشیده می شد، بناهای دیگری و از جمله باغ ساخته شد.

اگر یادت باشد در مورد اقدامات امامقلی خان حاکم فارس در دوره صفویه از کارهای عمرانی او و ساخت این خیابان برایت مطالبی نوشتم. از دوره صفویه و به ویژه پس از رونق راه ارتباطی شیراز بسوی شمال از طریق تنگه الله اکبر، این خیابان اهمیت زیادی یافت تا آنجا که هر حاکمی که وارد این شهر شد در همین محدوده به ساخت بنا و یا زیبایی آن توجه کرد. در واقع از دوره صفویه تا پایان قاجاریه خیابانی که بعداً به خیابان حافظ مشهور شد مهمترین خیابان شیراز بود.

کریمخان نیز به این خیابان توجه زیادی داشت. آرامگاه حافظ که در همین محدوده قرار دارد توسط کریمخان مرمت و احیا شد و این بزرگترین و مهمترین احیای این آرامگاه تا آن زمان بود. ساخت باغ جهان نما در همین محدوده نیز بر زیبایی و بزرگی این محل افزود.

کریمخان به پیشرفت اقتصادی شیراز نیز توجه خاصی داشت و ساخت بازار بزرگ و کاروانسراهای متعدد در همین راستا بود. پیش از این زمان نیز در شیراز بازارهای متعددی وجود داشت اما بازار وکیل به لحاظ زیبایی و بزرگی تا این زمان بهترین بود. در پی این اقدامات تجارت و بازرگانی در شیراز رونق زیادی یافت و این تجارت تنها شامل داد و ستد با شهرهای دور و نزدیک ایران نمی شد بلکه تجارت دریایی نیز پر رونق شد و از این زمان است که کالاهای ایرانی به هند رفته و کالاهای هندی و دیگر کشورها وارد ایران و شیراز می شد. البته تجارت دریایی پیش از این نیز وجود داشت و در دوره هایی نه چندان دور بندر سیراف بزرگترین بندر ایران در خلیج فارس بود، همان بندری که مارکوپولو از طریق آن به کشورهای دور سفر کرد اما زلزله ای مهیب سیراف را از بزرگی و عظمت انداخت و سیراف هرگز به گذشته پر شکوه خود بازنگشت و این غیر از تغییرات سفرهای دریایی در جهان بود، کشف دماغه امید نیک و سفرهای دریایی اسپانیایی ها و به ویژه پرتغالی ها، همه و همه موجب تغییر روند تجارت دریایی شده بود اما برای غربی ها خلیج فارس همچنان مهم بود و شاهراهی برای آوردن و بردن کالا و این کریمخان بود که پس از وقفه دوره صفویه دوباره تجارت دریایی را رونق بخشید. در واقع اگر امامقلی خان با رشادت و مردانگی پای استعمار پرتغال را از ایران برید، کریمخان تجارت در این دریا را رونقی دوباره بخشید.

به دنبال این اقدامات، در بازار وکیل شیراز راسته های متعددی شکل گرفت، راسته شمشیرگران، راسته علاقه بندان و دیگر راسته ها. بررسی این راسته ها خود نشان دهنده رشد هنر و صنایع مختلف در این زمان است.

 همانگونه که برایت گفتم از مهمترین اقدامات کریمخان تغییر فضای کالبدی شیراز بود، تغییر در تعداد دروازه ها، محلات و محدوده محلات و اینک بطور خلاصه و آنچه که ذهنم یاری کند این تغییرات را برایت می گویم.

برخی مواقع که در مورد کارهای کریمخان فکر می کنم، به این باور می رسم که این مرد عجب فکر و اندیشه ای داشته است و حتی اگر در انجام این کارهای عمرانی از وجود بزرگان و مهندسان بهره برده است که حتماً چنین نیز بوده باز هم جای تقدیر و سپاس و تعجب دارد. چگونه یک فرد عامی به این نتایج رسیده است که اکنون باید متخصصان شهرسازی پس از درس خواندنهای زیاد و کسب تجارب بیشتر به چنین نتایجی برسند و گفتم اگر از وجود دیگران استفاده کرده بیانگر افکار بلند او در توجه به اندیشه بزرگان است، کاری که هم اکنون بسیاری از مسولین شهری از آن غافلند.

این اقدامات نشان می دهد که کریمخان بیش از هر چیز به امنیت این شهر توجه داشته است و می دانیم که اگر امنیت نباشد هنر و فرهنگ و تمدن شکوفا نمی شود و مگر نه آنکه آقامحمدخان از سر کینه و عداوت حصار شیراز را نابود کرد. آقامحمدخان نیز انسان بسیار با تجربه و بادرایتی بود اما متاسفانه روح کینه جویی بر وجود او غالب آمده بود و به همین دلیل با ویران کردن باروی شهر، شیراز را به شهری ناامن و آشفته تبدیل کرد و اینگونه بود که باید بگوییم دوره کریمخان کجا و دوره قاجار کجا.

کریمخان اول از همه تعداد دروازه ها را کم کرد. این کار برای امنیت شهر دو استفاده داشت. اول از همه قسمت هایی از شهر خارج از دروازه ها قرار گرفت و همین قسمت ها برای شهر در حکم بافر زون( Baffer Zon ) یا ضربه گیر بود که توضیح آکادمیک و تاریخی آن مفصل است و می گذرم. در واقع برای ورود دشمن به شهر، مهاجمین باید از دو لایه عبور می کردند و رسیدن به شهر برای آنها بسیار دشوار بود.

دوم اینکه با کم شدن تعداد دروازه ها از وسعت شهر کاسته شد و بدینصورت حفظ امنیت در آن ساده تر شد و به همین دلیل است که در دوره طولانی حکومت کریمخان با شورش خاصی روبرو نیستیم و برعکس در دوره قاجاریه به تعداد تمام دوره های تاریخ شیراز، شورش و سرکشی و یاغیگری و چپاول و تهاجم دیده می شود.

اینک تعداد دروازه ها از ده دروازه به شش دروازه تقلیل یافت. در سمت شمال غربی دروازه سعدی، در سمت شرق دروازه قصابخانه، در جنوب شرقی دروازه شاه داعی، در سمت جنوب غربی دروازه کازرون، در سمت غرب دروازه باغشاه و بالاخره در سمت شمال دروازه اصفهان.

اینک با محدود شدن شهر و تغییر بافت جمعیتی، تعداد محلات نیز کاهش یافت و از نوزده محله به یازده محله تبدیل شد. از آنجا که این محلات تا هم اکنون نام و محدوده خود را حفظ کرده اند، نام آنها را برایت می گویم اما در مورد جای آنها اجازه بده که انشااله وقتی به شیراز برگشتیم با هم به این محلات برویم و البته تو خود بیشترِ این محلات را می شناسی زیرا که اگر یادت باشد در گردشهایی که در عصرهای پنجشنبه همه با هم داشتیم شما را پیاده به این محلات و کوچه پس کوچه های قدیمی می بردم و شما از معدود جوانان نسل جدید هستید که کوچه های قدیمی شهرتان را می شناسید. یادش به خیر که چهار نفری سفر خود را از گوشه ای از شهر شروع می کردیم و معمولاً ماشین را دروازه کازرون پارک کرده، پیاده از طریق محله سنگ سیاه وارد سردزک شده در شاهچراغ زیارتی کرده، سفر خود را که نامش را شیرازگردی گذاشته بودیم به مغازه آش فروشی جمال به پایان می رساندیم و یادش بخیر که با این دوست بسیار خوبم در ایام دبیرستان چه اوقات خوبی داشتیم، در پشت بام خانه شان درس می خواندیم و جمال در دوستی از افراد بسیار با معرفت و بامرام روزگار است. او نیز به هنرهای مختلفی آراسته است. آشپزی بسیار زبده و کاربلد است و اینک که مهندس کشاورز بسیار قابل و من که بسیاری از کوچه پس کوچه های محلات قدیم را با جمال طی کردم و محل آنها را از او یادگرفتم.

بله پسرم هر فردی باید با تاریخ شهر و کشورش آشنا باشد و محلات قدیمی شهرش و جایی که پدران و اجدادش زندگی کرده اند را بشناسد و انشااله اگر روزی توان مالی یافتم حتماً خانه ای در این محلات خواهم خرید و شاید روزی با زندگی در آنجا روح خود را نوازش بیشتری بدهم.

پسرم همین جا چون نام جمال به میان آمد به یاد خاطره ای افتادم. زمانی که آمدن من به برزیل حتمی شد، در جلسه ای با دکتر حسنلی صحبت می کردیم و او گفت علاقه ای به رفتن به این کشور و شهر برازیلیا ندارم زیرا که این شهر جدید است و از سنت ها خبری نیست. در آخرین روزهای حضورم در شیراز بود که پنجشنبه ای طبق معمول به گردش در شهر و زیارت و رفتن به مغازه جمال انجامید و جمال از من در مورد شهر برازیلیا پرسید و گفتم شنیده ام شهری جدید است و محلات قدیمی ندارد و از این بابت من ناراحت هستم اما جمال به شوخی گفت نگران نباش حتماً در برازیلیا یک محله حسن گدا پیدا می شود و با هم خندیدیم. وقتی به این شهر آمدم در مدت کوتاهی به بسیاری از مراکز و محلات شهر برازیلیا رفتم و گفته دکتر حسنلی و جمال آقای عزیزم همیشه پیش نظرم بود و دیدم که دکتر حسنلی درست گفته است و زندگی در این شهر با روحیه ما سازگار نیست و بسیار سخت است و محله سنتی و قدیمی نیز وجود ندارد و من در یکی از نامه هایی که به همسرم نوشتم در آن گفتم که جمال کجایی که اینجا محله حسن گدا وجود ندارد، محله قدیمی نیست و همه چیز نو و جدید است. اما در همین جا با طبیعت زیبا و ورزش و مردمان خوب می توان، بیش از سنت ها با نعمت ها زندگی کرد و نعمت ها کم از سنت ها نیستند هر چند که برای همچو منی آسان نیست.

به شیراز بازگردیم. شیراز دوره کریمخان و محلات جدید، محلاتی که هنوز هم باقیست و از زمان کریمخان نام و محدوده آن تغییر نکرده است.

از سمت شمال محله درب شازده که دروازه اصفهان در وسط آن واقع است. محله ای مهم و بیش از همه محل زندگی نظامیان عالیرتبه در آن زمان و حتی دوره قاجار. در سمت راست این محله و در سمت غرب محله بالاکفد قرار دارد. این محله نیز جز محلات مرزی است و دروازه قصابخانه در آن واقع است. غیر از دروازه یک کَل نیز در این محله واقع است که از دوره پهلوی به دلیل فاصله با بافت جدید در بین مردم از شهرت افتاد و آن کَل شیخ ابوذرعه است. این محله بیش از همه بعداً در دوره قاجار اهمیت یافت و اگر فرصتی پیش آمد برایت خواهم گفت.. سوم محله لب آب در جنوب محله بالاکفد و از محلات مرزی که دروازه شاه داعی اله در آن قرار دارد. چهارم محله سردزک در غرب محله لب آب و از محلات مرزی که اگرچه در آن دروازه ای نیست اما باقی مانده دروازه های گذشته بصورت کَل در آن دیده می شود و این کَل ها شکستگی هایی در دیوارهای دروازه های گذشته بود و در لهجه شیراز به شکستگی کَل می گویند، نشنیده ای که می گویند کوزه گر از کوزه کَل آب می خوره. در این محله کَل شازده قاسم قرار دارد. پنجمین محله در غرب محله سردزک با نام سنگ سیاه معروف است. نام این محل از سنگ سیاه قبر سیبویه گرفته شده است. این محله نیز مرزی است و دروازه کازرون در آن واقع است. ششمین و آخرین محله مرزی در سمت غرب شیراز با نام محله میدان شاه قرار دارد. این محله نیز از محلات مهم شیراز از دوره زندیه تا پایان دوره قاجار بوده است.در این محله یک دروازه و یک کَل قرار دارد. دروازه معروف باغشاه و کَل معروف مشیر که باقی مانده دروازه بیضا سابق بوده است. تعداد خانه ها و وسعت این شش محله به هم خیلی نزدیک بوده است و هر کدام اهمیت خاص خود را داشته اند. میرزا حسن در کتاب ارزشمند خود فارسنامه ناصری از تعداد خانه ها و جمعیت هر محله و البته در دوره قاجار اطلاعات خوبی را در اختیار ما قرار می دهد.

در بین این شش محله، پنج محله نیز واقع بود که هر کدام بنا به موقعیت خود دارای اهمیت بوده اند. از بین این محلات، محله اسحاق بیگ که در جنوب محله درب شازده و بین دو محله درب شازده و بالاکفد واقع است، از همه بزرگتر است. قسمتی از محله گودعربون فعلی و محله بیاتها در همین محله واقع است. پس از اسحاق بیگ، به لحاظ بزرگی محله بازار مرغ قرار دارد و دو محله کلیمی ها و درب مسجد از همه کوچکترند. محله بازار مرغ یا سوق الطیران در منابع کهن در جنوب محله اسحق بیگ به سمت غرب واقع است و در جنوب محله بازار مرغ در همان راستا سه محله کوچک سرباغ، درب مسجد و محله کلیمی ها واقع است.

کریمخان غیر از توجه به بافت شهری به ساخت باغ در شهر و خارج از آن نیز توجه خاصی داشت. در این دوره باغهای زیادی ساخته شد. خان زند خود در کنار ارگ کریمخانی باغ زیبایی را ساخت که اکنون قسمت هایی از آن باقی مانده است. باغ جهان نما نیز ساخته کریمخان است و از جمله معروفترین باغها مربوط به همین دوره باغ ابوالفتح خانی منسوب به پسر کریمخان است .

*                                     *                                *

به برازیلیا می رویم. شبی زنگ زدند، پائولو و مادر ماریا که زنی کهنسال است بودند، او انگلیسی نمی داند . پائولو گفت چون می دانم کنجکاو و علاقمند هستی آمدم بگویم که در کلیسای محل مراسم عروسی است و ما دعوت شده ایم و شما هم با ما بیایید. گفتم اما من دعوت نیستم گفت نه نه اصلاً مهم نیست و همه شما را می شناسند و از آمدن شما خوشحال می شوند.

پس از مراسم عروسی در کلیسای پروتستان برای صرف شام به حیاط کلیسا رفتیم. آنجا میز و صندلی چیده بودند و سپس به عنوان پذیرایی شام، در سینی بشقاب های بسیار کوچکی آوردند که تنها چند دانه کوفته در آن بود و سپس نوشابه گوارانا. بر روی میز دیگری نیز در بشقاب های کوچک کیک گذاشته بودند. باور کن مراسم عروسی آنقدر ساده برگزار شد که حد نداشت و من از اینکه بدون دعوت و بدون خرید کادو حضور داشتم شرمنده نبودم.

اینجا نیز ذهن مقایسه گر من، مرا به عروسی های شهر خودمان و بالطبع ایران برد. هزینه های زیادی که باید داماد و بیشتر، خانواده داماد در یک شب متقبل شوند که شام عروسی تنها یکی از آنهاست و یا خانواده دختر که باید از قاشق چای خوری تا ملاقه بزرگ و یخچال و همه گونه ظرف و ظروفی را تهیه کنند، انگار که برای بدبخت کردن خودمان با هم مسابقه گذاشته ایم و روز به روز بدتر می شویم که بهتر نمی شویم. کاش خانواده های عروس و داماد به جای این همه چشم همچشمی و رقابت و مسابقه زشت با این هزینه ها برای زوج جوان سرپناهی تهیه می کردند و در این راه کمک می کردند اما چه حیف که متاسفانه آنقدر که برای دیگران زندگی می کنیم به فکر خودمان نیستیم و روزی برسد که آنقدر در این راه افراط شود که همچون بسیاری از ملل به ساده ترین مراسم رو آوریم و این زمان خیلی دور نیست. جالب آنکه همه می دانند که بسیاری از این مخارج اضافی است اما با جملات توجیهی مگر یک شب بیشتر است و یا مردم توقع دارند و غیره خودمان را فریب می دهیم اما واقعیت چیز دیگریست و آن اسارت بسیاری از ما ایرانیان در بندهای چشم و هم چشمی و توقع دیگران است و به آنچه فکر نمی کنیم جوانانی هستند که همین مخارج موانع بزرگی در راه ازدواج آنهاست. با داماد جوان چنین می کنیم و خانواده داماد نیز از آن طرف توقع جهیز مفصل و آنچنانی دارد و به خودش حق می دهد. خودزنی که نمی دانم کی به پایان می رسد و بندهایی که نمی دانم کی گشوده می شود. بند بزرگِ برای دیگران زندگی کردن که از همه بندها محکم تر و اسارت آورتر است و زندانی، خودمان و زندانبان هم خودمان هستیم.

در برزیل در جشن هایی چون تولد و عروسی کادو دادن اجباری نیست. شام مفصل نمی دهند که به ازایش تعدادی ساعت و قاب پیوندتان مبارک بگیرند. کسی از کسی توقع ندارد و از همدیگر نیز در این موارد ناراحت نمی شوند.

بله از مهمانی ها می گفتم. غیر از مهمانی های دوستانه، در بخش هایی از برزیل به ویژه در غرب، دو ماه جون و جولای بیشتر شب ها مهمانی و جشن می گیرند. در این مهمانی ها هر کس غذای خود را می آورد و آن را بر روی میزی که برای این کار تعبیه شده می گذارند. این جشن با آداب جالب و گوناگونی همراه است و موسیقی سنتی خاصی نواخته می شود و به نوعی جشنواره خوراکی ها نیز هست. برزیلی ها در مهمانی ها غیر از گوارانا از نوشابه آب جو نیز استفاده می کنند اما بسیار کم اتفاق می افتد که فردی در نوشیدن افراط کرده، موجب اذیت و آزار دیگران شود.

برخی مواقع برای جشن تولد، مهمانان را به رستوران دعوت می کنند اما این به معنای شام دادن از سوی میزبان نیست. اگر قرار باشد که شام داده شود اعلام می شود، در غیر اینصورت به معنای آن است که شام مهمانان با خودشان است. رستوران برای مهمانی انتخاب شده اما شام به پای مهمان است نه میزبان و در این مورد حتی ممکن است فرد به مهمانی آمده، کادو بیاورد اما چیزی نخورد و یا کادو را داده و برود. همه این مراسم به راحتی انجام می شود چون نه کسی از کسی توقع دارد و نه از هم ناراحت می شوند.   

به دلیل همین ساده بودن مهمانی ها و رعایت حال همدیگر، آخر هفته در شهر برازیلیا با دور هم بودن و مهمانی های دوستانه می گذرد.

از غذاهای برزیلی برایت می گفتم، غذاهای برزیلی بسیار متنوع است و این به دلیل تنوع فرهنگی و نژادی در برزیل است. همانطور که پیش از این برایت گفته ام فرهنگ برزیل معجونی از ترکیب ساکنان اصلی برزیل، پرتغالی ها که وارد این سرزمین شدند، اروپاییان که بعداً و به ویژه در بین دو جنگ جهانی و پس از خرابی اوضاع اروپا پس از جنگ جهانی دوم وارد این سرزمین شدند و سپس آسیایی ها می باشد. آسیایی هایی که در بین آنها عربها حرف اول را می زنند و اینها همه غیر از گروههایی است که از کشورهای اطراف برزیل وارد آنجا شده اند و با خود فرهنگ های سرخپوستی، اکووادوری، اوروگویه ای، پرویی و… را وارد برزیل کرده اند.

با این تفاصیل در برزیل انواع و اقسام خوراکی ها را می شود دید و برای من که به مردم شناسی و مردم شناسی خوراکی ها علاقمند هستم، سکونت در برازیلیا یک حسن بزرگ به شمار می رود زیرا که از آنجا که برازیلیا شهری نو است و ساکنان آن از مناطق مختلف هستند، تنوع فرهنگی در این شهر جالب است و البته این مختص این شهر نیست بلکه پراکندگی اقوام موجب شده است که به عنوان نمونه ماهی مورد علاقه پرتغالی ها در فروشگاههای بیشتر شهرها به فروش برسد اما به لحاظ تنوع نژادی و قومی دو شهر برازیلیا و سان پائولو موقعیت خاصی دارند. برازیلیا پایتخت و مرکز اداری و سیاسی است و بیشترین تعداد کارمند در این شهر است. کارمندانی که از شهرهای مختلفی به این شهر آمده اند و سان پائولو که مهمترین شهر و ایالت اقتصادی و صنعتی است تا آنجا که چهل درصد تولید اقتصادی برزیل از این ایالت تامین می شود. شهر سان پائولو بزرگترین و پر جمعیت ترین شهر برزیل است و یکی از سه شهر بزرگ دنیا. در این شهر سی و پنج محله وجود دارد که مخصوص سکونت اقوام مختلف است. محله چینی ها، محله عربها و ….

در برزیل مانند هر سرزمینی یکسری خوراکی ها جنبه ملی و عمومی یافته است و معمولاً در بیشتر مناطق مورد استفاده قرار می گیرد. در اینجا برایت از این خوراکی ها و نوشیدنی ها می گویم. قهوه، برنج، لوبیا، آرد مخصوص، پانژا کیژو، آب نیشکر، ماهی پرتغالی، ….

در کنار این ویژگی ها بد نیست به تاثیر ساعات کار ادارات بر فرهنگ خوراکی ها در برازیلیا اشاره ای کنم. در برازیلیا و بیشتر شهرهای بزرگ برزیل ساعت کار از 8 صبح تا 12 و از 2 بعداز ظهر تا 6 عصر است. برزیلی ها کمتر علاقه ای به بردن غذا به محل کار دارند. البته در برخی از ادارات خاص، برخی افراد در همانجا غذای خود را می پزند چنانکه در بخش ما در دانشکده هر روزی یکی از پنج منشی غذا درست می کنند و در راهرو بخش بویی می پیچد که گاه ناخوشایند اما بیشتر وسوسه انگیز و اشتها آور است. از آنجا که من غذای ایرانی را در خانه تهیه کرده و به آنها تعارف می کنم و خیلی خوششان آمده است هر دفعه مرا به خوردن غذا دعوت می کنند اما من چندان تمایلی ندارم و دلیل آن بیش از همه بی مزه بودن غذاهایشان است. همین جا برایت بگویم که برزیلی ها در تهیه غذا از چاشنی استفاده نمی کنند و بیشتر غذاها و حتی شیرینی هایشان شور و شیرین است. یک بار که بر روی غذایم لیمو را فشردم برایشان عجیب بود و بزودی فهمیدم که با وجود این همه لیمو، آنها از لیمو به صورتی که ما در غذا استفاده می کنیم، بهره نمی برند. یکبار چای سبز با لیمو عمونی درست کرده بودم به آنها تعارف کردم. مزه آن برایشان خیلی جالب و عجیب بود. هر چه تلاش کردم نتوانستم به آنها بفهمانم که این چیست. یکی از منشی ها از یکی از اساتید کمک گرفت او آمد و سوالاتی کرد اما بی فایده بود. بهر حال بیشتر روزها به نزد من می آیند و می گویند امروز چی داری؟

دوشنبه 23 اردیبهشت سال 1387

علیرضا پسرم در طی دو روز گذشته به محلی بسیار دیدنی و زیبا رفتیم که بد نیست برایت تعریف کنم. من از آقای شریفی شنیده بودم که دوستان سفارتی در زمان تعطیلات در طول سال یک یا حداکثر سه بار به شهری به نام کالداس ناواس می روند. سه شنبه پیش پس از فوتبال در جمع دوستان من و آقای رجبی از شریفی در مورد این شهر سوال کردیم و او توضیحاتی داد که بسیار جالب بود در نتیجه تصمیم گرفتیم تا آخر هفته به این شهر برویم و نتیجه آن شد که شنبه صبح برازیلیا را به مقصد شهر کالداس ناواس ترک کردیم.

سفر ما صبح ساعت 7 آغاز شد و همسفران خوب من، جناب آقای رجبی و آقا مصطفی بودند. سفری سه نفره و سبکبال. فاصله برازیلیا تا کالداس ناواس نزدیک به 180 کیلومتر است و این طولانی ترین سفر من تا این زمان بود. اول از همه از جاده های برزیل برایت بگویم. رانندگی در جاده های کشور برزیل کاریست بسیار دشوار. برزیل با همه پیشرفتی که در دو دهه اخیر داشته است هنوز در جاده سازی مشکل زیادی دارد و البته سرزمینی که مساحت آن نزدیک به هفت برابر ایران است، آماده سازی جاده ها به یک زمان طولانی نیاز دارد اما در مجموع جاده سازی در کشور ما بهتر از برزیل است. در برزیل تنها شهرهای مهم و توریستی از لحاظ جاده سازی خوب شده است اما یک نکته مهم وجود دارد و آن اینکه سرعت پیشرفت این کشور چنان است که شاید چند سال دیگر به برزیل برگردم همین جاده ها نیز تغییر زیادی کرده باشند. بهر حال شهر کالداس ناواس در ایالت مرکزی قرار دارد و جاده آن نیز جاده مهمی است اما از آسفالت خوبی برخوردار نیست. در بین جاده، تابلو اعلان مسافت بین جاده ای بسیار کم است و پس از حدود حداقل پنجاه کیلومتر می توان تابلو جدیدی را مشاهده کرد و البته در کشور ما در این مورد افراط شده است و در هر 10 کیلومتر تابلو گذاشته اند. یک دلیل کمبود تابلو به فرهنگ برزیل نیز بر می گردد. برزیلی ها اهل سفر و گشت و گذارند اما در مسافرتهایشان آنچه بسیار کم دیده می شود عجله است چرا که در هیچ کاری عجله ندارند و به همین دلیل پس از حرکت، دائم منتظر رسیدن به مقصد نیستند و شاید به همین دلیل، تابلو زیادی نصب نمی شود. البته مساله هزینه برای ساخت تابلو نیز مهم است. با وجود تنگ بودن جاده و در مسیرهایی شوسه بودن، امنیت جاده در مجموع خوب است چرا که بیشتر رانندگان قوانین را رعایت می کنند، حتی وجود ماشین های سنگین در جاده ها نیز خطر آفرین نیست. در مسیر به هر ماشین سنگینی که می رسیدیم، آن ماشین سرعتش را کم کرده و کنار می گرفت تا ما عبور کنیم و این اخلاق خوب به یک فرهنگ جاده ای تبدیل شده است. اما بزرگترین مشکل جاده های برزیل احتمال گم شدن است و اگر کسی گم شود مانند اینست که در وسط دریا افتاده باشد و رسیدن به جاده اصلی کار بسیار دشواری است. بهر حال من از دانشجویان و آقای شریفی در مورد بزرگراهها در ایالت سان پائولو و ریو چیزهایی شنیدم و اینکه جاده ها کاملاً از سوی پلیس کنترل می شود و می توانم حدس بزنم که این جاده ها بسیار خوب است.

حال که صحبت از پولیس و قوانین رانندگی پیش آمد مطلبی را برایت بگویم. سیسا را که می شناسی صاحب آپارتمانی که در آن هستم. یکی دو بار به دیدنم آمده است و دو بار نیز او را در پایین آپارتمان دیده ام. ماشین او ویتارا سوزوکی است اما من جز روز اول که آپارتمان را نشانم داد در دیگر موارد او را پیاده دیدم و باز از سر کنجکاوی نتوانستم خود را کنترل کنم و بالاخره هفته پیش از او دلیل پیاده رفتنش را پرسیدم و بشنو از جواب او. سیسا برایم تعریف کرد که نمره منفی او از رانندگی 12 است و در برازیلیا هر خطای رانندگی سه امتیاز منفی دارد و اگر کسی نمره منفیش به 15 برسد با مشکلات زیادی مواجه می شود و به همین دلیل او از ماشین خیلی کم استفاده می کند مگر در موارد اضطراری. از او سوال کردم اگر نمره منفی به پانزده برسد چی می شود و او توضیح داد که اولاً باید جریمه سنگینی برابر با دو میلیون تومان ما پرداخت کند. دوم اینکه فرد خاطی به مدت یکسال حق رانندگی ندارد و سوم اینکه باید در چند کلاس آموزشی شرکت کند که هم وقت زیادی از او می گیرد و هم هزینه زیادی دارد اما به گفته سیسا پس از یکسال سه نمره منفی کم می شود و اگر خطا تکرار نشود به همین صورت سالی سه نمره کم می شود.

به سفر خود بازگردیم. در راه یکی دو جا توقف کردیم. در مسیر حرکت با وجود خستگی زیاد تا آنجا که توانستم با چشمانم از طبیعت اطراف و از همه چیز عکس گرفتم و اطلاعات کسب کردم و البته از دوربین هم غافل نبودم. به عنوان نمونه مزارع بسیار بزرگ لوبیا و دیگر محصولات در دشت های بزرگ برایم جالب بود که تا چشم کار می کرد می توانستی سرسبزی و مزرعه را ببینی و بر روی تپه ها که همه گاوهای بزرگ و پرواری بود که رنگ تپه ها را عوض کرده بودند و من به شوخی به آقای رجبی گفتم که چقدر که این گاوهای برزیلی سر به زیرند و حتی یکی از آنها سرش بالا نیست و واقعیت نیز چنین بود چرا که آنقدر طبیعت علف و سبزه برای آنها فراهم کرده بود که یکریز مشغول خوردن هستند.

پس از حدود 100 کیلومتر به شهرکی رسیدیم و برای استراحت مجدد و بنزین زدن توقف کردیم. در این مکان دو چیز برایم جالب بود. نخست آنکه از ابتدای شهر تا جایی که ایستادیم در حدود ده کیلومتر در سمت چپ جاده دیوار بود و در سمت راست شهر دیده می شد و بوی بدی که بوی مرغ بود تمام فضای شهر را در بر گرفته بود. پس از بنزین زدن و در ادامه راه این دیوار تا حدود پنج کیلومتر دیگر ادامه داشت. در فاصله هر یک کیلومتری دروازه بزرگی بین دیوارها بود و بطور دائم از آنسوی دیوار ماشین های بزرگ با داشتن سردخانه از دروازه خارج می شدند.

 خانه های شهرک نیز مانند خانه های سازمانی تقریباً یک شکل بود و معلوم بود که از زمان ساخت آنها حداکثر 15 سال نمی گذرد. از مصطفی خواهش کردم که در مورد این شهرک سوال کند و او به درون سوپری که در همانجا بود رفته پس از چند دقیقه بازگشت. به گفته او دیوار روبروی ما دیوار کشتارگاه مرغ است و خانه های پشت سر ما یعنی در روبروی دیوار، خانه کارگران این کشتارگاه و روزانه صد و چهل هزار مرغ در این کشتارگاه ذبح و بسته بندی می شود. بی خود نبود که همه شهر را بوی مرغ برداشته بود.

دومین نکته جالب زمانی بود که به دستشویی رفتم و در ناباوری دیدم که سنگ دستشویی ها همه ایرانی است و در کشورهای غربی و از جمله برزیل این ویژگی بسیار نادر است اما گویا در برخی از شهرها کم کم به بهداشتی تر بودن و بهتر بودن این نوع سنگ دستشویی پی برده اند و البته توالت فرنگی برای کسانی که مشکل های پا و زانو دارند بهتر است.

به حرکت خود ادامه دادیم و به دلیل توقف هایی که عاملش بیشتر من بودم نزدیک ظهر به کالداس ناواس رسیدیم. در طول سفر بردباری و شکیبایی جناب آقای رجبی قابل تحسین بود چرا که می دانی هر کس با من مسافرت می کند باید خیلی آدم صبوری باشد چرا که من هم همچون برزیلی ها اهل عجله و تند رفتن نیستم.

به شهر کالداس ناواس رسیدیم، یکی از شهرهای معروف گردشگری برزیل و البته برزیل شهرهای گردشگری متعددی دارد که بیشتر آنها شهرهای ساحلی هستند مانند ریودوژانیرو، فورتالزا و فاریناپولیس و دهها شهر ساحلی دیگر اما کالداس ناواس با همه شهرهای گردشگری متفاوت است، از آن نواحی و محلهایی که تا فرد خودش نبیند کمتر باور می کند در حالی که شهرهای ساحلی در دنیا همه تقریباً ویژگی های مشترکی دارند اما کالداس ناواس برای چه اینقدر متفاوت است. این شهر یک ویژگی طبیعی منحصر به فرد دارد و آن وجود چشمه های بسیار زیاد آب گرم معدنی است و در واقع شهر بر روی دریایی از آب گرم قرار گرفته است، چیزی مانند شهر سرعین خودمان نزدیک اردبیل اما با حجم آب چندین برابر. در این شهر دهها هتل ساخته شده است که بیشتر آنها بصورت ویلایی و در کنار استخرها است و در هر هتلی حداقل دو استخر بزرگ تعبیه شده است و برخی که تا پنج استخر دارند. آب همه این استخرها از چاههای آب زیر هتل تامین می شود و آب آنقدر زیاد است که در بسیاری از هتل ها آب هر روز عوض می شود.( تصویر شماره 14 ) مصطفی چند بار به این شهر آمده است و بخوبی با محیط آن آشنا است و به همین دلیل قبل از سفر، از برازیلیا اتاقی ویلایی را در هتلی که می شناخت، رزو کرده بود، پس قرار شد که مستقیم به آنجا برویم اما وقتی وارد شهر شدیم مصطفی به ما گفت که ابتدا شما را به جایی عجیب می برم و با او همراه شدیم. مصطفی در ورودی شهر در کنار خیابانی ایستاد و گفت باید کمی راه برویم و سه تایی به راه افتادیم. پس از حدود ده دقیقه به رودخانه ای رسیدیم و مصطفی ایستاد. عرض رودخانه نزدیک به پانزده متر بود. آبی بسیار زلال و بخار از روی آب بلند می شد. ما کنار رودخانه ایستادیم و مصطفی گفت رودخانه را می بینید و ما گفتیم بله گفت وارد آن بشویم. عمق رودخانه زیاد نبود، حدود نیم متر و شدت آب نیز خیلی تند نبود. من و آقای رجبی شلوار را بالا زدیم و وارد آب شدیم. از آنجا که من ماهی ها را در آب می دیدم هرگز فکر نمی کردم که این آب گرم باشد اگرچه بخار آب را دیده بودم اما تصور می کردم که به دلیل اختلاف دما است. باورت نمی شود اما گرم بود، البته نه گرمایی که آزار دهنده باشد اما گرمای مناسبی داشت. در واقع اینجا رودخانه آب گرم بود یعنی آب گرم معدنی آنقدر زیاد بود که بصورت رودخانه جاری بود. اما عجیب آن بود که در این رودخانه ماهی بود و این نشان می داد که آب گرم معدنی اینجا گوگرد ندارد و یا شاید میزان گوگرد آن بسیار کم است که ماهی در آن زندگی می کند، اگرچه تعداد ماهی ها بسیار کم بود. ( تصویر شماره 15 )

به هتل رسیدیم، هتلی زیبا با خانه های ویلایی چوبی و در میان خانه ها دو استخر بزرگ و پایینتر استخری کوچک مخصوص کودکان. ما تا عصر در شهر گردش کردیم و شب ساعت 11 به استخر رفتیم، زمانی که می دانستیم کسی در آب نیست. مصطفی که با پیشخدمت ها دوست بود به درست کردن کباب مشغول بود، انصافاً که آقای مصطفی اسماعیل پور آشپز بسیار قابلی است، او گوشت ذبح شده اسلامی را با خود از برازیلیا آورده بود و جالب آنکه پیشخدمت ها همه او را می شناختند و با او همکاری می کردند. استخرها ساعت 10 شب تعطیل می شد و حدود یکساعت طول می کشید تا استخرها پر شود اما مسئول هتل به احترام ما اجازه استفاده از آب را داده بود. آب بسیار گرم بود تا آنجا که بخار آب نمی گذاشت فاصله دورتر از چند متر را ببینیم. گرمی آب در اینجا بین 37 تا 54 درجه است. مصطفی که آدم بسیار حواس جمعی است بلافاصله دوربین من را آورد و چند عکس گرفت و گفت دکتر می دانیم که شاید در ایران کسی باور نکند، به او گفتم مگر سرعین نرفته ای و گفت بله اما گرما و بخار آب و زلالی آب اینجا خیلی بیشتر است و او راست می گفت. حدود دو ساعت در آب زلال و گرم شنا کردیم و پس از خوردن شام به ویلا بازگشتیم. از زیبایی های استخر شنا آن بود که در وسط استخر رستوران کوچکی تعبیه شده بود و افراد در حالی که در آب گرم بودند با نشستن بر روی صندلیهای سیمانی در آب بر روی میز وسط آب در رستوران غذا می خوردند و یا نوشابه می نوشیدند.

اتاق مصطفی در جای دیگری بود. تا حدود دو ساعت در تراس کوچک ویلا با آقای رجبی مشغول صحبت بودیم و سپس خوابیدیم.

در برزیل در هر خانه ای حتماً یک تا چند تختخواب مخصوصی به نام هجی وجود دارد و معمولاً در نواحی ساحلی در خانه، هر فردی یک هجی مخصوص به خود دارد. هجی همان نَنی خودمان است، همان که کودکان را در آن می خوابانند. حتی در آپارتمان های شهر برازیلیا نیز در بسیاری از تراس خانه ها هجی نصب شده است. برزیلی ها حتی در رفتن به پارک شهر نیز هجی را با خود برده و بین دو درخت نصب می کنند و چنان خواب راحتی بر آن می کنند که برای ما غیر قابل تصور است. برای اولین بار هجی را در خانه همسایه پائولو دیدم، خوابیدن بر روی آن به مهارت نیاز دارد و اگر استفاده از آن را بلد نباشی از روی آن به پایین می افتی. در خانه پائولو دوست داشتم بر روی آن بخوابم اما از وزن سنگین خود و پاره شدن آن و خجالت بعدیش می ترسیدم، یکی دو بار به پائولو نگاه کردم بلکه تعارف کند اما او متوجه نشد و این بار این سونیا مادر زن با ذوق و مهربان پائولو بود که گفت شاید مصطفی دوست داشته باشد از آن استفاده کند و پائولو سری تکان داد و گفت اوکی و به من اشاره کرد، به خنده گفتم پائولو اگر بر این تخت بخوابم شما دیگر تخت نخواهید داشت. سونیا از پائولو پرسید که مصطفی چه می گوید آخر سونیا انگلیسی نمی داند و وقتی پائولو برایش گفته مرا ترجمه کرد هر دو کلی خندیدند و پائولو گفت این هجی بسیار محکم است و آنجا بود که برای اولین بار از هجی استفاده کردم. واقعاً که خواب بر روی هجی لذت خاصی دارد و اگرچه مانند تخت نیست و نمی توان خیلی تکان خورد اما بسیار آرامش بخش است و اینک در تراس ویلا دو هجی بزرگ نصب شده بود. پس از صبحانه ساعتی را بر روی هجی خوابیدیم و آقای رجبی نیز که پیش از این چند سال در برزیل بوده است استفاده از آن را خوب می داند.

دوباره به شهر رفته و پس از گردش در شهر و برگشتن به هتل و خوردن نهار، شهر زیبای کالداس ناواس را به مقصد برازیلیا ترک کردیم.

اما برایت از امروز صبح بگویم، ساعت 10 روزهای دوشنبه درس ایرانشناسی دارم و از آنجا که دوستان دانشجویم می دانند من معمولاً آخر هفته ها به مسافرت می روم از من می پرسند این دو روز را کجا بودید و من برایشان می گویم. تا این زمان سفرهای من به شهرهای نزدیک مانند کریستالیناپولیس بود و اکنون که به شهری دورتر رفته بودم به آنها گفتم که به کالداس ناواس رفتم اما در کمال تعجب، دانشجویان که حدود 25 نفر هستند به من گفتند کالداس ناواس کجاست. ابتدا فکر کردم با من شوخی  می کنند و با خنده برایشان از آب گرم آنجا گفتم اما باز هم گفتند نمی دانیم کجاست بالاخره در ناباوری کار به آوردن نقشه کشید و برای من این عدم اطلاع آنها عجیب بود. در آخر پس از حدود نیم ساعت بحث یکی از دانشجویان گفت آهان حالا فهمیدم یکی از دوستان من به آنجا رفته و خیلی تعریف کرده است.

*                                           *                                       *

پسرم از امروز می خواهم از شیراز در دوره قاجار برایت بگویم. هم اینک که در حال نوشتن هستم دستانم می لرزد و به یاد آن دوره می افتم که چگونه خودسری ها، آز و حرص و طمع افراد، یک شهر و ساکنان آن را به ورطه نابودی می کشد، چگونه کینه ورزی ها، نیکی ها و هر چه خوبیست را تباه می کند و چگونه نزاع های متعدد بین گروههای قدرت در این شهر خانه ها را ویران ساخته و زنان و کودکان را از بین می برد و چگونه طبیعت بی رحم نیز بر این بی وفایی ها و نابخردیها و آزمندی ها همداستان شده مردمان را چون خوشه گندم درو می کند. به روزی سیل است و به روز دیگر زلزله و از آن دو بدتر بیماریهای مسری چون حصبه و وبا و آنفولانزا و در این میان خودسری و نابخردی و حرص و امراض دست بدست هم داده شیراز را به ویرانه ای تبدیل می کنند و البته شیراز در طول تاریخ همچون طنابی محکم و همچون درختی استوار در برابر حوادث ایستاده است و گاه از ضربات روزگار چنان آسیب می بیند که چون مویی نازک در می آید اما پاره نمی شود، می شکند اما دوباره جوانه می زند و سبز می شود و دوباره مردمانی فرهیخته از این دیار به پا خواسته و آن را می سازند.

از شیراز عهد قاجار بیشترین اطلاعات بدست ما رسیده است. رواج چاپ سنگی و سپس ورود دستگاه چاپ به ایران، نوشتن خاطرات شخصی و سیاسی افراد، نوشته های مورخان اهل این شهر چون میرزا حسن فسایی و فرصت الدوله شیرازی و نوشته های سیاحان و ماموران سیاسی غیر ایرانی و هزاران عکس و سند و دست نوشته به ما کمک می کند تا اطلاعات خوبی از شیراز  این دوره داشته باشیم. خیل این اطلاعات و دانستن آنها کار نوشتن را برای من بسیار سخت کرده است زیرا که قرار است مطالب را بصورت خلاصه برایت بنویسم غیر از آنکه برایت گفتم که از شیراز دوره قاجار دلخوشی ندارم.

اینجا بد نمی دانم که خاطره ای جالب و شنیدنی را برایت تعریف کنم تا با شنیدن آن تا اندازه ای از حال من در نوشتن شیراز این دوره آنهم در غربت بیشتر آشنا شوی.

خدا رحمت کناد دکتر زرین کوب آن مورخ و ادیب وارسته، پرتلاش، توانا و کم نظیر. به روزی ایشان برای سمیناری به شیراز آمده بودند و من و دکتر خیراندیش صبح جمعه ای در هتل سعدی به زیارت ایشان رفتیم. غیر از ایشان تعدادی از بزرگان ادب و تاریخ نیز برای سمینار آمده بودند و همگی در سالن هتل نشسته بودیم. سخن از تفاوت تاریخ و ادبیات پیش آمد. حرف به آنجا رسید که مطالعه و تحقیق در کدام جذابتر و نشاط آورتر است. همه بالاتفاق گفتند که چرا راه دور برویم. استاد هر دو موضوع اینجا حضور دارند و چه کسی از ایشان در پاسخ شایسته تر و از استاد سوال شد که استاد مطالعه کدامیک لذت بخش تر است. من پاسخ را برای خود یافته بودم اما چون دیگران منتظر پاسخ استاد بودم و استاد با بیان خاطره ای، به زیبایی تمام پاسخ را دادند. ایشان گفتند که زمانی که برای عمل قلب به انگلستان رفته بودم، مدتی را در بیمارستان بیکار و خسته بودم و من که عادت به نوشتن دارم، قلم و کاغذ خواستم و در همان حال بر تخت شروع کردم به نوشتن تاریخ ایران. همین کتابی که به نام روزگاران ایران به چاپ رسیده است. من هر روز از صبح تا شب به نوشتن مشغول بودم و کار بخوبی پیش می رفت تا پس از چند روز، یکبار که پرستار مانند هر روز برای سرکشی آمد، به محض دیدن من و دستگاهها، با عجله رفت و در پی آن تعدادی پرستار و دکتر آمدند و اول از همه قلم و کاغذ را از من گرفتند و گفتند دیگر هیچ فعالیتی نداشته باشید و دوباره سیم ها را به من وصل کردند و یکی دو آمپول زدند و من دیگر هیچ نفهمیدم.

من در آن موقع سکته ناقصی کردم و حالم بسیار بد شده بود. دو روز بعد زمانی که حالم بهتر شده بود یکی از دکترهای ایرانی برای عیادت من به نزدم آمد. آن دکتر پس از احوالپرسی رو به من کرد و گفت می توانم از استاد سوالی کنم و من گفتم بپرس. آن دوست پزشک می دانست که من در حال نوشتن تاریخ ایران هستم. او گفت استاد برایم جالب است بدانم که در آن موقع که سکته کردید در حال نوشتن چه موضوعی بودید و من پاسخ دادم که در حال نوشتن حمله تیمور به ایران و کشتارهای او بودم.

استاد از ناراحتی نوشتن این موضوع بود که سکته کرد. با این گفته ها همه دوستان اهل ادب و تاریخ به پاسخ خود رسیدند. صحبت از گل و بلبل و باغ و بوستان و یار دلنواز کجا و حمله چنگیز و تیمور کجا. یاد رخ یار و ساحل دریا و بوی رطوبت جنگل و صدای روح نواز بلبل و قمری و کبک در باغ و بوستان و صحرا کجا و حمله آقامحمد خان به کرمان و کور کردن تعداد زیادی از مردم کجا و اینک من همان حال را دارم که در اینجا و در این بهشت زمینی می خواهم برایت جهنمی را توصیف کنم که ما انسان ها به دلیل خودپرستی و آزمندی برای خود ساختیم. از جانشینان بی خرد کریمخان بگویم یا از ترکیب درایت و کینه توزی آقامحمد خان و آنگاه که حاکمان فارس درصدد بازگرداندن آب از دست رفته به جوی بودند اینبار نزاع های خاندان ها در شیراز برای کسب قدرت بیشتر، مردمان و شهر را در تنگنا قرار داد. فکر کنم تا همین جا کافی باشد بهتر است زودتر وارد زمان شویم و تو را بیش از این منتظر نگذارم و به شیراز باز گردیم.

کریمخان زند در سال 1193 ه.ق در بستر بیماری درگذشت. او از معدود حاکمان و پادشاهانی بود که کشته نشد و در سن بالا و بر اثر بیماری مرد. هنوز جنازه این مرد بزرگ بر زمین بود که بین بازماندگان او، براداران و پسران و نزدیکانش بر سر جانشینی نزاع در گرفت تا آنجا که جنازه خان برای مدتی بر زمین رها شد. زکی خان با قلدری و زور قدرت را صاحب شد و به همین دلیل تعدادی از سران و بزرگان طایفه زند را کشت و یا محبوس ساخت.

از این زمان تا به قدرت رسیدن لطفعلیخان جانشینان کریمخان تنها به کشتن و حبس و کور کردن نزدیکان با بداندیشی و بدگمانی حکومت می کردند و از ظهور دشمن بزرگی چون آقامحمد خان غافل بودند، آقا محمد خانی که به محض شنیدن خبر مرگ خان زند، از شیراز فرار کرده و خود را به استرآباد رسانده بود و اینک که جانشینان کریمخان به جان هم افتاده اند، بهترین فرصت برای آقامحمد خان فراهم شده تا نیروهایش را علیه حاکمیت زند که بزرگترین رقیبش است را آماده سازد.

رویارویی لطفعلیخان و آقامحمد خان رویارویی نیروی جوانی و رشادت اما خامی و جوانی و سری پرغرور در برابر نیروی کینه توزی و خشم اما همراه با درایت است. لطفعلیخان از اعمال گذشتگان به خوبی درس نگرفته بود و بر اوضاع آشفته شیراز آگاهی نداشت وگرنه چنین زود برای خود دشمنان بزرگ داخلی دست و پا نمی کرد. در این ایام میرزا ابراهیم خان کلانتر، کلانتر شیراز و از افراد بسیار با نفوذ در این شهر بود که در به قدرت رسیدن لطفعلیخان نیز نقش داشت. در این اوضاع لطفعلیخان می توانست از این مرد به عنوان پشتوانه بزرگی استفاده کند اما با رفتاری به دور از اندیشه و درایت از او دشمنی بزرگ و سپس خائنی ساخت تا شهر را دو دستی تحویل آقا محمد خان بدهد.

ماجرا از این قرار بود که بداندیشان، خان زند را از میرزا ابراهیم خان ترسانده و او را به خیانت متهم کردند. خان زند میرزا ابراهیم را خواسته، او را مورد بازخواست قرار داد و بدبینانه رفتاری به دور از عقل در حق او روا داشت. خان زند برای نبرد در حال خروج از شهر بود و اینک دومین خطای بزرگ خود را مرتکب شد و میرزا ابراهیم خان را تهدید کرد که در برگشتن تو را مجازات خواهم کرد و عقل آن بود که اگر خیانت میرزا ابراهیم برایش ثابت شده بود او را مجازات کند اما همین تهدید کافی بود که خان زند با دست خود، کار را بر خود بسیار سخت کند.

در بازگشت به شیراز میرزا ابراهیم خان دروازه را به روی لطفعلیخان باز نکرد و واقع آنکه شاید اگر کسی دیگری نیز بود چنین می کرد و خود را در خطر نابودی قرار نمی داد. پی آمد این رفتار و گشودن دروازه به روی آقامحمد خان تصرف شیراز توسط خان قاجار، شکست لطفعلیخان و کشته شدن او بود.

رفتار بسیار زشت و به دور از هر گونه جوانمردی آقامحمدخان در برابر دشمن جوان خود، لطفعلیخان، به قدرت رسیدن حاکمی کینه جو و ناجوانمرد را خبر می داد.

اولین اقدام بسیار زشت آقامحمد خان پس از تصرف شیراز، نبش قبر کریمخان زند بود، به دستور وی استخوانهای کریمخان را به تهران انتقال داده و در زیر پلکان قصر گذاردند تا در ذهن کودکانه آقامحمد خان هر روز از روی استخوانهای او عبور کند. به دستور آقامحمد خان دو ستون بزرگ از ارگ کریمخانی، سنگ های مرمر و تعداد زیادی از درهای چوبی مرغوب و تزیینات دیگر به تهران انتقال یافت. آثاری که بسیاری از آنها در بین راه نابود شد و هرگز به تهران نرسید اما برای شیرازیان هنرمند جایگزین کردن این آثار دشوار نبود و آنچه بر شیراز لطمه بزرگی وارد ساخت نابودی بارو و حصار این شهر بود.

اگر یادت باشد از اقدامات کریمخان در شیراز گفتم که چگونه با ساخت قلعه و بارو و حصار، شیراز را به شهری امن تبدیل کرد و اینک آقامحمد خان از سر خشم و کینه دستور داد تا تمام قلعه ها و حصارها خراب شده و خندق ها پر شود. این اقدام بر ناامنی و نابسامانی شیراز در دوره قاجار بیشترین تاثیر را گذارد. در طی این مدت گروههای بسیاری بر این شهر هجوم آوردند و اگرچه برای رفع این نقص بزرگ اقداماتی شد اما شیراز هرگز به دوره امن کریمخان بازنگشت.

از دیگر برخوردهای زشت آقامحمد خان ویران کردن محلات شیراز بود. اگر یادت باشد گفتم که زمانی که کریمخان به قدرت رسید شیراز ویرانه ای با جمعیت اندکی بود و خان زند گروههای مختلف و مخصوصاً ایلات زند را به شیراز آورد و در محلات مختلف جای داد و اینک آقامحمد خان در هر محله ای که ایلات زند زندگی می کردند را ویران ساخت و بدینصورت بر بیشتر محلات آسیب زیادی وارد شد.

از دوره فرمانروایی حسینعلی میرزا فرمانفرما شیراز حیاتی دوباره یافت. باباخان یا فتحعلیشاه بعدی نخستین حاکم فارس در دوره قاجار بود و به خوبی با اوضاع اجتماعی شیراز آشنا بود، اینک که فتحعلیشاه خود پادشاه شده بود قصد داشت تا اندازه ای جبران مافات کند چنانکه او استخوانهای کریمخان را از زیر پلکان قصر خارج کرده و با احترام به نجف فرستاد. اینک یکی از پسران وی حسینعلی میرزا حاکم فارس شده است و او نخستین حاکم فارس در دوره قاجار است که درصدد آبادنی شهر برآمد.

شیراز برای چندمین بار در طول تاریخ خود سر از خاک برداشت و جوانه زد. اول از همه مانند همیشه به آب و باغ و سرسبزی توجه شد. باغ سازی در شیراز در دوره قاجار با ادوار دیگر تاریخ این شهر تا اندازه ای متفاوت است. در این دوره ساختن باغ و داشتن باغ و رسیدگی به آن و زیبایی آن به مثابه منزلت برای آن فرد و خاندان بود و به همین دلیل به جای نام های خاص از نام افراد بر سر در باغ استفاده شد. ساختن باغ به گونه ای بیان ثروت و دارایی و منزلت اجتماعی بود تا آنجا که در ساخت باغ رقابتی بین خاندان ها و بزرگان و حتی نظامیان بوجود آمد و این زیباترین رقابت در طول تاریخ و در دوره قاجار بود. در طول دوره قاجار گروههای زیادی از طوایف و ایلات وارد شیراز شدند. این گروهها توسط شاه و در حمایت از حاکم وقت وارد شیراز می شدند. برخی از این گروهها بزودی به کانون قدرت تبدیل شدند تا آنجا که گاه رفتارهای خودسرانه و زشت آنها موجب شورش و بلوا در شهر شد مانند نوری ها در شیراز و این نوری ها و خاندان نوری که از شمال وارد شیراز شدند در عمران و آبادانی شهر و همچنین بوجود آمدن ناملایمات تاثیر گذار بودند. چنانکه بسیاری از باغهای زیبا و بزرگ توسط افراد همین خاندان ساخته شد.

اما چون صحبت از خاندان ها شد باید برایت بگویم که در هیچ دوره از تاریخ شیراز مانند دوره قاجار، این شهر شاهد قدرت نمایی خاندان ها نبود. مانند این دوره در دوره اتابکان فارس و دوره ملوک الطوایفی می توان مشاهده کرد اما قدرت خاندان ها در دوره قاجار بسیار نمایان تر است. وجود این خاندان ها و رقابت بین آنها در شیراز نتایج مثبت و منفی زیادی به همراه داشت.     

نخستین خاندان قدرتمند در شیراز خاندان قوام بود. اگرچه به گفته میرزا حسن فسایی ریشه این خاندان به خاندان جلیلیه هاشمیه می رسد و از دوره صفویه این خانواده دارای قدرت و ثروت بوده اند اما نخستین نشانه های قدرت گیری این گروه مربوط به اوایل دوره قاجار می رسد و نخستین فرد از این گروه که همان میرزا ابراهیم خان کلانتر معروف است که بزودی به اعتمادالدوله لقب یافت. این لقب بیشتر یک شوخی بود و در ادبیات عامه شیراز می گوییم به کور می گویند چراغعلی و به کچل می گویند زلفعلی، چرا که آقامحمد خان به میرزا ابراهیم خان هیچ اعتمادی نداشت و از برادرزاده و جانشینش باباخان خواسته بود که بشدت مراقب رفتارهای این فرد و خانواده آنها باشد. در طی مدت کوتاهی میرزا ابراهیم خان و فرزندان و نزدیکان او به قدرت و ثروت زیادی دست یافتند و این بار نیز این قدرت طلبی با حسادت دشمنان همراه شد و فتحعلیشاه که خود نسبت به این خانواده بدگمان بود دستور داد تا در یک روز همه خانواده کشته شوند و بدینصورت همه را کشتند جز پسر خردسال میرزا ابراهیم، علی اکبر که به سختی بیمار بود و گمان آن بود که خود خواهد مرد اما علی اکبر نمرد و در سفری که شاه به شیراز آمد، به سفارش شاهزاده حاکم فارس از این خانواده استمالت شد و سمت بیگلربیگی شیراز به میرزا علی اکبر واگذار شد و به او لقب قوام الملک اعطا شد و این آغازی بود بر قدرت یابی دوباره این خاندان.

از خاندان قوام پنج نفر به عنوان قوام الملکی دست یافتند. میرزا علی اکبر ملقب به قوام الملک اول، میرزا علی محمد پسر میرزا علی اکبر با لقب قوام الملک دوم، میرزا محمد رضا پسر میرزا علی محمد با لقب قوام الملک سوم، میرزا حبیب اله خان پسر میرزا محمد رضا با لقب قوام الملک چهارم و بالاخره میرزا ابراهیم خان با لقب قوام الملک پنجم پسر حبیب اله خان.

دومین خاندان معروف و قدرتمند خاندان مشیر بودند. این خاندان نیز در اصل اهل فارس و اصالتاًً اهل خفر بودند. درایت و کاردانی این خانواده در امور دیوانی موجب قدرت یابی آنها شد و به دلیل همین کارآمدی در امور دیوانی بود که بیشتر شغل وزارت را در فارس دارا بودند. از خاندان مشیرالملک دو نفر شهرت بیشتری دارند. میرزا محمد علی خان و میرزا ابوالحسن خان. میرزا محمد علی خان نیز در سفر فتحعلیشاه به شیراز به مشیرالملک ملقب شد.

سومین خاندان قدرتمند در شیراز خانواده ایلخانی قشقایی بود. از میان این خانواده دو نفر در تاریخ شیراز نقش بیشتری داشته، معروفترند. اول جانی خان و سپس اسماعیل خان معروف به صولت الدوله. برای اولین بار فتحعلیشاه لقب ایلخانی را به جانی خان اعطا کرد و اسماعیل خان نیز از آخرین ایلخانان بزرگ ایل قشقایی است که در وقایع سیاسی و اجتماعی فارس و شیراز تاثیر داشته است.

غیر از این خاندان ها، حاکمان فارس نیز از جمله افرادی بودند که در خرابی و یا آبادانی این شهر و در فراز و فرود آن نقش داشته اند. افرادی که گاه چنان ضعیفند که بازیچه قدرتهای منطقه قرار می گیرند و افرادی که چنان قدرتمند که در برابر زیاده خواهی های سران خاندان ها به مقابله بر می خیزند.

از دیگر گروههای بسیار تاثیر گذار در حوادث و همچنین مسائل اجتماعی شیراز در دوره قاجار اعیان و اشراف و علما و اهل ادب و هنر، تجار و بزرگان این شهر در محلات بوده اند. وجود این بزرگان گاه چنان تاثیر گذار بوده است که از وقوع نزاع های بزرگ جلوگیری می کردند و یا با احترامی که در نزد حاکم و دیگر سران قدرت داشتند به نزاعات پایان می دادند.

اگرچه هر کدام از خاندان ها در ایجاد بنای عام المنفعه و بناهای باارزش سهم زیادی دارند اما بیشترین سهم در حفظ هویت و فرهنگ اصیل این شهر از آن همین گروه آخر و بزرگانی است که در بازیهای قدرت کمترین سهم را دارند چرا که بهرحال با همه اقدامات عمرانی و فرهنگی خاندان ها و حاکمان، همین کسب قدرت و فزون خواهی این افراد بر این شهر آسیب فراوانی وارد ساخت.

*                                         *                                     *

به برازیلیا بازگردیم. از ادارات برایت می گفتم، بله تعداد زیاد رستوران ها در شهر موجب شده است تا بیشتر کارمندان، نهار را در همین رستوران ها صرف کنند. البته فاصله زیاد منزل تا محل کار نیز موجب نیامدن افراد به خانه برای خوردن نهار می باشد اما بسیاری را می بینم و می شناسم که فاصله محل کار تا منزلشان بسیار اندک است اما رغبتی به خوردن غذا در خانه ندارند زیرا که رغبتی به پخت غذا در بین روز ندارند و غذاهای ارزان و مناسب و نزدیکی و تعدد رستوران ها موجب شده است که کارمندان و بسیاری از مردم که برای خرید به خارج از خانه می روند، در همین رستوران ها نهار بخورند.

با این ویژگی ها باید بگویم که بیشترین مکان کسب در شهرهای بزرگ و از جمله برازیلیا، غذا خوری ها هستند. غذا خوری ها در برزیل بسیار متنوع می باشند که مهمترین آنها عبارتند از مکان هایی برای خوردن صبحانه، رستوران های مخصوص نهار، عصرانه خوری ها و رستوران های برای شام و میوه فروشی های مخصوص.

برای صبحانه در بسیاری از فروشگاهها و خواربار فروشی ها، پیشخوان دراز با تعدادی صندلی تعبیه شده است که مشتریان غذای خود را پس از نشستن بر صندلی سفارش می دهند. بیشترین تمایل افراد برای صبحانه، خوردن پانژاکیژو است. برخی نیز پانژاکیژوی خاصی را سفارش می دهند که باید آن را ساخت. فروشنده غذا مقداری پنیر و کمی کالباس را در نان ساندویچی لقمه ای گذاشته و آن را در ساندویچ میکر می گذارد و پس از کمتر از یک دقیقه غذا برشته شده و آماده خوردن است. معمولاً همراه این غذا یک فنجان بزرگ و یا لیوان قهوه برزیلی می نوشند. این پیشخوان ها و صندلی ها و این نوع غذا مخصوص صبحانه و گاهی عصرانه است. اگرچه این بخش از فرشگاهها همیشه باز است اما اوج فعالیت آنها بین ساعات 7 تا 9 صبح است. این نوع غذاخوری ها در برازیلیا کم است اما در ریو و سان پائلو بسیار زیاد است. افراد در کنار محل کار و یا نزدیک منزل خود، صبحانه را خورده، سپس سر کار می روند.

در مورد نهار باید گفت که با وجود تعداد زیاد کارمندان در برازیلیا آنها برای خوردن نهار از لحاظ زمانی هرگز دچار مشکل نمی شوند زیرا تعداد نهارخوری ها بسیار زیاد است. معمولاً در برازیلیا در هر محلی چند پیتزا فروشی، چند سالن نهارخوری و تعدادی مغازه کوچک است که در آن نان و پنیر آماده و یا کوفته های گوشتی کوچک اما بسیار مقوی و مغذی به فروش می رسد اما بیشتر از سالن های غذاخوری استقبال می شود. این سالن ها هر کدام تعدادی میز و صندلی در خارج از مغازه خود دارند که در صورت مساعد بودن هوا، مردم غذا خوردن در هوای آزاد را بر سالن ترجیح می دهند.

غذای این غذاخوری ها و شیوه فروش آن بسیار جالب است. معمولاً در چند ظرف بزرگ انواع خوراکی ها گذاشته شده است و تعداد ظرف ها به غذاخوری و کیفیت آن غذاخوری بستگی دارد اما تعداد ظروف دیگر کمتر از هفت، هشت مورد نیست. در این ظروف اول از همه برنج و سپس لوبیا قرار دارد. این دو را باید غذای اصلی برزیل و بسیاری از کشورهای امریکای لاتین دانست. سپس ظروفی برای گوشت که می تواند بسیار متنوع باشد گوشت گوساله، مرغ، خوک. ظرفی برای تخم بلدرچین و سپس ظروفی برای سالاد و دسر. هر شخصی بشقاب بزرگی را برداشته و هر غذایی که دوست دارد در بشقاب می گذارد و در انتهای صف، فروشنده با ترازو نشسته و بشقاب را می کشد. از آنجا که وزن بشقاب مشخص است، وزن غذا معلوم می شود و بر اساس وزن غذا، قیمت آن مشخص می شود. قیمت غذا بسیار متنوع و مناسب است، از هر کیلو 14 رئال یعنی حدود هفت هزار تومان تا 20 رئال.

برزیلی ها معمولاً در هر وعده برای نهار و شام چند نوع غذا می خورند و برنج و لوبیا و سبزی پخته و سالاد جز غذاست و به این دلیل فروشنده ضرر نخواهد کرد حال تصور کن این رستوران ها در ایران باشد. صاحب آن خیلی زود ورشکست خواهد کرد زیرا همه از گوشت یا مرغ بر می دارند.

جالب است بدانی که در خانه ها نیز در موقع پخت غذا بر روی اجاق چند ظرف قرار دارد که در هر ظرف غذایی پخته می شود و برزیلی ها هرگز یک غذا را به تنهایی نمی خورند مگر آنکه مجبور باشند.

البته شهر برازیلیا بسیار گران است. در سان پائولو در مرکز شهر، در رستوران ها، یک بشقاب بزرگ برای غذا، یک بشقاب کوچک برای دسر و یک لیوان برای نوشابه می دهند و قیمت پر هر سه ظرف 8 رئال یعنی چهار هزار تومان است.

برخی از رستوران ها ورودیه دارند و در همان درب ورودی، فردی به شما ژتون می دهد و بسته به رستوان و محل آن قیمت ژتون متفاوت است اما معمولاً بین 15 تا 25 رئال است و در شهرهای توریستی مانند ریو قیمت بالاست. پس از ورود، مشتری می تواند هر مقدار که دلش خواست غذا بخورد. اخیراً با یکی از دوستان به یکی از این رستوران ها در نزدیکی میدان تره بار رفتیم. سالن غذا خوری بسیار بزرگ بود، بیش از هزار متر مربع. بطور دقیق نشمردم اما به تقریب بیش از صد نوع خوراکی، سالاد، دسر و نوشیدنی وجود داشت و این غیر از بخش کبابی آن بود که چند نفر در کنار کباب پزهای بزرگ به مردم انواع گوشت ها را به مقدار لازم می دادند. در این رستوران ها و تمامی رستوران هایی که جنبه عمومی دارد نوشابه ها غیر الکلی و بیش از همه گوارانا است، و در برخی تنها آب جو با میزان الکل بسیار کم موجود است.

این نوع غذاخوری ها در محله ها و در  پاساژهای بزرگ وجود دارد و در بیشتر پاساژهای بزرگ یک طبقه و معمولاً طبقه آخر به غذاخوری ها اختصاص دارد.

به دلیل تنوع فرهنگی در این طبقات رستوران های چینی، ژاپنی، لبنانی، مکزیکی و انواع فست فودها دیده می شود.

غذا خوری های عصرانه تقریباً شبیه صبحانه خوری ها است. بسیاری از برزیلی ها به غذای عصرانه اهمیت زیادی می دهند، چنانکه حتی برخی مواقع مهمانی عصرانه می دهند و اعلام می کنند که مهمانی برای عصرانه است. غذای اصلی عصرانه پانژاکیژو و انواع کوفته ها است. این غذا مخصوص ایالت میناس است و بیش از همه در مرکز این ایالت یعنی بلوریزونچی استفاده می شود. در سفری که به این شهر زیبا داشتم در خیابان ها مغازه های زیادی مخصوص انواع کوفته ها را دیدم.

بخش شمالی شهر به میدان تجریش و کوچه های شمیران شباهت زیادی دارد و هوا نیز بسیار مشابه است. این شهر دیدنی های زیادی دارد و مردم آن بسیار با فرهنگ هستند تا آنجا که عموم برزیلی ها میناس را پایتخت فرهنگی برزیل می دانند اما برخی شهر کوروچیبا را که بسیار زیباست، مهمترین مرکز فرهنگی می دانند. شهر بلوریزونچی از شهرهای قدیمی برزیل است. از این شهر و فوتبال در آن بعداً بیشتر برایت خواهم گفت.

در شهر دو استادیوم بزرگ وجود دارد که استادیوم مینه رائو دومین استادیوم بزرگ برزیل بعد از ماراکانا است و جایت سبز که فرماندار شهر برای بازی برزیل و آرژانتین مقدمات جام جهانی جناب سفیر و مرا دعوت کرد که متاسفانه به دلیل دیر شدن و گیر نیامدن بلیط هواپیما، بازی را در آپارتمان من دیدیم.    

پنج شنبه 26 اردیبهشت سال 1387

از نقش خاندان ها و بزرگان در شیراز در دوره قاجار می گفتم. به واقع در بسیاری از حوادث سیاسی و اجتماعی و ماجراها و بلواها در فارس و به ویژه شیراز می توان ردپای این خاندان ها را یافت. در درگیری بین مشیرالملک و قوام الملک، ایلخان با قوام الملک همراه شد. این درگیری و اختلافات بر اوضاع اجتماعی شیراز تاثیر گذارد. بزودی با وصلت مشیرالملک با خانواده شاه، حاکم نیز با وی در مبارزه با قوامی ها و قشقایی ها همراه شد. چندان نگذشت که بین قوام و قشقایی ها اختلاف افتاد و تا پایان حکومت قاجار این اختلاف بیشترین آسیب، ویرانی و قتل و غارت را بر شیراز وارد ساخت. در بین این اختلافات در مواردی که کم هم نیستند همین قوامی ها و قشقایی ها برای مبارزه با حاکم وقت که آدم قدرتمندی بود متحد شدند.

بهرحال اگرچه هر کسی خدمتی کرد و به مردم بهره ای رساند اما به گمان من، آنقدر که شیراز از اختلافات این گروهها آسیب دید، پیشرفت نکرد، اختلافاتی که بیش از همه بر سر کسب قدرت بیشتر بود.

هر چه به پایان دوره قاجاریه نزدیک می شویم این اختلافات بیشتر می شود تا آنجا که به نزاعات علنی، سنگربندی و برخوردهای نظامی شدید در شهر تبدیل می شود. در یکسوی شهر قوامی ها و در سوی دیگر قشقایی ها در حال نزاع و نبرد هستند، اما چهره دشمنی ها در هر زمان تفاوت دارد. یکبار در حمایت یا دشمنی با حاکم وقت است، یکبار به بهانه حمایت یا ضدیت با مشروطیت به جان یکدیگر می افتند در حالی که کمتر کسی از آنها و بیش از آنها اطرافیانشان معنا و مفهوم مشروطه را درک کرده اند. جنگ جهانی اول پیش می آید و این بار حزب دموکرات و مبارزه با انگلیسی ها اختلافات را وارد مراحل جدیدی می کند و باز سنگربندی و کشتار و مرگ و زوزه تیر و توپ است که فضای شهر را پر می کند.

این خاندان ها و بیش از همه قوامی ها برای رسیدن به اهدافشان از هیچ کاری دریغ نمی کنند، بیشرمانه ترین راه مقابله با حاکم وقت که گوش به فرمان آنها نیست، استفاده از مهمترین نیاز مردم یعنی نان است. قوامی ها که بیشترین زمین های زراعی و آسیاب ها در اختیار آنهاست بارها نان را گران کرده و یا با نان نامرغوب مردم را علیه حکومت و حاکم می شورانند. البته در این مبارزات بی حاصل نباید از خودکامگی های برخی حکام نیز غافل بود. عدم رسیدگی و نظارت شاه بر اعمال حکام و والیان به ویژه پس از فتحعلیشاه موجب شد تا در بسیاری از ایالات قدرت حاکم بیشتر از شاه باشد و آنها هرگونه ظلم و تعدی در حق مردم را روا می داشتند. این وضعیت اسفبار در زمان پادشاهی ناصرالدینشاه بسیار وخیمتر شد. شاهی که فرمانروایی بر ایالات را به مزایده بگذارد و هر کسی که پول بیشتری بدهد حکومت از آن اوست دیگر وضع آن ایالت معلوم است. در نتیجه حاکمان نیز عموماً افرادی آزمند و جاه طلب بودند که بیش از همه به پر کردن کیسه خود می اندیشیدند حال در این آزمندی یا خاندان ها را با خود سهیم می کردند و یا باید دشمنی آنها را به جان بخرند. در این میان مردم دانسته و نادانسته در این درگیری ها شرکت می کردند و اگر نبودند همان علما و بزرگان، این درگیری ها بسیار بیشتر و با زیان بیشتری همراه بود.

در این میان این خاندان ها برای شهر یکسری اقدامات مفید و عام المنفعه نیز انجام دادند. قوامی ها، حمام و مدرسه و مسجد و بازار و آب انبار و آسیاب ساختند، ایلخان نیز تقریباً چنین کرد اما جالب آنکه در ذهن تاریخی مردم شیراز نام مشیرالملک و بناهای یادبود او بیشتر مانده است. مسجد مشیر، سرای مشیر، مدرسه مشیر، کاروانسرای مشیر و دهها بنای دیگر و حتی دو دختر مشیر نیز همچون پدر خود میرزا ابوالحسن خان نیز بناهایی را ساخته و وقف عام کردند. یادگارهای ابوالحسن خان مشیر بیشتر موقوفات اوست و یکی از دلایل ماندگاری نام وی همین موقوفات است. این مشیرالملک همان است که قدرتمندترین حاکم دوره قاجار یعنی ظل السلطان از او به ستوه آمد. ظل السلطان برادر شاه بر بیش از نیمی از ایران آن روز حکومت کرده بود اما چون سر و کارش به فارس افتاد همین مشیرالملک در مقابل زیاده خواهی های او ایستاد. جمله ظل السلطان معروف است که مشیرالملک سه بار مرا از فارس دربدر کرد.

جنگ جهانی اول فرا رسید. بی طرفی ایران در این جنگ یک شوخی بی مزه بود. استعمارگران بیش از همه موقعیت ایران برایشان مهم بود. برای هر دو گروه متخاصم رسیدن به ایران به معنای پیروزی بود و به همین دلیل به ایران پل پیروزی می گفتند. پیش از این، ضعف شاهان قاجار از دوره فتحعلیشاه بر دو استعمار روس و انگلیس معلوم شده بود. ناصرالدینشاه این ضعف را کاملاً نمایان ساخت. برخی جملات شاه معروف است مانند این که می گوید مرده شور این حکومت را ببرند که نمی توانم به شمال و جنوب بروم. اگر به جنوب بروم سفیر روس اعتراض می کند و اگر به شمال بروم سفیر انگلیس و یا زمانی که قسمت های دیگری از ایران جدا شد، شاه گفت از شر ترکمنها راحت شدیم. با این جربزه و درایت چه توقعی از استعمارگران داریم که نیایند و نبرند و نخورند.

فارس و شیراز در برابر استعمار بارها ایستادگی کرد. در ماجرای نهضت تنباکو شیراز از جلوداران بودند و بالاخره یک عالم بزرگ شیرازی بر تحریم تنباکو حکم داد. در تهاجم انگلیسی ها به شیراز دلیران تنگستان مردانه ایستادند، قشقایی ها به رهبری صولت الدوله از دل و جان گذشته و ایستادگی کردند و مجاهدان کازرونی به رهبری ناصر دیوان نیز مجاهدت ها کردند. پیش از این نیز تفنگچیان لاری به رهبری سید عبدالحسین لاری با آمدن به شیراز از مشروطه خواهان حمایت کرده بودند.

هر چه هست اعمال و رفتار انسان های قدرتمند و با نفوذ در این شهر و هر شهر کوچک و بزرگ دیگری در تاریخ ثبت می شود. ضعف ها و قوت ها و خدمت و خیانت و سستی و تلاش و خودخواهی و گذشت و آزمندی و دریادلی و ریا و صداقت آنها بر جریده ایام ثبت می شود و چه خوب پسرم که در شناخت این افراد از جاده انصاف خارج نشویم و اسیر حب و بغض نشده و تنها به تعریف و یا تکذیب نپردازیم. این مردان کوچک و بزرگی که نام بردیم خدماتی کردند اما آنها که بیشتر اسیر بودند به اندازه همان اسارت بر اطرافیان و مردمان و شهرشان لطمه وارد ساختند و این مردان اسیر حرص و آز و نام و جاه و مقام بودند و آنها که آزاده بودند به همان اندازه آزادگی، بر اعتلای این شهر افزودند.

کالبد فضایی شیراز نسبت به دوره زندیه تفاوت زیادی نکرد. مهمترین تغییر همان برداشتن حصار و باروی شهر بود. از آنجا که در خارج از شهر و به ویژه در سمت شمال سکونتگاههایی وجود داشت با خراب شدن حصار شهر، وسعت شهر بیشتر شد. دو خیابان اصلی شهر یعنی خیابان بین پل علی بن حمزه(ع) تا دروازه اصفهان ( خیابان حافظ آینده ) و خیابان خارج از دروازه باغشاه( خیابان زند آینده) مورد توجه بیشتری قرار گرفت و این توجه در خیابان دوم بیشتر بود. همین توجه بود که در آینده نزدیک وسعت شیراز از سمت غرب را نوید می داد. باغهای زیادی در همین محدوده ساخته شد و چهارباغ دوره صفویه که پیش از این در سمت شمال وجود داشت اینک در سمت غرب ساخته شد. البته ساختن باغ نو در خیابان حافظ بسیار مهم بود و یا وجود مراکز مهم سیاسی و اجتماعی در این محدوده، اما باغ های زیادی در ضلع غربی شهر ساخته شد. برای نخستین بار در دوره زندیه به این بخش از شهر توجه شد اما در دوره قاجاریه این توجه بسیار بیشتر شد. صاحبدیوان آب شرب را با تلاش و زحمت بسیاری از شش پیر به شیراز آورد اما همان اختلافات خاندان ها موجب نابودی بسیار زود هنگام این تلاش بزرگ بود.

تعداد محلات و دروازه ها تغییر چندانی نکرد، تنها بر اهمیت برخی محلات افزوده شد. در همه محلات همه مردم و با تفاوت های اجتماعی زندگی می کردند اما برخی ویژگی ها در برخی محلات شاخص تر بود. محله بالاکفد که محل زندگی قوام و دم و دستگاه او بود نسبت به گذشته پیشرفت بیشتری کرد. محله درب شازده همچنان محل استقرار نظامیان و سران لشکری بود. ساکنان محله میدان شاه را بیشتر بزرگان دیوانی تشکیل می دادند.

در بین طبقات مردمی، در دوره قاجار غیر از بزرگان و اعیان و اشراف و علما و اهل هنر و اهل دیوان و تاجر و بازاری و گروههای دیگر، گروهی جدید وارد عرصه تاریخ اجتماعی ایران و از جمله شیراز شدند، گروهی که پیش از این نیز وجود داشتند اما روزگار و به ویژه حاکمیت برای آنها مجالی برای عرض اندام فراهم نمی کرد اما اینک در دوره قاجار که دوره نابسامانی و اختلافات و قدرت طلبی و ترکیبی از سادگی و بی پروایی و فرصت طلبی مردم است متاسفانه این گروه قدرت زیادی یافتند. گروه اجامر و اوباش، قلدرها و قلچماقها، قداره بندها و لوطی ها که در هر معرکه ای حضور فعال داشتند. به راحتی فحش می دادند و قمه می کشیدند، همانها که بافحش و ناسزا چند حاکم را از فارس فراری دادند. شعاع السلطنه با فحش همین مردمان فراری شد. قداره بندهایی که گاه بازیچه دست خاندان ها و بیش از همه قوامی ها می شدند. این فرصت هایی که به آنها داده می شد برای مردمان این شهر آسیب های زیادی به بار آورد. به محض خبر مرگ شاه، همین اجامر خانه های مردم را غارت می کردند و اولین اقدام حاکم جدید سرکوبی آنها بود. واژه زشت شاه میران در بین عوام برخاسته از همین کردارهای زشت است. با این وجود بودند جوانمردان و پهلوانانی که در هر محل حامی و محافظ مردم بودند. در فرهنگ عامه دایی اکبر جایگاه خاصی دارد همان که به دویی اکبر در لهجه شیرازی خوانده می شد، همان که در درجه ای پایینتر در فرهنگ مردمی و لهجه شیراز به داش اکبر و سپس داش اَکُل معروف شد. نوشته زیبای صادق هدایت در پاسداشت این شخصیت است اما رمان بودن این نوشتار و داستان عشق او به مرجان که صورتی رمانتیک و غیر واقعی دارد در نزد مردم داش اَکل را غیر واقعی کرده است. برخی نیز داش اَکُل را غیر از دویی اکبر و شخصیتی دیگر می دانند و داستان زیبای صادق هدایت را واقعی می دانند، اما من بر این باورم که داش اَکُل همان دوی اکبر معروف است. از اکبر خردل از پهلوانان معروف و مردمی محله درب شازده در نوشتار تاریخی یاد شده است و این فرد غیر از داش اَکُل است.

پسرم دوست دارم ساعت ها در مورد مردم شیراز و وضعیت اجتماعی شیراز در این دوره بگویم و تو را بیش از این با شیراز آشنا کنم چرا که اگر از شیراز عهد حافظ می گویم با ما فاصله زیادی دارد اما هنوز هم می توان در کوچه هایی که سرشار از وقایع تاریخی و اجتماعی تلخ و شیرین ایام نه چندان دور شیراز است نفس کشید، خشت و آجر دیوارها را دست کشید، پشت بام ها را دید و پای صحبت افراد کهنسال نشست و از خاطراتشان شنید، خاطراتی که در کوچه پس کوچه های این شهر بوده است. کوچه هایی که از آنها با نام کوچه خاطره ها یاد می کنم. اینک که برایت این نوشتار را می نویسم به سختی به درد نوستالژیایی دچار شده ام که پیش خود می گویم کاش هم اینک در یکی از همین کوچه ها بودم و در این بهار زیبا گوشم را با صدای جیرجیر پیرسوک ها و قمری ها نوازش می دادم. سبزه ها بر پشت بام کاهگلی خانه های قدیمی را می دیدم و عطر بهار نارنج مرا مست می کرد که هیچ بهاری بهار شیراز نمی شود و هیچ جا، جای خانه و کاشانه خودمان را نمی گیرد.

اینجاست که به یاد شعر زیبای شاعر و دوست خوبم حمید روزیطلب می افتم و آن را زیر لب زمزمه می کنم که:

    بهشت اونجان که سرو ناز باشه                          پَر و پروانه و پرواز باشه

      زمین و آسمونش عاشقونه                         مث شهر خودُم شیراز باشه

قطرات اشکم را می بینم که بر روی لپ تاپ ریخته است و به هوای شیراز هوایی شده ام، دلم گرفته امشب، هوای گریه دارم. یا لطیف.

*                                     *                                  *

در واقع عصرانه خوردن در برزیل بیشتر در خانه ها رایج است اما در کلان شهرها به دلیل دوری محل کار با خانه ها، بسیاری از مردم ترجیح می دهند تا پس از اتمام کار تا رسیدن به خانه عصرانه بخورند. در اطراف برازیلیا شهرک های متعددی وجود دارد و حدود یک پنجم کارکنان دولت که تعداد کمی نیست به دلیل گرانی مسکن در شهر در این شهرک ها زندگی می کنند و بزرگراه ها در ساعات عصر خیلی شلوغ است و همین گروهها پیش از رفتن به خانه در غذا خوری ها عصرانه می خورند. کارکنان ساکن در شهرک ها به کارمندان دولت محدود نمی شود و برخی از اهل کسب نیز در این شهرک ها ساکن هستند. غذای اصلی عصرانه همان کوفته ها و نان و پنیر است.

غذاخوری های شام با غذاخوری های نهار متفاوت است. معمولاً رستوران های محله ای که برای نهار باز هستند، شب ها تعطیل هستند. در پاساژها غذاخوری ها هم نهار و هم شام تهیه کرده، می فروشند. خوراکی ها در این رستوران ها برای نهار و شام یکیست اما قیمت آنها در شب بیشتر است و بطور کلی قیمت غذا در شب در رستوران ها بیشتر است. دلیل اصلی آنهم اینست که مشتریان وقت بیشتری داشته، بیشتر می نشینند و هرگز فروشنده به کسی نمی گوید که میز را خالی کنید مگر با خواهش باشد و هر کس هر مقدار که خواست می نشیند و البته رعایت کردن از اصول زندگی در نزد برزیلی ها است و به همین روی، غذاها در شب گرانتر است.

رستوران های شبانه چند نوع است. یکی رستوران های فست فود، دیگری رستوران های پاساژها و بالاخره رستوران های سنتی.

بیشتر فست فودها در سالن های غذاخوری بسیار بزرگ و در کنار هم در کنار دریاچه و یا در پاساژها می باشد. در همین پاساژها بیشترین رستوران ها را غذاخوری های ملل و ترکیبی از غذاهای سنتی و مدرن تشکیل می دهد اما یکسری رستوران های سنتی در محله ها قرار دارد که مشتری آنها اکثر جوانان هستند و بیشتر به خوردن نوشیدنی مشغولند. در یکسری رستوران های کوچک و دنج نیز که در محله ها قرار دارد، غذا با موسیقی سنتی زنده همراه است.

در کنار این غذا خوری ها در هر محله ای معمولاً دو تا چهار غذاخوری دوره گرد قرار دارد. آنها گوشت گوساله و مرغ را بصورت کنجه با زغال بر روی منقل می پزند. گوشت گوساله بصورت کنجه است و مرغ بصورت ران درسته که بر سیخ می زنند. ( تصویر شماره 16 )

قیمت آنها بسیار ارزان است و مشتری زیادی دارند. شب ها بین ساعت 7 تا 9 دود غلیظی خیابان های اصلی محله ها را در بر می گیرد که از همین منقل هاست. آنها فقط شب ها فعال هستند. این غذاخوری های دوره گرد فقط پنج روز حق فعالیت دارند و دو روز تعطیل در خیابان نیستند تا غذاخوری های بزرگتر مشتری خود را از دست ندهند اما در عوض در این دو روز یک نوع دیگر غذا خوری دوره گرد دیده می شود. این غذا فروشی ها با منقل بسیار بزرگ، در روزهای شنبه و یکشنبه از صبح تا ظهر مشغول فعالیت می باشند. آنها مرغ کامل و یا قسمتی از گوشت گوساله و خوک را بصورت کباب می پزند.

در واقع همه می دانند که چه گروههایی در چه روزها و ساعاتی به غذا پختن مشغول هستند و هیچکس هم مانع کسب دیگری نمی شود.

دوشنبه 30 اردیبهشت سال 1387

دیروز صبح اتفاق جالبی افتاد. شنبه شب به خواهش آقای رجبی در سفارت ماندم. تا دیر وقت مشغول صحبت بودیم. انصاف آنکه آدم از حرف زدن و همنشینی با آقای رجبی خسته نمی شود، خوش کلام است اما آنچه در ایشان برای من شاخص است، صداقت و صمیمیت ایشان است. تا دیر وقت در حیاط باصفای سفارت قدم می زدیم و صحبت می کردیم انگار که زمان ایستاده باشد، چرا که تا پاسی از شب مشغول گفتگو بودیم. از حال خود خبر داشتم که نماز صبحم قضا می شود اما نگران آقای رجبی بودم. به واقع دینداری و پایبندی ایشان به ادای فرایض دینی به هیچ وجه با ریا همراه نیست. غیر از ادای واجبات، آقای رجبی اهل ذکر هم هست اما نه ذکری که لق لقه زبان باشد و همین رفتار او، بدون اینکه بداند و من وانمود کنم او را نزد من محبوبتر و عزیزتر کرده است.

صبح بیدارشدن ایشان را متوجه شدم اما به ندای سرفه ایشان که یعنی موقع نماز است توجهی نکردم یعنی از خستگی، نای بیدار شدن نداشتم، هوای خنک باغ سفارت نیز در خوابیدنم تاثیر داشت و بسیار خوشحال بودم که پس از روزها کمی خوابم برده است اما عادتی هم به زیاد خوابیدن ندارم. برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتیم. صدای ممتد طوطی ها همه جا را برداشته بود. دختر جوانی که در سفارت به عنوان پیشخدمت مشغول کار است برای سرو صبحانه از طبقه پایین به بالا آمد، او چند کلمه ای فارسی می داند که یکی از آنها سلام است. من و آقای رجبی و آقای کاظمی بودیم. آقای رجبی به آن دختر گفت لطفاً نان و کره و عسل را از یخچال بیاور. آندریا در یخچال را باز کرد و در حالی که در باز بود به ما سه نفر نگاه می کرد، ما نیز بیشتر از سر تعجب به او خیره شده بودیم و هیچکدام نمی دانستیم منظور او چیست. آندریا چند بار به یخچال و سپس ما نگاه کرد که یکدفعه با ناراحتی و خشم در یخچال را بست و گفت من نمی توانم و ما همچنان گیچ و مبهوت مانده بودیم که منظور او چیست. آندریا دوباره تکرار کرد نه نمی توانم یکی یکی بگویید و آن موقع بود که متوجه منظورش شدیم. گفتیم نان و او در یخچال را باز کرد و نان را بیرون آورد سپس گفتیم کره و این بار کره را از یخچال بیرون آورد و در آخر گفتیم عسل و آنگاه عسل را بیرون آورد و پس از چند دقیقه اجازه گرفت و رفت. از آنجا که روز تعطیل بود و کاری نداشتیم تا نیم ساعت مشغول صحبت در مورد این رفتار آندریا بودیم. با اینکه آقای رجبی سالها پیش برای چند سال در برزیل و در سفارت مشغول کار بوده اما به گفته خودش به اندازه این دو ماهی که من اینجا زندگی می کنم، با فرهنگ برزیل آشنا نیست، حق هم دارد او مرد سیاست است و من اهل فرهنگ و به همان اندازه نیز اطلاعات اقتصادی و سیاسی من اندک است، اما اطلاعات فرهنگی آقای رجبی هم خیلی خوب است. حال می خواهم این رفتار را که من پیش از این بارها در دانشگاه و فروشگاه و جاهای دیگر از این مردم دیده ام را برایت تحلیل کنم و حتماً به این سوال که برای دوستانم پیش آمده و برای تو نیز پیش خواهد آمد پاسخ دهم و آن سوال اینست که این مردم با این رفتارها چگونه اینقدر پیشرفت کرده اند.

اول از همه برایت بگویم که همانند این رفتار را بارها در جاهای مختلف دیده ام و از جمله در فروشگاه نزدیک خانه و اما چگونه؟ مثالی برایت می زنم بارها شده که کالایی را خریده ام که قیمت آن مثلاً شده است سه رئال و بیست سنت و من پنج رئال به فروشنده داده ام اما برای اینکه دو رئالی را اسکناس و یا دو یک رئالی بگیرم و پول خُرد به من داده نشود، به جای پنج رئال، پنج رئال و بیست سنت داده ام تا فروشنده به من دو رئال تحویل دهد اما عکس العمل فروشنده برایم جالب است معمولاً او چند دقیقه با انگشت دست مشغول حساب می شود و در آخر که می بیند نمی تواند محاسبه کند، بیست سنت من را پس داده و یک رئال و هشتاد سنت به من بر می گرداند و من بارها نمونه این رفتار را دیده ام، برخی از فروشنده ها که حتی عصبی می شوند و پول من را پس داده و باقی پول را می دهند..  

از دیگر رفتارهای عجیب برزیلی ها که من اینجا بارها با آن روبرو شده ام بدقولی است. البته رفتارهای اجتماعی و هوش ذاتی در برزیل در شهرهای مختلف بسیار متفاوت است. جنوبی ها مردمانی خوش قول، پایبند به قوانین و عموماً باهوش هستند. در این بخش از برزیل مهاجران اروپایی زندگی می کنند. بسیاری از کارخانه های بزرگ خودرو سازی و صنایع برزیل در همین جنوب است چنانکه ایالت سان پائولو به تنهایی چهل درصد اقتصاد برزیل را تامین می کند. ساکنان این منطقه در اصل بیشتر پرتغالی، اسپانیایی، ایتالیایی، لهستانی، آلمانی و از دیگر کشورهای اروپایی و سپس اعراب کشورهای عربی هستند. تعداد سیاهپوستان و حتی دورگه ها نیز در این منطقه به نسبت با نواحی غربی و حتی مرکزی کمتر است. همچنین مردمان این منطقه حسابگر و دقیق هستند.

در دیگر مناطق رفتارها متفاوت است. در نواحی ساحلی غیر از جنوب، بدقولی و بی خیالی در مسائل زندگی بیشتر بوده به همان نسبت در کارهایشان سرعت عمل ندارند، وقتی به کاری مشغول هستند آدم احساس می کند که با حرکت کُند در حال کارند مانند حرکت کُند در فیلم ها، هوش ذاتی این افراد از جنوبی ها پایینتر است.

در برازیلیا همه گونه افراد از نواحی مختلف برزیل زندگی می کنند و واقعاً نام برازیلیا به معنای برزیل کوچک برای این شهر صحیح است. آنچه در طی این مدت در بین این افراد دیده ام بدقولی است. این هفته، هفته پنجم است که قرار است به آپارتمان آمده و اینترنت را درست کنند. کار به جایی رسیده که ماریانا عصبانی شد و با تلفن، شرکت اینترنتی را تهدید کرد و برای اینکه بترسند گفت ایشان از اعضای سفارت است و اگر این هفته نیامدید به وزارت خارجه شکایت می کند و آنها آمدند اما چه آمدنی. حدود نیم ساعت خانه را برانداز کردند و رفتند و گفتند فردا می آییم و من فردای آنروز در خانه نشستم اما باز نیامدند و دیگر به ماریانا چیزی نگفتم.   

مثال دیگر در مورد ماشین خریدنم است. به پیشنهاد آقای شریفی قرار شد که یک شورولت نام نویسی کنم. از شرکت به سفارت آمدند و من با کمک آقای شریفی تعدادی فرم را پر کردیم و به من گفتند که حداکثر سه ماه دیگر ماشین آماده می شود اما با ما تماس داشته باشید. یک ماه بعد آقای شریفی به شرکت تماس گرفت اما آنها در پاسخ گفتند که مدارک گم شده است و فردا برای پر کردن دوباره فرم به سفارت می آیند و فردای آنروز پس از کلاس خود را به سفارت رساندم اما تا ظهر نیامدند. چند بار به آقای شریفی گفتم تماس بگیر و او گفت عجله نکنید دیر آمدن معمولی است، تا بالاخره ساعت 1 تماس گرفت و آن مسئول گفت ببخشید فراموش کردیم و فردا می آییم. بالاخره فردا آمدند اما خیلی دیر و قرار شد فرم دوباره ای پر کنیم. وقتی از آنها سوال کردم ماشین کی می آید گفتند حداکثر سه ماه دیگر و من گفتم پس این ماه که گذشت چی می شود و آنها گفتند هیچ و باید از اول اقدام شود. فرم را پر کردم اما از آقای شریفی خواهش کردم که برایم ماشینی پیدا کند و به این نام نویسی و پر کردن فرم هیچ امیدی ندارم.

حال به سوالمان می رسیم. چرا و چگونه برزیلی ها به ویژه در طی دو دهه اخیر به این پیشرفت ها رسیده اند؟

رفتار زمامداران برزیلی در طی چند دهه اخیر متاثر از رفتار اجتماعی ژاپنی ها است. من بارها در شیراز با دانشجویان ژاپنی که برای فراگرفتن زبان فارسی به ایران می آیند سر و کار داشته ام. شیوه رفتار مدیریتی ژاپنی ها شیوه الیت یا نخبه پروری است. در این رفتار نخبه ها شناسایی شده و مصدر کارها می شوند و دیگران از آنها اطاعت می کنند یعنی یک رمز موفقیت اطاعت است آنچه در فرهنگ ما بسیار کمتر مشاهده می شود. در همین فروشگاه بزرگ نزدیک خانه 300 نفر در سه شیفت کار می کنند و در هر شیفت سه مدیر، بر کارهای کارمندان نظارت می کنند. از این سه مدیر یکی رییس آنهاست و در اتاق کارش است و دو نفر دیگر در فروشگاه می گردند و من بارها رفتار آنها را با کارمندان دیده ام. هرگز کارمندان جز اطاعت از این مدیران کار دیگری نمی کنند. آرام و بدون عجله کار می کنند اما کارشان را انجام می دهند و این دومین عامل مهم برتری و موفقیت آنها نسبت به ما است. ما در انجام هر کاری عجله داریم. وارد پمپ بنزین که می شویم انگار که تا لحظه ای دیگر باید سوار هواپیما شویم و هواپیما بدون ما خواهد رفت، هر لحظه ماشین خود را به طرفی می بریم تا زودتر بنزین بزنیم، آنچه که به آن توجه نداریم حق و حقوق دیگران است. در صف جلو می زنیم، در ترافیک بی جهت و با جهت بوق می زنیم و همه عجله و عجله تا به خانه یا محل کار خود برسیم درحالی که کار خاصی نداریم و یا در خانه کسی منتظر ما نیست.

مثالی از اینجا برایت بزنم. به فروشگاه که می روم گاه صف فروشگاه متوقف می شود. این مساله ای بود که برای خودم پیش آمد. جنسی خریدم که تخفیف خورده بود. در موقع خرید فروشنده قیمت اصلی را ثبت کرد. به او گفتم این قیمت صحیح نیست. او با ادب تنها گفت پوروفور اسپره و زنگ بالای دست خود را فشار داد و چند دقیقه بعد جوانی اسکیت سوار رسید. او جنس من را که یک دمپایی بود برداشت و با خود برد. رفتن و آمدن او نزدیک به ده دقیقه طول کشید. در طی این مدت چند نفر به تعداد صف اضافه شد اما هیچکس صدایی نداد و اعتراضی نکرد. پس از آمدن آن جوان و پی بردن فروشنده به اشتباه خود این بار او زنگ دیگری را به صدا در آورد و دوباره چند دقیقه منتظر ماندیم و این بار یکی از مدیران از راه رسید و فروشنده با حوصله ماجرا را شرح داد و آن مدیر با کلید خود دستگاه ماشین حساب را باز کرد و فروشنده با باز شدن دستگاه توانست قیمت آن جنس را حذف کرده و اصلاح کند. گاه به مدت نیم ساعت این اتفاق طول می کشد اما هیچکس اعتراضی ندارد زیرا که مساله ای عادی است.

حال که صحبت از فروشگاه به میان آمد از یک خصلت جالب در کارکنان فروشگاه و شیوه مدیریت آن برایت بگویم که اگر روزی به گونه ای در کشور ما اجرا شود می تواند بسیار مفید باشد اما بعید می دانم که این روز فرا برسد زیرا که فرهنگ ما بسیار متفاوت است و این شیوه قابل اجرا نیست. اما این شیوه چیست؟

من تقریباً هر روز به فروشگاه نزدیک خانه می روم و با بیشتر کارکنان آن در شیفت های مختلف آشنا و دوست شده ام تا آنجا که در خرید برخی از کالاها با سلیقه من آشنا شده اند. از شیوه های مدیریتی جالب و برای ما عجیبی که در این فروشگاه دیده ام آن است که یکی از کارمندان را در میز پیشخوان در حال ثبت و حساب کالاها دیده ام. این جوان با لباس فرم و پیراهنی سفید و  پاپیونی سیاه در حال حساب و کتاب است. هفته بعد که به فروشگاه می آیم او را در پست دیگر می بینم و حتی یکبار او را در بخش فروش گوشت و با لباس قصابی و کارد در دست دیدم و روزی دیگر در حال تمیز کردن کف سالن فروشگاه. در این فروشگاه به جز تعدادی محدود شغل که ثابت است و شامل افراد خیلی رده بالا و افراد خیلی رده پایین می شود دیگر مشاغل در حال گردش است و همه باید در طول سال چند هفته به آن کار مشغول باشند. با این شیوه هم تبعیضی بین کارها بوجود نمی آید و هم از آن مهمتر کسی در یک شغل و پست احساس قدرت زیاد و صاحب آن پست بودن ندارد، غیر از آنکه کارها همه خوب انجام می شود زیرا که در یک موقع گرفتاری و کار در یک بخش بیشتر می شود مثلاً بار می آید و تعداد چند نفر در بخش بارگیری کافی نیست و در این موقعیت است که افراد از دیگر بخش ها به کمک می آیند و کسی نمی گوید این وظیفه من نیست چون در طول سال حتماً مدتی وظیفه و شغل او خواهد بود. بنابراین از غر و لند و کم کاری خبری نیست و البته کم کاری در اینجا اگر باشد که هست همگانی است و پرکاری نیز همگانی است.

در واقع این شیوه مدیریت که افراد باهوش و نخبه در مصدر کارها هستند و آهسته کار کردن رمز اصلی موفقیت برزیلیها است، آنچه در ما عکس آن دیده می شود. با وجود این رفتارها و همچنین رفتار دختری که در سفارت کار می کند یک تفاوت بزرگ دیگر نیز بین ما وجود دارد. یک بار با آندریا در مورد وضعیت زندگی صحبت می کردیم، کمی انگلیسی می داند و از آنجا که پرتغالی را آرام حرف می زند گفته هایش را می فهمم و یک بار نیز در حضور آقای شریفی حرف می زدیم و او برایم ترجمه کرد. این آندریا در عین جوانی بسیار می فهمد. هوش ذاتی او پایین است و در واقع بسیار پایین تا آنجا که بنظر کودن می آید اما هوش اجتماعی او بسیار بالاست. تجربه او از زندگی در این سن بسیار بیشتر از همسن و سالهای خودش در ایران است. نه تنها او بلکه در دانشگاه با دانشجویانی سر وکار دارم که خیلی جوانند اما هوش اجتماعی بالایی دارند. برعکس ما که هوش ذاتی بسیار بالایی داریم اما هوش اجتماعیمان کم است. کاش از روز اول تعداد این جمله را شمرده بودم، پوروفور اسپره یعنی لطفاً صبر کنید و همین مساله نشان می دهد که برزیلی ها آدم های صبوری هستند اما از یک نکته غافل نباشیم که با همه صبر و حوصله وقتی هم از کوره در می روند کمتر کسی از آنها قادر به کنترل خود است. مانند هوایشان آرام هستند اما گاه چنان طوفانی می شوند که همه جا را بر هم می زنند اما این طوفانی بودن نه بی دلیل است و نه همیشگی.

یک رفتار دیگر آنها نیز جالب است. در کنار بی خیالی و انجام دادن کارهایشان به آهستگی، وقتی می خواهند کاری را انجام دهند و به هدفی برسند در انجام آن بسیار مصر هستند و به قول معروف پاشنه کفش را می کشند و در این میان تلاش جنوبی ها بسیار بیشتر است. بهر حال برزیلی ها نیز مانند هر مردمی خصلت های پسندیده و ناپسند دارند و البته برای برخی از خصلت ها نمی توان معیاری را مشخص کرد اما برخی خصلت ها در همه جا خوب و یا بد هستند. به عنوان نمونه اگر چه بیشتر برزیلی ها بد قول هستند اما در مجموع بسیار کم دروغ می گویند. من بارها در بین دانشجویان و یا دوست و همسایه این خصلت را امتحان کرده ام. دروغ نمی گویند و به همین دلیل هر چه بگویی را باور دارند و این بنظر من از بهترین خصلت های آنها است. حال ممکن است بگویی که بدقولی خود نوعی دروغ است و بی راه هم نگفته ای اما بدقولی این مردم از سر بی خیالی است نه دروغگویی.

*                                             *                                         

پسرم امروز می خواهم برایت از آثار تاریخی شیراز بگویم و حدس می زنم که این مطلب به اندازه چند جلسه طول بکشد. اما پیش از بیان این مطلب، پرسشی که در ذهن تو پیش آمده را پیش بینی کرده و به آن پاسخ می دهم. حتماً خواهی گفت که پدر که با تاریخ آشناست چرا از دوره پهلوی و شیراز در این دوره هیچ حرفی نزد و اینک برایت خواهم گفت.

پسرم خیلی از مردم با تاریخ به خوبی آشنا نیستند و تاریخ را تنها در خواندن چند کتاب رمان تاریخی دیده اند و اخیراً که با وجود کانال های مختلف با تاریخ آشنا می شوند، در حالی که رشته و موضوع تاریخ از سخت ترین و پیچیده ترین موضوعات است اما چون از کنه و رمز و رازهای آن بی خبرند، آن را قصه و داستان می دانند و شاید حق دارند چون تا کنون قصه خوانده اند، لشکرکشی نادر به هند را خوانده اند، جنگ چالدران را خوانده اند و یا امثال این کتاب ها و اگر به باسوادترین آنها در تخصص خودشان یکی دو کتاب در موضوع فلسفه تاریخ و تاریخنگاری و نظریات آنها را بدهیم باور نخواهند کرد که تاریخ چنین موضوع پیچیده و دشواری است و به همین دلیل تحلیل یک موضوع، یک دوره و یک حکومت به همان میزان سخت است و به اطلاعاتی گوناگون و متنوع نیاز دارد. نتیجه این ساده انگاری و عدم مطالعه در زمینه های مختلف موجب شده تا این افراد و حتی در سطح بالاتر و حتی برخی تحصیل کرده های تاریخ، در قضاوت های خود دچار مشکل شوند و از بزرگترین مشکلات در زمینه تحقیق و به ویژه تحلیل، حب و بغض داشتن نسبت به یک سلسله، یک دوره و یک حکومت است و باز نتیجه آن می شود که همه چیز را سفید و سیاه ببینند، یا طرفدار محض هستند و یا دشمن محض و حتی در طرفداری از یک تیم فوتبال هم شاهد آن هستیم، اگر دوستش داریم ضعف ها، نقص ها و مشکلاتش را نمی بینیم و اگر دوستش نیستیم که متاسفانه می شویم دشمنش، محاسنش را نمی بینیم.

نکته دیگر در تاریخنگاری بحث گذر زمان است. باید دوره ای سپری شود تا در مورد یک حکومت، یک شخصیت و یک دوره بتوان قضاوت نسبتاً صحیحی داشت و به قول معروف آن دوره تاریخی شده باشد.

اینها را گفتم که به این نتیجه برسم که به نظر من دوره پهلوی هنوز تاریخی نشده است و هنوز با حب و بغض آمیخته است و بنظر من آنچه مورخان نوشته اند و می گویند، نه همه بلکه بیشتر قضاوتی غیر تاریخی است. به همین دلیل من از قضاوت در این باره خودداری می کنم گرچه خیلی بیشتر از دیگران از ضعف ها و قوت های این حکومت آگاه هستم.

می دانی که ایران در جاذبه های گردشگری از لحاظ تاریخی، مردم شناسی و حتی طبیعت در جهان جز مراکز مهم گردشگری است و جز چند کشور در داشتن جاذبه های گوناگون است و در این میان بدون هیچ اغراقی از جهات مختلف و در مجموع، فارس و شیراز حرف اول را می زند.

از لحاظ تاریخی در شهرهای مختلف ایران آثار زیادی وجود دارد. این آثار به دلایل تاریخی در شهرها متفاوت است. به عنوان نمونه از آنجا که اصفهان در دوره صفویه پایتخت بوده است بیشترین آثار مربوط به دوره صفویه در این شهر قرار دارد که میدان عالی قاپو نمونه شاخص آن است و یا در تهران و تبریز بیشترین آثار مربوط به دوره قاجاریه مشاهده می شود، کاخ های متعدد دوره قاجار و بناهای دیگر. در شهرهای دیگر نیز به همین صورت، ایلخانان مغول مدتی در مراغه و تبریز و زنجان و نواحی غربی مستقر بودند و بیشترین آثار مربوط به این دوره در همین نواحی و شهرها است و یا بیشترین آثار مربوط به دوره افشاریه که در مشهد و اطراف آن دیده می شود. نکته جالب در مورد شهر شیراز آن است که در هیچ شهری به مانند شیراز آثار فراوانی مربوط به ادوار مختلف تاریخی دیده نمی شود. این آثار هم زیاد است و هم متنوع. مدرسه، حمام، آب انبار، کاخ، مسجد، آرامگاه و کاروانسرا و بازارهای شیراز به دوره های مختلفی تعلق دارد و من در اینجا سعی می کنم بر اساس نوع بنا، این آثار را به طور مختصر  برایت شرح دهم.

از دوره پیش از اسلام تعدادی آثار در شیراز شناسایی شده است که بیشتر مربوط به دوره ساسانیان است. در این میان نقش برجسته ها بیشترین مضمون را دارند. از نخستین آثار، در محلی به نام قصر ابونصر قرار دارد که اگر یادت باشد در ابتدای سخن در مورد شیراز از این مکان برایت گفتم. در قصر ابونصر چند نقش برجسته دیده می شود که به احتمال زیاد مربوط به دوره هخامنشیان است.

دومین آثار تاریخی و در همان نزدیکی قصر ابونصر جایی به نام برم دِلَک است. برم به جایی گفته می شود که آب از طریق عبور نهر و یا از طریق چشمه جمع می شود و در برم دِلَک چند چشمه وجود دارد. شکل این برم بصورت یک دل است و از آنجا که چندان بزرگ نیست در بین عوام به برم دِلَک یعنی دل کوچک معروف شده است. به یاد دارم که در ایام نوجوانی و زمانی که محصل دبیرستان بودم با دوچرخه و با دوستان به برم دلک می رفتیم و در آن زمان مسافت زیاد بود و مانند امروز خیابان کشی نشده بود. برم دلک امروزه در بلوار نصر واقع  است و به یک پارک زیبا تبدیل شده است. در دامنه صخره کوه برم دلک سه نقش برجسته در فرورفتگی کوه بصورت طاقچه نقر شده است. این نقش برجسته ها مربوط به دوره ساسانیان است.

سومین و معروفترین اثر تاریخی مربوط به پیش از اسلام در شیراز مربوط به قلعه شاه موبذ یا قلعه فهندر یا پهندر و در نزد عوام قلعه بندر است. در دوره پیش از اسلام این قلعه اهمیت زیادی داشته است. این قلعه تا حدود هفت قرن بعد از اسلام نیز اهمیت داشته و اگرچه در این مدت بارها ویران می شود اما بنا به موقعیت مهم آن دوباره بازسازی می گردد تا زمانی که دیگر مورد استفاده قرار نمی گیرد.

تنها اثر باقی مانده مهم در این قلعه، چاه آن است که به چاه قلعه بندر معروف است.

بیشترین آثار تاریخی در شیراز مربوط به دوره اسلامی است. از آنجا که قدیمیترین اثر باارزش تاریخی در شیراز مسجد می باشد و به عنوان تبرک، سخن خود را از مسجد یا خانه خدا آغاز می کنم اما همین جا برایت بگویم که آثار بسیار زیادی در شیراز اعم از مسجد و مدرسه و حسینیه و تکیه و بقعه و آب انبار و حمام و کاخ و آرامگاه و قبرستان و غیره و غیره وجود دارد که اگر بخواهم همه را برایت بنویسم به اندازه یک کتاب مفصل جا دارد در نتیجه مانند دیگر گفته هایم این آثار را به اختصار معرفی می کنم و سعیم آن است که مهمترین آنها را بنویسم.

مسجد جامع عتیق: قدیمیترین مسجد ایران، مسجد دامغان است. در شیراز قدیمیترین اثر اسلامی و مسجد، مسجد جامع عتیق است که از قدیمیترین مساجد با ارزش ایران به شمار می رود. این مسجد توسط عمرولیث صفاری و در قرن سوم ساخته شده است. معماری این بنا، شبستان بزرگ و زیبای آن، حیاط وسیع و کاشیکاریها از آثار بسیار با ارزش است اما مهمترین و زیباترین اثر در این مسجد، بنای خدایخانه در وسط حیاط مسجد است. در مورد این بنا در منابع نظرات مختلفی نوشته شده است. از جمله اینکه جای نگه داری کتابهای با ارزش و به ویژه قرآن بوده است و به همین دلیل به آن مصحف می گفتند. این نظر به دور از روایات تاریخی نیست اما شکل بنا و قرار گرفتن آن درست در وسط حیاط نشان می دهد که اگر مصحف بوده است از آن استفاده دیگری نیز می شده است. به نظر من از این مکان به عنوان محلی برای تمرین برای رفتن به حج و خانه خدا استفاده می شده است همانگونه که اکنون هم پیش از رفتن به مراسم حج، کاروانها، زائرین را در سالنی جمع کرده و با دکور، خانه خدایی ساخته و طواف دادن و بجای آوردن اعمال را در آن آموزش داده و تمرین می کنند.

از مهمترین ویژگی های این خدایخانه کتیبه های بالای آن است و این کتیبه ها به خط ثلث و به زیبایی تمام نقر شده است. این کتیبه در تاریخ هنر ایران به واقع منحصر به فرد است. هنر زیبای معرق بر روی سنگ در این کتیبه بسیار دیدنی است و در جایی مشابه آن به این زیبایی مشاهده نشده است.

این مسجد نخستین مسجد جامع در شیراز است. در زمان اتابکان سلجوقی با ساخته شدن مسجد جامعه جدید نام این مسجد در بین مردم به مسجد جامع عتیق به معنای قدیمی تغییر کرد.

مسجد جامع عتیق در کوران حوادث و به ویژه در زلزله های متعدد شیراز بارها آسیب دید اما هر بار با همت بزرگان و حاکمان دلسوز دوباره مرمت شد و از جمله مهمترین مرمت ها توسط حاکم بزرگ و فرهیخته فارس امامقلی خان در دوره صفویه بود.

مسجد نو : این مسجد توسط اتابک سعد بن زنگی ساخته شده است و نزدیک به بیست سال ساخت آن طول کشیده است. این بنا در اصل برای محل زندگی اتابک و به عنوان کاخ ساخته شد اما با بیماری دخترش، اتابک نذر کرد که در صورت بهبودی او، کاخ را به مسجد تبدیل کند و چنین شد. مسجد نو از بزرگترین مساجد ایران است و به قول مرحوم علی سامی بزرگترین مسجد ایران. مسجد در اواخر قرن ششم ساخته می شود و در سال 615 ه.ق بنای آن به پایان می رسد. این مسجد با نام مسجد جامع معروف بود اما به دلیل وجود مسجد جامع به آن مسجد جامع نو گفتند و سپس در بین مردم به مسجد نو معروف شد.

این مسجد نیز بارها از زلزله آسیب دید اما به همت بزرگان و حاکمان وقت در دوره های صفویه، زندیه و قاجار و در آخر در دوره پهلوی مرمت شد.

از زمان اتابکان فارس تا پایان دوره قاجار این مسجد در بین مردم جایگاه خاصی داشته است اما از اواسط دوره قاجار تا جنگ جهانی اول، مسجد نو را باید از مهمترین پایگاههای مردم در امور سیاسی و اجتماعی و حتی فرهنگی دانست. هنوز هستند افراد کهنسالی که درخت های چنار مسجد نو را به یاد دارند و خاطره های تاریخی و مردمی که از این درخت ها، جوی آب و رفت و آمد مردم و بازارهای مکاره در این مسجد در ذهن مردم به جای مانده است. اگر در باور عامه در شیراز به اصطلاح درخت چه کُنُم برخوردی بدان که مربوط به یکی از درخت های چنار کهنسال مسجد نو است. در قدیم به مزاح و مطایبه اگر کسی در مساله ای به گیچی و سردرگمی دچار می شد و یا در تصمیم گیری به جایی نمی رسید به او می گفتند برو زیر درخت چه کُنُم.

مسجد بردی : پس از مسجد نو از دیگر مساجد قدیمی اما کمتر شناخته شده مسجد سنگی قصردشت است. در قدیم به دلیل اهمیت و قداست مسجد و برای دوام بیشتر، حاکمان، مردم و واقفان سعی می کردند که این مساجد و یا مکان های مشابه آن را با سنگ بسازند. از آنجا که در لهجه محلی به سنگ بَرد هم گفته می شد این مساجد به مسجد بَردی شهرت می یافت و در فارس تعدادی از این مساجد را داریم زیرا که در فارس سنگ زیاد بوده است. مسجد سنگی قصردشت یا مسجد بَردی ظاهری قدیمی ندارد زیرا که بارها مرمت شده است اما وجود یک کتیبه سنگی در این مسجد مربوط به قرن نهم هجری و متعلق به اوزون حسن امیر آق قویونلوها نشان دهنده قدمت این مسجد است.

مسجد وکیل : یکی دیگر از مساجد بزرگ و بسیار زیبا مسجد وکیل است که توسط کریمخان زند بنا شده است. مهمترین بخش این مسجد شبستان آن و از همه زیباتر ستون های سنگی شبستان است. 48 ستون سنگی یکپارچه در این شبستان به زیبایی و مهارت تمام ساخته شده است.

در دوره معاصر مسجد وکیل هم همچون مسجد نو در بین مردم جایگاه خاصی داشته است و از جمله مساجدی بوده که مراسم ختم بزرگان و اعیان و اشراف و سران لشکری و کشوری در آن برگزار می شده است و به همین دلیل در ماجراهای مشروطیت به گونه ای از لحاظ سیاسی و اجتماعی رقیب مسجد نو بوده است چرا که در صورت تحصن مخالفان حکومت در مسجد نو، موافقان در مسجد وکیل جمع می شدند. آن صندوق مسخره و معروف عدالت در دوره ناصری نیز در همین مسجد گذاشته شده بود.

مسجد مشیر: بیشترین مسجد زیبا و تاریخی در شیراز مربوط به دوره قاجاریه است، مساجدی که بیشتر توسط بزرگان و خاندان ها ساخته شد. از جمله این مساجد، مسجد مشیر است که توسط مشیرالملک دوم یعنی میرزا ابوالحسن خان در سال 1274 ه.ق ساخته شد. این مسجد به لحاظ کاشیکاری و مقرنس کاری آن و ستون های سنگی شبستانش معروف است، اما در این میان مقرنس کاری و به ویژه گلدسته های این مسجد و کاشیکاری این دو گلدسته بسیار شاخص است.

مسجد نصیرالملک: سازنده این مسجد میرزا حسنعلی خان پسر میرزا علی اکبر قوام ( قوام الملک اول ) است که به نصیرالملک ملقب می شود. از آنجا که پس از مرگ وی این لقب به داماد ( خواهرزاده اش ) اعطا شد و املاک وقفی بدست او افتاد در برخی منابع به اشتباه ساخت این مسجد را به میرزا ابوالقاسم خان نسبت می دهند در حالی که این میرزا ابوالقاسم خان، نصیرالملک دوم است.

نوع معماری یعنی شبستان، حیاط و ایوان های مسجد مانند دیگر مسجدهای شیراز و بیشتر متاثر از معماری دوره صفویه است اما این مسجد در نوع خود از نظر زیبایی ها و تزیینات داخل آن به نظر من و بدون اغراق از زیباترین مسجدهای ایران و جهان است. کاشیکاری های این مسجد و مقرنس کاری های آن در نوع خود بی نظیر است. غیر از آنکه طرح و گل و بته های این کاشی ها و به ویژه گل صدتومانی آن در تاریخ هنر کاشی کاری بی همتا است و نشان دهنده اوج هنر کاشی کاری در شیراز است.

این مساجدی که به تو معرفی کردم از مساجد بزرگ، زیبا و بسیار با ارزش از لحاظ معماری و هنری است اما باید بگویم که در شیراز مساجد متعددی وجود داشته که آنها هم اگرچه کوچک هستند اما زیبایی های خاص خود را دارند و از دیگر دلایل اهمیت آنها جایگاه آنها در بین مردم است. این مساجد کوچک در دل محلات قرار دارند و جنبه مردمی آنها بیشتر از مساجد بزرگ است از جمله این مساجد عبارتند از : مسجد آقا قاسم معروف به آق قاسم در محله سردزک، مسجد ایلخانی در محله میدان شاه که از مساجد بزرگ و بسیار زیباست، مسجد بغدادی در محله سر دزک که از مساجد قدیمی اما کمتر شناخته شده است، مسجد پنبه زنان که در فرهنگ عامه شیراز و در ادبیات شفاهی جایگاه خاصی داشته و در محله درب مسجد قرار داشته است، مسجد جولایان که در مراسم مذهبی و اعیاد و سوگواری ها بیش از همه محل رفت و آمد افراد فقیر و بی بضاعت بوده و به همین دلیل به مسجد فقرا نیز مشهور است و در محله بالاکفد واقع است، مسجد حاج عباس که در دوره معاصر و در وقایع تاریخی مهمی چون آنفولانزای بزرگ در شیراز جایگاه خاصی داشته است. این مسجد در آن زمان در خارج از شهر واقع بوده و از جمله مساجدی بوده که مرده شوی خانه داشته است. در کتاب تحفه نیر به کرات از آن نام برده شده و مکان آن در محل کنونی و پایین تر از بقعه علی بن حمزه (ع) واقع است، مسجد سپهسالار که میرزا حسینعلی خان حاکم فارس آن را برای پسرش ساخته است و از مساجد زیبای شهر به شمار می رفته و در دوره پهلوی اول و تا دهه پنجاه و پیش از ساخته شده مساجد جدید در بافت جدید برای مراسم ختم افراد لشکری و کشوری استفاده می شده است، مسجد سیاوشان یا سیاوشون در محله سنگ سیاه که در بین مردم محل قرب خاصی داشته است، مسجد مولا در محله درب شازده و در میدان کوچکی که به میدان مولا معروف بوده و از مساجد زیبا و قدیمیست.

بقاع متبرکه :

در شیراز بقاع متبرکه زیادی وجود دارد که مهمترین آنها فرزندان امام موسی کاظم (ع) هستند.

احمدبن موسی(ع): اگرچه فرزندان امام موسی کاظم(ع) در اوایل قرن سوم وارد شیراز شدند و در همان ایام توسط کارگزاران مامون کشته شدند اما برای اولین بار در زمان اتابکان، قبر ایشان کشف شد و از آن زمان به عنوان مهمترین بقعه و مرقد در شیراز شناخته شد.

در طول تاریخ، مرقد احمد بن موسی ملقب به شاهچراغ بارها مرمت و احیا شد و عمارت و یا تزییناتی به آن اضافه شد. در شیراز کمتر بنایی وجود دارد که به اندازه شاهچراغ توسط بزرگان و حاکمان و امرا مورد توجه قرار گرفته باشد. از دیدنی های تاریخی این بنا، آیینه کاری های ساده و مقرنس آن و ضریح و درهای زیبای نقره است.

بقعه سید میر محمد(ع): میر محمد برادر احمد بن موسی است و مقبره ایشان در نزدیکی مرقد برادرش قرار دارد. خاتمکاری دوره زندیه ضریح این بقعه از آثار هنری و ارزشمند به شمار می رود. این بنا نیز بارها مرمت و احیا شده و تزییناتی بر آن افزوده شده است.

آستانه سید علاالدین حسین: برادر دیگر احمد بن موسی (ع) سید علا الدین حسین است که مرقد وی در بین مردم شیراز جایگاه خاصی دارد و به آن آسونه می گویند. این بنا نیز بارها مورد توجه قرار گرفته است و به دلیل قداست و باور به وی بزرگان و امرای زیادی با نذر و نیاز ضریح و یا تزییناتی را برای آن ساخته اند. از نکات جالب و مهم آنکه محل دفن سید علاالدین در قبرستانی مهم در همان ناحیه بوده است که اکنون وجود ندارد و بقعه سید علاالدین و مقبره شیخ روزبهان بقلی از باقی مانده های این قبرستان قدیمی است.

بقعه علی بن حمزه بن موسی کاظم (ع): از دیگر بقاع متبرکه شیراز است. این بقعه نیز از تزیینات زیبایی برخوردار است. به لحاظ تاریخی بقعه علی بن حمزه محل دفن امیران و شاهان دو سلسله معروف در شیراز بوده است. اول سلسله آل بویه و دوم سلسله زندیه. عضدالدوله دیلمی به علی بن حمزه ارادت خاصی داشته و برای نخستین بار وی این بقعه را احیا کرد. عمادالدوله نخستین حاکم آل بویه در همین بقعه دفن است و پس از وی برخی از شاهزادگان بویه در این محل مدفون شده اند. در دوره زندیه نیز حاکمان این سلسله ارادت خاصی به صاحب آن داشتند و به همین دلیل آرامگاه تعدادی از شاهزادگان زندیه در این بقعه است.

از دیگر بقاع می توان از بقعه سید تاج الدین غریب در دروازه کازرون، بقعه سید ابوالوفا در ابتدای خیابان نادر امروزی و بقعه بی بی دختران در محله میدان شاه یاد کرد. این بقعه بی بی دختران نیز در بین مردم و به ویژه زنان جایگاه خاصی داشته است و در بسیاری از ادوار تاریخی تنها زنان در آنجا دفن می شده اند.

انشااله روز دیگر بحثمان را ادامه می دهیم.

*                                        *                                   *

پسرم امروز می خواهم برایت از وضعیت دین و مذهب در برزیل بگویم. دین و مذهب در برزیل هم، همچون نژاد و قوم، تنوع زیادی دارد، با این حال بزرگترین و پر جمعیت ترین کشور کاتولیک جهان برزیل است و از جمعیت نزدیک به دویست میلیون نفری نزدیک به هفتاد و پنج درصد از مردم را کاتولیک ها تشکیل می دهند. غیر از کاتولیک ها، فرق دیگر مسیحی نیز به فعالیت خود ادامه می دهند. بعد از کاتولیک ها، بیشترین مسیحیان پروتستان ها هستند که حدود شانزده درصد از جمعیت را تشکیل می دهند اما تعداد ارتدوکس ها، بسیار بسیار اندک است. غیر از سه فرقه اصلی، برزیل تنها کشوری است که از ترکیب باورهای بومی و مسیحیت، و باورهای آفریقایی و مسیحیت فرقه های جدید مسیحیت در آن بوجود آمده اند. از جمله فرقه ای که کلیسای خاصی دارند و ترکیبی از باورهای سرخپوستی و مسیحیت است. یکی از دانشجویان پیرو این فرقه است و قرار شد برای دیدن مراسم آنها به کلیسا برویم اما شرط شرکت در مراسمشان نوشیدن شربتی خلسه آور است. به گفته دانشجویم این شربت غیر الکلی است، از برگ درختان آمازون درست شده و شدیداً گیچ کننده و خلسه آور است. خیلی دوست داشتم مراسمشان را ببینم اما راستش از نوشیدن این شربت ترسیدم.

فرقه جالب دیگر در برزیل که فکر کنم همچون فرقه قبلی تنها در برزیل وجود داشته باشد، فرقه ای است که با روی آوردن بردگان به دین مسیحیت ساخته شده است. تنها کلیسای این فرقه در انتهای خیابان نزدیک محله ماست و با یکی از دانشجویان به آنجا رفتیم. مراسم آنها به مراسم کاتولیک ها خیلی شبیه است اما نکته بسیار جالب و عجیب آن است که به اعتقاد پیروان این فرقه حضرت مریم(ع) سیاهپوست بوده است و به همین دلیل مجسمه حضرت مریم(ع) در سر درب کلیسا با چهره ای سیاه ساخته شده است.

در برازیلیا در هر محله ای یک یا دو کلیسا وجود دارد که بهر حال یکی از آنها از آن کاتولیک ها است. با توجه به معماری و نمای بیرون کلیسا نیز می توان نوع آن را تشخیص داد. کلیساهای کاتولیک با معماری شبیه به سبک رومی ساخته شده است و معمولاً در نمای آن تصاویر قدیسان یا نمادهای خاصی بصورت نقش برجسته ساخته شده است. از جمله نقش میگوئل و نبرد او با گاو و در برخی نقوش، اژدها. این میگوئل همان ایزد مهر در باورها و اساطیر ایرانیست که پس از ارتباط ایران با روم از دوره اشکانیان به روم رفته و به دلیل روحیه نظامی ایزد مهر، رومی ها آن را پذیرفتند. شیشه های این کلیساها به تقلید از کلیساهای رومی در فرانسه و به ویژه ایتالیا رنگی، همراه با نقش حضرت عیسی(ع) و حواریون است. شهر برزایلیا مدرن است و ساختمانهای آن کمتر از شهرهای دیگر سنتی است اما به عنوان نمونه کلیساهای شهر بلوریزونچی به کلیساهای ایتالیا بسیار شبیه است و قدم زدن در برخی خیابان های این شهر، شهر میلان را به یاد من آورد. در طی این مدت از بیش از 50 کلیسای کاتولیک در شهرهای مختلف بازدید کردم که تقریباً همگی با سبک رومی ساخته شده است. قدیمیترین کلیسای ایالت گویاس که برازیلیا مرکز آن است، در شهر پیرنه پولیس واقع است.

طرح کلیساهای پروتستان ساده و مدرن است. شکل کلیسا به مانند کلیسای کاتولیک بصورت صلیب است اما در جلو آن به جای محل برگزاری مراسمی چون عشا ربانی تریبونی قرار دارد که از آن برای سخنرانی و یا مراسم ازدواج استفاده می شود. شیشه پنجره ها معمولاً ساده است و اگر هم رنگی است نقش در آن کمتر دیده می شود. معمولاً در کلیساهای کاتولیک به ویژه کلیساهای قدیمی غیر از سالن اصلی مکان هایی چون انبار و یا اتاق کشیش و خدمه دیده می شود  که در برخی کلیساهای جدید نیز تا اندازه ای این طرح رعایت شده است اما کلیسای پروتستان دارای فضاهایی دیگر است. بگذار کلیسای محله را که چند بار به آنجا رفتم را برایت توصیف کنم.

درب وردی درب بزرگی است که به محوطه باز و بزرگی می رسد که مختص پارکینگ ماشین ها است. در انتهای این پارکینک درب توری قرار دارد که به زمین فوتبال می رسد. این زمین سیمانی است. سمت راست به پلکانی می رسد که پس از عبور از شش پله به درب شیشه ای می رسیم و پس از درب شیشه ای وارد ساختمان می شویم. در ساختمان حال کوچکی قرار دارد که دو اتاق اداری در دو طرف آن است و سپس وارد سالن اصلی کلیسا می شویم، سالنی با طولی حدود چهار برابر عرض. دو طرف سالن ردیف های نیمکت قرار دارد و در بین آنها راهروی برای عبور است. انتهای سالن نیز تریبون و پرده نمایش است. در انتهای سالن درب کوچکی قرار دارد که به حیاط خلوت منتهی می شود. پس از عبور از راهروی در حیاط خلوت به دو سالن کوچک می رسیم که یکی سرپوشیده و دیگری سرباز است. دور تا دور سالن سرپوشیده تعدادی اتاق قرار دارد که کلاس های درس است و در آن به کودکان آموزش می دهند. از کلاس های هنری گرفته تا کلاس های قصه های پیامبران بر اساس انجیل همراه با تصویر. معلم ها همگی از جوانان معتقد محل هستند که می توان آنها را در فروشگاه، در زمین فوتبال و در پیاده روی دید. سالن سرباز برای پذیرایی مجالس تعبیه شده است. معمولاً مراسم عروسی و جشن های تولد در این سالن برگزار می شود و مخارج تمام آنها بر عهده کلیسا است و خوب کلیسا هم پول آن را از مردم می گیرد. این را دقیق نمی دانم اما شنیدم که در برزیل هم پیروان کلیسای پروتستان موظف به پرداخت ماهیانه سهم خود به کلیسا هستند و از حقوق کارمندان درصدی کم می شود اما می دانم که در آلمان از حقوق افراد حدود ده درصد برای مخارج کلیسا کسر می شود. بهر حال با روحیه ای که در برزیلی ها سراغ دارم احتمال زیاد می دهم که پرداخت پول اجباری نباشد، اما مردم خود کمک می کنند.

کلیسای پروتستان برعکس کاتولیک ها دارای مراسم متعدد و متنوع است. روزهای شنبه مراسم جشن و تفریح، یکشنبه ها مراسم دعا، دوشنبه ها ورزش آقایان، سه شنبه ها تمرین موسیقی مذهبی، چهارشنبه ها ورزش خانم ها، پنج شنبه ها مجالس وعظ و جمعه ها تعطیل اما برخی اوقات برای اجرای مراسم این روز هم کلیسا باز است. ورزش هم فقط شامل فوتبال می شود. من هم دوشنبه شب ها برای بازی به کلیسا می روم و بیشتر بازیکنان از اهالی محل هستند که بارها آنها را در فروشگاه دیده ام و با آنها دوست شده ام.

تعدادی کلیسای انگلیکن در خیابان w3 است. این کلیساها بسیار ساده است. سالن کوچکی با تعدادی صندلی. در بین مسیحیت این فرقه روز به روز با استقبال بیشتری همراه می شود و از دلایل اصلی آن سادگی و به قول خودشان دوری از برخی ریاکاری هاست.

برزیلی های معتقد به دین، سعی می کنند که روزهای یکشنبه حتماً به کلیسا بروند و به همین روی صبح های یکشنبه کلیساها شلوغ و خیابان ها خلوت است. بطور کلی برزیلی ها مردمانی معتقد و دیندار هستند و اگر ما معتقدیم که از ویژگی های مومن راستگویی و اخلاق خوب است باید برزیلی ها را مردمانی مومن دانست.   

غیر از این فرقه ها، فرقه های متعدد دیگر مسیحیت نیز در برزیل دیده می شود و به دلیل آزادی مذهب، هر فرقه ای به هر اندازه هم که دارای پیروان اندکی باشد، به فعالیت خود ادامه می دهد. به عنوان نمونه می توان از فرقه های مسیحی کلیسای لوتران، کلیسای کاتولیک آپوستولیک و یا باپتیست ها نام برد.

در برزیل بیش از هر جای دیگری فرقه های التقاطی و یا تلفیقی مسیحیت بوجود آمده است که به دو مورد اشاره کردم. اما مهمترین و بیشترین فرقه های تلفیقی از ترکیب مسیحیت کاتولیک با باورهای قبایل آفریقایی ایجاد شده است. از جمله این فرقه ها کاندومبلا ، اومباندا و ماکومبا است.  

پس از مسیحیت، بیشترین پیروان ادیان الهی از آن مسلمانان است. اسلام از دو طریق وارد برزیل شده است. یکی از طریق اعراب و ارتباط پرتغالی ها و اسپانیایی ها با مسلمانان اندلس و مهاجرت اعراب به برزیل در چندین نوبت، و دیگری از طریق بردگان مسلمان که به برزیل آورده شده اند. اعراب در برزیل از لحاظ اقتصادی و سیاسی از موقعیت بسیار خوبی برخوردار هستند. همچنین پس از تاثیر زبان بومی و آفریقایی در زبان پرتغالی که از تلفیق آن زبان پرتغالی برزیلی بوجود آمده است، زبان عربی بیشترین تاثیر را در زبان پرتغالی برزیلی گذارده است تا آنجا که بیش از هزار واژه عربی وارد این زبان شده است. اکثر این واژه ها مربوط به خوراکی هاست. به عنوان نمونه در زبان پرتغالی برزیلی به انار هومان گفته می شود که همان رمٌان است زیرا که در زبان برزیلی به جای “ر”  “ه” می گویند.

پنج شنبه 2 خرداد سال 1387

از آثار تاریخی شیراز می گفتم. پس از مسجد به سراغ آرامگاه بزرگان در این شهر می رویم. شیراز از همان قرن اول به محل زندگی بزرگان تبدیل شد. در این شهر بزرگان دین و علم و ادب و هنر و عرفان زندگی کرده اند و زندگی و مرگ آنها در این شهر بر اعتلای این شهر تاثیر زیادی داشته است.

به دلیل وجود همین افراد و دفن آنها در این خاک بود که آرامگاه آنها به ماوای دلسوختگان و مامنی برای راز و نیاز اهل دل تبدیل شد. از بین این آرامستان ها دو مکان در نزد شیرازیان و اهل دل جایگاه خاصی دارد و در ایران و خارج از ایران نیز شناخته شده است.

اول از همه باید از آرامگاه سعدی یاد کرد. سعدی مرد ادب و سخن و مرد حکمت با حمایت وزیر فرهیخته اتابک رباطی ساخته، محل زندگی خود را به باغی زیبا تبدیل کرد و پس از مرگ نیز در همانجا دفن شد. از آن زمان سعدیه به محلی شناخته شده و زیارتگاه و در کنار آن تفرجگاه تبدیل شد. این بنا بارها مرمت و تجدید بنا شد تا در اوایل دوره دوم پهلوی به همت انجمن آثار ملی ایران طرح زیبایی بر مقبره آن ساخته شد.

در طی دو قرن اخیر به جز آرامگاه سعدی، محیط اطراف آن نیز در فرهنگ عامه جایگاه خاصی یافت. حوض ماهی و آب سعدی در فرهنگ عامه شیراز بسیار مهم بوده است و حتی پس از ساخته شدن حمام جدید در سعدی این بار باور تقدس آب سعدی و بخت گشایی و سعادت بخشی آن به آب حمام انتقال یافت و هنوز هم زنان در چهارشنبه آخر سال به حمام سعدی می روند و با باوری از سر اخلاص، ریختن آب سعدی بر سر و روی خود را موجب سعادت بخشی آینده خود می دانند.

اما تقدس و اهمیت این آب تنها در باورها خلاصه نمی شد. قنات جاری در تنگه بالاتر از آرامگاه سعدی پیش از سعدی نیز وجود داشته است اما شواهد به ما می گوید که با رفتن سعدی به آنجا و اقامت او در این محل، قنات سر و سامان بیشتری یافت و به محلی مهم در مساله آب برای شیرازیان تبدیل شد.

اول از همه باید از شغل گازری در گذشته سخن گفت. در گذشته رختشویی یا به زبان همان وقت گازری شغل مهمی بود و بالاخره هر گروه و طبقه ای به گازران نیاز داشتند و از این زمان با وجود آب کافی در این مکان، سعدی به عنوان یکی از مهمترین مراکز گازرگاه در شیراز تبدیل شد.

نکته دوم اهمیت آب و استفاده از آن در گذشته برای ساخت آسیاب است. این آسیاب ها در گذشته در هر شهری اهمیت زیادی داشتند چرا که قوت و غذای اصلی مردم نان بود و از طریقه همین آسیاب ها تامین می شد. تا پیش از ورود فن آوری و آسیاب های جدید، آسیاب های نزدیک به سعدی و در مسیر حرکت آب فعال بودند.

سومین استفاده از آب در این محل برای شرب بود و از آب سعدی چند محل مشروب می شد و بالاخره از دیگر کارکردهای مهم آب سعدی ایجاد باغ در مسیر آب بود و مهمترین باغ در این مسیر باغ دلگشا مربوط به قرن هشتم است.

دومین آرامگاه معروف و مهم آرامگاه حافظ معروف به حافظیه است. اگر سعدیه پیش از سعدی و زندگی و مرگ و دفن وی در آنجا شهرتی نداشته است، آرامگاه حافظ پیش از مرگ وی در فرهنگ شیراز جایگاه خاصی داشته است. جایی که در تاریخ از آن به عنوان خاک مصلی یاد شده است و بیش از همه خود حافظ در غزلیاتش به مصلی و تقدس و زیبایی و روح انگیزی آن اشاره کرده است.

اهمیت خاک مصلی از زمانی بیشتر می شود که وضعیت آب در این ناحیه مهم از شیراز بهتر می گردد. همانگونه که پیش از این برایت گفتم برای اولین بار در دوره آل بویه، رکن الدوله، قناتی ایجاد کرده و آب آن را به شیراز آورد. این قنات در نزدیکی دروازه قرآن قرار دارد و آب آن بیش از همه خاک مصلی را مشروب می سازد و به همین دلیل این ناحیه از این زمان به مکانی آباد و زیبا و تفرجگاهی برای مردم شیراز تبدیل می شود. بعداً در دوره سلجوقیان با توجه دوباره به این ناحیه و به ویژه آب آن این بار باغهای بزرگی در آنجا ساخته می شود که باغ قراچه و باغ تخت بعدی از معروفترین آنهاست.

از زمانی که امیران بویه از بقعه علی بن حمزه(ع) به عنوان آرامگاه خانوادگی استفاده کردند، خاک مصلی نیز به عنوان محلی برای دفن مردگان و به ویژه بزرگان در نظر گرفته شد و این در حالی بود که در شیراز تعداد قبرستان زیاد بود. در تذکره هزار مزار از تعداد زیادی از مشایخ و عارفان و قضات و فقیهانی که در خاک مصلی مدفون هستند یاد کرده است و این نشان می دهد که این محل یعنی خاک مصلی کارکردهای مختلفی داشته است.

به دلیل اهمیت این ناحیه است که حافظ شاعر بزرگ شیرازی که افتخار ما ایرانیان است پس از مرگ در همین خاک مصلی دفن می شود. بنا به روایات موجود در منابع، پس از مرگ حافظ به دلیل قرب و منزلت وی در نزد شیرازیان، بر بالای قبر وی سقف و سایه بانی ساخته می شود و مردم به تفال زدن به دیوان شعرش باور داشتند و حتی شاهان و امیرانی که به شیراز می آمدند با زیارت آرامگاه وی، بر انجام کارهای خود بر دیوانش تفال زده اند چنانکه تفال شاه اسماعیل و شاه عباس صفوی مشهور است.

چنانکه گفتم آرامگاه حافظ، از همان دوره پس از مرگ وی از سوی مردم و امیران و شاهان مورد توجه زیادی قرار گرفت، اما مهمترین رسیدگی به قبر حافظ مربوط به اقدامات کریمخان زند است چنانکه بسیاری از عمران و آبادانی که در این آرامگاه باقی مانده از آثار کریمخان است.

به دستور کریمخان، در اطراف قبر حافظ محوطه بزرگی تعبیه شده و دورتادور آن حصاری وزین و زیبا ساخته شد. کریمخان در این باغ عمارتی ساخته و آب انباری را به آن اختصاص داد. این آب انبار از شاهکارهای دوره کریمخانی و در معماری آب انبار در ایران بی نظیر است. اکنون برای حفاظت از آن رویش را پوشانده اند. محل آن در ورودی باغ فعلی و تقریباً روبروی تالار حافظ واقع است و بیش از هشتاد پله دارد.

شاهان و شاهزادگان قاجار نیز به دلیل اعتقاد به حافظ و منزلت وی در نزد آنان به آرامگاه وی توجه داشتند چنانکه به دستور شعاع السلطنه بر روی قبر حافظ حجره ای آهنی به طرح فرفوژه امروزی ساخته شد که بسیار زیبا بود و این شعاع السطنه در بین حاکمان فارس شخصیت جالبی دارد. او در کنار استبداد رای با وجود جوانی، اهل هنر و فرهنگ بود. در نزد بزرگان و علمای شیراز دروس علمی و ادبی را فرا می گرفت و خود در هنر نجاری بسیار ماهر بود. از لحاظ سیاسی نیز با برخی خاندان های شیرازی و در راس آنها قوامی ها در افتاد. او دوبار حاکم فارس شد و در هر دو بار قوامی ها او را فراری دادند و البته خود نیز نابخردی هایی کرد اما از نظر من شخصیت جالبی دارد.

بهر حال در دوره اول پهلوی آرامگاه حافظ به شکل امروزی با همت انجمن آثار ملی و استاندار وقت فارس به زیبایی تمام طراحی و اجرا شد. گنبدی زیبا همراه با کاشی کاری ها و خطوط زیبا.

از زمان دفن حافظ در این بخش از خاک مصلی بسیاری از بزرگان و به ویژه ادیبان و علما پس از مرگ در کنار قبر حافظ دفن شدند. بیشتر این افراد مربوط به دوره قاجار هستند و در جریان درگیریهای مشروطه نیز تعدادی از آزادیخواهانی را که در نزاع ها کشته شده بودند در حافظیه دفن کردند و همچنین با ساخت آرامگاههای خانوادگی در این محل تعداد قبور بیشتر شد.

از جمله افراد معروف عبارتند از قبر اهلی شیرازی شاعر معروف شیرازی، فرصت الدوله، شهید رابع که در درگیریهای مشروطه توسط مستبدین و نزدیکان قوام کشته شد.

اینک بخشی از آرامگاه حافظ در ضلع غربی به محل دفن بزرگان علم و ادب شیراز تبدیل شده است.

در خاک مصلی قبور بزرگان دیگری نیز وجود دارد که متاسفانه برخی از آنها بشدت مورد بی مهری قرار گرفته است و معروفترین آنها قبر وصاف مورخ بزرگ قرن هفتم و هشتم است که من حدود پانزده سال پیش این قبر را در خانه نیمه متروکه ای در کوچه کنار حافظیه یافتم و به مسولان اهمیت این شخصیت را گوشزد کردم.

آرامگاه شاه شجاع شاه آل مظفر نیز در همین خاک مصلی واقع است که این آرامگاه نیز توسط انجمن آثار ملی احیا شد.

جدا از سعدیه و حافظیه و دیگر قبور در مصلی، آرامگاه بزرگان زیادی در گوشه و کنار شیراز قرار دارد که اگر بخواهم همه را نام برده و توضیح دهم، وقت زیادی می گیرد و در اینجا به چند نفر از آنها که معروفترند اشاره می کنم.

از نخستین آرامگاههای معروف در شیراز، قبر عارف معروف ابن خفیف است. این آرامگاه در کنار ضلع شمالی بازار وکیل واقع است. پس از مرگ ابن خفیف آرامگاه وی برای چند قرن نه تنها از مهمترین زیارت گاههای شیراز بلکه جنوب ایران و ایران گردید و مسلمانان از کشورهای دیگر برای زیارت قبر وی به شیراز می آمدند و در رباط وی ساکن می شدند. در بین حاکمان فارس آل بویه و بیش از همه عضدالدوله به ابن خفیف ارادت خاصی داشته است.

آرامگاه خواجوی کرمانی در ورودی دروازه قران واقع است. شاعر قرن هفتم و هشتم و از استادان حافظ، شاعری تاثیر گذار در تاریخ ادبیات منظوم ایران.

آرامگاه شیخ روزبهان بقلی در محله بالاکفد قرار دارد. در جایی که امروز به درب شیخ یا در لهجه شیرازی در شیخ معروف است. وی از عارفان بزرگ قرن ششم و هفتم است.

از دیگر آرامگاههای معروف، آرامگاه شاه داعی اله شاعر و عارف بزرگ قرن نهم است. در قرون بعد دروازه ای در نزدیک آرامگاه وی ساخته شد که در لهجه شیراز به دروازه شاه دوی معروف شد. این شاه داعی الله در کنار اهمیت عرفان و شاعری، یک اثر ارزشمند را برای تاریخ ادبیات ایران و فرهنگ ایرانی و به ویژه شیرازی برای ما به یادگار گذاشته است و آن بخشی از دیوان شعر وی معروف به کان ملاحت است. این بخش که بیش از هفتصد بیت است به لهجه شیرازی سروده شده است و این بیشترین اثر به گویش شیرازی از یک شاعر است. البته پیش از وی نیز سعدی بزرگ در بخش مثلثات خود به گویش شیرازی شعر گفته اما تعداد ابیات مثلثات بسیار کمتر از کان ملاحت است.

از دیگر شاعران معروف که متاسفانه با همه شهرت، آرامگاه وی نیز مورد بی مهری قرار گرفته شیخ ابواسحاق اطعمه معروف به بوسحاق اطعمه است. این شیخ نام خود را در تاریخ ادبیات ایران به دلیل ویژگی شعریش ثبت کرده است. وی همعصر حافظ بوده و تمامی اشعارش را با مضمون اجتماعی و حتی سیاسی و اما بسیار جالب توجه آنکه در قالب زبان خوراکی ها سروده است. نزاع زیبای خوراکی ها، بیانگر نزاع طبقات اجتماعی عصر شاعر و مشکلات اجتماعی آن دوره است. جالبتر آنکه با مطالعه این دیوان شعر اطلاعات زیادی در مورد خوراکی های آن دوره بدست ما می رسد.

آرامگاه سیبویه نحوی بزرگ قرن دوم هجری نیز در شیراز است در جایی که به سنگ سیاه معروف است و از دوره کریمخان این محل به محله ای جدا به نام محله سنگ سیاه شناخته شد. قبر این دانشمند بزرگ با سنگ سیاه زیبایی ساخته شده و به همین دلیل قبر وی به سنگ سیاه معروف شده است.

از آنجا که تکیه ها شبیه آرامگاه هستند چند کلمه ای هم در مورد تکیه ها برایت می گویم. تکیه همانگونه که از نامش بر می آید به معنای محل تکیه دادن است. این مکان ها جایی بوده است برای انجام مراسم عبادی و به ویژه مراسم سوگواری مردم و در مواردی بزرگان به آنجا رفته و مراسم و آیین ها را برپا می داشتند. اگر چه در برخی منابع به برخی از آرامگاه نیز اصطلاح تکیه اطلاق شده اما چندان صحیح نیست مانند تکیه سعدی. درست است که در گذشته در آرامگاه سعدی مراسمی برپا می شده اما این به معنای تکیه بودن آن نیست وگرنه باید بسیاری از مکانها را تکیه دانست.

در شیراز چند محل به تکیه بودن خیلی مشهور است. اول از همه آرامگاه بابا کوهی شاعر و عارف معروف قرن چهارم و پنجم است. نام اصلی وی ابو عبداله معروف به ابن باکویه بوده است که در نزد شیرازی ها به باباکوهی معروف می شود. وی شاگرد ابن خفیف بوده است اما یک نظر دیگر نیز وجود دارد که من آن را می پسندم و آن اینکه این ابن عبداله یا ابن باکویه شاعر بزرگ با باباکوهی تفاوت داشته است و آنها دو نفر بوده اند و در تاریخ ادبیات ایران از این نمونه ها کم نیست. من به علامه قزوینی و نوشته های وی ارادت خاصی دارم و سالها پیش در یادداشت هایش که مجموعه مقالات پنج جلدی و بسیار با ارزش است این مطلب را خواندم که پس از مرگ ابن باکویه محل زندگی و دفن وی به محل زندگی برخی از دروایش تبدیل می شود و یکی از این دروایش و مریدان شیخ علی نامی بوده که در همین تکیه زندگی کرده و ترک شیراز می کند و به همین دلیل به باباکوهی معروف می شود و اتفاقاً شاعر بوده و اشعار خوبی نیز سروده است و با ابن باکویه معروف تفاوت دارد.

بهر حال در نزد شیرازی ها در مورد باباکوهی داستان ها گفته اند که بنظر من مربوط به همین شیخ علی است و نباید زمان زندگی وی نیز خیلی دور باشد و همین نام علی نیز نشان دهنده نزدیکی زمان وی به ما است. بگذریم، باباکوهی از تکیه های معروف شیراز بوده است.

دومین تکیه معروف شیراز، هفت تنان است. این محل در اصل باغ زیبایی بوده است که کریمخان زند در دامنه کوه چهل مقام می سازد و این به دلیل اهمیت این کوه در نزد شیرازی ها بوده است. این باغ کوچک دارای عمارت زیبا و به ویژه آثار هنری و نقاشی های زیبایی است. به دلیل وجود هفت قبر در این محل به هفت تنان شهرت می یابد. نام و هویت اصلی این هفت نفر مشخص نیست. این محل از تکیه های معروف شیراز در دوره زندیه و قاجاریه بوده است.

سومین تکیه مهم، تکیه چهل تنان است. این تکیه نزدیک هفت تنان و در شیب پایین تر کوه واقع است. وجود چهل قبر دلیل نامگذاری این محل است. این باغ با صفا و عمارت کوچک آن نیز توسط کریمخان زند بنا شده است. به نظر می رسد که این چهل نفر از مشایخ و درویشان بوده اند. در کنار این چهل قبر کوچک چند سنگ قبر دیگر نیز دیده می شود که از معروفترین آنها قبر بوسحاق اطعمه است. این محل از زیارتگاهها و تفرجگاههای مردم در شیراز در دوره قاجار و پهلوی اول بوده است اما مانند تکیه هفت تنان به مرور کمتر مورد بازدید مردم قرار می گیرد.

از دیگر اماکن مهم باید از مدارس علمیه نام برد که در اینجا به سه مورد اشاره می کنم. وجود این مدارس در شیراز از دو جهت دارای اهمیت است. یکی از جهت علمی و دیگر جنبه هنری آنها. از جنبه علمی وجود تعداد زیادی مدرسه در طول تاریخ شیراز و حتی مدارس جدید نشان دهنده توجه به علم و وجود علما و دانشمندان زیاد در این شهر است و بی جهت نیست که در برخی از منابع جغرافیای تاریخی از شیراز به عنوان دارالعلم یاد شده است.

دومین جنبه این مدارس آثار هنری و از جمله مهمترین آنها معماری و کاشی کاری های این مدارس است.

از مهمترین مدارس شیراز که خوشبختانه آثار آن هنوز به خوبی باقیست، مدرسه خان است. من به این مدرسه علاقه خاصی دارم و هر ماه یکی دو بار و بیش از همه برای دیدن مَدرس ملاصدرا به آنجا می روم. این مدرسه ساخته همان پدر و پسر حاکم شیراز در دوره صفویه است که در آبادانی شیراز نقش بسیار مهمی ایفا کردند یعنی اله وردیخان و پسر شجاع و اهل هنر و فرهنگش امامقلی خان. پدر کار بنا را شروع کرد و پسر آن را با اتمام رساند مانند برخی دیگر از آثار همین دوره. مدرسه خان از بزرگترین مدارس ایران است که نزدیک به صد حجره در دو طبقه داشته است. باغ زیبایی در وسط بنا و حوض بزرگی در وسط این باغ و حیاط. از لحاظ هنری زیباترین بخش مدرسه خان، کاشی کاری و مقرنس کاری های سقف دالان این مدرسه است.

دومین مدرسه معروف شیراز، مدرسه آقاباباخان مربوط به دوره قاجاریه است. اصل این بنا مربوط به دوره زندیه است اما پس از تصرف شیراز توسط آقا محمدخان بنای آن به پایان نرسید و آقاباباخان از خاندان نوری های ساکن در شیراز آن را به اتمام رساند. این آقاباباخان از دیوانیان حسینعلی میرزا فرمانفرما حاکم فارس است که بناهای دیگری نیز در شیراز ساخت. این مدرسه در انتهای بازار وکیل جنوبی و در سمت راست قرار دارد. ضلع مقابل به سرای مشیر می رسد.

سومین مدرسه معروف، مدرسه منصوریه است. این بنا توسط خاندان دشتکی ساخته شده است و آرامگاه امیر صدرالدین و امیر غیاث الدین از فلاسفه بزرگ قرن نهم و دهم در همین جا واقع است و برخی اوقات که گذارم به آن حوالی می افتد قبر این دو نفر را زیارت می کنم.

بازماندگان این خاندان در دوره قاجار بیش از هر چیز به پزشک و طبیب مشهورند. در واقع بزرگترین پزشکان شیراز از همین خاندان هستند. میرزا حسن بزرگ معروف به رییس الاطبا که اتفاقاً قبر وی نیز در همین مدرسه است و پسر وی میرزا سید علاالدین حسین که پس از مرگ پدر به رییس الاطبا معروف شد. از باقی ماندگان این خاندان دکتر منصوری طبیب از دوستان نزدیک مرحوم پدرم است که برای سالها در درمانگاه ولی عصر در انتهای خیابان برق به خدمت به مردم مشغول است و هرگاه مرا می بیند می گوید اشعار پدرت چی شد و کی آنها را چاپ می کنی.

مدرسه منصوریه مدرسه کوچک و با صفایی است که در محله لب آب و نزدیک به شاهچراغ واقع است.

*                                *                                            *

در طی نیمه دوم قرن بیستم یکی از گروههای اصلی مهاجر به برزیل اعراب بوده اند. پس از جنگ های داخلی لبنان، تعداد زیادی لبنانی وارد برزیل شدند و به همین دلیل بیشترین اعراب را لبنانی ها تشکیل می دهند. در بیشتر شهرهای برزیل غذاخوری های لبنانی شهرت خاصی داشته، مشتریان زیادی دارند. لبنانی ها را دو گروه اصلی تشکیل می دهند. لبنانی های مسیحی و لبنانی های مسلمان. بسیاری از لبنانی های مسیحی زودتر وارد برزیل شده اند. بیشتر آنها تغییر فرهنگ داده و اینک فرهنگ غالب در نزد آنها برزیلی است تا آنجا که پس از گذشت چند نسل زبان عربی را نیز نمی دانند اما مسلمانان لبنان و به ویژه شیعیان به شدت حافظ فرهنگ خود هستند.

لبنانی ها در مناطق مختلف پراکنده اند اما بیشترین آنها در ایالت بسیار زیبای پارانا در جنوب برزیل و در شهر کوروچیبا زندگی می کنند. مسجد کوروچیبا مرکز اسلامی ایرانی ها و لبنانی ها است اما مرکز اصلی شیعیان لبنان در شهر خاصی در نزدیکی کوروچیبا است و این را کمتر کسی می داند که کلنی بزرگ و قدرتمند شیعیان لبنان در مرز برزیل با آرژانتین در منطقه گرانداسول واقع است. این منطقه یکی از سه منطقه توریستی و بسیار زیبای برزیل است. در واقع برزیل با همه جاذبه های گردشگری، سه محل در آن شهرت جهانی دارد و سالانه تعداد زیادی جهانگرد برای دیدن این سه محل وارد برزیل می شوند. اول ریودوژانیرو، شهری با داشتن ویژگیهای منحصر به فرد در جهان، ساحل، جنگل، کوه و زیبایی های خود شهر. دوم آبشارهای متعدد گرانداسول و سپس جنگل های آمازون.

کلنی اصلی شیعیان لبنان در حدود دویست هزار نفر در منطقه زیبای گرانداسول قرار دارد، یعنی در جایی که هم مرز با آرژانتین است و می دانیم که آرژانتین بزرگترین و مهمترین مرکز یهود و به ویژه صهیونیسم در امریکای لاتین است. این کلنی لبنانی از حامیان اصلی حزب الله لبنان هستند و سالانه کمک زیادی به آنها می کنند.

در همان هفته اول ورود به برزیل در سفارت خانه به من گفتند که دولت برزیل در رفتن ما ایرانیان به این منطقه حساس است و اگر خواستید به آنجا سفر کنید حتماً با تور بروید.

پس از لبنانی ها، مصری ها، سوری ها و فلسطینی ها از مهمترین گروههای اعراب در برزیل هستند. بیشترین مهاجران عرب در طی دهه اخیر را فلسطینی ها و سپس عراقی ها تشکیل می دهند و در میان اعراب، لبنانی ها و سوری ها از با نفوذترین گروههای عرب هستند. گروههای مختلف عرب و در کل تمامی آنها از وحدت خاصی برخوردار بوده، به شدت همدیگر را حمایت می کنند و به همین دلیل موفق به کسب موقعیت های بسیار خوبی اقتصادی در برزیل شده اند. تشکیل نشست های منسجم در طول سال بصورت همایش و کنفرانس در شهرهای مختلف ، به ویژه سان پائولو از برنامه های این گروه است. شهردار سابق سان پائولو، مهمترین شهر اقتصادی برزیل یک عرب بود که در پیشرفت این شهر نقش زیادی داشت و از او به نیکی یاد می شود. همچنین رییس باشگاه فوتبال سان پائولو نیز یک سوری است.

بنا به گفته منابع رسمی تعداد مسلمانان که بیشتر آنها را اعراب تشکیل می دهند یک میلیون نفر است اما نخست اینکه این آمار قدیمی است و سپس مهاجرت های جدید و افزایش گرایش برزیلی ها به اسلام نادیده گرفته شده است تا آنجا که باید تعداد مسلمانان را بیش از چهار میلیون نفر دانست که اکثر آنها را عربها تشکیل می دهند.

روابط برزیلی ها با اعراب بسیار خوب است و همانگونه که گفتم اعراب از موقعیت بسیار خوبی در جامعه برزیل برخوردارند.

گروه دوم را مسلمانان آفریقایی تشکیل می دهد. این گروه در برزیل پراکنده اند اما مرکز اصلی آنها در ایالت باهیا است. به این گروه ماله می گویند و قدیمیترین مسجد برزیل در همین منطقه قرار دارد. مسلمانان ماله آزادانه به فعالیت های دینی خود ادامه می دهند اما همچون اعراب مسلمان دارای تشکیلات منسجم و برنامه های خاصی نیستند.

اما دو مرکز اصلی قدیمی مسلمانان از آن اعراب و ایرانیان است. یکی مسجد مسلمانان سان پائولو و دیگری مسجد کوروچیبا. در برازیلیا نیز مسجدی وجود دارد که با هزینه زیاد از سوی دولت عربستان سعودی اداره می شود. عربستان تلاش زیادی دارد که بوسیله این مسجد عقاید خود را تبلیغ کند اما این مسجد هرگز قدرت و نفوذ دو مسجد دیگر را ندارد زیرا که تعداد مسلمانان و حتی اعراب در این شهر نسبت به شهرهای دیگر بسیار کمتر است. مسجد هر روز باز نیست و اگرچه برخی کلاس ها مانند کلاس زبان عربی در آن دایر است اما استقبال زیاد نیست به جز در روز جمعه که برای برپایی نماز جمعه مسجد تقریباً پر می شود. شرکت کنندگان در نماز را کارکنان سفارت خانه های کشورهای مسلمان تشکیل می دهند و تعدادی برزیلی که مسلمان شده اند و برخی اعراب. بطور کلی این مسجد به جز روزهای جمعه و اعیاد خاص در دیگر روزها رونق خاصی ندارد اما بیشترین رونق آن در ماه رمضان است. در این ماه هر شب یکی از سفارت خانه ها افطار می دهد و تقریباً همه مسلمانان شهر در مسجد جمع می شوند. تعدادی برزیلی علاقمند نیز هر شب به مسجد می آیند.

در طی ده سال گذشته تعداد مساجد در برزیل چهار برابر شده است و اینک 127 مسجد در مناطق مختلف برزیل وجود دارد. افزایش این مساجد صرفاً به دلیل افزایش پیروان اسلام در برزیل است. بیشترین تازه مسلمانان مربوط به شهر ریو است. آمار و شواهد نشان می دهد که در آینده نه چندان نزدیک تعداد مسلمانان برزیل از تعداد اعراب مسلمان بیشتر می شود.

در طی چند دهه اخیر، هر روزه علاقمندی جوانان برزیلی به آموزه های اسلام و آشنایی و یا فراگیری آن بیشتر می شود و از همه بیشتر جوانان برزیلی تشنه آموزه های فلسفی و عرفانی اسلام هستند. جای بسی تاسف است که با وجود جایگاه ایران در فلسفه و عرفان اسلامی و وجود بزرگان فلسفه و عرفان، کمترین شناخت جوانان برزیلی و تحصیلکرده ها از ایران است حال دیگر از مردم عادی نباید هیچ توقعی داشت. من در سه جلسه در مورد عرفان اسلامی و نقش عرفای ایرانی در پیشبرد و پیشرفت عرفان اسلام و فراتر از آن عرفان جهانی صحبت کردم. دانشجویان در این کلاس ها بسیار علاقمند و حتی هیجان زده شده بودند اما متاسفانه شناخت آنها از ایران بسیار اندک است. عموم برزیلی ها ایرانیان را عرب می دانند و اصولاً تفاوت ایرانی و عرب را درک نمی کنند. خیلی ها وقتی می گویم ایرانی هستم می گویند عراقی و نام ایران را نشنیده اند. از همه بدتر سوالات آنها در مورد ایران است و در دو جلسه اول همه سوالات در این موارد بود که آیا دختران می توانند تحصیل کنند، زنان ایرانی حق رای دارند، آنها می توانند رانندگی کنند و حتی سوالاتی بدتر همچون اینکه شما در شهرهایتان ماشین دارید و یا از شتر استفاده می کنید و اینها همه به دلیل عدم تمایز ایران و عربستان و یا عراق در نزد آنهاست. برخی ما را با افغانی ها یکی می دانند.

البته اصولاً اطلاعات تاریخی و جغرافیایی برزیلی ها بسیار اندک است. شاید فدرال بودن حکومت برزیل یکی از دلایل اطلاعات کم جغرافیایی آنها باشد زیرا که هر کس تنها محدوده شهر خود را می شناسد و اگر اطلاعاتش زیاد باشد ایالتش را می شناسد، مگر آنکه به آنجا سفر کرده باشد. حال چه انتظار داریم که ایران را بشناسد، اما بهر حال از ضعف تبلیغات ما نباید غافل شد.  

فیلم های ایرانی که در شبکه تلویزیونی برزیل پخش می شود نیز خود به شناخت نادرست مردم از ایران و ایرانی ها کمک می کند. یکی از شبکه های پر طرفدار و بسیار خوب برزیل شبکه فرهنگ است یا کولتوره. تقریباً هر ماه یکی از فیلم های ایرانی در آن پخش می شود. تمام این فیلم ها، از فیلم های با ارزش ایرانیست و با دیدگاه انسان گرایی ساخته شده است اما برزیلیهایی که از ایران هیچ نمی دانند، همه اطلاعاتشان منوط به همین فیلم ها شده است. من خود تا کنون دو بار فیلم زیبای بچه های آسمان را دیده ام اما می دانی برزیلی ها در باره آن چه فکری می کنند. بگذار برایت تعریف جالبی کنم. اسکار از باغبان های قدیمی سفارت خانه است. جوانی حدود سی و پنج ساله که آرینا خواهرش نیز در آشپزخانه کار می کند. طی چند سال فعالیت آنها در سفارت، این دو تا اندازه ای با فرهنگ ایرانی آشنا شده و چند کلمه ای هم فارسی صحبت می کنند. یک بار یکی از کارشناسان قصد آمدن به ایران برای مرخصی را داشت، اسکار که شنیده بود، در حیاط سفارت، خود را به او رسانده گفته بود شما که به ایران می روید تعدادی کفش و دمپایی برای خویشان و دوستانتان ببرید و آن کارشناس از این گفته تعجب کرده بود و وقتی علت را پرسیده بود اسکار با سادگی می گوید شما که در خانه هایتان کفش کم دارید و از کفش های یکدیگر استفاده می کنید و چون دقیقتر شده بود معلوم بود که اسکار فیلم بچه های آسمان را دیده و فکر می کند که ایرانی ها از نداری و فقر حتی کفش هم ندارند تا به پا کنند. واقعاً که انسان با شنیدن این مطالب متاثر می شود و اگرچه کشور و فرهنگ ما دارای مشکلات و نواقصی است و برخی بسیار عیان، اما اینگونه قضاوت ها و اطلاعات ناقص اعصاب خردکن است و بیش از همه دست اندرکارانی که کوتاهی می کنند را باید مقصر دانست. نکته دیگر اینکه آگاهی برزیلی ها در شهرهای مختلف بسیار متفاوت است. اصولاً اهالی سان پائولو و سپس ریو اطلاعاتشان نسبت به مسائل فرهنگی و جهانی بیشتر است زیرا که مراکز فرهنگی در این دو شهر بیشتر است. تقریباً هر ساله جشنواره فیلم های ایرانی در سان پائولو به نمایش در می آید و با استقبال زیادی همراه است.

دوشنبه 6 خرداد سال 1387

پسرم می دانی که من چه اندازه به طبیعت و گشت و گذار در طبیعت علاقه دارم و آمدن به برزیل را نعمت بزرگی از سوی خدا می دانم چرا که در این سرزمین بسیار زیبا با مردمان خوب و خونگرم جاهای زیادی برای گردش وجود دارد، طبیعتی که انسان را بیش از همه به معبود خود نزدیک می کند و من که هر بار به یکی از گردشگاههای طبیعی می روم، برای لحظاتی با خود تنها شده و به ذکر الحمداله مشغول می شوم که خدا چقدر لطفش را نصیب من کرده است و به این سرزمین آمده ام و اینک خاطره سفر دو روز پیش به یکی از مناطق زیبای نزدیک برازیلیا و در ایالت گویاس را برایت می گویم.

برازیلیا پایتخت برزیل در ایالت مرکزی گویاس واقع است و همانطور که پیش از این برایت گفته ام، آب و هوای بیشتر این ایالت و از جمله برازیلیا در نوع خود جالب است. در این ایالت و ایالت های همجوار، سال به دو فصل اصلی تقسیم می شود، فصل بارانی و فصل خشک و در فصل خشک نیز رطوبت هوا خیلی اندک نیست و برای من که اهل جنوب هستم، هوای همین فصل نیز خوش و زیباست اما خود اهالی از این فصل بسیار در هراسند و البته تجربه آنها بیشتر است و بهتر می دانند. هراس اصلی اهالی منطقه از خشکی بدن از درون است و به همین دلیل میزان مصرف آب آشامیدنی آنها در طول روز بسیار است، تا آنجا که دانشجویان را می بینم که بسیار مجهز به کلاس می آیند و بطور دائم آب می خورند و خودشان می گویند که باید در روز حداقل دو لیتر آب خورد. همچنین در منازل و حتی در فروشگاهها دستگاههای بزرگ بخور گذاشته شده تا هوا مرطوب گردد و اگر از آب و رطوبت مصنوعی استفاده نشود بدن از درون دچار مشکل می شود و بیش از همه کلیه در معرض خطر قرار دارد. مساله دیگر اشعه آفتاب در این فصل است. درجه دمای هوا معمولاً از سی درجه بیشتر نمی شود و هر روز در آسمان ابرهای تکه تکه دیده می شود اما ایستادن در همین آفتاب با این دما بسیار سخت است و انسان کباب می شود و برای من که تابستان شیراز و جنوب را تجربه کرده ام عجیب است که با این دمای نه چندان زیاد، تحمل آفتاب چنین دشوار است.

به طبیعت برگردیم. از زیبایی های در خور تحسین و مسحور کننده اطراف برازیلیا آبشارهای آن است. از شهر که خارج می شویم در برخی از مسیرها در هر چند کیلومتر آبشاری بزرگ و زیبا دیده می شود. در طی این مدت با دوستم خوبم آقای رجبی از تعدادی از این آبشارها دیدن کرده ایم و اما شنیدیم که در نزدیکی شهر پیرِنِه پولیس آبشار بزرگ و زیبایی وجود دارد و از آنجا که این شهر، شهری تاریخی است به خواهش من قرار شد تا از این شهر دیدن کنیم.

صبح روز شنبه چهارم خرداد به اتفاق آقایان رجبی، کاظمی و آقا مصطفی برزایلیا را به مقصد شهر پیرِنِه پولیس ترک کردیم. پس از حدود سی کیلومتر که از شهرک های اطراف برازیلیا گذشتیم، وارد مسیری بسیار سر سبز و زیبا شدیم. جاده به نسبت خوب با پستی و بلندی های فراوان و زیبا و رودخانه هایی کوچک در اطراف جاده و باز هم بنا به اخلاق سفری من در طول مسیر بارها ایستادیم و دوستان خوبم این توقف های من را تحمل کرده، با بردباریشان مرا شرمنده کردند. از نکات جالب در مورد سفر در این مسیر فراز و فرود در مسیر جاده بود که من در طی این سفرها به آن کمتر توجه کرده بودم و البته در مسیرهای قبلی چنین سربالای و سرازیری نبود اما این نکته جالب چه بود. باور کن پسرم تا خود نیایی و نبینی شاید باور نکنی اما وقتی در مسیر جاده به طرف بالا می رفتیم، در بالاترین نقطه ارتفاع که چندان هم بلند نبود، انگار که به آسمان نزدیک شده بودیم و جالبتر در پایین آمدن بود که احساس می کردیم از زمین به خارج از آن پرت می شویم. لحظاتی هم ترسناک، هم بهت آور و هم هیجان انگیز و این به دلیل نزدیکی به خط استوا است. ابرها در آسمان بسیار نزدیک بنظر می رسند و در پایین آمدن احساس می کنی که در انتهای زمین قرار داری و به خارج از کره زمین پرتاب خواهی شد.

در بین راه به جنگلی در سمت چپ جاده برخوردیم و به خواهش من در آنجا ایستادیم. جاده ای خاکی وجود داشت که وارد آن شدیم. آقا مصطفی ماشین را کنار جاده پارک کرد و به درون جنگل رفتیم در حالی که هیچکدام مسیر خاکی و باریک را بلد نبودیم و نمی دانستیم که به کجا می رود اما به خوبی می دانستیم که نباید از ماشین زیاد دور شویم. پس از حدود پنجاه متر به نهر کوچکی رسیدیم که در همان نهر نیز آبشار کوچک اما زیبایی از بالای نهر به پایین می ریخت. چیزی که در آن لحظه توجه ما را جلب کرد، ساقه های بلند آویزان از درختان بود، آنچه پیش از این آن را در فیلم ها دیده بودم و به ویژه به یاد فیلم تارزان افتادم. برای همه ما دیدن این ساقه های طناب مانند و بلند جالب بود. یکی از آنها را گرفتم و به سختی به طرف پایین کشیدم تا از استحکام آن مطمئن باشم، بسیار محکم بود پس رو به دوستان کردم و گفتم من که رفتم. آقای رجبی گفت دکتر جان این کار راحت نیست و شاید ساقه تحمل وزنت را نداشته باشد. گفتم نهایتش توی نهر می افتم و با کشیدن ساقه و رفتن به عقب، ساقه را گرفته و به آن سوی نهر پریدم. از آنجا که فضایی برای عقب رفتن و دور برداشتن نبود و وزنم نیز سبک نبود ساقه طناب مانند در وسط راه ایستاد و من در بین زمین و آسمان و در وسط نهر گیر افتادم و دوستان نیز مشغول خنده بودند و حق هم با آنها بود و کردار من خنده داشت و بدتر آنکه خودم هم بشدت خنده ام گرفته بود اما حوصله افتادن در نهر را نداشتم پس تکانی خورده و کمی عقب و جلو رفتم تا به دوستان رسیدم و این بار با حرکتی تندتر و هل دادن آقا مصطفی خود را به آن طرف نهر رساندم. فکر می کنم بیش از همه وزن کم کردن بیش از ده کیلو در اینجا به دادم رسید. دوستان هم قصد انجام این تارزان بازی را داشتند. به آنها گفتم این راهش نیست و باید من یا مصطفی به بالای تپه کوچک رفته و دیگری را هل دهیم و من خود به آنجا رفتم. آقای رجبی و سپس مصطفی نیز از نهر گذشته و دوباره بازگشتند. حدود یکساعت آنجا بودیم و سپس به طرف پیرِنو پولیس حرکت کردیم.

حدود ساعت 12 بود که به شهر رسیدیم. شهر پیرِنِه پولیس نام خود را از کوه اطراف خود که پیرونو نام دارد، گرفته است. شهری کوچک اما بسیار زیبا که قدیمی ترین کلیسای ایالت گویاس در آنجا واقع است. از دیدنی های این شهر یکی آبشارهای آن و دیگری سنگ فرش بودن بیشتر قسمت های شهر است. (تصویر شماره 17) آبشار بزرگ و زیبای شهر حدود 15 کیلومتر با شهر فاصله دارد و باید پیاده به آنجا می رفتیم و مسیر ماشین رو نداشت. مصطفی قبلاً به آنجا رفته بود و به پیشنهاد او از رفتن به آنجا منصرف شدیم زیرا که قرار بود عصر برگردیم و رانندگی در شب در جاده آسان نبود، پس از یکی دو آبشار در همان نزدیکی دیدن کردیم و سپس به نهار خوردن مشغول شدیم. در این شهر بیست آبشار معروف وجود دارد و به همین دلیل از جاذبه های توریستی این شهر آبشارهای آن است.

پس از نهار استراحت کمی کرده و به شهر رفتیم. هوا خنک بود و نسیم خنکی می وزید. شهر بسیار خلوت بود و اصولاً پیرنه پولیس شهر شلوغی نیست. می دانستم کلیسای این شهر قدیمی است، پس به آنجا سری زدیم. از آنجا که هفته پیش قرار این سفر را گذاشته بودیم، در طی این مدت در مورد این شهر مطالعه کرده بودم و از دانشجویان نیز سوال کرده بودم و اتفاقاً یکی از دانشجویان ایرانشناسی اهل این شهر بود و اطلاعات خوبی در اختیار من قرار داد. در خیابان که راه می رفتیم، در مورد تاریخ شهر برای دوستان صحبت می کردم و اینکه این شهر از جمله شهرهای برزیل است که از لحاظ فرهنگی کمتر تغییر کرده و ساکنان آن را همان پرتغالی هایی تشکیل می دهند که در قرن شانزدهم وارد برزیل شدند. در آن زمان پرتغالی ها از اهالی بومی شنیدند که در رودخانه ها و کوههای اطراف این شهر طلا وجود دارد و تعداد زیادی از پرتغالی ها وارد این شهر شدند، در نتیجه فرهنگ این شهر بشدت متاثر از فرهنگ پرتغالی است. لباس مردم، معماری خانه ها و کلیسا که بسیار شبیه بناهای شهرهای پرتغال است و حتی خوراکی ها و از جمله خوردن آن ماهی مورد علاقه پرتغالی ها.

از جمله دیدنی های مردمی های این شهر، زنان میانسال و کهنسالی بود که در پنجره خانه هایی که رو به خیابان بود، نظاره گر عبور و مرور مردم بودند. حدود یکساعت و نیم پیاده در شهر گردش کردیم و در بازگشت من همان زنان را با همان حالت در پنجره ها دیدم و برایم عجیب بود که اینها خسته نشده اند. این صحنه را پیش از این در مجسمه های سفالی که در آنتن می فروختند، دیده بودم و همان زمان از یکی از دانشجویان مردم شناسی از نقش پیکره های سفالی سوال کرده بودم. چقدر جالب است این هنر سنتی در برزیل که فرهنگ بومی برخی از شهرها را بصورت سفال می سازند و از جمله یکی همین فرهنگ پرتغالی باقی مانده در برزیل و در شهرهای کوچک و پرتغالی نشین است که زنان برای چند ساعت از پنجره مردم را تماشا می کنند و آنقدر در این حالت بی حرکت هستند که هر کسی فکر می کند آنها مجسمه هستند. البته تعداد اینگونه شهرها در برزیل و در نواحی مرکزی و جنوبی زیاد است و بیش از همه در ایالت میناس و در حوالی بلوریزونچی قرار دارد. شهرهایی با معماری پرتغالی و در اصل پرتغالی نشین. در مورد سفالها می گفتم. تعداد نقش ها زیاد است و برزیلی ها تا آنجا که می توانند آداب و رسوم و سنت های خود را بصورت سفال در می آورند و من تعداد زیادی از آنها را خریده ام. برایت چند مثال می زنم. به عنوان نمونه از رسوم برزیلی ها این است که در بیشتر شهرها و به ویژه شهرهای کوچک، زنان باردار از شش ماهگی لباس خاصی می پوشند. این لباس پیراهن کوتاهی است که قسمت شکم آنها را پوشش نمی دهد و شکم برآمده و بزرگ آنها کاملاً نمایان است و با همین شکل وارد خیابان می شوند. مانند این رسم در سفالینه ها دیده می شود و یا بردن عروس به خانه شوهر در شهرهای کوچک که عروس را پشت سر داماد بر اسب یا الاغ نشانده و به صورت گروهی همراه با ساز و آواز می برند، در حالی که عروس پشت سر داماد به حالت خاصی نشسته است به صورت یک بَری و در دستان او گل است. از دیگر نقش سفالها، زنان سیاهپوستی است که در مزارع کار می کنند. (تصاویر شماره 18 و 19 و 20)    

حدود ساعت 6 عصر بود که شهر زیبای پیرنه پولیس را ترک کردیم. سفری بسیار پربار و لذت بخش برای من و دیگر دوستان و انشااله وقتی شما آمدید همگی با هم به این شهر خواهیم رفت.

*                                 *                                           *

آثار تاریخی شیراز را با رفتن به کاخ ها و باغ ها ادامه می دهم. در منابع از وجود تعدادی کاخ و بنای با ارزش در طول تاریخ با خبریم که اکنون باقی نمانده است، از جمله بناهایی که عضدالدوله در شهر خود در جنوب شرقی شیراز ساخت و یا کاخ معروف عضدالدوله در صحرای مصلی. بیشترین آثار باقی مانده مربوط به کاخ، عمارت های دیوانی و خانه های باارزش متعلق به اعیان و اشراف مربوط به دوره زندیه و قاجاریه است.

آثار دوره زندیه از چنان ارزش و شهرتی برخوردارند که چندان نیازی به گفتن ندارد. در راس این بناها ارگ کریمخانی قرار دارد. قلعه ای زیبا همراه با عمارت های فراوان و زیبا در دل شهر شیراز که هر مسافری به دیدن آن می رود. ارگ کریمخان در مجموعه ای قرار دارد که به مجموعه زندیه معروف است و شامل کاخ یا ارگ، مسجد، حمام، بازار، آب انبار، عمارت کلاه فرنگی و عمارت دیوانخانه و تعدادی عمارت کوچکتر است. کریمخان با ساخت این بناها و آثار پس از خرابی هایی که بر شیراز وارد شده بود از خود نام نیکی در تاریخ این شهر بجای گذارد. غیر از عمارت های حکومتی مربوط به دوره زندیه تعدادی خانه قدیمی و یا آب انبار و حمام نیز در شیراز وجود دارد که عموماً آسیب فراوانی دیده است.

به دلیل نزدیک بودن دوره قاجار به زمان کنونی، بیشترین آثار در زمینه های مختلف و به ویژه در کاخ، خانه های باارزش و باغ مربوط به این دوره است.

از خانه ها یا کاخ های تاریخی اول از همه باید از نارنجستان قوام یاد کرد. ساخت این بنا توسط قوام الملک دوم میرزا علی محمد خان آغاز شده و به وسیله پسرش میرزا محمدرضاخان قوام الملک سوم به پایان رسید. نارنجستان از دو ضلع جنوبی و شمالی تشکیل شده که ضلع جنوبی آن در دو طبقه و یک زیر زمین به انجام امور دیوانی اختصاص داشته است و ضلع شمالی با داشتن بخش شاه نشین و اتاق بزرگ آیینه کاری از لحاظ هنری دارای ارزش زیادی است. در واقع مهمترین بخش هنری نارنجستان قوام به همین آیینه کاری ها تعلق دارد. پس از آیینه کاری، هنرهای چوبی این بنا یعنی گره چینی ها و درهایی که با استفاده از صدف بصورت معرق تزیین شده از جنبه هنری بسیار با ارزش است و بالاخره نقاشی های نارنجستان از جنبه تاریخ هنر و هنر ارزشمند است. این نقاشی ها در گوشه و کنار خانه دیده می شود اما نقاشی های سقف از دید هنری جالبتر است. هنری که در شیراز به اوج خود رسید و به آن هنر مَرجووَک کاری می گویند. این ضلع در دو طبقه و یک زیر زمین ساخته شده است که از زیر زمین آن اکنون به عنوان موزه استفاده می شود.

حیاط نارنجستان قوام نیز بسیار زیباست در جلو بخش شاه نشین حوض بزرگ و زیبایی تعبیه شده است. در وسط حیاط در دو طرف مسیر عبور سنگ فرش شده و در باغچه ها درختان نارنج زیادی دیده می شود و به همین دلیل نام این بنا را نارنجستان گذارده اند. در ابتدای دیوار ضلع غربی زیر زمینی وجود دارد که به اندرونی قوام که محل زندگی بوده است متصل می شده است. این خانه بعداً به دختر حبیب اله خان یعنی قوام الملک چهارم رسید. وی زنی نیکوکار و خیر بود، زینت الملک و به همین دلیل این خانه به نام وی ثبت شده است، خانه زینت الملک و از جمله کارهای نیک این خانم ساخت چند مدرسه و وقف آن برای آموزش و پرورش بود. مدرسه زینت الملک که به مدرسه زینت مشهور شد و از آنجا که در دهه محرم و در روز تاسوعا و عاشورا در آن برنج پخته و بین مردم تقسیم می کردند، در نزد عوام به زینت پلوی مشهور شد.

خانه زینت الملک نیز خانه ای تاریخی و بسیار با ارزش است. عمارت های این خانه در سه ضلع واقع شده و ضلع شرقی آن که در زیر زمین به نارنجستان وصل می شود بصورت ایوان و حوضی کوچک ساخته شده است. آیینه کاری و نقاشی های این بنا نیز بسیار دیدنیست.

شیراز در داشتن خانه های با ارزش تاریخی بدون اغراق در ایران نمونه و شاخص است. خانه هایی که هم از لحاظ معماری و هم از جنبه آثار هنری ارزشمند هستند. خانه ضیایی، خانه منطقی نژاد، خانه دخانچی، خانه نصیرالملک، خانه توتونچی، خانه رییس العلما و بسیاری دیگر که تعداد آنها را حدود چهار صد خانه برآورد کرده اند.

اما در مورد باغ باید بگویم که گفته فراوان است و فرصت اندک. اگر یادت باشد در ابتدای سخن در مورد شیراز از باغ های آن گفتم و اینکه شیراز به وجود باغهایش شهرت جهانی دارد و بدون اغراق در کمتر شهری در جهان این اندازه باغ و بستان و گلهای رنگارنگ و عمارت های زیبا وجود دارد. در برخی شهرهای قدیمی اروپا باغ ساخته شده است و باغ ها و یا پارک های زیبایی دیده می شود که من به ویژه در شمال کشور ایتالیا تعدادی از آنها را دیده ام اما با وجود زیبایی این پارک ها و باغ ها در برابر باغ های شهر ما جلوه ای ندارد و این را از سر تعصب و یا دوستداری زیاد نمی گویم. در برزیل نیز از معروفترین باغ این کشور دیدن کردم. باغ بوتانیک در مرکز شهر ریودوژانیرو. (تصویر شماره 21) باغی که در آن چند چشمه طبیعی وجود دارد، بسیار بزرگ است و گردش بصورت پیاده در آن یک صبح تا عصر طول می کشد، درختان متنوع استوایی در آنجا فراوان است و تعدادی آب نمای زیبا که در فصل گرم ریو ایستادن در کنار آن بسیار لذت بخش است اما اگر بخواهیم بدون تعصب قضاوت کنیم باید بگوییم که اولاً این باغ ها قدمت زیادی ندارند و دوم و از آن مهمتر مساله آب این باغ ها است. در اروپا و آمریکای لاتین که نزولات جوی و بارش باران بسیار زیاد است و چند برابر شهر ما، تهیه آب که چندان دشوار نیست. هنر واقعی و اصلی در احداث باغ در شیراز تهیه آب آن است. در باغ بوتانیک شهر ریو درختان و حتی گلها، بیشتر از آب باران مشروب می شوند و تنها در فصل خشک به آنها آب داده می شود و آنهم حداکثر دو ماه و نه بیشتر. حال ساخت باغ و از آن مشکلتر حفظ باغ در ایران و به ویژه نواحی کم باران را با اروپا و اینجا مقایسه کن. در شیراز و دیگر نواحی کم باران، در صورت نبود آب، درختان در عرض چند هفته نابود می شوند و اگر هم نابود نشوند دیگر جان و توان و طراوت سابق را ندارند.

نکته دیگر در مورد باغ های ایران ثبت جهانی آن به عنوان یک سبک خاص در طرح باغ است که در معماری جهان به باغ ایرانی معروف است. اولین سخنرانی من در دانشگاه برازیلیا در بخش تاریخ در مورد باغ ایرانی بود که با استقبال روبرو شد و همان سخنرانی موجب شد تا برای دیدن باغ بوتانیک ریو به این شهر مسافرت کنم. از بهترین نمونه های سبک باغ ایرانی را می توان در باغ ارم شیراز مشاهده کرد. در این سبک، عمارت باغ در ضلعی از باغ نزدیک به دیوار ساخته می شود. روبروی این عمارت حوض بزرگی تعبیه می شود و آب از طریق این حوض به جوی هایی که تا نزدیک به انتهای باغ امتداد دارد سرازیر می شود. در دو سوی جوی، باغچه های گل و کمی دورتر باغ و درختان واقع است و آب درختان و گلها از همین جوی آب تامین می شود.

در طول تاریخ، داشتن باغ در شیراز نشان دهنده منزلتی خاص بوده است و هر امیر و حاکم و پادشاهی سعی داشت که پیش از هر چیز یک باغ از خود به یادگار بگذارد. بارها حکومت ها آمدند و رفتند.کاخ ها و بناها ویران شد اما به دلیل تقدس آب و درخت به باغ ها آسیب نرساندند و مورد رفتار کریه نادرشاه در حمله به شیراز و نابودی درختان و باغها یک استثنا است.

همین باغ ارم که نام بردم در اصل متعلق به دوره اتابکان سلجوقی است اما در طول تاریخ بارها از طبیعت سخت و بی آبی آسیب دیده و دوباره احیا شده است و اگرچه در آن درخت کهنسال هشتصد ساله وجود ندارد اما درختان بالای صد سال در آن کم نیست.   

باغ ها در شیراز هم از لحاظ کمیت و هم کیفیت در ایران نمونه اند، تا آنجا که می توان شهر شیراز را شهری محصور در باغ توصیف کرد. از آنجا که تعداد باغ در شیراز در ادوار مختلف و به ویژه در دوره قاجاریه زیاد است، در اینجا من تنها برایت از باغ های ضلع شمالی و غربی شیراز و یا در تقسیم بندی دیگر باغهای شمال رودخانه خرم دره سخن می گویم و از دیگر باغ ها اشاره وار یاد می کنم.

از سمت غرب به سوی شرق نخستین باغ قدیمی، باغ دلگشا متعلق به دوره آل مظفر است. رونق و آبادانی این باغ مدیون قنات سعدی و آب سعدی است. از زمان احداث این باغ تا دوره معاصر، باغ دلگشا بارها احیا و مرمت شده است و در دوره معاصر درختان نارنج آن در بهار لطافت خاصی دارد و بوی بهار نارنج همه فضای باغ و اطراف آن را عطرآگین می کند.

پس از باغ دلگشا که در صحرای جعفرآباد واقع است به صحرای مصلی می رویم. پیش از این از اهمیت این صحرا در شیراز و در فرهنگ شیراز گفته ام. به دلیل همین اهمیت است که امیران و شاهان زیادی در این محل باغ های زیبایی احداث کرده اند. معروفترین این باغ ها در خیابان چهارباغ در راستای دروازه قرآن تا دروازه اصفهان واقع است. در سمت چپ از سوی دروازه قرآن باغ معروف جهان نما واقع است. باغی متعلق به دوره سلجوقیان که کریمخان آن را احیا کرده، عمارتی کوچک اما زیبا در آن ساخت. درست روبروی این باغ، باغ بزرگ، زیبا و با عمارتی بسیار زیبا وجود داشته است که اکنون اثری از آن باقی نیست و به هتل تبدیل شده است. در نقاشی ها و عکس های دوره قاجار تعدادی تصویر از این باغ موجود است. این باغ توسط حسینعلی میرزا حاکم فارس احداث شد. باغی که هم جنبه دیوانی و اداری داشت و هم تفریحی و از آنجا که باغ تخت در نزدیکی این باغ، قدیمی تر است به این باغ، باغ نو گفتند.

در دامنه کوه چهل مقام و کوه صبو و باباکوهی چند تفرجگاه و باغ کوچک واقع بود تا به باغی معروف به باغ صبو می رسیم. این باغ بسیار قدیمی و به دوره پس از اتابکان و آل مظفر می رسد که اثر چندانی از آن بجای نمانده است اما باغ قراچه که در نزدیکی آن واقع است هنوز پابرجا و استوار است. این باغ توسط اتابک قراچه ساخته شد و در طول تاریخ بارها مرمت و احیا شد. در دوره فتحعلیشاه این باغ احیا شد و برای مدتی از آن به عنوان مقر حکومت استفاده شد و به همین دلیل به باغ تخت معروف شد.

باغ مهم بعدی در ضلع شمالی و نزدیک به رودخانه خرم دره، باغ ارم است که از آن یاد کردم. این باغ در اصل متعلق به دوره اتابکان است و مانند بسیاری از باغهای دیگر بارها مرمت و احیا شده و در دوره قاجار عمارتی بر آن افزوده شده است.

بنا به اهمیت این ناحیه، باغهای زیادی در اطراف و نزدیک باغ ارم ساخته شد. اگر از خیابان ساحلی امروز از پل باغ صفا به سمت باغ ارم بخواهم باغهای معروف را معرفی کنم اول از همه باید از باغ بسیار بزرگ و زیبای باغ صفا بگویم. سازنده این باغ حاج عزالملک از اعیان دوره قاجار است. پس از مرگ حاج عزالملک، این باغ بزرگ در مساله ارث به چند پاره تقسیم شد و هرگز به شکوه و زیبایی گذشته بازنگشت. این باغ با عرض کم و طول زیاد تا اواسط خیابان ساحلی غربی امروز امتداد داشت.

در پشت این باغ و انتهای آن باغ زیبای دیگری وجود داشت که به دلیل زیبایی به رشک بهشت معروف بود. سازنده این باغ میرزا نعیم لشکر نویس از خاندان نوری بود، که تا اواسط دوره قاجار در شیراز قدرت و نفوذ زیادی داشتند. پس از خیابان کشی جدید به دلیل حذف بخشی از باغ صفا این باغ بر روی خیابان افتاد و اکنون باشگاه فرهنگی دانشگاه شیراز است. به یاد دارم یکی از خویشان دور که مهندس ناظر این باشگاه در زمان ساخت آن بود برایم تعریف می کرد که ما با گریه درختان باغ را قطع می کردیم، آنقدر که این باغ با صفا و زیبا بود.

پشت باغ رشک بهشت، باغ زیبای ابوالفتح خانی قرار دارد که باقی مانده این باغ چند درخت سرو کهنسال است. این باغ را کریمخان برای پسرش ابوالفتح خان ساخت و به نام او مشهور شد.

در انتهای خیابان فعلی ساحلی، باغی بزرگ و زیبایی وجود داشت که در دوره قاجار ساخته شده بود، باغ معروف کفشگر اما شهرت این باغ زمانی بیشتر شد که مرحوم نمازی آن را خریده، قسمتی را به بیمارستان و قسمتی را به تصفیه آب اختصاص داد. پسرم امیدوارم روزی برسد که بیش از گذشته قدردان افرادی همچون مرحوم نمازی باشیم. شیراز دوره معاصر آبادانی خود را مدیون افرادی چون نمازی است. اگر به این گفته اعتقاد داریم که من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق باید بیشتر پاس این افراد را بدانیم. پیش از این نیز بارها از اهمیت آب در شیراز گفته ام. آب یعنی آبادانی، آب یعنی تن درستی، آب یعنی نشاط و سرزندگی. تنها همین را برایت بگویم که طبق اسنادی که آنها را دیده و خوانده ام پس از تصفیه و لوله کشی آب توسط این مرد بزرگ، مرگ و میر و بیماری های مسری در شیراز بسیار کمتر شد و اگر بدانی پیش از آن سالانه چندین نفر به دلیل آب آلوده در این شهر می مردند به اهمیت این خدمت بیشتر پی می بری.

روبروی باغ کفشگر در آنسوی رودخانه و بر روی تپه از همان ابتدا که خیابان چمران امروزی شروع می شود تا انتهای آن باغ ها و آسیاب های زیادی وجود داشت که نخستین آن آسیاب سه تایی بود. از آنجا که از این آسیاب در دوره کودکی خاطراتی دارم اگر فرصتی پیش آمد در جای دیگر برایت خواهم گفت.

بالاخره آخرین باغ در سمت شمال و در دامنه کوه، باغ زیبای باغ ناری است. این باغ در دوره قاجار ساخته شد اما در دوره پهلوی با خرید آن توسط یکی از شیوخ قطر به باغی بسیار زیبا و با صفا تبدیل شد.

از خیابان چمران گفتم، بله باغها در این ناحیه از ابتدا شروع شده و به باغهای قصردشت می رسید. بیش از هزار و سیصد هکتار باغ که در نوع خود مساحت و تعداد آن کم نظیر است. باغهایی که همه از آب جوشک و نهر اعظم و دیگر نهرها مشروب می شد و بیشترین قنات در حوالی شیراز در همین محدوده واقع بود. خوشبختانه بسیاری از این باغها هنوز وجود دارد اگر طعمه طمع کاری سودجویان و روغن سوخته و آتش سوزی های عمدی نشود، این باغها برای شیراز در حکم ریه های شهر هستند و آب و هوای خوش شیراز در طول تاریخ به دلیل وجود این باغها است. ترسم از روزی است که همه چیز را فدای ماشین کنیم، خراب کردن باغ و ساخت خیابان و توسعه عمودی برای شهر شیراز به معنای نابودی آن است.

در شهر و مرکز آن نیز باغهای زیادی وجود داشت. باغ ایلخانی ساخته ایلخان قشقایی، باغ سالاری از باغهای بسیار با ارزش و تاریخی در نزدیک دروازه شاه داعی و باغ کلانتر در نزدیک آن.

فکر کنم تا همین جا کافی باشد و بگذار ذهن پدرت کمی استراحت کند اگر چه گفتنی های زیادی دارم اما هر دو خسته شده ایم و نمی دانم چرا چشمانم می سوزد، شاید یاد باغ و دوری از شیراز در این بهار و نوستالژیای شهرم و جلوگیری از ریختن اشک موجب سوزش چشمم شده است، ساعت 3 بامداد است و نسیم خنکی از پنجره تراس می وزد و دوست خوبم بلبل درخت روبروی آپارتمان در حال هنرنمایی و شیدایست، همین حال نیز مرا از نوشتن باز می دارد.

*                                  *                                  *

از علاقه دانشجویان و جوانان برزیلی به آموزه های اسلامی و به ویژه عرفان می گفتم، به واقع آنها تشنه این آموزه ها هستند. در یکی از کلاس ها با دیدن اشک دانشجویان از گفته هایم در مورد مظهر خداوند در تمامی موجودات و وحدت وجود، سکوتی عمیق و سنگین به کلاس حالت روحانی خاصی داد و در همین اوقات بود که به یاد گفته برخی از دوستان ایرانی ناآگاه و ناآشنا در مورد جوانان برزیلی افتادم که پوشش دختران و پسران برزیلی را تنها معیار سلامت نفس آنها می دانستند و این موقع نبودند تا پاکی ذات آنها را ببینند و این غیر از دیگر خصوصیات رفتاری آنها بود که از جمله مهمترین آنها راستگویی و تنفر و بیزاری از دروغ است. پسرم همین جا برایت بگویم که در تحقیقات مردم شناسی، فرهنگ هر قوم و ملتی را باید بنا به شرایط جغرافیایی و فرهنگی همان قوم بررسی کنی و اگر معیاری را به عنوان خط کش فرهنگی در نظر بگیری بدرستی نمی توانی قضاوت صحیحی داشته باشی. آب و هوای برزیل و نوع زندگی آنها پوشش خاصی را در طول قرنها برای آنها بوجود آورده است و این پوشش هرگز بیان کننده روحیات و یا اخلاق آنها نیست و باز بسیار کج فهمی است اگر کسی گفته مرا به حساب تایید آن پوشش بداند. نه گفته من چیز دیگریست و آن اینکه تا یک فرهنگ را بدرستی نشناسیم نمی توانیم تحلیل درستی از روحیات آنها داشته باشیم و هر سرزمینی فرهنگ خاص خود را دارد.

خوب به گفته خودمان برگردیم. در راستای همین علاقه آنها بود که قرار شد یکی از فیلم های ایرانی را به آنها معرفی کرده ، نقد و بررسی کنم. برای انتخاب فیلم وقت زیادی گذاشته، تلاش زیادی کردم. دوست داشتم فیلمی را نشان دهم که هم با اطلاعات اشتباه آنها در مورد ابتدایی بودن فرهنگ ما فاصله داشته باشد و هم بیانی باشد از فرهنگ اصیل ایرانی که عشق و جوانمردی و ایثار در قله های آن است و با شناختی که از سینمای ایران دارم این کار چندان سخت نبود اما مشکل اصلی نبودن فیلم های مورد نظرم در آنجا بود. تعدادی فیلم در بخش فرهنگی سفارت خانه بود که بیشتر آنها مورد نظر من نبود. بالاخره فیلم پشت پرده مه را انتخاب کردم. فیلمی با مضامین عشق، امید و خرد پنهان ایرانی که به گاه نابسامانی منجی این فرهنگ و سرزمین است، فیلمی سراپا احساسی و از آن سو می دانستم این فیلم برای برزیلی ها جالب و دوست داشتنی و مفید خواهد بود چرا که برزیلی ها با همه علاقه به فرزند، متاسفانه در دوره انتقالی ناموزون و زشت جدایی نسل ها قرار گرفته اند و در این فیلم عشق مادر به فرزند و بالعکس که از جلوه های زیبای فرهنگ ایرانی است بسیار زیبا نشان داده شده است.

نمایش فیلم با نمایشگاه عکس از طبیعت و آثار تاریخی و فرهنگی ایران همراه بود. عکس ها را از سفارت خانه گرفته بودم و شخص سفیر و اعضای سفارت نهایت همکاری را کرده بودند. در افتتاحیه مختصر و صمیمی معاون دانشگاه و انریکو و چند نفر از اساتید شرکت داشتند. نمایشگاه ساعت 9 صبح شروع شد و نمایش فیلم ساعت 5 بعد از ظهر بود. چند نفر از دانشجویان نیز در برپایی نمایشگاه با من همکاری داشتند. عکس ها مورد توجه دانشجویان قرار گرفت و دکتر موسوی پور مترجم محترم سفارت در ترجمه گفته های من برای دانشجویانی که انگلیسی نمی دانستند بسیار همیار بود و تلاشگر. سوالات جالب شرکت کنندگان نشان دهنده عمق بی اطلاعی آنها از همه چیز ایران بود حتی آب و هوا و جغرافیا. در طی این روزها و در این نمایشگاه متوجه شدم که بیشترین اطلاعات برزیلی ها از ایران در مورد سیاست است و آنهم جسته و گریخته و در این میان کسانی که با دولت امریکا مخالفت بیشتری دارند و یا از آنها متنفر هستند، اطلاعاتشان از ایران بیشتر است.

از بعد از ظهر تعداد بازدید کننده ها کم شد و برایم عجیب بود زیرا که کلاس ها در عصر کمتر بود و خود دانشجویان این زمان را پیشنهاد داده بودند اما گویا خود همین دانشجویان فراموش کرده بودند که امروز برای آنها روز مهمی است و امروز همان والنتاین و در فرهنگ برزیلی روز دوست دختر و دوست پسر است. من که نمی دانستم اما دانشجویان بی حواس نیز اصلاً یادشان نبود. گنجایش سالن نزدیک به 100 نفر بود اما 25 نفر آمده بودند و از آنها نیز تک و توکی دانشجو بودند. از این بابت خیلی توی ذوقم خورد و راستش کمی ناراحت شدم اما پس از نمایش فیلم با پرسش های همین چند نفر پی بردم که آنها اکثراً اهل فیلم و حتی متخصص فیلم های ایرانی هستند. دو نفر از شرکت کنندگان از سان پائولو آمده بودند و دختری از بین آنها که از شهری نزدیک برازیلیا آمده بود. سوالات بسیار خوب و اساسی بود و جلسه بعد از فیلم نزدیک به یکساعت و نیم طول کشید. دکتر موسوی پور تلاش زیادی کرد. در پایان از جلسه خیلی راضی بودم. ( تصویر شماره 22 )

فردای آنروز بازتاب نمایش فیلم در دانشکده کاملاً نمایان بود تا آنجا که به اصرار دانشجویان و عذر خواهی از نیامدنشان در هر دو کلاس فیلم را به نمایش گذاشتم.

هفته بعد یکی از دانشجویان دختر برایم کادویی آورد. کادوی او دفتر خاطرات جالبی بود که خودش ساخته بود و آماده نوشتن. دفتری خالی و با صحافی بسیار زیبا. او دانشجوی رشته هنر است. از او تشکر کردم و گفتم این کادو برای چیست و برایم تعریف کرد که پس از دیدن فیلم در کلاس و گفته های شما در مورد فرهنگ ایران و ارزش و منزلت مادر در خانواده، ارتباطم را با مادرم که بسیار بد بود، تغییر دادم و فهمیدم که اشتباه می کردم. این لحظه نیز برایم از لحظاتی بود که با همه تجربه نزدیک به سی ساله معلمی کم آوردم. براستی صداقت و پاکی و بی آلایشی این جوانان، به انسان انرژی خاصی می دهد و من که سالهاست در این دریای پاکی غوطه ورم.

*                                 *                                          *

یهودیان سومین پیروان ادیان الهی هستند که در برزیل زندگی می کنند. تعداد پیروان یهود بسیار اندک است و بنظر می رسد که این تعداد هم خیلی بیشتر نشود زیرا که یهودیان در نزد برزیلی ها و به ویژه تحصیلکرده ها وجهه چندان خوبی ندارند. دلیل آن را نتوانستم بطور دقیق جویا شوم. شاید رابطه صهیونیسم با امریکا و بدبینی و در بین تحصیلکرده ها تنفر از امریکا عامل این نگاه آنها نسبت به یهود است. بهر حال دولت برزیل درصدد استقلال کامل اقتصادی خود از چنگال شرکت های بزرگ امریکایی است، شرکت هایی که مانند اختاپوس در مناطق مختلف برزیل و به ویژه در آمازون در حال بلعیدن ثروت های برزیل هستند. هر از گاه نیز دولت آمریکا برای به چنگ درآوردن کامل آمازون و جدا کردن آن از برزیل تلاش مذبوحانه ای می کند. بهانه آنها نیز این است که آمازون به مردم زمین تعلق دارد نه برزیل و کشورهای دیگر اما از آنجا که بیشترین مقدار جنگل آمازون در برزیل است بیش از همه به برزیل فشار می آورد. حال باید گفت که حتماً شرکت های بزرگ آمریکایی نیز وکلای ساکنان زمینند. بهر حال در طی دو دهه اخیر دولت برزیل در جهت قطع کردن دستهای استثمار گام های بزرگی برداشته است. تحصیل کرده ها که با اقتصاد برزیل آشنا هستند و از اعمال شرکت های آمریکایی با خبر، از آنها نفرت دارند. نکته دیگر روابط برزیل با آرژانتین است. این دو ملت و سرزمین برای چند دهه است که رقابت سرسختی با یکدیگر دارند. رقابت سیاسی، اقتصادی و حتی ورزشی. البته این رقابت و شاید عدم علاقه در مردم بیش از دولتمردان است.

آرژانتین نیز سرزمین بزرگ و حاصلخیزی است که قصد دارد در امریکای لاتین حرف اول را بزند اما شواهد نشان می دهد که آرژانتین در کورس رقابت با برزیل همیشه عقبتر باشد. گفتم که بزرگترین مرکز یهود و صهیونیسم در آمریکای لاتین آرژانتین است، شاید همین مساله نیز موجب بدبینی برزیلی ها از یهودیان شده باشد و بالاخره شاید دشمنی دیرینه مذهبی، برزیلی های کاتولیک را نسبت به یهود بدبین ساخته است. حداقل این قضیه آن است که برزیلی ها با تمام روحیه تسامح مذهبی، نسبت به پیروان این دین خوشبین نیستند.

پنج شنبه 9 خرداد سال 1387

دوست دارم امشب از کلاس های خود برایت بگویم. کلاس ها نسبت به روزهای اول خیلی بهتر شده است. در درس فارسی 1 الفبا تمام شده و درس های اولیه و خیلی ساده را شروع کردم اما در تلفظ کلمات دو سه نفری از دانشجویان هنوز مشکل دارند. برای برزیلی ها تلفظ “خ” و “ر”  خیلی سخت است. در زبان پرتغالی “خ”  خیلی کم استفاده می شود و به جای “ر” “ه” می گویند و به همین دلیل فراگرفتن این دو واژه برایشان دشوار است و البته آموزش دیگر حروف نیز آسان نیست. مشکل دوم دانشجویان در نگارش است. خط فارسی با خطوط لاتین تفاوت زیادی دارد و از همان ابتدا مشکل اصلی در دست گرفتن قلم در دست است. از آنها خواسته ام که با مداد بنویسند و برای اینکه راحتر باشند از مدادهای طراحی و بسیار نرم استفاده کنند و در مرحله فراگیری مدادهای  B و HB و  H را با خود بیاورند و نوشتن را از مداد سخت به سوی مداد نرم ادامه دهند. با این شیوه کار آموزش کمی بهتر شده است با این حال در دست گرفتن مداد برای آنها سخت است چرا که بیشتر آنها در نوشتن خط پرتغالی قلم را بسیار کج می گیرند و تا بتوانند بدرستی مداد را در دست بگیرند زمان می برد. نکته دیگر و مهم آن است که خیلی زود خسته می شوند و اگر بخواهم در آموزش اصرار بیشتری داشته باشم و یا از آنها فعالیت بیشتری بخواهم مسلماً از درس و مهمتر از آن زبان فارسی زده می شوند پس درس دادن به آنها به صبر و حوصله زیادی نیاز دارد که از این بابت الحمداله من خیلی صبورم، در نتیجه با صبر و بردباری و شوخی و خنده و تعریف های غیر درسی آنها را با خود همراه می کنم. بهر حال سادگی و صداقت آنها مهمترین عامل در ادامه کار سخت من است.  

تا کنون دو درس را با آنها تمرین کرده ام و قصدم آن است که حداکثر سه درس را با آنها کار کنم. این دو درس را برایت می نویسم. این دو درس را کپی گرفته و در اختیار آنها قرار دادم.

درس اول:  من کی هستم، تو  کی هستی، ما کی هستیم.

ما انسان هستیم. هر واژه ای برای خود تعریفی دارد. هر واژه ای معنا و مفهوم خاصی دارد. تعریف برخی واژه ها آسان است. با یک کلمه یا بیشتر می توان آن ها را معنا کرد اما انسان کلمه ای است که به تعداد خودش معنا دارد. تعداد آن چه اندازه است، تعداد همه انسان ها.

 برخی برای این کلمه تعریفی ندارند، پس از تعریف دیگران استفاده می کنند. به عنوان نمونه از مدت ها پیش برخی انسان های بزرگ مانند فیلسوف ها انسان را حیوانی می دانند که  حرف می زند. آنها درست می گویند.کلمه و کلام ارزش بسیاری دارد و انسان موجودی است که با استفاده از زبانش، همه احساسات و اندیشه های خود را  بیان می کند. فکر می کنم شما هم این تعریف را می پذیرید. بزرگان تعریف های دیگری نیز دارند اما تعریف شما از انسان چیست. خوب است برای خود از انسان تعریفی داشته باشید.

کی، چه کسی: Who                       

دیگران:Others              

انسان: Human              

نمونه:Example  

واژه، کلمه: Word                   

حیوان:  Animal      

معنا: Meaning         

حرف زدن: To     Talk    

مفهوم: Concept             

ارزش: Value

تعریف: Definition          

 موجود:existing           

 بیشتر: More                   

زبان: Tongue   

تعداد: Number                 

حس:Sense      

برخی: Some                      

اندیشه:Thought

درس دوم:

هنر انسان

دوست خوبم، آیا انسان را برای خودت تعریف کردی. می دانی اگر به این تعریف برسی خودت را بهتر می شناسی. شاید تو یک موسقیدان باشی، یک نقاش خوب، یک بازیگر، یک نویسنده و یک انسان سرشناس و همه تو را هنرمند بدانند اما خودت را خوب نشناسی. بهترین هنر انسان آن است که خودش را بشناسد. می دانی آن وقت به چه چیز می رسی. به این که همه را خوب خواهی شناخت. به نظر تو هنری از این بالاتر که همه را بشناسی وجود دارد.

هنر:                         Art 

دوست:                      Friend

بهتر:                         Better

شاید:                         Maybe

موسقیدان:                   Musician

نقاش:                         Painter

بازیگر:                          Artist

نویسنده:                       Writer

سرشناس،معروف:             Famous

درس سوم در مورد ارتباط انسان با خدا است که هنوز آن را ننوشته ام و دانشجویان اول باید این دو درس را خوب یاد بگیرند.

اما درس ایرانشناسی خیلی بهتر جلو می رود. هر جلسه در مورد یک موضوع از فرهنگ و تمدن ایران بحث می کنم. بحث ها از جغرافیا شروع شده سپس در مورد تاریخ ایران گفته ام و بعد وارد آیین ها، آداب و رسوم و جنبه های مختلف فرهنگ ایران شده ام. از شیراز تعداد زیادی سی دی مربوط به فرهنگ ایرانی آورده ام و با نمایش عکس و فیلم برایشان توضیح می دهم و خیلی برایشان جالب است بطوری که هر جلسه چند نفر از دانشجویان، دوستانشان را با خود به کلاس می آورند و همه با هم بحث می کنیم. کلاس آزاد است و به خوبی می دانم که حتی در این کلاس هم اگر بخواهم مطالب جدی و امتحان سختی از آنها بگیرم از درس فراری می شوند و خیلی زود در دانشگاه بازتاب خواهد داشت. در این دانشگاه بسیاری از دروس اختیاری است و یک نوع رقابت بین دروس و اساتید وجود دارد و این مساله در بخش زبانهای خارجی بیشتر است. هر دو درس من هم اختیاری است، در نتیجه خیلی باید در درس دادن و از آن مهمتر روابط اجتماعی مراقب بود و شکر خدا که تا کنون در هر دو درس موفق بوده ام و هفته پیش که ثبت نام مقدماتی دروس ترم بعد بود هر دو درس من خیلی زود پر شد و پریروز که انریکو در راهرو بخش مرا دید تبریک گفت و من پرسیدم برای چه تبریک می گویی و او از استقبال دانشجویان گفت و آنجا بود که متوجه شدم در حالی که با درس دادن کسی کاری ندارند و حتی حضور و غیاب اساتید را به صورت علنی بررسی نمی کنند اما دورادور مراقب هستند و همه چیز را تحت نظر دارند و چیزی از آنها پوشیده نیست.

*                                        *                                        *

پسرم شهر ما شیراز در مسائل فرهنگی از جنبه های مختلف در سرزمین مقدس ایران شاخص است و یکی از جنبه های مهم فرهنگی، وجود بزرگان علم و ادب و عرفان در این شهر است. اگر قبرستان ها و زیارتگاههای این شهر در طول تاریخ زیاد بوده است به دلیل وجود همین افراد معروف و مهم است کسانی که از آنان به عنوان مفاخر یاد می کنیم. شیراز را خیلی از ایرانیان با سعدی و حافظ می شناسند و آنان که مطالعه بیشتری دارند نام ملاصدرا و برخی دیگر را شنیده اند اما تعداد مفاخر شهر و دیار ما بسیار بیشتر از اینهاست. تنها در مورد تعداد شعرا باید بگویم که در شیراز بیش از صد شاعر بزرگ زندگی می کرده است که سایه سنگین دو شاعر بزرگ یعنی سعدی و حافظ موجب شده تا آنها کمتر شناخته شوند. شاعرانی چون اهلی شیرازی، قاآنی، شوریده، وصال و پسرانش، باباکوهی و بسیاری دیگر. در فلسفه نیز چنین است ملاصدرا شخصیتی جهانی دارد اما علامه قطب الدین، خاندان دشتکی، صدرالدین و میر غیاث الدین نیز از فلاسفه بزرگ بوده اند. بهر حال امروز می خواهم برایت از مفاخر شهرمان بگویم اما این را بدان که نوشتن زندگینامه و معرفی مختصر این افراد به دانشنامه بزرگ چند جلدی نیاز دارد، در نتیجه من تنها از چند نفر نام برده و یاد می کنم و به مساله ای مهمتر می پردازم و آن اینکه چگونه است که اینهمه بزرگ و افراد اندیشمند و هنرمند در این سرزمین پرورش یافتند، این خاک چه ویژگی دارد که چنین عالم پرور است، آنهم در زمینه های مختلف.

برایت مثالی بزنم، برخی از شهرها در ایران و کشورهای دیگر به مرکز یک علم یا هنر و یا یک ویژگی شاخص علمی و ادبی مشهورند، نقاشان خوبی دارند، فلاسفه آن شهرت دارند و یا در شعر و داستان معروفند اما اگر به شیراز بیاییم متوجه می شویم که وجود افراد شاخص و مفاخر در زمینه های مختلف در این شهر بسیار عجیب است. شاعر، نویسنده، هنرمندِ هنرهای بصری و تجسمی، فیلسوف، مورخ، منجم، ریاضی دان، طبیب، عارف و در دوره معاصر علوم و فنون و هنرهای جدید از بازیگر و کارگردان گرفته تا متخصصین علوم پزشکی جدید و دیگر علوم.

اینجاست که پسرم می خواهم به نکته ظریفی اشاره کنم که کمتر کسی به آن توجه داشته است و آن وجود بزرگانی است که تنها در یک علم به مرحله استادی نرسیده اند بلکه در زمینه های مختلف به درجه استادی نائل شده اند. معمولاً وقتی صحبت از این افراد پیش می آید همه ما به ابن سینا می اندیشیم، فیلسوف و پزشک و دانشمند بزرگ ایرانی و حتی شیوه آموزش او را شیوه سینایی می نامیم، شیوه ای که قرنها در حوزه های علمیه ما تدریس می شده است و دانشمندان معمولاً در علوم دیگر نیز تبحری می یافتند. این روش برای قرنها در جامعه علمی ایران تدریس و تحقیق می شد و دانشمندان بزرگی چون ابن سینا، خوارزمی، خواجه نصیرالدین طوسی و حکیمان بزرگی چون فردوسی، سعدی و قاآنی پرورش یافته این سیستم آموزشی بودند. اینک در حوزه های ما کمتر کسی چون این بزرگان به رتبه علامه ای می رسد و علامه طباطبایی از آخرین نسل این بزرگان است و هنوز زود است که جامعه علمی ما به عظمت این شخص پی ببرد و از آخرین افراد علامه حسن زاده آملی است که من بیشتر نوشته های ایشان را خوانده و یا سخنرانی هایش را گوش داده ام، این مرد نیز به واقع علامه دهر است، اما تخصصی شدن علم این شیوه را به کنار زد و تا اندازه ای نیز درست بود، جامعه امروز و پیشرفت فن آوری و به ویژه سرگرمی های جدید و زاید فرصتی را برای کسی بوجود نمی آورد که به همه علوم بپردازد و بدین صورت مانند غربی ها به تخصصی شدن روی آوردیم. اینک با وجود تخصصی شدن علم و اینکه در دانشگاهها روز به روز گرایش های جدیدی در علوم تاسیس می شود، اما ما متاسفانه با همه پیشینه علمی خود را عقبتر از غربی ها می دانیم و اگر درست توجه کنی می بینی که بله عقب هستیم. چگونه؟ بله این مهم است، عقب هستیم برای اینکه باز قدر خود را نمی دانیم، غرب به طب جدید رسیده است و ما چه زود طب سنتی را به کنار گذارده و به طب جدید روی می آوریم و اکنون که بیش از سه دهه است که در غرب به طب سنتی و آنهم طب سینایی و طب ایرانی روی آورده اند ما عقب هستیم چرا که تازه به فکر این طب یعنی طب ایرانی افتاده ایم. غربی ها گفتند علم یعنی تخصص و هر کس باید متخصص شود و اکنون خودشان چند دهه است که به شیوه سینایی روی آورده اند و آنقدر از رشته های میان رشته ای سخن می گویند و ما باز هم عقب هستیم و در دانشگاهها که مرکز علم است و از همه بدتر دانشگاه شیراز آنقدر از تخصص و رشته تخصصی دم می زنند که هر فرد با استعداد و جامع نگری مجبور است برای اینکه از قافله عقب نباشد، تنها تخصصی فکر کند و تخصصی مقاله بنویسد تا بلکه ارتقا رتبه پیدا کند و باز ما عقب هستیم. در غرب سالها پیش اصطلاحی به نام تولید علم مطرح شد و منظور از آن بیشتر علوم پایه بود و ما نادانسته این اصطلاح را به تمام علوم و از جمله علوم انسانی سرایت دادیم و باز ما عقب هستیم. آنها از تولید علم دست برداشته اند و کلاه گشاد و زیبایی به نام اندیکس و نمایه و آی اس آی را بر سر ما گذاشته اند و خودشان در علوم انسانی در حال پیشرفت هستند و ما دیگر افرادی چون ابن سینا و علامه قطب الدین که خوب است یک جلال همایی و علامه قزوینی و ملک الشعرای بهار و استاد بی رشک و استاد آرام و استاد حسابی نداریم و همه از فریب تولید علم است، نتیجه آن می شود که استاد جوان ما و از آن بدتر دانشجویان تحصیلات تکمیلی بجای مطالعه و درس خواندن تنها به فکر چاپ مقاله هستند و نتیجه آنکه مقاله نوشتنمان شده مانند کنکور دادن، کسب یک مهارت نه نتیجه علم و دانش و چه سرقت های علمی و ادبی که رایج شده و واقعاً نمی دانم چه بگویم در این سردرگمی ها و نادانی ها و وقتی به دانشگاههای بزرگ جهان می آیی و وضعیت اساتید را می بینی و پیشرفت علم در اینجا متوجه می شوی که در این موضوع نیز عقب هستیم. در کتابخانه دانشگاه برازیایا که هفته ای یکبار به آنجا می روم سری به مجلات زدم، مجلات معتبر غربی و مقالات متعدد و مهمی را در علوم انسانی دیدم که تعداد ارجاعات آنها کم بود و منابع استفاده شده اندک اما در ایران ما از نشانه های یک مقاله خوب آوردن تعداد زیادی منبع است پس نویسنده سه صفحه مطلب می نویسد و پنج صفحه منبع می آورد و همه اهل فن می گویند چه مقاله خوبی و اگر اینکار را نکند اعتباری ندارد.

بگذریم پسرم که درد دل بسیار است. از شیراز می گفتم از اینکه در این شهر بزرگانی رشد یافته اند که تک بعدی نبودند و در جنبه های مختلف به درجات بالای علم رسیدند. از آنجا که من زندگینامه علامه قطب الدین را بصورت کتابی کوچک برای نوجوانان نوشتم، زندگی این دانشمند را به عنوان نمونه برایت شرح می دهم.

از شیراز و علامه قطب الدین شیرازی می گفتم. بله دانشمندی بزرگ و دارای شخصیتی چند بعدی. قطب الدین در خانواده ای اهل علم و پزشک و حکیم زاده شد و پرورش یافت. پدر او از پزشکان معروف زمان خودش بود. قطب الدین در زمانه ای می زیست که بخش بزرگی از ایران در زیر ستم ستوران مغولان لگد کوب شده بود و قتل و کشتار و ویرانی همه جا را گرفته بود. وی در شیراز از اوان کودکی فراگیری علم را شروع کرد و در مدت کوتاهی به مدارج عالی رسید. او بیش از همه پزشکی مشهور و قابل بود و در بسیاری از منابع وی را جز پزشکان معرفی می کنند اما علم قطب الدین تنها در پزشکی و طبابت خلاصه نمی شد. او فیلسوف، ریاضی دان، منجم، شاعر، ادیب و حتی موسیقی دان نیز بود. از نخستین افرادی که موسیقی را بصورت علمی مورد تحقیق قرار دادند یکی همین قطب الدین است و یا درجه معلومات نجوم و هیئت او چنان بود که خواجه نصیرالدین طوسی برای بستن زیج مراغه از وی دعوت کرد و کمک خواست. باز هم معلومات و احاطه به علم در نزد قطب الدین بیش از اینها بود. او عارفی بزرگ بود که عشق و محبت و هنر و علم را با هم پیوند زده بود، در هنر، خود خوشنویسی قابل بود و در بسیاری از علوم کتاب های زیادی به رشته تحریر در آورد که اکنون به ما رسیده است. اما قطب الدین باز هم فراتر از اینها بود. او در اخلاق و رفتار اجتماعی و حتی سیاسی در جامعه آنروز ایران بسیار شناخته شده بود. در نزاع بین مملوکان مصر و ایلخانان به عنوان سفیر به قاهره رفت و مدتها قاضی القضات در شهرهای بزرگ ایران و آسیای صغیر بود. در رفتارهای اجتماعی از او به عنوان فردی بسیار خوش خلق و بذله گو یاد می شود و این آخری واقعاً جای تعمق دارد که فردی با این درجه از علم و دانش و عرفان با مردم حشر و نشر داشته و حتی در علوم مردمی همچون معرکه گیری و یا بازیهایی چون شطرنج تسلط داشته است.

بله پسرم نمونه قطب الدین در شهر ما کم نبودند و برخی که ناشناخته ماندند. افرادی که قابلیت فراگیری علوم مختلف را داشته اند و در هر کاری قدم گذاردند، موفق بودند و سربلند. اینجا باز به ابتدای سخن باز می گردم و از آب و هوای شیراز می گویم. آب و هوای اعتدالی که بر روح و روان مردم ساکن در آن تاثیر می گذارد، مغول وحشی چون وارد این شهر می شود و می ماند خوی وحشی گری را کنار گذاشته او هم بر آن می شود تا از طریق خدمت به خلق خدا و ساختن بناهای عام المنفعه نام نیکی از خود به یادگار گذارد همین مغولانی که در حمله به ایران مسجدها را به طویله اسبان خود تبدیل کردند. دیگرانی نیز که آمدند چنین بودند. این آب و هوا بر انسان چنان تاثیری می گذارد که او را نرم خو، اهل نشاط و سرزندگی و اهل علم و ادب می کند. ذهن او بسوی آرامش سوق می یابد و محصول این آرامش و نشاط همین آثار با ارزش هنری و علمی و ادبی در طول تاریخ این شهر است. ایران دانشمند کم ندارد و نداشته است اما آنکه هم در علوم رسمی زمان خود سرآمد باشد و هم معرکه گیری و شعبده بداند و هم بر بازیها مسلط باشد دلیلی مهم ندارد جز اثر محیط اجتماعی و شیراز بار آورنده این شخصیت ها و محیطی برای بالندگی این افراد است و جالب آنکه بسیاری از این بزرگان در اصل اهل شهرهای کوچک و بزرگ نزدیک و یا اطراف شیراز و در فارس بوده اند اما بالندگی آنها در این شهر است. اجداد همین قطب الدین در اصل کازرونی هستند.

اگر فرصتی پیش آمد دوست دارم برایت از فرهنگ مردمی شیراز سخن بگویم و یا شاید روز دیگر چنین کنم، چون همین الان جرقه این بحث به ذهنم رسید که مرتبط با همین بحث است و خود جوابی باشد برای کسانیکه بدون شناخت فرهنگ شیراز به بدگویی به برخی کردارهای شیرازی ها و از جمله اهل تفریح بودن آنها لب می گشایند و همین جا بگویم که اگر چه در هر چیز افراط شود و از حالت طبیعی خارج شود ارزش ندارد اما مگر بدون شادی و نشاط می توان پیشرفت کرد. همین قطب الدین را می گویم. به نظر من او باید دوره کودکی بسیار خوب و پر نشاطی داشته باشد، شاید فردی با وجود سختی ها و مرارت ها و حتی کمبودها بتواند در بزرگی پیشرفت کند که بارها چنین بوده است اما این رفتارهای اجتماعی برخاسته از زندگی نه مرفه بلکه زندگی که در آن آرامش حاکم بوده است، بدست می آید و این آرامش چه بسا با سختی همراه باشد. بله زندگی خیلی از بزرگان با سختی همراه بوده است اما این سختی ها آسایش را از آنها برده است نه آرامش را و پسرم بدان که در زندگی آرامش به مراتب بهتر از آسایش است. بهترین ماشین را که داشته باشی از آن بهتر هم هست و برخی که با داشتن بهترین امکانات چشمشان به دنبال مال و داشته های دیگران است و بزرگترین ضربه ای که به آنها وارد می شود این است که از داشته های خود غافلند، ماشین دارند و قدر نمی دانند، خانه دارند و قدر نمی دانند اما اگر بدنبال آرامش باشند هر وسیله و مسکنی برای آنها بهترین می شود و از داشتن آن لذت می برند و فرهنگ اصیل شیرازی دارنده این صفت بسیار بزرگ است که خیلی مفهوم آن را درک نمی کنند و فکر می کنند شیرازی ها تنبل و تن پرورند و به دنبال باغ و بستان و پای در جوی گذاشتن و گذر عمر را دیدن اما مگر ساختن همین باغهای به این زیبایی با تنبلی ساخته شده است. برای ساخت و از آن مهمتر حفظ این باغ ها مردم خون دل می خورند، سختی ها می کشند، رنج ها تحمل می کنند، دستان پینه می بندد، پاها چاک می خورد و از خار و شاخه های کوچک نگو که هر روزه بدن باغبان را به خراش های مختلف دعوت می کنند و چون درختان سایه گستر شد صاحب باغ و اهل دل مزد زحمات خود را با استراحت در زیر سایه آن می بینند، این تنبلی است یا گرفتن گوشه ای از مزد زحمت و رنج.

بله شیراز به داشتن این داشته پایدار مانده است و هنوز که هنوز است در وجود بزرگان و هنرمندان سرآمد است. اعتدال هوا، باغهای زیبا و طبیعت سازگار انسانها را آرامش خواه و هنرمند و با نشاط کرده است و خوب می دانند که چگونه زندگی کنند و از زندگی چه می خواهند خواه دانشمند بزرگی باشند و خواه یک اهل کسب و پیشه ساده.   

قطب الدین یکی از صدها مفاخر این شهر است که شیراز و ایران به وجود آنها افتخار می کند. مبالغه و گزاف نیست اما بر سر در سازمان ملل شعر سعدی حک شده است آنجا که از یکی بودن ابنای بشر سخن می گوید، از گوهر وجودی انسان سخن می گوید و آنان که این شعر را انتخاب کردند بی جهت نبوده است، فلسفه بشریت و آزادگی و ذات پاک انسان و آنچه ما از آن به عنوان اشرف مخلوقات یاد می کنیم همه و همه در این یک بیت خلاصه شده است و کدام شاعر در جهان توانست چنین با زبانی ساده و بی آلایش فلسفی ترین و پخته ترین کلام را بازگو کند. به خدا باید به انتخاب کننده گان این شعر احسنت گفت که چه خوب به ارزش سخن خوب و ساده اهمیت داده اند و برخی از ما که فکر می کنیم هرچه پیچیده تر بنویسم و سخن بگوییم هنرمان بیشتر است و علممان بیشتر. من سعدی را بیش از هر کسی جلوه و نمونه یک شیرازی می دانم و این گفته چیزی از ارزش های حافظ و دیگران کم نمی کند. سعدی مرد سخن است و حکمت های عالی انسانی را در بهترین قالب که شعر است بیان کرده است. حتی عرفان سعدی نیز بسیار والا است. مگر نه آنکه در نشئه بالا و در دنیای دیگر تمامی لذات را می توان در لذتی ساده درک کرد، چه زیبا وصف می کند حال و احوالات دنیای دیگر را علامه طباطبایی در رساله الولایه که نوشیدن یک جرعه آب برابر با تمامی لذات دنیوی است، پس آخرت را نمی توان بی دنیای حال درک کرد و عرفان سعدی، عرفانی صرفاً فرا زمینی نیست، او چه زیبا آسمان را با زمین پیوند داده است، از کمک به همنوع می گوید از ذات بشری می گوید و از خرمی جهان که همه از خرمی اوست و این از دنیا دیدگی و سر زندگی سعدی است. غزلیات سعدی در گوشه خانه و در عزلت شکل نگرفته است و اصلاً جنس این شعر از جنس با مردم بودن، در بین مردم بودن و درک صحیح از جامعه است و این همان نشاط است که حاصلش سخنی با این قوت و در عین حال با این سادگیست. کاش محققان اهل عرفان امروزه روز اینقدر پیچیده و سخت نمی نوشتند و نتیجه این می شود که باید مفاهیم عالی گفته های ابن عربی را با نوشته های ترجمه شده ویلیام چیتینگ امریکایی درک کنیم. او که خود در ایران درس خوانده است اینک ما را با ابن عربی آشنا می کند و البته او زحمت زیادی کشیده و حق زیادی بر گردن جامعه علمی ما دارد اما ابن عربی را باید چیتینگ امریکایی و ایزیتسو ژاپنی و مثنوی را آن ماری شیمل آلمانی به ما معرفی کند کسانی که ریزه خوار خوان بزرگ فرهنگ ما هستند اما ما خودمان چنان اسیر مغلق گویی و پیچیده نویسی هستیم که کسی جرات نزدیک شدن به این مباحث را ندارد.

بگذریم فکر کنم خسته ات کردم اما من نه و تازه نفس نوشتنم باز شده است. پس برای اینکه بیشتر از این خسته نشوی سخن از مفاخر شیراز را در همین جا به پایان می برم، تا انشااله روز دیگر.

*                                 *                                         *

پسرم امروز می خواهم برایت از ورزش در برزیل بگویم. ورزش در زندگی مردم برزیل جایگاه خاصی دارد و می توان گفت که در دنیا علاقمندی مردم به ورزش هیچ کجا به اندازه برزیل نیست، بطوری که باید گفت ورزش و بیش از همه فوتبال با فرهنگ و زندگی مردم عجین شده است. البته جهانیان برزیل را به فوتبال می شناسند و خیلی ها نمی دانند که ورزش های دیگری نیز در برزیل با استقبال زیادی از سوی مردم همراه است، همچون والیبال و به ویژه والیبال ساحلی و شنا، اما نمی توان از این واقعیت چشم پوشی کرد که با وجود این ورزش ها و علاقه مردم به آنها، فوتبال در برزیل خود به یک فرهنگ خاص تبدیل شده است. یعنی اگر در سرزمینی گروهی از مردم به ورزش های دیگر علاقمند هستند و ممکن است از فوتبال خوششان نیاید اما در برزیل بیش از نود درصد مردم با فوتبال زندگی می کنند، خبرهای فوتبال را دنبال می کنند و عاشق تیم شهرشان هستند. اغراق نیست اگر فوتبال در برزیل و برای برزیلی ها را نوعی هویت فردی و اجتماعی بدانیم. در اینجا من ابتدا برایت از وضعیت ورزش در شهر برازیلیا می گویم و سپس به طور مختصر به ورزش در برزیل اشاره ای گذار می کنم.

بنا به تحقیقی که در شهر برازیلیا صورت گرفته است، 47 درصد مردم در این شهر ورزش کردن جز برنامه زندگی آنها است و این آمار در دنیا بی نظیر است و بعید می دانم در هیچ شهری در دنیا این میزان علاقمندی وجود داشته باشد، مگر اینکه شهری باشد که مخصوص ورزش کردن است. پسرم می دانی که پدرت از نوجوانی به ورزش های مختلف روی آورده و در برخی از جمله فوتبال، شنا و بدمینتون پیشرفت کرده ام و از این بابت خوشحال هستم که در دوره تنهایی یکی از سرگرمی های اصلیم ورزش است اما هرگز فکر نمی کردم که در این شهر ورزش چنین جایگاهی داشته باشد و مسلم آن که آسیب های اجتماعی در آن به ویژه برای جوانان کمتر است.

نخست اینکه از ساعت 5/5 صبح یعنی از زمانی که هنوز آسمان گرگ و میش است، افراد در حال دویدن در مسیرهای مشخصی در کنار خیابان های اصلی هستند که بیش از همه در دو طرف بزرگراه اصلی شهر می باشد. هر چه زمان می گذرد، افراد بیشتر شده، مسن ترها برای پیاده روی به خارج از خانه می آیند. برخی نیز با سگ هایشان به پیاده روی می آیند که در بین آنها، افراد سالخورده بیشتر است. پیاده روی و دویدن در معابر زمان نمی شناسد و از آنجا که وضعیت اقلیمی مانع پیاده روی و دویدن نیست در هر زمانی می توان افرادی را در حال دویدن دید. مگر آنکه باران شدیدی ببارد و یا آفتاب تندی باشد که در هر دو صورت نیز برای علاقمندان مانعی نیست چرا که دویدن در باران بسیار لذت بخش است و در آفتاب نیز از کلاه استفاده می کنند. در طی این مدت چند بار دویدن در زیر باران را تجربه کردم، لطافت این زمان غیر قابل توصیف است. همین جا برایت خاطره ای بگویم که خالی از لطف نیست.

هفته اول بود که عصر برای دویدن در اطراف مجتمع آپارتمانی از خانه خارج شدم. هنوز با محیط اطراف بخوبی آشنا نبودم. در کنار کلیسا زمین بزرگ سرسبزی قرار دارد و در همان جا شروع به دویدن کردم. دوبار طول این زمین را که حدود دویست متر بود طی کرده بودم. از هوا لذت می بردم و هر از گاه شبنم چمن عصر را که به پایم می خورد را حس کرده، احساس شادابی خاصی می یافتم. به واقع در عالم خاصی بودم و از دور و بر خود رها. نوعی وادادن و رهایی. اما یکدفعه صدای وحشتناک سگی مرا به خود آورد و از آنجا که اصلاً ذهن و دلم در جای دیگری بود، این صدا مرا ترساند و ناخواسته و بی اختیار بر سرعت دو افزودم اما صدا هر لحظه به من نزدیکتر می شد، صدایی مهیب و من که جرات نگاه کردن به عقب سر خود را نداشتم، در ذهنم سگی غول پیکر و تنومند را مجسم می کردم. یکدفعه صدای سوتی شنیدم و پس از آن صدای ترسناک عوعو و بی وقفه سگ قطع شد. در حالت ترس فهمیدم که صاحبش او را به سوی خود فرا خوانده است. دویدن زیاد و سریع مرا به نفس نفس انداخته بود و از نفس زدن های مکرر همراه با ترس خیلی خسته شده بودم. چون خیالم راحت شد، ایستادم و این بار جرات کرده و رویم را بطرف سگ و صاحبش برگرداندم. به چیزی که فکر نمی کردم صحنه ای بود که می دیدم. سگی تزیینی و بسیار کوچک در دستان جوانی قرار داشت و آن جوان بسوی من می آمد. ابتدا فکر کردم که آن سگ غول پیکر به سرعت از من دور شده است اما زمین باز و بزرگی روبرویم بود و به هر طرف نگاه کردم هیچ سگ بزرگی ندیدم و یقین حاصل کردم که صدا از همین سگ کوچک است اما باز هم انگار نمی خواستم این واقعیت را بپذیرم. جوان بسویم آمد و شروع کرد به عذرخواهی کردن و آن وقت بود که یقین کردم که صدا به این سگ تعلق داشته است. چهره ام از ترکیب خنده و خجالت حالت خاصی بخود گرفته بود، با تبسم سری تکان دادم و بجای ادامه دویدن بسوی خانه بازگشتم. در راه همچنان خجالت زده بودم، اما باور کن صدای آن سگ از هیکل او بسیار دور بود.

برایت از ورزش مردم می گفتم. بله پیاده روی و دویدن از صبح تا پاسی از شب حدود 2 نیمه شب ادامه دارد.

روزهای یکشنبه برای اهالی برازیلیا، روز ورزش همگانی است. از ساعت 6 صبح تا 6 عصر بزرگراه اصلی که دو خیابان 75 متری است، برای عبور ماشین ها مسدود می شود. در این مدت، بزرگراه حدود 16 کیلومتری به ورزش مردم اختصاص دارد. مردم در این مدت به انجام انواع ورزش ها مشغولند که مهمترین آن پیاده روی و دویدن است. غیر از آن عده ای مشغول دوچرخه سواری هستند، گروهی از نوجوانان و کودکان با اسکیت بازی خود را سرگرم می کنند و بالاخره برخی که برای سگ گردانی به خیابان می آیند. در طول این خیابان بزرگ فعالیت های تفریحی، اقتصادی، فرهنگی و یا مردمی دیگری نیز انجام می شود. برخی با خانواده نهارشان را آورده و در زیر درختان بزرگ انبه، تعطیل خود را سپری می کنند. در گوشه و کنار، برخی فروشنده ها مواد غذایی می فروشند که بیشترین آنها نارگیل فروش ها هستند. برخی گروههای موسیقی برای تبلیغ مدارس و آموزشگاههای خود، در فضای سبز به اجرای موسیقی مشغولند و بالاخره هر از گاه موسسات خیریه با برپایی نمایشگاه و فروش پوشاک با قیمت مناسب، درآمد آن را برای کمک به خانواده های مستمند خرج می کنند. از آنجا که این خیابان عریض و طویل در بخش شمالی با سربالایی و سرازیری همراه است، زمانی که در حال پیاده روی هستیم، دیدن جمعیت زیادی از مردم در سرازیری ها در قسمت مرتفع خیابان بسیار جالب است. در پیاده روی ها و ورزش، کمتر کسی است که تبسم و خنده بر لب نداشته باشد.

حال که صحبت از ورزش شد و می دانم که به علاقه من به ورزش خبر داری حتماً می خواهی بدانی که من با ورزش در اینجا چه می کنم و اینک برنامه ورزشی خود را برایت خواهم گفت.

پیش از این برایت گفتم که شهر برازیلیا شهری مدرن و تقریباً تازه تاسیس است و مانند دیگر شهرهای قدیمی، آثار قدیمی و یا محله سنتی ندارد و از این جهت برای امثال من زندگی در این شهر سخت و به واقع ملال آور است. دیدن آپارتمان های متعدد و یک شکل، خیابان های مانند هم و فروشگاه هایی بسیار شبیه هم برای مدت کوتاهی و چند بار جالب است اما وقتی قرار است در چنین شهری زندگی کنی ملال آور می شود و این مساله برای خود برزیلی ها هم صادق است، با این وجود زندگی در شهر برازیلیا برای بسیاری از برزیلی ها یک آرزوست و بیش از همه امنیت در این شهر تقریباً از همه جا بهتر و بیشتر است. از دیگر محاسن این شهر، شلوغ نبودن و ترافیک کم آن است و اگر برازیلیا را با دو شهر ریو و سان پائولو مقایسه کنیم از این جهت برازیلیا واقعاً برای زندگی جای بسیار خوبیست. به دلیل ترافیک زیاد در این دو شهر و به ویژه سان پائولو آسمان را کمتر می توان دید و دود آسمان را پوشانده است اما در برازیلیا تقریباً هیچ زمانی آلودگی هوا وجود ندارد. مساله سوم حقوق بسیار بالای کارمندان این شهر است، اگرچه به همین میزان کرایه آپارتمان، قیمت آپارتمان و خورد و خوراک و پوشاک و حتی بنزین در این شهر از همه شهرها بیشتر است اما حقوق، بیشتر از گرانی است و مردم برخی از نیازهای خود و از جمله پوشاک را از شهرهای اطراف خریداری می کنند.

به دلیل همین مدرن بودن است که باید گفت بیش از نود درصد مردم این شهر در اصل اهل شهرهای دیگر هستند و نتیجه آن می شود که به محض تعطیلات چند روزه شهر خالی می شود و همه به موطن اصلی خود می روند تا آنجا که شهر تا اندازه ای ترسناک می شود.

در این موقعیت بهترین راه برای گذراندن اوقات، ورزش است و همانگونه که گفتم طبق آخرین آمار جهانی میزان ورزش کردن مردم در شهر برازیلیا در دنیا اول است، 47 درصد مردم به ورزش مشغولند و من هم که سابقه ورزش کردن را دارم یکی از پناهگاهایم برای تنهایی ورزش کردن است و خواسته و ناخواسته در کنار مطالعه و نوشتن و تدریس،  ورزش کردن جزیی از زندگی من در این شهر شده است و اینک برنامه خود را برایت می گویم.

اولین روز هفته دوشنبه را به بازی در کلیسای محل اختصاص داده ام. بازی از ساعت 5/8 تا 10 شب طول می کشد. بازیکنان بیشتر از افراد محل هستند. زمین بازی آسفالت است و بازی بسیار سخت و جدی است اما تا کنون هیچ آسیب دیدگی در بازیکنان را ندیده ام زیرا که افراد به خوبی رعایت یکدیگر را می کنند و من از این بازی بسیار لذت می برم.

سه شنبه به سفارت می روم و در زمین چمن زیبای سفارت به فوتبال مشغول می شویم. تیم ما را معمولاً من و آقای رجبی و آقای رزاقی و آقا مصطفی و یکی دو نفر دیگر تشکیل می دهند و جوانان به اتفاق آقای شریفی روبروی ما هستند. بازی بسیار جدی و خوب است اما گاه این جوانان رعایت حال ما را نمی کنند و در چند نوبت ما مصدوم شده ایم و بدتر از آن، اینست که برد و باخت برایشان اهمیت زیادی دارد آنچه من از آن متنفرم و برای تن درستی و لذت ورزش می کنم. به یاد خاطره ای افتادم که بد نیست برایت بگویم. جمعه شبی بود که مشغول بازی بودیم و ماه بطور کامل در آسمان می درخشید. در وسط بازی بود که یکی از دوستان توپ را برای من سانتر کرد و در آن موقع بود که متوجه زیبایی ماه در آسمان پر ستاره شدم، نمی دانی ماه کامل در اینجا در میان ستارگان چه زیبایی دارد، توپ از بالای سر من گذشت و من بی توجه به توپ ماه را نگاه می کردم و زیر لب شعر شهریار را زمزمه می کردم که “امشب ای ماه به درد دل من تسکینی    آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی” و بی اختیار بر زمین نشستم و آواز سر دادم که امشب ای ماه به درد دل من تسکینی و دوستان متوجه حال من شدند و بازی به حال خود رها شد و هر چه دوستان گفتند من فقط با حالی زار و نزار آن شعر را می خواندم. دوست خوبم آقای رجبی نیز به عنوان همدردی به من پیوست و بازی برای مدتی رها شد. 

چهارشنبه را از لحاظ ورزش خیلی دوست دارم. این روز را به بدمینتون اختصاص داده ام. پس اول از دانشکده تربیت بدنی برایت بگویم و سپس بازی در آنجا و مطمئن هستم که با آمدن به برزیل و دیدن امکانات این دانشکده رشته تربیت بدنی را برای تحصیل انتخاب خواهی کرد. یکی از دانشجویان درس ایرانشناسی در رشته تربیت بدنی درس می خواند و خودش فوتبالیست و شناگر است و یکی از روزها پس از کلاس با هم به دانشکده تربیت بدنی رفتیم.

دانشکده تربیت بدنی وسیعترین دانشکده دانشگاه برازیلیا است. چندین هکتار که بدرستی مساحت آن را نمی دانم و با امکانات تقریباً عالی. این دانشکده دارای شش زمین فوتبال است که سه زمین آن استاندارد است، یک زمین ساحلی و دو زمین آسفالت، به اضافه یک زمین در سالن برای فوتبال سالنی. همچنین تعدادی زمین برای والیبال و بسکتبال در هوای آزاد و بخش سالن ها.

غیر از زمین های فوتبال و والیبال، دو استخر بزرگ شنا نیز در پشت سالن واقع است اما به دلیل تعمیر بسته است و فکر کنم با این آهسته کار کردن تا ماندن ما در برزیل تعمیر نشود.

در بخش سالن ها، در زیر زمین تعدادی سالن قرار دارد. اولین سالن که بزرگ است به تمرین هاپکیدو اختصاص دارد. یکی دو بار به آنجا رفتم. استاد مردی شصت ساله و ژاپنی – برزیلی است. تعداد ورزشکاران زیاد نیست حدود بیست نفر که چند تایی از آنها دختر هستند. یکی از همسایگان را که در فروشگاه دیده بودم در این سالن دیدم، برایم جالب بود که مرا شناخت. جالبتر نام او بود، نامش لنین است و در اینجا اینگونه نامها را کمتر دیده ام شاید لهستانی الاصل بودن او موجب این نامگذاری شده و به احتمال زیاد والدین او گرایش های چپ داشته اند. به خواهش او  یکبار در تمرین ها شرکت کردم و اگر چه مربی رعایت حالم را کرد و متوجه شد که با این ورزش بیگانه نیستم اما دیگر برای من با این سن و سال دیر شده است و از آن مهمتر مدتهاست که از اینگونه ورزشها به دورم. در ایام جوانی مدتی را به سبک کان زن ریو کار کرده بودم و هاپکیدو نیز از سبک های قدرتی کاراته است مانند شی توریو و از همه قدرتی تر کیوکوشین و با شوتوکان و امثال آن که سرعتی است تفاوت دارد اما هاپکیدو بیشتر به آموزش دفاع شخصی می پردازد و به مراتب از سبک کان زن ریو قدرتی تر است و می دانستم به کار من نمی آید. البته در تمرینات سبک تووا کونگ فو نیز مدتی پیش یکی از دانشجویانم که شاگرد استاد کشفی بود، آموزش دیدم که در واقع بیشتر وقت به کتک خوردن و تمرینات بسیار سخت می گذشت اما باز هم جرات روی آوردن دوباره به این ورزش را ندارم و پسرم این استاد کشفی در دوره خودش استادی بزرگ و بسیار قوی بنیه بود و در دوره ای که برخی در شیراز از کونگ فو استفاده های نادرستی می کردند این فرد از معدود کسانی بود که این ورزش را به معنای واقعی خودش حفظ کرد، ورزشکاری انسان و وارسته و کاربلد.

سالن بعد به جوجیتسو اختصاص دارد، سالن کوچکتر است و تعداد ورزشکاران کمتر و دیدن تنها دختری که دوشادوش پسران قوی هیکل تمرین می کرد و آنها را بر زمین می کوفت برایم جالب بود. مربی این رشته از نظامیان است و اصولاً این رشته را برزیلی ها ابداع کرده اند و اکنون نظامیان چند کشور دنیا توسط مربیان برزیلی آموزش می بینند و این ورزش در بین نظامیان کشورهای عربی سواحل جنوبی خلیج فارس با استقبال زیادی روبرو شده است. دیدن حرکات تمرینی این ورزش برایم بسیار سخت تر از هاپکیدو بود. رشته ای ترکیب از جودو و ورزشهای رزمی دیگر.

سالن بعدی به بدنسازی اختصاص دارد بسیار بزرگ است، با وسایل ورزشی بسیار مدرن که برخی از آنها را در ایران ندیده ام. سپس چند انبار و حمام ها و در آخر راهرو، سالن بسیار بزرگی قرار دارد که سالن اصلی است. ده پله دارد و سپس وارد سالن می شوی. ابتدا زمین فوتبال است و دو سه بار در آنجا بازی کردم اما بازی با دانشجویان جوان بسیار سخت است و برای همین کمتر بازی می کنم. سپس دو زمین والیبال و پس از آن چهار زمین بدمینتون. در یک طرف سالن برای صخره نوردی سالن را آماده کرده اند و دانشجویان در آنجا مشغول تمرین هستند. شیوه بازی در زمین های بدمینتون جالب است. به ترتیب در هر زمینی یک گروه بازی می کنند که تقسیم بندی بر اساس پیشرفت در بازی است. آخرین زمین به بازیکنان دانشگاه تعلق دارد و در آن میان یکی از دخترها بهترین است. هیکل درشتی دارد اما عجیب آبشار می زند و به همین دلیل کمتر کسی حریف او می شود. تا کنون بیش از ده بار با او مسابقه داده ام تا بالاخره در آخرین بازی او را بردم، اما بیشتر دو نفره بازی می کنیم و من و او یک تیم می شویم. او در رشته فیزیک درس می خواند. یکبار در اواسط بازی بود که گفت بچه ها موافقید فوتبال بازی کنیم و به چند دقیقه نگذشت که میله های زمین را بر داشته و گل زمین هندبال را به آخر سالن انتقال دادند. برایم عجیب بود که فوتبال او هم خیلی خوب بود و عجب شوتهایی می زد. بهر حال از آنجا که همیشه بدمینتون بازی کرده ام، چهارشنبه شب ها عرق ریزان به خانه می رسم.

پنج شنبه ها را به پیاده روی اختصاص داده ام و البته پیاده روی زمان خاصی ندارد و هر وقت فرصت پیش آید به آن می پردازم. بهترین جا برای پیاده روی در اطراف خانه است.

جمعه ها مانند سه شنبه به سفارت می روم و اگر در دیگر برنامه ها ممکن است خللی پیش بیاید در این مورد به هر طریق که باشد به سفارت می روم. گاهی اوقات نیز در استخر سفارت شنا می کنم اما از آنجا که آب استخر سفارت برایم بسیار سرد است، خیلی به شنا کردن در آنجا تمایلی ندارم. روزی که به برزیل آمدم و اولین روز ورود به سفارت با دیدن استخر خیلی ناراحت شدم. استخر آب کمی داشت و آن آب را لجن گرفته بود. اما با آمدن آقای رجبی همه چیز تغییر کرد، اول از همه استخر تعمیر شده و دور آن را نرده گذاشتند و سپس تمامی طبقه دوم رزیدانس سفارت رنگ آمیزی شد و با تلاش آقای رجبی در عرض دو هفته شکل و شمایل ساختمان سفارت تغییر زیادی کرد. این مرد عجب مدیر قابلی است.

روزهای شنبه و یکشنبه را به سفر اختصاص داده ام، سفر به شهرهای دور و نزدیک و اگر میسر نشد پیاده روی در خیابان ایشو.

بهر حال پسرم به نظرم ورزش کردن در کنار تدریس و مطالعه بهترین فعالیت است، تا انشااله شماها بیایید و با هم به ورزش برویم.  

دوشنبه 13 خرداد سال 1387

علیرضا پسرم امروز می خواهم برایت از فرهنگ عمومی شیراز سخن بگویم. فرهنگ از معدود واژه هایی است که برای آن تعاریف زیادی بیان شده است. یادم است سالها پیش در کتابی می خواندم که برای واژه فرهنگ از سوی محققان بیش از هزار و هفتصد تعریف بیان شده است، پس بدان که من می خواهم از موضوعی صحبت کنم که بسیار بحث برانگیز است. نکته دیگر آنکه فرهنگ دارای جنبه های مختلفی است و وقتی از فرهنگ یک قوم و ملت گفتگو می کنیم شامل همه چیز می شود، زبان، خوراکی ها، پوشاک، هنر، دین، آداب و رسوم، معماری و غیره.

نکته مهم دیگر در مورد فرهنگ یک قوم اتصال اجزا و جنبه های گوناگون فرهنگ با یکدیگر است یعنی جنبه های فرهنگ مانند یک زنجیر است که همه تکه های آن به هم وصل است و در نتیجه نمی توان یک جنبه را بدون جنبه های دیگر بررسی کرد. معماری یک قوم جدا از دین و مذهب و هنر و آداب و رسوم نیست، زبان نیز همچنین و اگر کسی بخواهد بدون در نظر گرفتن موضوعات مختلف فرهنگی تنها یک جنبه را مورد بررسی قرار دهد، اشتباه خواهد کرد.  

اما فرهنگ عمومی اندکی تفاوت دارد. ممکن است در یک شهر با وجود زندگی اقوام مختلف در آن و وجود خرده فرهنگ ها، در یکی از جنبه های فرهنگ، گوناگونی و اختلاف وجود داشته باشد، به عنوان نمونه در برخی از شهرهای ایران و در فارس خودمان که از ترکیب قومیت های مختلف است، پوشاک افراد تفاوت دارد و یا با وجودی که همه در یک شهر زندگی می کنند خوراکی هایشان با هم تفاوت دارد و این یک مساله طبیعی است که در همه جا دیده می شود و البته برخی از شهرها در دنیا بی نظیر بوده و چند فرهنگی است و بررسی این شهرها از دید فرهنگی به تحقیق خاصی نیاز دارد مانند شهر بزرگ ونکوئر در کانادا و یا شهر سان پائولو در برزیل که چند فرهنگی است. حتی برخی از کشورها نیز در مجموع چند فرهنگی هستند و هنوز یکدست نشده است و این مساله در جنوب شرقی آسیا بیش از همه جا مشاهده می شود کشورهایی چون مالزی و سنگاپور.

به فرهنگ عمومی برگردیم. فرهنگ عمومی، فرهنگی حاکم بر یک جامعه است، حتی جامعه ایی که خرده فرهنگ ها در آن زیاد است. این اصطلاح در حالی که یکی از جنبه های فرهنگ است اما با دیگر جنبه های فرهنگ تفاوت دارد. مجموع جنبه های گوناگون فرهنگ و به ویژه محیط که تاثیر بسیار زیادی بر هر فرهنگی دارد سازنده فرهنگ عمومی است. فرهنگ عمومی تنها دارای یک شاخصه نیست و مانند جنبه های فرهنگ می تواند چند موضوع را در بر گیرد. اینک قصدم آن است که مهمترین جنبه فرهنگ عمومی شهرمان شیراز را برایت بگویم و رسیدن به این مطلب حاصل تحقیقات زیاد و اقامت چندین نسل در این شهر و آشنایی با فرهنگ آن است اما باز هم ممکن است کسانی باشند که نظر من را نپذیرند و یا نپسندند اما من به این نظر رسیده ام.

من مهمترین ویژگی فرهنگ عمومی در شیراز را شور زندگی نام گذارده ام و این نامگذاری از خودم است اما در فرهنگ عامه مردم از آن به اصطلاح دیگری یاد می کنند و آن دل به نشاطی است اما من شور زندگی را زیباتر می دانم. تا کنون مهمانان زیادی از شهرهای دیگر داشته ام که وقتی در عصر جمعه و شب در خیابان ها و پارک های شیراز گردش می کنند خیلی برایشان عجیب است که تقریباً بیشتر شیرازی ها در پارک و در هر تکه کوچک چمن سبز نشسته و به صحبت و گفتگو و خنده و شادی مشغولند و از وجود این همه مردم شگفت زده می شوند و واقعیت همین است که در کمتر شهری نمونه این رفتار را می بینیم و من به دوستان مهمان خود می گویم که این همه مردم نیستند و مابقی یا در باغ هستند و یا در گردشگاههای طبیعی. پیش از این برایت گفته ام و تو که یک شیرازی هستی حتماً باید به این نکته توجه داشته باشی که برخی نادانسته و یا شاید از حسادت، این روحیه سرزنده گی و با نشاطی شیرازی ها را به حساب تن پروری و تنبلی می گذارند در حالی که فرهنگ اصیلی ایرانی همین است فرهنگی که در آن نشاط و شادی حرف اول را می زند و البته در این شهر افرادی که صرفاً به تفریح خو گرفته اند و به کار توجه کمتری دارند وجود دارد که آنهم ناشی از آب و هوای اعتدالی و بنا به تحقیقی که شده است ید متصاعد شده از دریاچه مهارلو در نزدیکی شیراز است اما این خصلت جنبه عمومی ندارد و تنبلی و بیکاری مختص شهر ما نیست.

از قدیم برای رفتن به تفرجگاهها در شیراز اصطلاحات خاصی بکار می رفته است که در اشعار شعرای شیرازی نیز از آن یاد شده است اصطلاحاتی مانند گلگشت، رفتن به دشت و دمن، رفتن به صحرا. از آنجا که شور زندگی دربین شیرازی ها با رفتن به باغ و دشت و دمن و گلگشت ارتباط نزدیکی دارد، در اینجا تفرجگاههای معروفی که شیرازی ها از قدیم به آنجا می رفتند را برایت شرح می دهم.

رفتن به صحرا: این اصطلاح اکنون در بین شیرازی ها رایج نیست اما در کودکی بارها این اصطلاح را از بزرگترها شنیدم که به صحرا برویم. برایت یک نکته تاریخی – ادبی جالب بگویم. یکی از سعدی شناسان بزرگ غربی هانری ماسه فرانسوی است. وی در یکی از صحبت هایش در جمع دوستان ادبی خود گفته بود از سعدی در عجبم که چرا اینقدر از رفتن به صحرا و وصف صحرا و دمن سخن می گوید، مگر صحرا جایی دیدنیست و تصور هانری ماسه از صحرا کویر بود و می دانیم که در انگلیسی به کویر صَحَرا می گویند و این به دلیل صحرا در شمال افریقا و کشور صحرا است.

سالها بعد در اردیبهشت ماهی گذار هانری ماسه به ایران و شیراز می افتد و این خاطره را برای دوستانش تعریف می کند که من می شنیدم که مردم به هم می گویند که به صحرا برویم و یک روز عصر من نیز با یکی از دوستان به صحرا رفتیم و آنجا بود که متوجه سخن سعدی و وصف او از صحرا شدم، همه جا را گل و سبزه فراگرفته بود و دشتی بسیار زیبا با چشم اندازی زیبا بوجود آمده بود.

برای شیرازی ها در قدیم رفتن به صحرا بیشتر در فصل بهار بوده است و در اطراف شیراز صحراهای متعددی وجود دارد که مردم در آنجا به بازی و شادی کردن مشغول می شدند.

از صحراهای معروف شیراز در قدیم، یکی صحرای جعفرآباد و دیگری صحرای مصلی بود. وجود چند تفرجگاه در این دو صحرا و جوی آبی که از قنات های رکن آباد این صحرا را مشروب می ساخت، موجب شده بود تا این دو صحرا در بهار بسیار زیبا و فرحناک باشند. همچنین در این دو صحرا باغهای زیادی وجود داشت که خود داشتن هوای دلکش و دلپذیری را موجب می شد.

در ضلع جنوبی و به ویژه جنوب شرقی صحرای بزرگی بود که در بهار بسیار با صفا بود جایی که به قبله شهرت داشت و تا دامنه کوه سبز پوشان ادامه داشت. در سمت غرب نیز صحرای بزرگی بود جایی که باغهای قصردشت تمام می شد و صحرا تا کوشک بی بی چه ادامه داشت. در سوی مقابل نیز تا دامنه کوه دراگ صحرا بود جایی که اکنون معالی آباد قرار دارد. صحرایی که پوشیده از تاک های رِز بود و از انگورهای معروف شیراز در همین ناحیه بود. با این حال در بین شیرازی ها صحرای مصلی جایگاه دیگری داشت. نزدیکی به شهر، وجود اماکن تاریخی و مذهبی و باغ ها و اماکن مهمی چون قربانگاه این صحرا را بسیار پر رونق ساخته بود.

از دیگر تفریح های شیرازی ها از قدیم تا هم اکنون رفتن به باغ بوده است. طرح باغ و آداب باغ رفتن در شیراز با همه جای ایران تفاوت دارد. در وسط و یا گوشه ای از باغ جایی به نام بنگاه وجود دارد که از درختان بزرگ سایه گستر، محلی خنک برای استراحت برپا شده است. این بنگاه یا صحیح آن بنِ گاه جایی است که در اصل میوه های چیده شده را در آنجا می گذارند تا طوٌافان و میوه فروش ها در باغ میوه را در آنجا دست چین کرده، خریداری کنند. اما در روزهای جمعه و دیگر روزهای تعطیل و یا در زمان غیر میوه چینی برای استراحت کاربرد دارد.

از تفریحات متداول در باغها یکی تاب بازی بوده است. دو سر طناب را به درخت بلندی می بندند و تابی درست می کنند که تا عصر بچه ها و حتی بزرگها با آن خود را سرگرم می کنند.

تفریح بعدی پسران و مردان بازی چلک مثه یا الک دولک است که بازی بسیار مفرح و لذت بخشی است. برخی بزرگترها به بازی های تخته نرد مشغول می شوند و چند نفری هم به تماشای بازی آنها مشغولند و در این میان کُری خواندن و رجز خواندن بازی را گرم می کند. از تخته نرد گفتم به یاد خاطره ای افتادم. عرب ها و بیش از همه سوری ها به تخته نرد علاقه خاصی دارند. یکروز در یکی از پاساژها دو نفر عرب سوری مشغول بازی بودند و چند نفر به دور آنها جمع و من از دیدن تخته نرد و بازی آنها هیجان زده شدم و به آنها نزدیک شدم. بازی در حال اتمام بود و من با یکی از دانشجویان برونو بودم. برونو گفت استاد این بازی را بلدید گفتم بله و به شوخی گفتم اما بازیکن نمی بینم و برونو که بسیار شوخ و یکرنگ است به آن دو عرب گفت حاضرید با استاد من بازی کنید و این شد که من نشستم و بازی با آن عرب سوری شروع شد. من بازی اول را به ارزیابی حریف پرداختم و بازی را باختم. بازی دوم را نیز باختم و آن موقع بود که شیوه بازی حریف دستم آمد. یکی دو نفر غر و لند می کردند که یعنی این حریف نیست. قرارمان سه برد بود چون خیلی وقت نداشتم. خلاصه بازی سوم مارس شد و بازی آخر را نیز باخت و باورش نمی شد. خنده های برونو و “مویتو بون” گفتن چند باره او با صدای بلند در گوشم است. یعنی خیلی خوب. حریف سوری اول کمی ناراحت شد اما چون او را در آغوش گرفتم خندید و او هم گفت مویتو بون.   

شب در باغ ماندن هم برای خود صفایی داشته است و به همین دلیل در بسیاری از باغهای شیراز کوشک کوچکی ساخته می شد که در صورت اقامت در باغ در آنجا اطراق کنند. معمولاً باغ رفتن در شیراز بصورت دسته جمعی است. در قدیم به دلیل بعد مسافت غذا را در باغ می پختند اما اینک بیشتر ترجیح می دهند تا خوراک را در خانه تهیه کرده و به باغ بیاورند. متاسفانه اینک در بین نسل جدید این تفریح رنگ باخته است و اگر هم به باغ بروند نزدیک ظهر می روند، در حالیکه همه لذت باغ به بامدادان و پسین گاه است.

اما داشتن باغ در شیراز به نوعی نشانه منزلت اجتماعی بود و به همین دلیل باغهای بزرگ و زیبا و متعددی توسط بزرگان ساخته شد. پیش از این از این باغها یاد کرده ام اما باغهای تفرجگاهی با باغهای بزرگ و زیبا تفاوت داشت. این باغها بیشتر جنبه مردمی داشته با همان آبرک و حولی حمالی معروف بود و زیبایی آن طبیعی بود. در این میان باغهای قصردشت جایگاه خاصی داشت. اگر باغ از خویشان و آشنایان بود و خود به باغ می آمد مشکلی نبود وگرنه باید با صاب (صاحب) باغ هماهنگ شده، باغبان نیز در جریان باشد. اگر موسم میوه باغ بود معمولاً صاحب باغ در گیره و سبد برای مهمانان میوه می آورد و به زبان استعاره به آنها می فهماند که هر چه میوه می خواهید بگویید تا بیاورم و خودتان سر درخت نروید چرا که سر درخت رفتن همان و آسیب دیدن درخت همان و هیچ چیز به اندازه آسیب به درخت برای صاحب باغ و باغبان زجرآور نبود، درختانی که سالها برای حفظ و پرورش آن زحمت زیادی کشیده شده است نباید با بی مبالاتی مهمانان نابود شود. در این مورد البته استثنایی هم وجود داشت و آن درخت توت بود و معمولاً در هر باغی چند درخت توت تنومند و پربار وجود داشت تا مهمانان به آن مشغول شوند.

در شیراز قدیم تفرجگاههای زیادی در اطراف شیراز در بخش ها و ضلع های مختلف شهر وجود داشت که اینک بسیاری از آنها در شهرسازی جدید وجود ندارد و یا دیگر مورد توجه نسل جدید قرار نمی گیرد.

از ضلع شمالی شروع می کنم. اول از همه دروازه قرآن برای مردم جالب توجه بود. در دروازه قرآن دو جای تفریحی بود یکی قهوه خانه ای باصفا روبروی آرامگاه خواجوی امروزی که دیگر وجود ندارد. این قهوه خانه پاتوق افراد خاصی بود. دراویش، برخی از بزرگان شهری و حتی از اصحاب قلم به این قهوه خانه می رفتند و برخی مواقع شب نیز در آنجا می ماندند. یادم است که تا زمانی که دره کنار دروازه قرآن را پر می کردند آثار این قهوه خانه وجود داشت.

در کنار دروازه قرآن آرامگاه خواجوی کرمانی و کوه مشرقی بود که این قسمت نیز محل باصفایی برای تفریح مردم بود.

از دیگر تفرج گاههای مردم برخی مکان ها در دامنه های کوههای شمالی بود که از سوی غرب معروفترین آنها عبارت بودند از برم دلک. برم دلک چند چشمه داشت و در بهار عصرها و به ویژه روزهای تعطیل مردم زیادی به آنجا می رفتند. پس از برم دلک، باغچه کوچک هفت تنان واقع بود که هنوز هم هست اما جالبتر از آن سرسره تخته ضرابی در کنار این تکیه بود که هنوز آثار آن وجود دارد. در دامنه های این کوه دو سرسره وجود دارد. یکی تخت ضرابی و دیگری سرسره ای در پایین قلعه بندر. این سرسره در بهار خیلی شلوغ بود و مردمی که به زیارت آرامگاه سعدی می رفتند و یا در چهارشنبه آخر سال به حمام سعدی می رفتند از این سرسره استفاده می کردند. این سرسره بلندتر از تخته ضرابی است.

در این زمان سعدیه و حافظیه نیز از تفرج گاههای مردم بوده است. به سوی کوههای شمالی ادامه مسیر می دهیم. از نخستین تفرجگاهها در آنجا باباکوهی است. در شیراز قدیم و حتی تا چند دهه پیش رفتن به باباکوهی بسیار رواج داشت و البته چند سالی است که دوباره جوانان و خانواده ها به رفتن به کوه علاقمند شده اند که بسیار خوب است اما در قدیم معمولاً صبح زود و یا عصر به باباکوهی می رفتیم و چند ساعتی را آنجا می ماندیم و صبحانه می خوردیم. غیر از باباکوهی، شیرازی ها به رفتن به کوه نزدیک تپه ارم نیز علاقه داشتند، در آنجا چشمه ای کوچک و تک درختی وجود دارد و برخی که از باباکوهی خود را به این چشمه می رساندند.

غیر از باباکوهی از کوههای اطراف شیراز که تفرجگاه بوده است، کوههای نزدیک به خیابان چمران امروزی و به ویژه باغهای اطراف آن بوده است. کوهها و باغهای چوگیاه، منصورآباد و دیگر مکانها و از جمله محلی که چشمه کوچکی در آن بود و چند درخت کهنسال که به دلیل بادخیز بودن آنجا به آن آب و باد می گفتند که در فرهنگ عامه به آب باد مشهور شد. پس از خیابان کشی جدید، باور غلطی در مورد این مکان در بین مردم رواج یافت و از آنجا محلی عبادی ساختند.

انشااله روز دیگر مطلب را ادامه می دهم، نمی دانم چرا امروز اینقدر خسته ام، شاید به دلیل روز اول هفته بودن است اما نه از صبح بی حال و بی رمق هستم و شب هم برای بازی به زمین فوتبال کلیسا نرفتم.

ساعت 3 بامداد است. دوست خوبم بلبل خوش الحان در حال خواندن است و تا کنون چند بار لحن و انواع آن را برشمردم و هر شب درست به بیست و هشت لحن می خواند. ساعت 5 دلداده اش از راه می رسد، حدود ده دقیقه هر دو می خوانند و سپس با هم پرواز می کنند. او بیش از پنج ساعت را در انتظار یار آواز می خواند و صبوری می کند و  به انتظار یار و صبح صادق می ماند. درس درک صبر و انتظار را باید از این بلبل فرا گرفت.

*                                 *                                       *

غیر از ورزش همگانی در پیاده روی ها و روزهای یکشنبه از دیگر موارد ورزش عمومی، وجود اماکن ورزشی در محلات و پارک ها است. در هر محله ای بین 4 تا 6 زمین ورزشی فوتبال وجود دارد. یک زمین فوتبال ساحلی، محوطه ای برای فوتبال در فضای باز و زمین سیمانی که محله ما دارای هر دو نوع زمین است. یک زمین چمن کوچک، یک فضای بازی با اسباب بازی برای بچه ها و در بین هر دو محله ، یک زمین چمن بزرگ فوتبال.

در ایام تعطیلات مدارس که در همین زمان است از صبح ساعت 8 این زمین ها پر از بچه های قد و نیم قد می شود و بازی آنها با سر و صدای زیادی همراه است اما وقتی دقت کردم دیدم جر زدن و قهر کردن بین آنها کم اتفاق می افتد. همین جا بگذار برایت خاطره ای را بگویم.

به یاد داری که نزدیک بیست سال است که من هر پنج شنبه عصر نه بصورت مداوم برای بازی فوتبال سالنی با همکاران دانشگاهی به یکی از سالن های دانشگاه می روم و خودت نیز بارها با من آمده ای. بازیکنان همه از کارمندان دانشگاه هستند و همه خوب و با اخلاق. وقتی تک تک آنها را می بینم و با آنها صحبت می کنم می بینم که انسان های بسیار خوبی هستند اما چرا وقتی همه ما یکجا جمع می شویم و قصد انجام کاری جمعی داریم دچار مشکل می شویم و البته علتش را می دانم و شاید روزی برایت تفسیر و تحلیل کنم. سالن فقط یکساعت و نیم در اختیار ما قرار دارد. حدود ربع ساعت و حتی بیشتر، برای انتخاب یار بین افراد چانه زنی طول می کشد. هر کس سعی دارد بهترین بازیکنان را انتخاب کند تا تیمش همیشه برنده باشد. به واقع مانند همه کارهایمان هر کس به فکر خودش است. بعد برای شروع بازی ها قرعه کشی می شود و معمولاً خالی از جر زدن نیست و بالاخره با انتخاب یکی از افراد به عنوان داور بازی شروع می شود. در طی این سال ها یاد ندارم که همیشه افراد حرف داور را بپذیرند. در این مدت نزاعی هم در نگرفته و همیشه بازی به خوشی پایان یافته اما نمی دانم چرا دوست داریم همین لحظات خوش را نیز برای خود و دیگران ناخوش کنیم و تلخ. جر می زنیم، با باختن قهر می کنیم، حرف داور را قبول نداریم و یک ریز غر و لند می دهیم و کاری می کنیم که فرد تازه وارد نیز پس از مدتی فکر کند اگر این کارها را نکند از قافله عقب است، پس باید جر زد، گل و پنالت را نپذیرفت و غیره و غیره اما پسرم قصد بدگویی از دوستان خوبم را ندارم، بارها به آنها گفته ام و همه آنها نیز می دانند که کارشان اشتباه است اما باز هفته دیگر و روز از نو و روزی از نو. حال با این خاطره ای که خود در جریان آن هستی می خواهم به برازیلیا برگشته از رفتن خود به فوتبال در زمین کلیسا بگویم.

همان دوشنبه ای که اولین روز رفتن من به دانشگاه بود، یعنی پنج روز پس از رسیدن به برازیلیا، شب در تراس آپارتمان در حال دیدن محوطه بیرون بودم که در سمت راست خود در فاصله ای نه چندان دور، عده ای را مشغول فوتبال بازی دیدم، بسیار خوشحال شدم. لباس ورزشی را به تن کرده و از خانه خارج شدم. قصدم نگاه کردن بازی آنها بود و اگر بشود بازی کرد چه بهتر. کنجکاو بودم که ببینم برزیلی ها چگونه بازی می کنند و اصلاً به چیزی که فکر نمی کردم آن بود که مرا بازی بدهند. ابتدا نمی دانستم که بازی در کلیسا است زیرا که تا آن وقت فقط کلیسا را دیده بودم. به آنجا نرفته و اصلاً نمی دانستم که کلیسا زمین بازی دارد. از مجتمع خودمان که گذشتم، پس از چند دقیقه خود را در کنار نرده های زمین دیدم و بر روی چمن نشستم. حدود ده دقیقه مشغول تماشا بودم که یکی از بازیکنان خود را به نرده رسانده از پشت آن به من چیزی گفت اما درست نفهمیدم. به پرتغالی دست و پا شکسته گفتم که پرتغالی خیلی کم می دانم و او با اشاره به من گفت که از آن سو به زمین بیا. سری تکان داده و بطرف کلیسا رفتم. درب حیاط یا پارکینگ باز بود. وارد محوطه شدم و آن جوان به حیاط آمده به استقبالم آمد. با او دست دادم و خودش را معرفی کرد، مارسلو، و با هم وارد زمین شدیم. من بر روی صندلی سیمانی نشستم و بازی آنها را تماشا می کردم، چند دقیقه گذشت که فردی میانسال بطرفم آمد و گفت آیا بازی می کنی. با خوشحالی گفتم بله. پس کاغذی آورد و گفت اسمت را بنویس و منتظر باش. پس از گذشت ده دقیقه مرا صدا زدند و بازی کردم. همان شب با آنها دوست شدم و تا امروز اگر فرصتی پیش بیاید به بازی می روم اما از شیوه بازی آنها برایت بگویم. معمولاً تعداد افراد همیشه بیشتر از تعداد نیاز تیم ها است. مثلاً چهارده نفر آمده اند و سه تیم چهار نفره تشکیل می شود. بازی می گردد و دو نفر با تیم ها همراه می شوند و دایم جای افراد عوض می شود، در واقع تیم ها دایم در حال تغییرند. بازی به گونه ای برنامه ریزی می شود که همه به یکسان بازی کنند و حتی اگر تیمی دوبار برنده شود برای اینکه حقی از کسی ضایع نشود و همه بازی کنند دو نفر از اعضای تیم عوض می شوند. آنها در بازی بسیار جدی هستند و اصولاً برزیلی ها در فوتبال به قصد برد بازی می کنند اما خیلی کم دیدم که حرف داور را نپذیرند و یا جر بزنند و یا هدفشان آن باشد که فقط خودشان برنده باشند. البته ناگفته نماند که افرادی که من با آنها بازی می کنم، عموماً بالای سی سال دارند و یکبار که به سالن ورزشی دانشگاه رفتم، در بین دانشجویان جر زدن و برتری جویی را دیدم اما باز هم در مجموع همان اخلاق رعایت کردن، در بازی فوتبال نیز در بین برزیلی ها نمایان است و بهر حال دوستان دانشگاهی من نیز در شیراز جوان نیستند و برخی نیز در حال گذر از سن میانسالی هستند. نکته جالب دیگر اینکه کسانی که به کلیسا می آیند همه از مسیحیان پروتستان نیستند و برخی را می شناسم که کاتولیک هستند و باور کن وقتی به آنها گفتم که من ایرانی و مسلمان هستم، احترام من در نزد آنها بیشتر شد و این یک احساس کاذب نبود.

از دیگر امکانات ورزش همگانی، وجود وسایل ورزشی در پارک های محلی و خیابان ها است. خوشبختانه یکی از زیباترین پارک های شهر در نزدیکی محله ما قرار دارد. این پارک در محوطه جنگلی وسیعی قرار دارد که یکسر آن به خیابان L1 منتهی شده و یکسرش نیز نزدیک بزرگراه و در بین مجتمع های مسکونی است. دور تا دور پارک را اسفالت کرده و مخصوص پیاده روی و دو است. به فاصله مشخص بر روی اسفالت خط کشی شده و مسافت را نشان می دهد و طول این خیابان دو کیلومتر است. عرض این خیابان حدود سه متر است که در برخی جاها کمتر می شود. جاده جنگلی پارک از بین درختان بزرگ استوایی و از میان پلی بر روی برکه ای بزرگ و زیبا عبور می کند. پارک بسیار وسیع است و خارج از جاده نیز فضای سبز قرار دارد. همچنین چند چشمه نیز در این پارک آب زلال را بسوی جوی ها هدایت می کند و به همین دلیل هم نام پارک، پارک چشمه ها است. اما آب برکه تمیز نیست و حتی در برخی زمان ها می تواند بسیار خطرناک باشد زیرا که هر جا برکه است احتمال وجود پشه دنگی نیز هست و این پشه بسیار خطرناک است و در صورن نیش زدن اگر تا چند ساعت بیمار را به بیمارستان نرسانند دو تا حداکثر سه روز بعد بیمار می میرد. دولت برزیل به شدت مراقب پیشگیری از زاد و ولد این پشه است تا آنجا که در برخی از شهرها و از جمله برازیلیا استخر های راکد در میدان ها را که دارای فواره و آب نما است را بلا استفاده گذاشته و در آن آب نمی ریزد. در این برکه ماهی های زیاد و بسیار بزرگی است و کسی اجازه ماهیگیری را ندارد. همچنین برکه پر از لاک پشت و غاز و مرغابی است. هر ساله برکه برای مبارزه با دنگی سم پاشی می شود. در پارک خرگوش هم فراوان است و کسی به حیوانات کاری ندارد.

در فضای درون جاده نیز راههای دیگری ساخته شده و صندلی سیمانی برای نشستن تعبیه شده است اما کمتر کسی از صندلی ها استفاده می کند مگر آن که خسته شده باشد و یا کهنسال باشد. در دو طرف درب ورودی پارک فضای وسایل ورزشی قرار دارد. چندین نوع وسیله که هر کس به کاری مشغول است.

در خارج از پارک معمولاً ماشین مزدای استیشن قدیمی، در حالی که درب صندوق عقب را باز گذارده و تعدادی صندلی در کنار ماشین است، مشغول فروش نارگیل است. یکروز عصر که زودتر به پارک رفتم، همان وقت ماشین فروش نارگیل آمد. در کنار راننده دوست او نشسته بود اما نشستن او جالب بود. تمام ماشین پر از نارگیل بود و دوست راننده در بین نارگیل ها گم شده بود و کله سیاه او در بین نارگیل های سبز دیدنی بود. افسوس خوردم که در آن موقع دوربین همراهم نبود. شاید بیش از دویست نارگیل در ماشین بود، در حالی که روزهای دیگر که به پارک رفتم و در بازگشت که شب شده بود، بیشتر نارگیل ها به فروش رفته و نارگیل های خالی در گوشه ای قرار داشت.

پنج شنبه 16 خرداد سال 1387

به گلگشت و تفرجگاها باز می گردیم. از کوه می گفتم. کوه دراک برای مردم شیراز بیشتر جنبه اقتصادی داشته است تا تفرجگاهی. در قدیم در شهرهای مختلف برای تهیه یخ و آب خنک در تابستان مکان های خاصی را ایجاد می کردند که به آن یخچال می گفتند. یخچال ها دارای معماری خاصی بودند که تا اندازه ای با معماری آب انبار شبیه بود اما یکی نبود. در زمستان ها برف را در این یخچالها ذخیره کرده، در تابستان به مصرف می رساندند. معمولاً این یخچالها را در نواحی مرتفع و با آب و هوای خنک می ساختند تا برفها ماندگاری بیشتری داشته باشند. به عنوان نمونه در شهر تهران بیشترین یخچالها در بخش شمالی این شهر و در شمیرانات ساخته شده بود و در تابستان یخ را از این یخچالها به مرکز تهران می بردند و هنوز هم خیابان یخچال در نزدیک قلهک معروف است.

در مرکز شیراز جایی مساعد برای ساخت یخچال وجود نداشت، در نتیجه از آنجا که کوه دراک تا اواسط بهار نیز پوشیده از برف بود، برفها را در چاه های این کوه جا می دادند و کوه دراک یخچال شیراز محسوب می شد و به همین دلیل برای تفرج گاه کمتر استفاده می شد و البته موضوع شکار، موضوع دیگریست که به آن نخواهم پرداخت بلکه بحث من تفریح و تفرجگاه عمومی است.

خوشبختانه امروز خانواده ها به رفتن به کوه دراگ علاقه زیادی نشان می دهند و روزهای پنج شنبه و جمعه افراد زیادی به آنجا می روند و چه خوب که مسئولین این علاقمندی مردم را با ایجاد راه و یا اماکن تفریحی بین راهی پاس بدارند.

از دیگر تفرجگاههای مردم رفتن به آسیاب بوده است. اگرچه آسیاب ها همه خصوصی بودند اما در روز جمعه درِ آنها به روی بسیاری از مردم باز بود و برای تفریح به آنجا می رفتند. بیشتر آسیاب ها در باغ بود و به همین دلیل جایی با صفا به شمار می رفت. در شیراز قدیم می گفتند باغ داغ است و آسیاب مرهم و این بدین دلیل بود که باغداری بسیار پر هزینه و با فعالیت سخت و دشوار همراه بود و درآمد آسیاب مرهمی بود برای هزینه های زیاد پا کن کردن، هرس درختان و کود دادن و سم پاشی و میوه چینی و غیره.

در شیراز آسیاب های زیادی وجود داشت اما همه تفرجگاه نبود. از اینگونه آسیاب ها یکی آسیاب ابرام بگی بود که مخفف ابراهیم بیگ بود و در خیابان چمران امروزی قرار داشت. این آسیاب در دامنه کوه بود و در میان باغی بزرگ و جوی آبی پر آب. برای رفتن به این باغ معمولاً سحر به راه می افتادند و سه ساعتی بعد در باغ آسیاب بودند اما آسیاب های نزدیکتری نیز برای تفریح وجود داشت که از معروفترین آنها آسیاب سِتوی به گویش شیرازی یا همان آسیاب سه تایی بود. سه آسیاب در نزدیک یکدیگر بر روی تپه. این آسیاب آب پر فشار و فراوانی داشت و هنوز در ذهن کودکی من ترس از آبی که از تنوره بیرون می آمد نقش بسته است و با وجود شیطنت بسیار و بی باکی کودکانه، از بس والدین مرا از این آسیاب ترسانده بودند، به واقع می ترسیدم و ترسناک هم بود. همیشه وقتی به یاد این آسیاب می افتم بند امیر عضدالدوله به خاطرم می رسد. بالای این بند و تنوره های آن نیز به این آسیاب شبیه بود. این سه آسیاب در اصل یکی بود و به یک نفر تعلق داشت از آن آسید نورالدین بود. بالا رفتن از کوه در آن زمان کمی مشکل بود اما از آنجا چشم انداز زیبای وجود داشت.

این آقا سید نورالدین از علمای برجسته زمان خودش بود. او نه تنها در علوم قدیمی بلکه در برخی از علوم جدید و حتی برخی بازیهای جدید نیز تبحر داشت و در شیراز مورد احترام مردم بود.

از دیگر آسیاب ها، آسیاب قوامی بود و آنهم به خوبی در خاطر دارم و بارها با خانواده به باغ آن می رفتیم چرا که به خانواده مادری تعلق داشت و البته آن را از خانواده قوام خریده بودند. درختان بزرگ و کهنسال و سایه گستر این باغ فضای زیبایی از ذهن دوران کودکیم را پر کرده است.

کمی از شهر دور می شویم و به زمانی می رویم که ماشین وارد این سرزمین شد و این بار از تفرجگاههایی کمی دورتر می گویم. در ضلع شمالی اکبر آباد و آب رکنی تفرجگاه خوبی به شمار می رفت.

در ضلع غربی با خیابان کشی جدید بلوار منتهی به فرودگاه و باغچه و چمن وسط آن از جمله مکانهایی بود که مردم هر عصر جمعه به آنجا می رفتند. از آنجا کمی دورتر دریاچه نمک و مهارلو برای روزهای تعطیل محل گردش مردم بود.

در ضلع جنوبی از مهمترین تفرجگاهها پیربنو بود. وجود چشمه و درختانی در این بقعه اهل دل را به آنجا می کشاند و در روزهای تعطیل از میعادگاههای شیرازیان بود.

در ضلع غربی پس از باغهای قصردشت، روستاهای نزدیک به قصردشت محلی برای استراحت بود. روستاهای قصر قمشه، بزن، دوکوهک و گویم.

پسرم می خواهم باز هم به دورتر برویم. در همین سمت غرب روستای قدیمی و زیبای قلات با آبشار و درختان سایه گستر آن از تفرجگاههای معروف شیراز بود. در این مسیر تا سپیدان چندین تفرجگاه زیبا و بسیار خوش آب و هوا قرار دارد. در طی چند دهه اخیر بیشترین مکانهای تفرجگاهی در همین مسیر است. شب شتری، برشنه، شش پیر و بالاتر از سپیدان.

در سمت جنوب غربی در مسیر جاده شیراز – بوشهر نیز چندین تفرجگاه وجود دارد که از همه مهمتر و معروفتر دشت زیبای دشت ارژن است. دشت ارژن در گذشته نه چندان دور از شکارگاههای معروف و بزرگ بوده است که با وجود دشت، دریاچه، جنگل کوچک و کوهستان و چشمه های آب خنک از بهترین تفرجگاهها به شمار می رفته است اما اکنون دریاچه آن خشک شده است. در همین مسیر خان زنیان، هفت برم و حسین آباد نیز گردشگاههای خوش منظری هستند.

اینجاست که می خواهم برایت از محلی بسیار جالب سخن بگویم. مکانی که جالب بودن آن به دلیل سر زنده بودن مردم این شهر است. این مکان جایی در دل شهر است، محلی برای عبادت و ذکر و یاد خدا. مسجد نو. این ویژگی را که برایت می خواهم بگویم در کمتر شهر و روستایی در ایران می توان مشاهده کرد. از تفرجگاههای شیراز در قدیم گفتم و اینکه مردم به هر وسیله ای در روزهای تعطیل به این گردشگاهها می رفتند اما بودند مردمانی که جایی را نداشتند، وضعیت مالی خوبی نداشتند و یا وقت کافی برای یک روز را در اختیار نداشتند و یا در وسط هفته بود و فرصتی اندک بود و اینجا بود که به مسجد نو روی می آوردند. مسجد نو در اصل باغ بزرگی بوده است با درختان کهنسال چنار و جوی آب و حوض های بزرگ و برای مردم صاحب دل بهترین مکان برای گردش و عبادت. اگر یادت باشد از سعدی و شخصیت او گفتم که چگونه آسمان را با زمین پیوند داده است، چگونه عشق آسمانی را با لطافت زمینی گره زده است و البته حضرت حافظ نیز به گونه ای دیگر آسمان را با زمین پیوند داده است و مسجد نو یکی از گره های زیبای اهل دل در شیراز است. جوی آب و سایه درختان محل نشستن و شادی و تفریح است و شبستان مسجد محل راز و نیاز و عبادت و این جز از مردم صاحب دل و صاحب کمال شیراز بر نمی آید.

 در اینجا بد نیست از خوردنی های مردم شیراز در این تفرجگاهها نیز سخنی بگویم. شیرازیان اهل دل برای هر جا و هر مراسمی خوراکی های خاصی داشتند. آب و هوا و جا و مکان و حتی فصل تعیین کننده نوع غذا بود.

از باغ شروع می کنم. برای صبحانه هلیم شیرازی و آش سبزی بهترین غذا بوده است و در فصل بهار اگر در باغ بمانند، لبنیات محلی یعنی کره ترکی و سرشیر با مرباهای خاص شیرازی.

بهترین غذا در باغ و به ویژه در بهاران برای نهار تس کباب با چوب انجیر است. شیرازی ها صبح زود به باغ رفته و با چوب انجیر که به صورت سیخ کباب درآمده است تس کباب درست می کنند و چوب انجیر به ویژه در بهار به گوشت طعم خاصی می بخشد و غذا را خیلی لذیذ می کند. بیش از همه شیره سفیدی که از چوب ترد و تازه درخت انجیر بیرون می آید، طعم گوشت را بسیار لذیذ می کند. به یاد دارم که مادرم که به واقع زنی بسیار خوش سلیقه و هنرمند است وقتی که به باغ می رفتیم، مقداری چوب انجیر را چیده و در خانه در یخچال نگهداری می کرد و معمولاً تا آخر تابستان که به باغ می رفتیم با این چوب تس کباب درست می کرد.

بسیار بعید است که شیرازی به باغ و به ویژه صحرا برود و برای عصر کاهو و سکنجبین و یا کاهو و ترشی همراه نداشته باشد. در قدیم و هنوز هم شیرازی های اهل دل با مراقبتی خاص از کاهو و گذاردن آن در پارچه و یا بقچه و سکنجبینی که خود درست کرده اند، دل و جگر را صفا داده، صفرا را از تن دور می کنند، غذایی خوشگوار، معطر و آرامش بخش و باز برای عصر پخت انواع آش ها که هر کدام بسته به آب و هوا و فصل تغییر می کند. در زمانی آش کارده دلچسب است و در زمانی آش دوغ، در جا و زمانی دیگر آش ماست و یا آش انار و اگر بهاران در باغ باشند آش غوره و اگر امکانات اندک باشد و فرصت کم، کشک بادمجان و یا تهیه باقله گرمک در بهار و اینها همه برخاسته از ذوق و سلیقه است و باز هزاران بار حیف که نسل جدید با غذاهای اصیل بیگانه شده است و انواع فست فود و ساندویچ او را از غذاهای لذیذ و در عین حال بسیار مقوی و مغذی ایرانی و شیرازی دور ساخته است.

رفتن به این تفرجگاهها و شاد بودن و حتی خوراکی های خاص، از شیرازی ها مردمانی ساخته است با خصلت های منحصر به فرد. اول از همه مردمانی بی تعصب و به دور از زود خشمی، آسان گیر، اهل مدارا، اهل دل و ذوق و هنر و زبان آور. مگر می شود بامدادان در باغ با صدای بلبل از خواب برخیزی و زبانت به شعر و آواز باز نشود، تماشای گل و سبزه و درخت هر کسی را به تعمق و فراتر از آن مکاشفه وا می دارد و این بار نیز دوباره از آب و هوای اعتدالی شیراز یاد می کنم که نسیم خنک آن در سحر و صبحگاهان چه اندازه روح افزا، دلچسب و گیرا است و بی جهت نیست که اینقدر حافظ از نسیم سحری و کرامات آن می گوید، بوی عشق را که در زلف یار پنهان شده است بی نسیم سحر بی قرب می داند و بی اثر و تا این نسیم نباشد بوی یار و عشق به عاشق نخواهد رسید. خدایش بیامرزاد دکتر صورتگر که چه زیبا گفت:

       هر باغبان که گل به سوی برزن آورد     شیراز را دوباره به یاد من آورد

حال که صحبت از فرهنگ عمومی شد بد نیست از اینجا یادی کنم و در مورد فرهنگ عمومی برزیل آنچه در این مدت درک کرده ام سخنی بگویم و در این مورد نیز می گویم که این نظر شخصی من است.

برزیل در چند موضوع فرهنگی و اجتماعی شاخص است. اول از همه در ورزش فوتبال، فوتبال در رگ و ریشه برزیلی ها است. آنها اگر خود به بازی کردن علاقه ای نداشته باشند باز هم طرفدار تیم شهر خودشان هستند. نکته جالب در مورد طرفداری از تیم ملی و تیم شهرشان در طرفداری زنان است. در ورزشگاهها زنان به مانند مردان به دیدن مسابقات می روند، تشویق می کنند و اطلاعات فوتبالی آنها نیز خوب است و این ویژگی را در کمتر ملتی می توان دید. فوتبال برای دولت برزیل بسیار درآمدزا است. مالیاتی که از فوتبالیست ها گرفته می شود و همچنین اعزام بازیکنان به تیم های کشورهای دیگر درآمد بسیار خوبی را برای دولت به همراه دارد. حتی در شهرهای کوچک و در نواحی فقیر نشین شهرهای بزرگ یعنی فبلٌا ها نیز می توان تاثیر فوتبال را مشاهده کرد، بسیاری از بازیکنان معروف از دل این محلات بیرون آمده اند و چون به جایی می رسند به مردم محل خود کمک زیادی می کنند، مدرسه می سازند، بیمارستان می سازند و حتی برای مردم محل خانه تهیه می کنند. به همین دلیل است که برزیل را بسیاری از مردم کشورهای دیگر که اطلاعات چندانی از فرهنگ این کشور ندارند با فوتبال می شناسند اما با همه علاقه برزیلی ها به فوتبال من دانشجویان و جوانان زیادی را دیدم که نه اهل بازی کردن بودند و نه طرفدار تیم خاصی و جوانان دیگری که به والیبال علاقه دارند، اما والیبال در سایه فوتبال رنگ باخته است، در حالی که در شهرها تعداد زمین های والیبال نیز بسیار زیاد است و طرفداران آن فراوان و به ویژه والیبال ساحلی. در واقع توجه به فوتبال در برزیل به لحاظ علمی و امکانات ورزشی بسیار بیشتر شده است اما نسبت به گذشته آن شور و اشتیاق کمتر شده است و البته این ویژگی و علاقه در شهرهای مختلف تفاوت دارد. حتی در روزنامه ها و شبکه های تلویزیون زمزمه های از مخالفت با برگزاری جام جهانی به گوش می رسد و برخی از جوانان و به ویژه دانشجویان در شهرهای مختلف برگزاری جام جهانی را هزینه زیادی برای دولت می دانند و می گویند دولت به جای آن به وضعیت درمان و آموزش رسیدگی کند. با این تفاصیل فوتبال جزیی جدا نشدنی از فرهنگ برزیل است اما من آن را شاخصه فرهنگ عمومی برزیل نمی دانم و موضوعی که فراتر از این علاقه ها و تاثیر گذارتر باشد، وجود دارد.

چون صحبت از فبلٌا ها شد بد نیست در اینجا به این مکان اشاره ای داشته باشم زیرا که در برزیل بسیار مهم است و خود بخود در فرهنگ برزیل تاثیر گذار.

در شهرهای بزرگی چون ریو و سان پائولو بر روی تپه های وسط شهر، فبلٌا بوجود آمده است. این فبلٌاها همان زاغه نشینان در فرهنگ ماست. خانه های کوچک چسبیده به هم با مصالح ابتدایی و محقر که همه آنها تقریباً به یکدیگر راه دارد. اینک فبلٌاها از بزرگترین خطر برای دولت برزیل به شمار می رود و سالانه هزینه زیادی صرف کنترل این مناطق می شود. فبلٌاها بزرگترین مرکز خرید و فروش و یا صحیحتر بگویم قاچاق مواد مخدر و اسلحه است و شاید برایت جالب باشد که کشور برزیل در ساخت اسلحه و به ویژه اسلحه سبک جز چند کشور اول تولید کننده است. در سلاح بزرگ نیز در ساخت نفربر تبحر دارد و به همه جا صادر می کند.

بیشتر افراد فبلٌاها مسلح هستند و بیشتر جرم و جنایت و قاچاق و سرقت در برزیل توسط ساکنان این محلات صورت می گیرد و متاسفانه بیشترین جرم و جنایت تا هفتاد درصد توسط کودکان و نوجوانان زیر هفده سال انجام می شود. دولت برزیل بطور دایم توسط نیروی پلیس مخصوص و یا ارتش به این محلات حمله می کند و باز هم ساکنان این محلات از معظلات کشور برزیل هستند.

بسیاری از کودکان این نواحی بیشتر وقتشان را به فوتبال بازی مشغولند، در نتیجه بهترین بازیکنان فوتبال در برزیل از بین همین کودکان هستند و هر از گاه تک توکی بازیکن بزرگ از بین مدارس فوتبال بیرون می آید، وگرنه زادگاه بازیکنان ستاره و شاخص از این فبلٌاها بیرون می آید. تقریباً تمامی بازیکنان سیاهپوست و دورگه از فبلٌاها هستند بازیکنانی چون رونالدو، رونالدینیو، کافو.

به موضوع خود بازگردیم. از دیگر شاخصه های فرهنگی برزیل مراسم کارناوال است. برگزاری کارناوال برای برزیلی ها چنان اهمیت دارد که بر تقویم آموزشی نیز تاثیر گذارده است. این کارناوال روز مشخصی آغاز نمی شود و بین ده تا بیست روز متغیر است و حتی کلاس های دانشگاه بر اساس زمان برگزاری کارناوال تعیین می گردد. کارناوال اصلی در شهر ریو است. مراسمی بسیار پر هزینه که در ازای آن دولت برزیل از صنعت توریسم در همین دو روز برگزاری چندین برابر هزینه برگزاری درآمد کسب می کند. خیابان طولانی حدود چهار کیلومتر که دو طرف آن سکو برای نشستن تعبیه شده و مردم از سراسر دنیا برای دیدن کارناوال به آنجا می روند.

غیر از کارناوال اصلی که در شهر ریو است تقریباً در تمامی شهرهای برزیل مراسم کارناوال برگزار می شود و مردم در آن با پوشیدن لباس های گوناگون مانند بالماسکه میدان شهر را در مسافتی خاص دور می زنند و در طی مسیر همراه با موسیقی سرودهای مختلفی می خوانند.

کارناوال در اصل مراسمی مذهبی بوده است اما بیش از سه دهه است که یک گروه موسیقی جاز سیاهپوست شیوه برگزاری را تغییر داده اند و به قول خود برزیلی ها آن را بسوی رقص های خاص با بدن نیمه برهنه سوق داده اند. هدف از این کار جلب بیشتر توریست بوده است که تاثیر هم داشته است اما بسیاری از مردم و به ویژه تحصیلکرده ها با این نوع کارناوال و انجام رقص های شهوانی مخالفند و من تقریباً از همه دوستان برزیلی در مورد کارناوال و رفتن آنها به ریو سوال کردم و جز یک مورد که آنهم سفری کاری در ریو پیش آمده بود فرد دیگری برای دیدن کارناوال اقدام نکرده است و ترجیح داده که در شهر خود شرکت کند.

در برازیلیا نیز این مراسم برپا می شود و بسیار سنگین و به دور از برنامه های ریو است زیرا که مردم آن رقص ها را نمی پسندند. چند اتوبوس سرباز به راه می افتد که در اتوبوس اول دسته موزیک و خواننده و در اتوبوس های دیگر افراد کهنسال و کودکان می نشینند و بقیه مردم پیاده اتوبوس ها و دسته موزیک را همراهی می کنند.

شادی مردم غیر قابل وصف است و در کنار این شادی ها حرکت زشت و یا بی تربیتی از سوی جوانان بی ادب دیده نمی شود، غیر از اینکه پلیس سوار هم گروه را همراهی می کند. مراسم از اولین خیابان فرعی در بال جنوبی آغاز شده و پس از عبور از بین مجتمع ها و چند خیابان به ایشو باز می گردد و به جای اول می رسد، حدود هشت کیلومتر پیاده روی، اما به دلیل شاد بودن از خستگی خبری نیست. در بین راه نیز مردم ساکن در آپارتمان ها به خیابان آمده و شادی می کنند.

شاید برخی برزیل را به کارناوال بشناسند اما واقعیت آن است که بیشتر بازدید کننده گان کارناوال اصلی در ریو را گردشگران خارجی تشکیل می دهند و چنانکه گفتم انجام این رقص های شهوانی مورد قبول خانواده ها و بسیاری از مردم برزیل نیست، در نتیجه من کارناوال را مهمترین شاخصه فرهنگی برزیل نمی دانم.

از دیگر تفریحات جمعی در برزیل جشن های سالانه است. تعداد جشن ها زیاد است اما بیشترین جشن مربوط به دو ماه جون و جولای است و در مناطق شمالی شرقی در این دو ماه به رقص و پایکوبی مشغولند.

از جمله مهمترین آیین ها در جشن، رقص است و از آنجا که برزیل دارای فرهنگ های گوناگون و ترکیبی از فرهنگ مردم بومی، برده گان آفریقایی و مهاجران اروپایی است، رقص ها نیز متنوع و متاثر از این فرهنگ ها است. در برزیل نزدیک به ده نوع رقص معروف وجود دارد که مهمترین آنها عبارتند از: رقص سامبا   Sambaاین رقص در اصل ریشه آفریقایی دارد و به برده گانی که وارد برزیل شدند بر می گردد و به همین دلیل تا مدتها تنها در بین سیاهان رایج بود اما حدود صد سال است که در مناطق مختلف برزیل رایج شده است، با این حال هنوز بیشتر رقصندگان سیاهپوست یا دورگه هستند. انجام این رقص بسیار دشوار بوده و به تمرین زیادی نیاز دارد. از زمانی که در کارناوال از این رقص به عنوان جاذبه شهوانی استفاده شد بیشتر رقصندگان را زنان تشکیل دادند. مهمترین ساز این رقص سازهای پوستی است و از گیتار و فلوت هم استفاده می شود اما غلبه صدا و هارمونی با ساز پوستی است که به آن تامبورین می گویند.

رقص مهم بعدی Capoeira است. این رقص ترکیبی از رقص و هنرهای رزمی است و در اصل به برده گان سیاهپوست تعلق دارد و انجام آن به معنای اعتراض به برده داری بوده است. رقصی بسیار دشوار که تنها طی آموزش های طولانی و مستمر قابل اجرا است. این رقص بصورت دو نفره به معنای مبارزه و دسته جمعی به معنای وحدت جمعی انجام می شود. رقصندگان را زنان و مردان جوان تشکیل می دهند و انجام آن برای افراد غیر جوان بسیار سخت است و به دلیل همین سختی، رقصندگان از هیکل های بسیار درشت و ورزیده برخوردارند، حتی دختران. بیشتر رقصندگان را سیاهپوستان و دو رگه ها تشکیل می دهند و فیزیک بدنی آنها برای این رقص مناسبتر است. برای اجرای این رقص از دو ساز استفاده می شود که هر دو زهی است.

رقص دیگر Carimbo نام دارد. رقصی عامیانه و متعلق به نواحی رودخانه ای در شمال و به ویژه آمازون. در طی پنجاه سال اخیر این رقص در نواحی دیگر هم رایج شد و از آن به عنوان رقص رودخانه ای و یا رقص در قایق یاد می شود و نام آن نیز تغییر کرده و Lambada شده است. این لامبادا در اصل همان رقص کاریمبو است. این رقص نیز بیشتر توسط بومیان، سیاهپوستان و به ویژه دورگه ها انجام می شود و اروپاییان چندان تمایلی به اجرای آن ندارند. سازهای این رقص نیز پوستی و زهی است اما غلبه با صدای ساز پوستی می باشد.

آخرین رقص معروف Forro  نام دارد که در زبان برزیلی به آن فوهو می گویند، زیرا “ر”  “ه”  تلفظ می شود. این رقص در شمال شرق رایج است. رقصی دو نفره است که مرد و زن با هم می رقصند. این رقص با رقص های دیگر تفاوت دارد و در جشن های دو ماه یاد شده استفاده می شود. رقصی سنگین و به دور از حرکات تند و زننده. سازهای این رقص گیتار و فلوت و ساز پوستی است اما برخلاف دیگر رقص ها غلبه صدا و هارمونی با سازهای زهی است.

در برازیلیا در فاصله هر چهار محله، محلی برای اجرای موسیقی و رقص تعبیه شده است که معمولاً در کنار فروشگاه بزرگ محله است. این موسیقی از ساعت 11 شب آغاز شده و تا ساعت 3 بامداد ادامه می یابد. موسیقی بیشتر از نوع راک و جاز بوده و در نتیجه رقص نیز از نوع راک است و در این مراسم رقص های بومی مانند سامبا کمتر اجرا می شود.

با این تفاصیل ممکن است برخی جشن ها و موسیقی و رقص را مهمترین شاخصه فرهنگ برزیل بدانند اما به نظر من چنین نیست، رقصنده های حرفه ای با مردم عادی بسیار متفاوتند و اگر در مراسم و جشن جوانان خود را تکانی می دهند از سر هماهنگی با موسیقی است و بسیاری از آنها در رقص تبحری ندارند، با این حال موسیقی و رقص جزیی جدا نشدنی از فرهنگ برزیل است.

برخی ممکن است وجود برخی خوراکی های خاص را شاخصه برزیل بدانند. قهوه، لوبیا، سویا و یا گوشت گاو و میوه های بسیار خاص و کوفته های آن. البته فرهنگ خوراکی ها در برزیل بسیار خاص است. میوه هایی که حتی در دیگر مناطق استوایی وجود ندارد مانند آسایی و یا گوارانا و یا همین نوشابه گوارانا که از این میوه آمازونی تهیه می شود، و یا قهوه که در فروشگاها دهها نوع قهوه مشاهده می شود اما باید گفت فرهنگ خوراکی ها در برزیل از چنان تنوعی برخوردار است که نمی تواند به عنوان یک شاخصه در فرهنگ عمومی مطرح شود.

پسرم پس خواهی پرسید نظر من چیست؟ شاید هم خسته شده ای. به نظر من مهمترین شاخصه فرهنگی برزیل که پیشرفت برزیل در ابعاد مختلف تا اندازه زیادی مدیون آن است، آزادی مذهب و نژاد در این سرزمین است، شاخصه ای که در هیچ جا در دنیا وجود ندارد. برزیل هم مانند هند ترکیبی از چندین گروه و نژاد است اما تا کنون بین این اقوام هیچ مشکلی بوجود نیامده است و هر کس در داشتن دین و مذهب خود آزاد است و مساله ای به نام رنگین پوست در برزیل هرگز مشاهده نمی شود، به همین دلیل رنگ پوست مردم این کشور برای هر مردم شناسی به واقع دیوانه کننده است. همه افراد از هر ملیتی با هم ازدواج می کنند و حاصل آن ژن های جدید، رنگ های جدید و عجیب و غریب و دورگه های بسیار زیبا و خوش اندام است.

در مذهب هم همچنین. انواع دین ها و مذهب ها، انواع فرقه ها و گرایش ها، انواع باورها و اعتقادات. از اسقف و خاخام گرفته تا جادوگران، از هر مسلک و آیینی در کنار یکدیگر به راحتی و با رعایت احترام به عقاید یکدیگر زندگی می کنند. یکبار از مذهب دانشجویان سوال کردم و در ابتدای صحبتم به آنها گفتم که برای کنجکاوی خودم می خواهم و این پرسش مرا ببخشید اما همگی گفتند نه چه ایرادی دارد هر سوالی دارید بفرمایید و سپس از آنها خواستم تا دین و مذهب خود را بطور دقیق بگویند و جالب آنکه از تعداد بیست و پنج نفر دانشجو تنها هفت نفر دارای مذهبی مشترک بودند. دو نفر پروتستان بودند و سه نفر کاتولیک و دو نفر بی دین و مابقی، دین ها و مذاهب دیگر. هیچ بحثی درنگرفت و برخی که پدر و مادرشان نیز دارای دو دین مختلف بودند.

بنظر من مهمترین شاخصه فرهنگی برزیل در همین تنوع نژاد و مذهب و آزادی آن است.  

*                                    *                                         *

غیر از اماکن عمومی، تعداد زیادی اماکن ورزش خصوصی نیز در شهر برازیلیا وجود دارد. اول از همه آکادمی های ( باشگاه ورزشی ) موجود در محلات است. در هر محله ای حداقل دو آکادمی قرار دارد که برخی یک طبقه و برخی بیش از یک طبقه تا چهار طبقه هستند. وسایل ورزشی این آکادمی ها مخصوص بدنسازی است و همیشه آکادمی ها از صبح زود ساعت 5/6 مملو از علاقمندان ورزش است. در شهر برازیلیا کلاس های آموزشی ورزشی از جمله ورزش های رزمی به نسبت آکادمی ها یا باشگاه های بدنسازی بسیار کمتر است. من تنها در دانشکده  تربیت بدنی که بسیار مجهز است کلاس های وشو و کاراته سبک هاپکیدو را دیدم و استقبال خیلی کم بود اما در برزیل یک ورزش رزمی خاص برزیلی ها وجود دارد که در حال توسعه به دیگر نقاط جهان است و آن جوجیتسو نام دارد که به جودو بسیار شبیه است. غیر از این در برزیل یک ورزش رزمی- هنری خاص می باشد که بسیار معروف و جالب است و پیش از این در خاطره رفتن به آنتن از آن برایت گفته ام و آن کاپوئرا است. در طی این مدت چند بار برای عکس گرفتن و تحقیق به دیدن این رقص در آکادمی ها رفتم.

از دیگر اماکن ورزشی، آکادمی های کنار ساحل دریاچه است. همانگونه که برایت گفتم این آکادمی ها محلی تفریحی و ورزشی است و در روزهای شنبه و یکشنبه بسیار شلوغ است. زمین های فوتبال این آکادمی ها بیشتر برای مدارس فوتبال استفاده می شود اما استخرهای متعدد که بیشتر برای بچه ها است و زمین های والیبال ساحلی از اماکن ورزشی مورد علاقه اهالی شهر است.

این از شهر برازیلیا، اما اگر بخواهم در مورد فوتبال در برزیل و جایگاه آن در فرهنگ این سرزمین بنویسم، به اندازه یک کتاب می توان مطلب نوشت. همین قدر بگویم که برزیلی ها را نمی توان از فوتبال جدا کرد. در شهر برازیلیا تیم و باشگاه معتبر و حاضر در لیگ برتر ( برازیلیرا ) وجود ندارد، اما  با وجودی که فوتبال در این شهر نسبت به ریو و یا سان پائولو و شهرهای دیگر از موقعیت پایین تری برخوردار است اما طرفداران تیم ها در شهر همچنان هیجانات و احساسات شدید خود را در طرفداری از تیم مورد علاقه شان نشان می دهند. اما تفاوت فوتبال در برازیلیا نسبت به شهرهای دیگر در ویژگی جالبی نهفته است و آن وجود اهالی شهرهای مختلف برزیل در این شهر است. به همین دلیل تماشای فوتبال هر تیمی و تشویق آن تیم در برازیلیا به جز شهر اصلی، از شهرهای دیگر بیشتر است. بدین معنا که به عنوان نمونه تیم سان پائولو در همان شهر طرفداران زیادی دارد و در برخی از شهرها نیز برخی از مردم از آن تیم طرفداری می کنند و یا تیم فلامینگو پر طرفدارترین تیم برزیل که در ریو است اما در برازیلیا طرفداران همه تیم ها زندگی می کنند و البته تیم های معروف طرفدار بیشتری دارند، به ویژه فلامینگو.

هفته اول حضورم در برازیلیا بود که ساعت حدود 12 شب در حال استراحت بودم که صدای مهیبی مرا از خواب پراند. اول فکر کردم صدای انفجار بمب و یا چیز مشابه دیگریست. سریع خود را به بالکن تراس رساندم. صداهای زیادی می آمد که ناشی از تشویق و فریادهای حاکی از هیجان زدگی بود. بلافاصله تلویزیون را روشن کردم. فلامینگو با یکی از تیم ها بازی داشت و در همان موقع، تیم فلامینگو گلی زده بود و در مجتمع روبرویمان از طبقات بالا چند نفر ترقه های قوی به پایین انداخته بودند. شاید حدود نیم ساعت سر و صدا و صدای گوش خراش بوقهای بسیار بزرگ قطع نمی شد و از آن به بعد هر هفته تقریباً هفته ای سه شب شاهد این هیجانات بودم. بارها گفته ام که برزیلی ها در رفتارها و تعاملات اجتماعی به شدت پایبند به رعایت حال و وضع دیگران هستند اما در تماشای فوتبال، هیجان زدگی آنها به جنون نزدیک است، و در نتیجه رعایت کردن بی معناست و می دانم که در این آپارتمان ها افراد کهنسال کم نیستند و این صداها موجب آزار آنها می شود اما این جز فرهنگ برزیل است.

در زمان پخش فوتبال بسیاری از مردم و به ویژه جوانان به تماشای فوتبال با دوستان خود تمایل دارند و به همین دلیل یکی از اماکن مشخص برای دیدن فوتبال کافه های کنار خیابان است. معمولاً افراد در زمان دیدن مسابقه فوتبال به ویژه در خارج از خانه، پیراهن تیم محبوبشان را می پوشند و برخی از جوانان نیز در خیابان این پیراهن ها را به تن دارند اما پوشیدن پیراهن تیم ها برخی اوقات خطر آفرین و دردسر ساز است چرا که اگر فرد با آن پیراهن وارد گروهی از مخالفان آن تیم شود، ممکن است جر و بحث پیش بیاید.

دوشنبه 20 خرداد سال 1387

شنبه سالروز شهادت حضرت زهرا(ع) بود و همه کارکنان سفارت در سفارتخانه آمده بودند و آقای رزاقی نذر داشت و گوسفندی قربانی کرده بود. انصاف آنکه این جوان بسیار باذوق و مطلع، انسانی مومن و به دور از ریا و تزویر است. قرار بود که برای نهار آقا مصطفی آبگوشت درست کند. او روز قبل خود گوسفندی را ذبح کرده بود و از صبح زود آن را بار گذاشته بود. مصطفی تقریباً آچار فرانسه سفارت است. او جوانی بسیار باهوش و پرکار است و بدون هیچ چشمداشتی هر کار که ازش ساخته باشد در وقت اداری یا غیر اداری برای دوستان انجام می دهد و از جمله اینکه خود گوسفند را ذبح می کند. او غیر از آشپزی راننده سفارت نیز هست اما تخصص اصلی او آشپزیست و نه تنها در غذاهای ایرانی بلکه در پخت غذاهای فرنگی نیز تبحر خاصی دارد و در مهمانی های بزرگ سفارت یک تنه از عهده پخت و مهمانداری بر می آید.

بهرحال می دانستم که تهیه آبگوشت آنهم دست تنها کار ساده ای نیست گرچه از مصطفی بر می آمد پس شب را در سفارتخانه ماندم و به او گفتم که صبح به او کمک خواهم کرد. از ساعت حدود 11 دوستان سفارتی آمدند و مراسم عزاداری نیز شروع شد. من هم حوصله عزاداری را نداشتم و هم به فکر مصطفی بودم پس به آشپزخانه رفتم. آشپزخانه در طبقه پایین سفارت قرار دارد. مصطفی مشغول کار بود پس گفتم مصطفی الوعده وفا آمده ام تا به تو کمک کنم. مصطفی با همان لحن خاص داش مشتی های تهرانی و با لهجه ای زیبا گفت دکتر مگه آشپزی بلدی گفتم اگه قول بدی به کسی نگی بله و این بار با لحن زیبای خود دوباره گفت خدایی دکتر چیزی هس که ندونی و من خندیدم و گفتم از شاگردی چیزی کم ندارم و او گفت اختیار دارید. قرار بود که حلوایی هم درست کنم و از مصطفی خواسته بودم تا آرد و روغن و شکر و گلاب را آماده کند، گلابی که از ایران آورده بودند. به او گفتم وقت استراحت است تو برو و کار را به من بسپار. مصطفی ابتدا نمی پذیرفت اما چون اصرار کردم از آشپزخانه خارج شد و من به تهیه حلوا مشغول شدم.

حدود 45 دقیقه بعد مصطفی آمد و بوی حلوا آشپزخانه را برداشته بود و من در حال سرو کردن حلوا در دیس ها بودم. مصطفی با قاشق کمی از حلوا را خورد و گفت خدایی خوب شده ها و من گفتم شانسی بود. سپس هر دو مشغول جدا کردن گوشت ها از استخوان شدیم. هر از گاه نیز یکی دو نفر به آشپزخانه می آمدند. قرار بود با گوشت و لوبیا یخنی تهیه کنیم. مصطفی مشغول درست کردن دوغ شد و من با گوشت کوب مشغول تهیه یخنی.

جای شما خالی که غذای بسیار خوشمزه ای شد و از آن خوشمزه تر دوغی بود که مصطفی با ماستی که خود درست کرده بود و آب گازدار تهیه کرد. من تا عصر در سفارت بودم و بعد به خانه برگشتم در حالی که بیشتر دوستان آنجا بودند و هرچه اصرار کردند من نماندم از بس که خسته بودم.

*                                            *                                        *

پسرم علیرضا  امروز می خواهم از جایگاه هنر در شهرمان برایت سخن بگویم. چرا شیراز را به عنوان یکی از مهدهای هنر اصیل ایرانی می شناسند و شیراز در خلق هنر ایرانی چه جایگاهی داشته است.

قدیمی ترین تقسیم بندی هنر به ارسطو تعلق دارد. وی در کتاب بوطیقای خود هنرها را به هفت گروه تقسیم می کند که عبارتند از موسیقی، هنرهای دستی، هنرهای ترسیمی، ادبیات، معماری، رقص و حرکات نمایشی و هنرهای نمایشی.

بعداً نام این هنرها کمی تغییر کرد، اما در تقسیم بندی دیگری هنرها به دو دسته هنرهای زیبا و هنرهای دستی که به آن صنایع دستی می گویند تقسیم می شود. در مورد تعریف هنر و این تقسیم بندی ها دیدگاههای مختلفی وجود دارد که بیان آنها ضرورتی ندارد اما بهر حال صنایع دستی نیز هنر هستند و نمی توان آنها را بطور دقیق جدا کرد، با این حال من هنر در شیراز در طول تاریخ را بر اساس همین تقسیم بندی یعنی هنرهای زیبا و صنایع دستی برایت بازگو می کنم.

همانگونه که گفتم شیراز در طول تاریخ در هنر نیز بسیار شاخص بوده است تا آنجا که در برخی از هنرها مانند نگارگری و مینیاتور به سبک خاصی تبدیل شده است که در هنر از آن به عنوان مکتب یاد می کنند و شیراز دارای مکتب های مختلف هنری است.

در مورد هنر در شیراز نیز مانند مباحث دیگر به اختصار آن را بیان می کنم و اگر محققی بخواهد در مورد مکتب های مختلف هنری در شیراز تحقیق کند کتابی چند جلدی و بسیار پر حجم خواهد شد. در نگارگری، در هنر کتاب آرایی، در مینیاتور، در معماری و غیره و تازه در تقسیم بندی هنرهای زیبا ادبیات را در نظر نمی گیریم و اینها مربوط به هنرهای زیبا است. در هنرهای دستی و صنایع دستی که بحث بسیار گسترده است و در دست بافته ها، هنرهای چوبی و دیگر هنرها و آثار هنری حرف زیادی برای گفتن وجود دارد که من سعی خواهم کرد به اختصار هنرها را برایت بازگو کنم.

از نقاشی آغاز می کنم. برخی بر آنند که برای نخستین بار هنر نقاشی ایران در پس از اسلام در شیراز احیا گردید. این سخن بی ربط نیست و از قرن سوم و به ویژه پس از شکوفایی شیراز در دوره آل بویه به هنرها و از جمله نقاشی توجه زیادی شد.

هنر نقاشی از دوره آل بویه از طریق ایران وارد بغداد شد و بر هنر نگارگری بغداد تاثیر زیادی گذارد. اگر هنر نگارگری بغداد در قرن ششم به اوج خود رسید و مورخان از آن به عنوان هنر اسلامی یاد می کنند، این هنر بشدت وامدار هنر و هنرمندان شیرازی است. هنری که به ویژه در کتاب آرایی بسیار شکوفا شد.

در تاریخ می خوانیم که آل بویه و بیش از همه عضدالدوله در صدد احیای فرهنگ و آداب و رسوم ایران باستان و به ویژه دوره ساسانی برآمد و در هنر نیز چنین بود. با این حال عضدالدوله و دیگر امیران آل بویه افرادی معتقد به دین اسلام بودند و احیای سنن گذشته در نزد آنها به معنای نابودی فرهنگ جدید نبود و به همین دلیل هنر نیز همچون دیگر جنبه های فرهنگی ترکیب و تلفیقی از هنر گذشته و فرهنگ عربی اسلامی بود و شکل گیری هنر بغداد و بعداً هنر اسلامی در نقاشی و کتاب آرایی برخاسته از این دیدگاه تلفیقی است.

پس باید گفت که دوره آل بویه نخستین دوره شکوفایی هنر نقاشی در شیراز بوده است.

دوره آل اینجو نیز از ادواریست که هنر نگارگری بسیار شکوفا شد. چنانکه گفتم بیشترین زمینه هنر نگارگری در این زمان در کتاب آرایی خلاصه می شد زیرا که هنر کتاب آرایی خود به هنرهای ظریف و زیبایی تقسیم می شد که مهمترین آنها عبارت بود از تصویر، تذهیب و تجلید.

تصویرگری همان نگارگری و نقاشی بود. تذهیب در واقع نماد و سمبلی از نگارگری بود که بیش از همه به تصویر گل توجه می شد. هنر تذهیب چهارچوب ورق کتاب را در بر می گرفت و از آنجا که گاه در آن طلا نیز بکار می رفت به تذهیب به معنای طلاکاری شده شهرت یافت. هنر تذهیب بزودی در شیراز رشد زیادی کرد و سبک ها و مکتب های جدیدی شکل گرفت و بالاخره تجلید به معنای جلد کتاب است. جلدی که نه تنها از لحاظ هنری ارزشمند بود بلکه از نظر جنس به کار رفته و چرم اعلا نیز ارزش زیادی داشته است.

در دوره آل اینجو بیشترین مضمون کتاب هایی که به تصویر درآمد مضمون حماسی و به ویژه کتاب شاهنامه فردوسی بود. نوع انتخاب مضمون کتاب ها و سبک نقاشی در این دوره بیانگر توجه بیشتر به هنر اصیل ایرانی و دور شدن از فرهنگی عربی و اسلامی است.

آل مظفر ادامه دهنده راه آل اینجو بودند و سیر پیشرفت هنر نگارگری نیز در آن دوره نیز ادامه یافت و همچنان در شاهنامه ها هنر کتاب آرایی با هنر نگارگری آمیخته شد اما توجه آل مظفر به ایرانی گری در هنر نگارگری به اندازه آل اینجو نبود.

دوره تیموریان برای هنر شیراز هم تاثیرات خوبی داشت و هم تاثیرات منفی و بد. با ورود تیمور به شیراز، وی شیفته هنر و زیبایی و باغهای این شهر شد و به همین دلیل بر آن شد که شهری در نزدیک تختگاه خود یعنی سمرقند ساخته و نام آن را شیراز بگذارد. به گفته مورخ عصر تیمور ابن عربشاه وی حتی دستور داد تا مشابه چهار باغ معروف شیراز یعنی باغ قراچه( باغ تخت) باغ ارم، باغ دلگشا و باغ جهان نما را در سمرقند بسازند. تا اینجا این اقدام مشکلی پیش نمی آورد اما وی به این تصمیم اکتفا نکرد بلکه دستور داد تا همه هنرمندان شیرازی از جوان و پیر و مجرد و متاهل را به سمرقند کوچ دهند و با این اقدام ضربه بزرگی بر هنر شیراز وارد شد تا آنجا که به یکباره شهر از وجود هنرمندهای معروف و توانمند خالی شد. سالها طول کشید تا شیراز در هنر جانی دوباره گرفت اگرچه در برخی هنرها هرگز به شکوفایی گذشته خود بازنگشت با این حال هنر شیراز به هرات و سمرقند و خراسان بزرگ رفت و بعده ها هر مکتبی که در این منطقه شکل گرفت وامدار هنر و هنرمندان شیرازی بود.

تاثیر مثبت هنر تیموری در ورود نقش های مغولی و به دنبال آن رشد هنر مینیاتور در شیراز بود. در واقع این هنر در طی قرون گذشته، سیری را طی کرده و دوباره به اصل خود بازگشت. هنر مینیاتور بیش از همه متاثر از هنر مانوی بود و پس از فرار مانویان از فارس و ایران و رفتن به مناطق خراسان دور و مغولستان، اینک پس از قرنها دوباره به موطن اصلی خود بازگشت، با این تفاوت که اینک نقش ها بیشتر دست مایه ای ترکی – مغولی داشت تا ایرانی و بیش از همه این نقش را می توان در چهره و صورت زنان یافت. زنان مغولی با چشمان خاص خود.

اینک تذهیب در شیراز با تاثیر از هنر مینیاتور پیشرفت زیادی کرد. ترکیب نگارگری با تذهیب در این دوره در هنر کتاب آرایی تاثیر زیادی گذارد و نکته جالب آنکه اینک مضمون کتابها به ادب حماسی و غنایی خلاصه نمی شد و حتی در کتابهای علمی با موضوعات نجوم و پزشکی نیز هنر نگارگری در مکتب شیراز هنر خود را نشان داد.

در همین ایام با نام هنرمندان بزرگی بر می خوریم. در تاریخ هنر نقاشی، امضای جنید السلطانی اعتبار زیادی دارد و این جنید از نقاشان زبردست قرون هشتم و نهم است که آثار وی در کتاب ها وجود دارد.

یک قرن بعد نقاش جوان دیگری به نام عبدالصمد زرین قلم، هنر نقاشی شیراز را به عالم هنر نشان می دهد. این هنرمند جوان به مرتبه ای در هنر نقاشی می رسد که در دربار همایون پادشاه معروف هند به منزلت بالایی دست می یابد و برای مدتی در دربار وی زندگی می کند. این همایون شاه پدر اکبرشاه معروف است که مدتی به دربار شاه صفوی پناهنده شد و بالاخره با کمک شاه طهماسب دوباره در هند به قدرت رسید. نقاشان ایرانی و از جمله این نقاش شیرازی در ایجاد مکتب جدیدی در نقاشی هند تاثیر زیادی گذاردند.

این رشد هنر و توجه به آن توسط امیران و پادشاهان همچنان ادامه یافت و تا قرن ها به حیات خود ادامه داد. هنر نگارگری شیراز گرچه در مقایسه با مکتب هرات و تبریز و اصفهان در سطح پایین تری بود اما نکته مهم  آنکه در طول تاریخ استمرار داشت و حیات پربار خود را در خلق آثار گوناگون نشان داد. دوم اینکه بسیاری از این مکتب ها و از جمله مکتب نگارگری تبریز در قرن هفتم و هشتم بشدت متاثر از هنر نگارگری شیراز است.

چنانکه گفتم در همین ایام است که مکتب های تبریز و هرات و اصفهان نیز شکل گرفته و پیشرفت زیادی کرد اما جالب آنکه در هر سه این مکتب نقاشان معروف شیراز قلم می زدند.

نقاشی های به جای مانده از دوره زندیه بیانگر احیای هنر نقاشی و وجود نقاشان چیره دست بوده است. هنر نقاشی دوره قاجار ادامه سبک دوره زندیه است. وجود نقاشان بزرگی چون لطفعلی خان صورتگر بیانگر ادامه رشد این هنر در شیراز است.

اینک نیز شیراز به وجود هنرمندان نقاش خود افتخار می کند. استاد صابر یکی از آنهاست.

در مینیاتور، شیراز در دوره آق قویونلوها پیشرفت زیادی کرد تا آنجا که در این هنر صاحب مکتب شد.

اما نقاشی و نگارگری تنها یکی از هنرهای مطرح شیراز است. در صنایع مستظرفه که اصطلاحی معمول برای آثار هنری است، در هنر فلزکاری، شیراز برای قرنها سرآمد بوده است و هم اینک در برخی موزه های مهم ایران و خارج می توان آثار هنری بسیار زیبای فلزی متعلق به هنرمندان شیرازی را مشاهده کرد. از جمله آثار هنری بسیار زیبا شمعدان برنجی زینت یافته با طلا و نقره است که در موزه بریتانیا نگهداری می شود. این اثر متعلق به هنرمندان فلزکار دوره آل مظفر است. در دیگر هنرهای فلزی نیز شیراز مشهور بوده است از جمله در ساخت اسلحه چنانکه برای قرنها شمشیر و خنجرهای شیرازی معروف بوده است. اگرچه این آثار جنبه نظامی داشته است اما در این بین ساخت خنجرهای زیبا و مکلل نیز مرسوم بوده است.

هنوز در شیراز افراد کهنسال و میانسال نام بازار شمشیرگرها را در ذهن و خاطر دارند.

در معماری نیز، معماری شیراز و معماران شیرازی نه تنها در ایران بلکه در خارج از این سرزمین نیز شهرت جهانی دارند و چند بنای معروف جهانی توسط معماران شیرازی ساخته شده است. از معروفترین این بناها تاج محل در هند است. این بنا را استاد عیسی معمار، معمار معروف شیرازی ساخته است. جالب آنکه خط های زیبای این بنا نیز توسط خوشنویس معروف شیرازی در آن زمان یعنی استاد امانت خان نوشته شده است. کتیبه هایی بسیار زیبا به خط نستعلیق.

استاد قوام الدین شیرازی نیز از دیگر معماران شیرازی است که شهرت زیادی دارد. معروفترین اثر این هنرمند که هنوز زیبایی بخش هنر معماری ایرانیست، مسجد گوهرشاد در مشهد است.

در هنر خطاطی و خوشنویسی تعداد خطاطان خطه فارس و شیراز به اندازه ای است که می توان برای آن کتابی جدا نوشت. ابن مقله نخستین این هنرمندان است. وی در قرن سوم می زیست و ابداع چند خط معروف از جمله ثلث، توقیع و ریحان را به او نسبت می دهند.

احمد نیریزی قرآن نویس معروف از دیگر خطاطان این دیار است که شهرت جهانی دارد اما بیشترین اطلاعات مربوط به خطاطان فارس و شیراز مربوط به دوره قاجار است زیرا که بیشترین آثار خطی از این دوره بدست ما رسیده است. پسران وصال و به ویژه ابوالقاسم و احمد در چند خط به مرتبه استادی رسیده بودند. ابوالقاسم ملقب به فرهنگ در خط های نسخ و ثلث و نستعلیق و  احمد ملقب به وقار در خطوط نستعلیق و نسخ و رقاع و شکسته نستعلیق و هر دو شاعری خوش قریحه بودند. 

هم اکنون نیز شیراز به وجود خوشنویسان بزرگی افتخار می کند. سه دوست عزیزم مرحوم دیرین و عمرشان پر برکت باد استاد چیزفهم و استاد احسنت از افتخارات این شهرند.

یادش به خیر زنده یاد استاد دیرین که چند سفر به شهرستان ها به عنوان هفته فرهنگ را با ایشان بودیم. مردی بسیار خوش مشرب که در فرهنگ عامه نیز اطلاعاتش بسیار خوب بود. استاد دیرین رییس انجمن خوشنویسان شیراز بود. پس از فوت ایشان، استاد چیز فهم رییس انجمن شد. وی از استادان برجسته و بسیار با اخلاق است و مادرت نیز برای چند سالی شاگرد ایشان بود و اگر می خواهی خط زیبای استاد را ببینی به سر در ورودی خانه مان نگاهی بینداز. جمله ” هذا من فضل ربی ” با خط زیبای ثلث بر روی کاشی هدیه ایشان برای منزل جدیدمان بود و انشااله اگر روزی از این منزل به جای دیگری نقل مکان کردیم حتماً این کاشی زیبا را با خود خواهم برد.

استاد احسنت در عین استادی بسیار متواضع و فروتن است و سالهاست که ما دوست یکدیگر هستیم که متاسفانه گرفتاری های روزگار فرصت دیدارها را کم کرده است. استاد مهاجر و ابراهیمی نیز در شیراز خط خوشی دارند.

پسرم انشااله روز دیگر در مورد هنرهای دستی در شیراز برایت تعریف می کنم.

*                                     *                                      *

به برزیل و برازیلیا بازگردیم و به فوتبال. خاطره ای را برایت بگویم. یکی از استادان گروه تاریخ دانشگاه که متخصص شرق شناسی است و با هم دوست هستیم برای یادگیری زبان فارسی به خانه من می آید. او اهل ریو و از طرفداران پر و پا قرص فلامینگو است و من تا آن زمان نمی دانستم. یک روز عصر که مشغول درس دادن به او در آپارتمان بودم، زنگ خانه به صدا درآمد. در را باز کردم پائولو بود و گفت که تنها هستم و اشکال ندارد پیش تو بیایم. از آنجا که آخر کلاس بود او را به خانه دعوت کردم. لباسی که بر تن او بود، پیراهن تیم اتلچیکو مینیرو از تیم های مطرح شهرشان، بلوریزونچی بود. به محض ورود پائولو به سالن او را به دوست و همکارم معرفی کردم اما همکار دانشگاهی من به محض دیدن پیراهن پائولو گفت اتلچیکو و با شصت دستش علامت بدی را به او نشان داد. پائولو با دیدن این حرکت عصبانی شد و هر دو با گفتن حرفهایی که خیلی از آن را نمی فهمیدم، بطرف هم رفتند و من متوجه شدم که موضوع پیراهن و تیم پائولو است. پائولو هم با گفتن فلامینگو صدای خاصی از دهانش درآورد، به این معنا که فلامینگو هیچ است. اوضاع داشت خرابتر می شد که من بلافاصله بطرف آنها رفتم و هر دو را به آرامش دعوت کردم.

حال تصور کن یک استاد دانشگاه با یک کارمند عالیرتبه بانک بر سر فوتبال بحثشان شده بود و تا هم اینک من در شهر برازیلیا هیچ دعوایی در محیط کار، خیابان، فروشگاه، در رانندگی و جای دیگری ندیده ام اما وقتی پای فوتبال به میان می آید، تعصبات شدید، برخورد هم ایجاد می کند.

در هر شهری که تیم فوتبال وجود دارد، برای مسابقات و به ویژه مسابقات مهم بیشتر گنجایش استادیوم از تماشاچی پر می شود. با شروع مسابقه، تشویق و هیجان شروع می شود و معمولاً نماد هر باشگاهی دارای شکل خاصی است و چند نفر، خود را به شکل آن نماد درآورده، تماشاچیان را به تشویق تیمشان دعوت می کنند. در شهر بلوریزونچی در ایالت میناس دو تیم اصلی وجود دارد. اتلچیکو و کروزیرو. نماد تیم اتلچیکو یک خروس بزرگ است. با شروع بازی چند نفر که خود را به شکل خروس در آورده بودند، یک آن آرامش ندارند، دایم با بی قراری و دویدن و بالا و پایین پریدن و هیجان زیاد، تماشاچیان را به تشویق کردن تحریک می کردند و انسان بی اختیار با دیدن ورج و وُورجه رفتن آنها دچار هیجان شده و تیم را تشویق می کند. استادیوم شهر بلوریزونچی دومین استادیوم بزرگ برزیل است. معمولاً هر تیمی دارای سرود خاصی است که در موقع بازی، تماشاچیان دسته جمعی آن سرود را می خوانند که بسیار زیبا و با شکوه است.

در برزیل در شهرهای بزرگ معمولاً یک تا سه استادیوم وجود دارد اما هیچکدام از این ورزشگاهها به پای ماراکانا نمی رسد. به واقع ماراکانا در زمانی که بیش از نیمی از صندلی های آن پر شده است تماشاییست حال اگر استادیوم تقریباً پر شده باشد که خیلی عالی است. گنجایش ماراکانا 180 هزار نفر است اما با تصمیم فیفا تنها از 150 هزار صندلی استفاده می شود و همیشه یک گوشه آن خالیست. ماراکانای پر از تماشاچی را باید یکی از عجایب تجمع انسانی دانست. تماشاچی تازه وارد به این ورزشگاه با سه حالت مواجه می شود. ابتدا انسان دچار بهت می شود از جمعیت، صندلی ها، سرو صدای مردم و صدای چندین طبل در قسمتهای مختلف، به مانند زمان حمله سامورایی ها در فیلم های کوروساوار و صدای طبلی که آنها در می آورند. این صداها با هوای مرطوب ریو و نورافکن های بزرگ و متعدد، گرمای خاصی را بوجود می آورد و اگر هم هوا گرم نباشد، دیدن اینهمه جمعیت و سر و صدای آنها هر کسی را گرم می کند و به همین دلیل بیش از نود درصد مردان پیراهن خود را درآورده و از بالا تنه برهنه هستند و البته عموماً شلوارک به پا دارند.

دومین حالت پس از بهت هیجان شدید است، این سرو صداها انسان را از خود بیخود می کند و به شدت هیجان زده می شود و بالاخره تنها پس از چند دقیقه حضور در ورزشگاه و دیدن شور و هیجان مردم و صداهای ممتد طبل ها انسان دچار جنون می شود و مانند دیگران آرام و قرار ندارد و با گروههای مختلف مردمی برای تشویق همراه می گردد. به نظر من اگر کسی به دیدن بازی معروفی و با جمعیت زیاد برود و دچار هیجان نشود مشکل دارد. البته به توصیه مسئول تور، ما در مکان خاص تماشاچیان گردشگر رفتیم و معمولاً گردشگران با تماشاچیان چندان همراه نمی شوند مگر آنکه با یکی از دوستان برزیلی و آنهم اهل ریو به استادیوم بروند. در محل صندلی ما از تشویق خبری نبود اما بهتر بود زیرا که در جایی بود که بر قسمت های مختلف اشراف داشت و همه جا را بخوبی می دیدم، یعنی برای تماشای بهتر و تحقیق در مورد رفتار تماشاچیان در بهترین جا نشسته بودم.

تماشاچیان از حدود دو ساعت پیش از بازی به ورزشگاه می آیند و از آن زمان سر و صدا و صدای طبل آغاز می شود و وقتی بازی شروع می شود، صداها بسیار بیشتر می شود حال اگر تیم مورد علاقه شان گل زد که دیگر هیچ کس سر از پا نمی شناسد و این شامل همه است و دختر و پسر و زن و مرد نمی شناسد. انواع فشفشه های رنگی و ترقه هایی که خطر چندانی ندارد اما بسیار گوش آزار است و زیباتر حرکت دادن پیراهن هایی است که از تن درآورده اند و اکثر پیراهن ها، پیراهن همان تیم است و سپس کمی آرام شده برای حدود ده دقیقه سرود خاص آن تیم خوانده می شود که در نظر من این بخش زیباترین و هیجان انگیزترین بخش تشویق تماشاچیان است. اگر تیمشان در پایان بازی پیروز شود در خروج از استادیوم و در خیابان و در اتوبوس ها و ماشین ها همچنان سرود خاص خوانده می شود. همچنین در ورزشگاه در صورت برتری تیمشان مقابل حریف کمتر کسی به تیم مقابل و بازیکنان آن توهین می کند و در عوض اگر یکی از آنها شوت زیبایی زد و یا حرکت جالبی کرد او را تشویق می کنند و من این روحیه را در دو بازی مهم در دو ورزشگاه مهم برزیل دیدم. در برزیل اوج تعصبات در بازی های باشگاهی درون قاره ای است و بیش از همه زمانی که یک تیم برزیلی با یک تیم آرژانتینی بازی دارد، تعصب دیده می شود و بروز هر گونه حادثه ای قابل پیش بینی است، مخصوصاً زمانی که تیم برزیلی شکست بخورد

دور تا دور استادیوم را فروشندگان بساط چین به فروش پیراهن، شال، پرچم و کلاه مشغولند. این پیراهن ها اصلی نبوده و ارزان است بین 10 تا 20 رئال اما پیراهن های اصلی تیم ها بسیار گران است، تنها در فروشگاههای معتبر یافت می شود و قیمت آن بالاتر از 120 رئال است و یکدست لباس کامل یک تیم نزدیک به 250 رئال است.

در طی چند دهه اخیر در برزیل غیر از فوتبال زمین چمن، فوتبال سالنی و فوتبال ساحلی نیز طرفداران زیادی پیدا کرده است. در سفر به یکی از شهرهای اطراف برازیلیا، از داخل ماشین جمعیت زیادی را که بر روی جایگاه نشسته بودند، دیدم. سر و صدای زیادی بود. از دوستم خواهش کردم تا بایستد و هر دو برای دیدن این شلوغی و ازدحام به آنجا رفتیم. مسابقه فوتبال ساحلی بود. البته آن شهر ساحلی نبود و شن ساحل را به آنجا آورده و زمین درست می کنند، مانند زمین ساحلی محله ما.

در برزیل مدارس فوتبال متعددی وجود دارد که پسران و دختران را از سنین 6 سالگی تعلیم می دهند. مداراس دارای مربیان متعدد برای سنین مختلف و همراه با نظم و آموزش خاصی است. در برازیلیا به چند مدرسه سری زدم. برایم بسیار جالب بود که در کنار آموزش تکنیک های فردی و در مراحل بالاتر تاکتیک، مستقیم و غیر مستقیم به ارتقا ظرفیت روانی بچه ها توجه زیادی می شود و به همین دلیل است که بازیکن برزیلی در هر شرایطی خود را برنده می داند و برای همین سن شکوفایی بازیکنان بین 15 تا 18 سالگی است. آنقدر به بچه ها می گویند تو می توانی، تو برنده ای، گل بزن، خوب است و آفرین که تک بودن و بی رقیب بودن را در وجود او تزریق می کنند.

هر ساله در دو یا سه نوبت گروههای استعداد یاب از تیم های بزرگ به برازیلیا می آیند و در چند روز مسابقاتی را برگزار می کنند و در طی دو آزمون، نوجوانان با استعداد را شناسایی می کنند. بازیکنانی چون لوسیو و کاکا که اهل برازیلیا هستند، همین گونه کشف شدند. کارکشته ترین و با تجربه ترین افراد اهل فوتبال در برزیل، استعداد یاب ها هستند و البته باشگاهها همه گونه امکاناتی را در اختیار آنها قرار داده اند.

اکثر فوتبالیست های معروف برزیل که دارای ثروت زیادی هستند، در سان پائولو و بیش از همه در ریو زندگی می کنند، چنانکه بیشتر پنت هاوس های آپارتمان های مجلل روبروی ساحل کاپاکانا به این افراد تعلق دارد. روماریو، رونالدو و دیگران.

خاستگاه اصلی بیشتر فوتبالیست ها و حتی فوتبالیست های مشهور از فبلاها است. فبلاها مناطق بسیار خاص فقیر نشین در شهرهای بزرگ است. بچه های این مناطق از صبح مشغول بازی در زمین های خاکی و نامرغوب هستند. از خصلت زیبای برخی از این فوتبالیست ها پس از شهرت یافتن، کمک کردن به محله خود است و اینک در بین فوتبالیست های معروف این عمل بصورت سنت درآمده است چنانکه کافو کاپیتان سابق تیم ملی برزیل بخش بزرگی از محله خود را با کمک شهرداری منطقه تخریب کرده و با ساختن آپارتمان های شیک آنها را در اختیار هم محله ای هایش گذاشت و یا رونالدینیو که بیمارستان مجهزی برای کودکان سرطانی ساخته است و یا کاکا که هرساله کمک زیادی به کلیسای محل زندگی خود می کند و البته کاکا از معدود فوتبالیست هایی است که از خانواده ای با وضع مالی خوب برخوردار بوده است.      

پنج شنبه 23 خرداد سال 1387

به صنایع دستی شیراز می رسیم. هنرهایی مظلوم و کمتر شناخته شده و از آن فراتر هنرمندانی مظلومتر که گاه زندگی و هستی خود را در پای خلق اثری می گذارند و همچنان گم نام هستند.

صنایع دستی دارای تنوع زیادی است که در بیشتر رشته ها هنرمندان شیرازی بسیار سرآمد و ماهر هستند. صنایع دستی را براساس مصالح اصلی و کاربرد و شیوه تهیه می توان اینگونه تقسیم بندی کرد.

آثار چوبی که در آن مصالح اصلی چوب است. این صنایع عبارتند از منبت کاری، گره چینی، خاتم کاری، معرق، خراطی، مشبک، ساخت ساز، جوک کاری و پیکرتراشی.

در تمامی این نوع از صنایع، استادکاران خوبی در شیراز به کار و آموزش مشغولند اما در این میان هنرهای خاتم کاری و گره چینی در شیراز شاخص هستند و در ایران نمونه اند. خاتم کاری در شیراز دارای سبک خاصی است و هنرمندان شیرازی از مصالح خاصی استفاده می کنند که در دیگر شهرها بکار نمی رود از جمله اینکه از استخوان شتر استفاده می شود در حالی که در شهرهای دیگر و از جمله اصفهان بجای استخوان از پلاستیک استفاده می شود. البته تنها رقیب شیراز در این هنر اصفهان است اما پیشینه و ارزش کار هنرمندان خاتم کار شیراز به مراتب بیشتر و بهتر از اصفهان است. در هنر منبت کاری، شهرستان آباده در فارس و ایران جایگاه خاصی دارد.

گره چینی چوب شیراز نیز در ایران نمونه است و رقیبی ندارد. در شهرهای دیگر برای چسباندن تکه های چوب به هم از چسب چوب استفاده می شود اما هنرمندان گره چین شیرازی با استفاده از فاق و زبون تکه ها را بهم وصل می کنند و در این هنر از چسب و از میخ استفاده نمی شود. ویژگی دیگر در هنر گره چینی شیراز، طرح های آن است. طرح شمسه داوودی و انواع طرح های دیگر به هنر هندسه، طراحی و بیش از همه ظرافت و دقت خاصی نیاز دارد که کار هر کسی نیست. طرح گره چینی در شهرهای دیگر بسیار ساده و حتی می توان گفت ابتدایی است.

این دو هنر در شیراز دارای پیشینه کهنی است اما یکی دو دهه است که نجاران خوب و هنرمند شیرازی در ساخت سازهایی چون سه تار، دوتار( تنبور) و سنتور نیز در بین سازنده های ساز در ایران جایگاه خاصی داشته نام خوبی برای خود دست و پا کرده اند.

دومین نوع هنرهای دستی در شیراز، به تزیینات خانه مربوط می شود. هنرهایی چون آیینه کاری، گچبری، کاشی هفت رنگ، کاشی معرق، حجاری، مقرنس، مرجووک کاری و غیره. در گذشته هنرمندان شیراز در تمامی این رشته ها بسیار سرآمد بودند اما با تغییر نوع مصالح و به ویژه معماری خانه ها برخی از این هنرها فراموش شد و یا در اثر استقبال اندک، هنرمندان آن به شهرهای دیگر مهاجرت کرده و یا به هنر دیگری روی آوردند. بهترین نشانه وجود این هنر در شیراز آثار هنری به جای مانده است همچون آیینه کاری ها، گچبری ها و مرجووک کاری های بجای مانده در بناهای نارنجستان قوام و خانه زینت الملک و دیگر اماکن تاریخی. در این میان چند هنر شاخص شیراز بوده و در هنر ایران جایگاه خاصی دارد. اول کاشی هفت رنگ است. کاشی هفت رنگ در شیراز دارای سبک و مکتب خاصی است و تا کنون هنرمندان دیگر شهرها موفق به انجام آن نشده اند. بهترین نمونه کاشی هفت رنگ در هنر شیراز کاشی های مسجد نصیرالملک است که در ایران بی نظیر است. این کاشی ها در رنگ، طرح، نقش و اجرا بی مانند هستند. به کار رفتن طلا برای ایجاد رنگ سرخ در گل صد تومانی در این کاشی ها یک شاهکار به حساب می آید.

مَرجوُوَک کاری با این زیبایی نیز در کمتر شهری مشاهده می شود. مرجووک نقاشی بر روی سقف است. این نقاشی ها در نقش و طرح بسیار با ارزش است. از بهترین نمونه ها در این مورد نارنجستان قوام است.

سومین نوع هنر دستی فلزکاری است. فلزکاری شامل قلمزنی، نقره کاری، دواتگری، مسگری، قفل سازی، مشبک و حتی ساخت اسلحه سرد در اندازه های مختلف با نام چاقو سازی و شمشیر سازی است. این هنرها نیز تا پایان دوره قاجار در شیراز شاخص بوده اند که با تغییر نوع زندگی و ورود وسایل جدید و دکوراسیون جدید بسیاری از آنها فراموش شدند. در میان این هنرها، قلمزنی، نقره کاری و مسگری شیراز هنرهای با ارزش این شهر بشمار می رفتند. در قلمزنی آثار زیبایی به جای مانده است. در نقره کاری پس از نقره کاران صابئی در اهواز، نقره کاری شیراز بهترین بود، اما متاسفانه این هنر نیز فراموش شد. هم اینک نیز هنوز نقره کاری قوم صابئی یا یحیویون در اهواز بهترین است و تا کنون کسی به فن آوری سیاه قلم آنها در نقره پی نبرده است. مسگری نیز قربانی ورود ظروف و ابزار جدید شد. در ایران در کرمان، اصفهان و شیراز مسگری رواج داشته است اما مسگری شیراز جایگاه بالاتری داشته است. اینک تنها چند کارگاه مسگری در شیراز وجود دارد و اینهم به دلیل استقبال دوباره مردم از مس و به ویژه در دکور و تزیین خانه است.

چهارمین نوع هنر دستی، هنر کتاب آرایی است. چنانکه در بحث هنرهای زیبا  گفتم، شیراز در هنر کتاب آرایی در سه موضوع تصویر، تذهیب و تجلید در ایران بسیار شاخص بوده است تا آنجا که به عنوان مکتب نگارگری و کتاب آرایی خاصی شناخته شده است. اینک متاسفانه به این هنرها کمتر توجه می شود.

پنجمین نوع هنر مربوط به چرم سازی است. چرم سازی یا سرٌاجی در شیراز پیشینه ای بسیار کهن دارد و هنوز هم از بازمانده های راسته بازار وکیل راسته چرم دوزها است. معمولاً از چرم برای ساخت زین و یراق استفاده می شد اما اکنون کیف و برخی محصولات چرمی جایگزین آن شده است. در سطح پایینتر و کاربرد عام، دولچه دوزی اهمیت زیادی داشت. از این دولچه ها برای خنک کردن و نگهداری آب استفاده می شد. دولچه ها را در سایه و در مسیر باد در طاقچه ها می گذاشتند و آب درون آن خنک می شد. اینک در شیراز از دولچه برای دکور خانه استفاده می شود و تنها در بازار کازرون دولچه دوزی هنوز رونق دارد.

ششمین نوع از هنر دستی مربوط به کفش می شد. در قدیم ساخت دو نوع کفش بسیار رایج بود. اول ملکی و دوم گیوه. ملکی را بیشتر روستاییان و کارگران استفاده می کردند و در جامعه شهری نیز برای کارهای روزمره استفاده می شد اما در کل نسبت به گیوه از ارزش کمتری برخوردار بود. ارزش گیوه به دلیل کف آن و رویه آن بود. کف گیوه را شیوه می گفتند و در برخی از شهرها از جمله آباده در گذشته راسته شیوه کش ها وجود داشت. سالها پیش برای تحقیق در مورد صنایع دستی آباده به این شهر سفر کردم و اطلاعات خوبی در این مورد بدست آوردم.

جنس شیوه از پارچه بود. پارچه های اضافی را کوبیده و با دوخت آن با درفش یا دروش کفی کفش تهیه می کردند. این نوع گیوه در تابستان استفاده می شد و بسیار خنک بود. نوع دوم از گیوه با استفاده از چرم برای کف گیوه بود. در کف ملکی از لاستیک استفاده می شد.

در گذشته راسته ای در بازار وکیل برای ساخت این نوع کفش وجود داشت اما اینک به دلیل استفاده از کفش های جدید ساخت این نوع کفش رایج نیست و تنها یک مغازه در اردو بازار به ساخت گیوه و ملکی مشغول است.

شیشه گری نوع بعدی هنرهای دستی در شیراز بوده است. در گذشته شیراز از مراکز مهم شیشه گری به شمار می رفت و هنوز هم افراد کهنسال کارگاههای شیشه گری در محلی که هنوز نام شیشه گری دارد را به خاطر دارند. پیش از ساخت بطری های پلاستیکی استفاده از شیشه بسیار رایج بود. شیرازیان اهل دل به تهیه انواع ترشی ها، مرباجات و سرکه و شیره و آب لیمو و آب غوره و نگهداری آنها در جای خاصی در خانه اهمیت زیادی می دادند و همه این خوراکی ها در انواع ظروف شیشه ای نگهداری می شد و به همین دلیل کارگاههای شیشه گری رونق زیادی داشت. انواع قرابه ها، شیشه ها، تنگ ها و حتی ظروف زینتی در شیراز ساخته می شد.

سفالگری نیز در شیراز جایگاه خاصی داشته، بسیار پر رونق بود. در شیراز کارگاههای متعدد سفالی وجود داشت و من در خاطر دارم که تا همین ده، پانزده سال پیش در میدانی که به میدان کوزه گری معروف است تعدادی کارگاه مشغول فعالیت بودند و سفال های زیبایی در طرح ها و نقش ها و ظروف مختلف از حصین گل گرفته تا کاسه و کوزه را می ساختند اما اینک همین چند مغازه موجود سفال های خود را از همدان به شیراز آورده و به فروش می رسانند.

آخرین نوع از هنرهای دستی شیراز بسیار معروف است، آنچه که به آن دست بافته می گوییم و البته نوع دیگری نیز از هنر دستی وجود دارد که دست دوخته می شود که به آن دست دوخته یا دست دوزها می گویند و این دو، دو نوع جدا از هم هستند.

دست بافته های شیراز در گذشته جایگاه خاصی در هنر ایران داشتند اما اکنون هنرمندان این رشته ها در شهرمان تعدادشان بسیار اندک است. یک دلیل اصلی از رونق افتادن این هنر در شیراز آن است که هنرمندان آن را بیشتر عشایر تشکیل می دهند. در نتیجه این هنرها در بین زنان و دختران عشایر فارس و به ویژه زنان ترک قشقایی رایج است. قالی، جاجیم، گلیم، چنته، حصیر و زیلو بافی از انواع این هنرها است.

از بهترین دست بافته ها در شیراز قدیم متعلق به زنان ابیوردی یا در گویش شیرازی بولوردی بود. قالی های زنان ترک ابیوردی بیشتر در اندازه های کوچک و به ویژه یک گزی بافته می شد و این گز با متر تفاوت دارد و هنوز هم در صنعت و هنر فرشبافی در شیراز و فارس اصطلاح و واحد اندازه گیری گز برای فرش های محلی رایج است. هر گَز 104 سانتی متر است و قالی یک گَز و نیم یعنی طول آن 156 سانتی متر است. معمولاً طول قالی یک و نیم برابر عرض آن است و البته به دلیل دارهای مختلف و معمولاً خوابیده در شیراز اندازه قالی ها بسیار متنوع است. این قالی های بولوردی بسیار محکم و در عین حال ریزباف بود. متاسفانه دیگر هنر فرشبافی در این محل وجود ندارد و حتی قالی های گذشته نیز تعدادشان بسیار اندک است.

اما دست دوزها در شیراز رونق بیشتری داشت زیرا که هنرمندان آن را دختران و زنان شیرازی تشکیل می دادند و حتی یکی از راسته های مهم بازار وکیل به این هنر تعلق داشت. راسته علاقه بندان. این هنرها شامل نقش دوزی، یلمه دوزی، گلدوزی، چشمه دوزی، سکه دوزی، سوزن دوزی، توردوزی، ابریشم دوزی، قیطون دوزی، قلاب دوزی و گلابتون دوزی است. البته علاقه تنها نوارهای خاصی بود که دور لباس های گران دوخته می شد اما بیشتر این کارهای هنری در راسته علاقه بندها فروخته می شد.

در شیراز هنرهای دستی دیگری نیز وجود داشت که اهمیت آن به اندازه این هنرها نبود از جمله هنر ساخت زیور آلات و یا نمدمالی.

خوشبختانه در طی دو دهه گذشته مرکز صنایع دستی در احیای این هنرهای فراموش شده فعالیت های خوب و با ارزشی انجام داده است و نتیجه آن ظهور هنرمندان جوانی است که آینده خوبی داشته و انشااله حافظ این هنرهای اصیل و با ارزش و در عین حال مردمی خواهند بود.  

*                                      *                                     *

پسرم علیرضا، امروز می خواهم برایت از دانشگاه برازیلیا بگویم. در برزیل چند دانشگاه از اعتبار بالایی برخوردار است. بزرگترین و معتبرترین دانشگاه برزیل، دانشگاه سان پائولو است. دوم دانشگاه میناس در بلوریزونچی و سوم دانشگاه برازیلیا، اما از آنجا که این دانشگاه در پایتخت قرار دارد، دولت فدرال به آن توجه زیادی دارد و به همین دلیل چند گروه در این دانشگاه از بهترین گروههای دانشگاهی در برزیل است. در علوم انسانی دانشگاه برازیلیا به سه رشته توجه زیادی دارد و در برزیل حرف اول را می زند. اول رشته روابط بین الملل، دوم رشته زبانهای خارجی و سوم رشته مردم شناسی و در رشته های دیگر اعتبار رشته دندانپزشکی بسیار زیاد است. البته در رشته های دیگر نیز، دانشگاه برازیلیا جز چند دانشگاه رتبه اول است، در نتیجه در طی یک دهه اخیر برخی برآنند که دانشگاه برازیلیا در برزیل بهترین است اما در مقابل عده ای نیز به دلیل قدمت و پیشینه دانشگاه سان پائولو آن را بهتر می دانند. همچنین بین المللی و دو زبانه بودن دانشگاه برازیلیا نیز یکی از عوامل برتری آن است و دانشجویان خارجی در آن بیش از دانشگاههای دیگر است.

ساختمان دانشگاه برازیلیا با تمامی دانشگاههای برزیل تفاوت دارد و همسو با دیگر اماکن شهر برازیلیا دارای طرحی خاص و مدرن است تا آنجا که در یونسکو به ثبت جهانی رسیده است.

دانشگاه از کمپ های متعددی تشکیل شده است اما مهمترین ساختمان دانشگاه که با طرحی جدید ایجاد شده، ساختمان مرکزی است که غیر از بخش مدیریت، گروههای دانشگاهی به ویژه اکثر رشته های علوم انسانی در آنجا قرار دارند.

طرح کلی دانشگاه به صورت دو هلال ناقص است. هلال اول دارای دو دروازه اصلی رو به خیابان اصلی است اما از دو سر آن نیز می توان وارد فضای بین دو هلال شد. هلال دوم با هلال اول حدود پنجاه متر فاصله دارد و هلال دوم تنها دارای یک دروازه است.

در خارج از هلال اول دو محوطه بسیار بزرگ پارکینگ قرار دارد که ظرفیت آن حدود هشتصد ماشین است. پیش از رسیدن به هلال نیز ساختمان های دیگر دانشگاه قرار دارد که برخی مربوط به امور اداری و برخی شامل دانشکده ها و کلاس ها می شود. همچنین در خارج از محوطه در فاصله بین دو دروازه رستوران دانشگاه می باشد. این رستوران دارای سه طبقه است. طبقه اول برای استراحت دانشجویان و خرید ژتون غذا. طبقه دوم رستوران غذاهای گوشتی و طبقه سوم رستوران غذاهای گیاهی. استقبال دانشجویان از غذاهای گیاهی بیشتر بوده و معمولاً گرانتر است.

دانشگاه در حد فاصل دو خیابان L1  و L2 قرار دارد و تنها دانشکده تربیت بدنی بین بزرگراه L2 و دریاچه است.

در بین دو هلال فضای سبز، گل کاری و صندلی های سیمانی برای نشستن دانشجویان تعبیه شده است. هر هلال به سه طبقه تقسیم می شود. طبقه زیر زمین، طبقه همکف و طبقه اول. در زیر زمین برخی گروهها، تعدادی سالن کوچک، رستوران خصوصی و تعدادی کلاس قرار دارد. طبقه همکف به حیاط متصل است. تعدادی آزمایشگاه، کلاس و از همه جالبتر اتاق های مخصوص مطالعه و استراحت دانشجویان در این طبقه است. در این اتاق های بزرگ میزهای بیلیارد و فوتبال دستی و حتی هجی برای استراحت دیده می شود. این اتاق ها همیشه مملو از دانشجوی پسر و دختر است.

طبقه اول بیشتر از هر جا به گروهها تعلق دارد. گروه زبان های خارجی، مردم شناسی و تاریخ در این طبقه است. در این طبقه راهروی سرتاسری قرار دارد و از آنجا که طول هلال بیش از یک کیلومتر است، این راهرو بسیار دراز است. کلاس های من در آخر راهرو است و دفتر کار من در بخش زبانهای خارجی در نزدیک دروازه دوم و برای رفتن به کلاس باید نزدیک به یک کیلومتر در راهرو پیاده روی کرد.

در این طبقه غیر از گروهها، تعدادی کلاس و همچنین اتاق مطالعه و استراحت دانشجویان قرار دارد. برخی از این اتاق ها کوچک و برخی بزرگ است و این به اهمیت بخش و تعداد دانشجویان آن بستگی دارد. از بخت بد من اتاق دانشجویان گروه زبانهای خارجی بزرگترین اتاق دانشجویی و دقیقاً چسبیده به اتاق کار من است و به همین دلیل کار کردن در آن بسیار سخت و گاهی غیر ممکن است، زیرا که همیشه تعدادی دانشجو با سر و صدای زیادی در این اتاق جمع می شوند. آنها همه کار می کنند جز استراحت و مطالعه. آواز می خوانند، ساز می زنند، داد و فریاد می کنند، دخترها جیغ می کشند و از همه بدتر دود سیگارشان که وارد اتاق من می شود، موجب آزار من است. چند بار به آندریا گفتم و او هم ناراحت است و به آنها می گوید اما آرامش آنها از ده دقیقه تجاوز نمی کند و دوباره سر و صدا و حرف زدنهای مکرر و خنده های قطع نشدنی که من با همه دوست داشتن خنده و شادی از خنده آنها کلافه می شوم.

یکبار که صدای موسیقی آنها بلند بود، چند بار به دیوار نازک بین خود و آنها مشت زدم اما هیچ اثر نکرد و منهم صدای آواز بنان را که در حال شنیدن آن بودم بلند کردم. بین ما نوعی رقابت و مسابقه ایجاد شده بود. صدا آنقدر بلند شد که با همه علاقه به صدای ماندگار بنان دیگر تحمل شنیدن آن را نداشتم و به کنار در اتاق رفتم. ده دقیقه بعد صدای مشتی از آن طرف آمد که نشانی از آتش بس داشت و به دنبال آن صدایشان کم شد و منهم صدای ضبط کامپیوتر را کم کردم اما این اولین و آخرین پیروزی من بر دانشجویان پر سر و صدا بود زیرا که آنها هرگز یک گروه خاص نیستند. دانشجویان عوض می شوند و از آنجا که اتاق بزرگ است، دوستانشان را با خود می آورند اما در این بین صدای تند و ریز یک دختر برایم سوهان روح شده بود. خیلی حرف می زد و در تن صدایش مانند صفحه ای که دارای خش باشد، گوش خراش بود. برخی اوقات در بین حرف دیگران هم می پرید و به مانند راننده ای که تحمل رانندگی دیگران را ندارد، خود فرمان را بدست می گرفت و بقیه ساکت می شدند. بسیاری از اوقات کنجکاو می شدم که به اتاق آنها رفته این دختر را ببینم. دوست داشتم بدانم این صدا از چه هیکل و شمایلی است و بارها در ذهنم صورت ها و هیکل های متفاوتی را ترسیم می کردم. بالاخره یکبار از اتاق بیرون آمده، فاصله راهرو درون بخش و راهرو بیرونی را دور زدم تا به اتاق آنها برسم و چنین کردم. بالاخره به نتیجه تحقیق رسیدم. برعکس تصوراتم که او را همچون صدایش ریز نقش و لاغر تصور کرده بودم با دختری بسیار چاق و بدقواره روبرو شدم، تا آنجا که دلم برای چاقی زیادش سوخت.

در نهایت با صحبت با چند گروه مختلف دیدم که حریف این صداها نمی شوم و با هم به توافق رسیدیم که آنها لااقل سیگارشان را بیرون از اتاق بکشند تا دود آن به اتاق من نیاید. منهم برای مطالعه برخی اوقات چمن سبز و زیبای بیرون محوطه را بر اتاق ترجیح می دادم. 

  دوشنبه 27 خرداد سال 1387

پسرم علیرضا یکی از موضوعات مهم فرهنگی در هر جامعه ای ادبیات آن است. ادبیات به واقع بازتاب رفتارهای فردی و اجتماعی ماست، بیانگر آداب و رسوم و سنن، دل خوشی ها، نگرانی ها و دغدغه های ماست تا آنجا که بررسی ادبیات هر جامعه ای به شناخت آن جامعه کمک زیادی می کند. پیش از این در مورد بزرگانی چون سعدی برایت سخن گفته ام. سعدی و حافظ نه تنها افتخار شهر ما بلکه افتخار سرزمین مقدس ما هستند. اشعار آنان تنها بازتاب و بیانگر جامعه ایرانی در آن دوره نیست بلکه دارای آموزه های غنی بشری برای جهانی آباد و به دور از خشم و ریا و کینه و حسادت است و به همین روی است که اشعار آنها جهانی شده است.

آثار سعدی و حافظ و خیل عظیم شاعران و نویسندگان کوچک و بزرگ ایرانی همه نشان دهنده ادبیات مکتوب سرزمین ما هستند اما ادبیات تنها ادبیات مکتوب را شامل نمی شود و در کنار آن ادبیات شفاهی نیز اهمیت خاصی دارد. از آنجا که در دوره دبیرستان در مورد ادبیات ایران و تاریخ ادبیات مطالبی را خوانده ای و من نیز پیش از این اشاره ای داشته ام در اینجا قصدم آن است که برایت از ادبیات شفاهی سخن بگویم موضوعی که با همه اهمیت آن کمتر به آن توجه شده است.

ادبیات مکتوب و به گفته ای ادبیات رسمی همین آثاری است که به دست ما رسیده است. شاعران و ادیبان آن را خلق کرده اند و آنها را در کتابخانه ها می بینیم. این ادبیات دارای انواعی است و معمولاً براساس نوع نوشتار و موضوع، آنها را تقسیم بندی می کنند. مهمترین تقسیم بندی را حتماً می دانی، آثار منظوم و آثار منثور. آثاری که به نظم خلق شده اند یعنی شعر و آثاری که به نثر نوشته شده اند، انواع داستان و دیگر نثرها مانند منشات.

از نظر موضوع، محققان، انواع ادبی را بر این اساس تقسیم بندی کرده اند که بیشتر منظور انواع ادب منظوم است. ادب حماسی، ادب غنایی، ادب حکمی، ادب عرفانی و غیره. اما ادبیات شفاهی موضوع دیگریست. این نوع از ادبیات در طول تاریخ به صورت مکتوب ثبت نشده است بلکه برای قرنها در سینه مردم جای داشته و از طریق سینه به سینه انتقال یافته است. اگر خلق، حفظ و استفاده از ادبیات مکتوب به داشتن سواد نیاز داشته است اما ادبیات شفاهی به سواد و خط و کتابت نیاز نداشته است و در نتیجه در سطح بیشتری از جامعه کاربرد داشته است. همین کاربرد همگانی و استفاده جمعی و عدم نیاز به داشتن سواد موجب شده تا در طول تاریخ ماندگاری و حفظ آن بیشتر از ادبیات مکتوب باشد و در کوران حوادث کمتر دچار آسیب شود اما در طی قرن اخیر با رشد سواد مردم در خواندن و نوشتن، ادبیات مکتوب گسترش و استقبال بیشتری یافت و به همین میزان ادبیات شفاهی ما که بسیار غنی و ارزشمند است مورد بی مهری و بی توجهی قرار گرفت، چنانکه حتی برخی به غلط این آثار را بی ارزش و یا خرافاتی و به دور از علم و اندیشه دانستند و این بی مهری و بدگمانی و بی علمی ضربه زیادی بر ادبیات شفاهی وارد کرد. خوشبختانه در عرصه ادبیات، بزرگ مردانی چون صادق هدایت با اهمیت دادن به فرهنگ عامه و تحقیق و گردآوری مباحث آن، راه تحقیق در این موضوع را هموار کردند. در جامعه ادبی ایران صادق هدایت را بیشتر به عنوان نویسنده می شناسند و برخی از ناآگاهان که با عدم درک صحیح از کتاب بوف کور ، بر این نویسنده می تازند. ما با زندگی و نحوه مرگ صادق هدایت کاری نداریم. آنچه مهم است این است که صادق هدایت در زمانه ای که زندگی می کرد هیچکس به موضوع فرهنگ عامه آگاهی نداشت و یا اگر بودند افرادی که به جمع آوری و حفظ این آثار علاقه داشتند، اطلاعات علمی آنها بسیار اندک بود، روش تحقیق در این باره را نمی دانستند و اصولاً فکر نمی کردند که فرهنگ عامه از موضوعات علمی و ادبی مهم است. بهرحال صادق هدایت از نخستین افرادی است که جز تبحر در نویسندگی و تاثیر گذاری عمیق بر ادبیات داستانی از محققانی است که به روش علمی، در مورد فرهنگ عامه تحقیق کرد و آثار باارزشی از خود به یادگار گذاشت.

پس از صادق هدایت فرهنگ عامه مورد توجه محققان و ادیبان قرار گرفت و به صورت تخصصی موضوعات آن تقسیم بندی شد. این موضوعات شامل قصه، متل، ضرب المثل، لالایی، ترانه، چیستان و غیره می شود و به زودی با راه اندازی اداره فرهنگ عامه برخی از این موضوعات خود به موضوعات فرعی و جزیی تقسیم شد از جمله ترانه ها که به انواع ترانه های محلی با کارکردهای مختلف تقسیم شد مثلاً تصنیف گونه ای از ترانه مردمی است و یا واسونک گونه دیگر که در رده ترانه ها قرار دارند.

با اینحال به دلیل نبود متخصصان زبده و از آن مهمتر رشته ای در دانشگاه، این تحقیقات بیشتر از سر ذوق و عشق محققان به آن بود و نتیجه آن شد که برخی از موضوعات فرهنگ عامه همچنان بی توجه ماند و در مقابل به برخی از موضوعات توجه بیشتری شد. بهترین نمونه در این مورد قصه های ایرانی است. از جمله بزرگانی که برای حفظ و نگهداری قصه های ایرانی زحمت زیادی کشید مرحوم انجوی شیرازی است. انجوی با پشتکار و صبر و بردباری بسیاری از قصه های ایرانی را گردآوری کرد و از آن مهمتر در بسیاری از شهرهای ایران علاقمندان را به گردآوری قصه ها تشویق نمود. حاصل این تلاش ها جمع آوری تعداد زیادی قصه و تربیت و شناسایی علاقمندان به این موضوع بود. در شیراز خودمان دوست بسیار عزیزم جناب آقای ابوالقاسم فقیری قصه های زیادی از مردم فارس و شیراز را جمع آوری کرد و به صورت کتاب و یا با چاپ در روزنامه های محلی شیراز در اختیار علاقمندان قرار داد.

آقای فقیری هم در زمینه فرهنگ عامه شیراز تحقیقات خوبی کرده است و هم خود در قصه نویسی دستی توانا دارد و به خاطر دارم که در اوایل انقلاب برای مدتی در کلاسهای قصه نویسی ایشان شرکت کرده و شاگردی می کردم. دوست خوبم و محقق بزرگوار جناب آقای عبدالرحیم ثابت نیز در آن کلاس بودند و ما هر دو داستان می نوشتیم و برای استاد می خواندیم و این آقای ثابت نسبت به من داستانهای زیباتر و قوی تری می نوشت و برایم عجیب و سخت بود که چرا بعداً هنر داستان نویسی خود را ادامه نداد.

متاسفانه سرعت پیشرفت فن آوری های جدید به گونه ای است که نسل جوان ما از ادبیات شفاهی و فرهنگ عامه روز به روز دورتر شده و با درگذشت مهمترین منابع ما که کهنسالان قوم هستند این ادبیات غنی شفاهی در حال نابودی بوده و از آنجا که بسیاری از آنها ثبت نشده است، هر روز شاهد فراموش شدن سنتی قدیمی، آدابی زیبا و یا ترانه ای مردمی و در عین حال بسیار پرمعنا هستیم.

پسرم به واقع در ادامه مطلب نمی دانستم از چه چیز شیراز به عنوان بحث فرهنگی برایت بگویم. بسیار خوشحال هستم که شما هفته دیگر به اینجا می آیید و دوره تنهایی من تمام می شود، اما دوست داشتم این نامه نگاری ادامه می یافت و دیشب که فکر می کردم به این نتیجه رسیدم که برای یکی دو نامه باقی مانده از ادبیات شفاهی برایت مطلبی هر چند به اختصار بگویم.  

اول از همه دوست دارم از گویش شیرازی برایت بگویم موضوعی جالب که در عین حال اطلاعات افراد از آن اندک است. در همین جا بگویم که من مجبورم در مواردی از اطلاعات زبانشناسی خود استفاده کنم و ممکن است که برایت خسته کننده باشد و همین جا عذر من را بپذیر.

عموم غیر شیرازی ها که اطلاعاتشان در مورد گویش شیرازی به سفری به شیراز و یا صحبت کردن یک هنرپیشه در نقش یک شیرازی خلاصه می شود، تصور می کنند که گویش شیراز تنها آوردن یک اُ به آخر واژه گان است مانند چراغو و یا کفشو اما این نکته تنها یکی از ویژگی های زبانی در شیراز است که آنهم نیاز به توضیح دارد و بسیاری دلیل آن را نمی دانند. نکته دیگر اینکه برخی از گذشته این گویش بی اطلاع هستند و آن را گویشی جدید و یا ساختگی می دانند. من در اینجا ابتدا به گذشته بازگشته و منابع ادبی گذشته را بررسی کرده، سپس به زمان حال بازمی گردم.

بنا به تحقیقاتی که صورت گرفته و با سند و شواهد زبانشناسی همراه است، گویش شیرازی پیشینه و ریشه ای بسیار کهن دارد و به دوره باستان بر می گردد تا آنجا که می توان از آن به عنوان گویشی خاص در دوره هخامنشیان یاد کرد. در دوره تاریخ زبان میانه، گویش شیرازی به حیات خود ادامه می دهد و این گویش را باید گونه ای از فارسی میانه بدانیم تا آنجا که اطلاق گویش شیرازی میانه اشتباه نیست. بنا به شواهد و نوشته ها و به ویژه اشعار موجود، این گویش تا دوره زندیه به حیات خود ادامه می دهد اما در این دوره با تغییر و تحولات جمعیتی، گویش شیراز دچار تغییر می شود.

در دیوان برخی از شعرای شیرازی اشعاری با گویش شیرازی به دست ما رسیده است. سعدی در بخش مثلثات خود 18 بیت شعر به گویش شیرازی قدیم دارد. پس از وی حافظ در غزلی که به زبان های فارسی و عربی سروده است، دو بیت نیز به گویش شیرازی گفته است.

بوسحاق اطعمه شاعر خوش ذوق و قریحه شیرازی از دیگر بزرگانی است که در دیوان خود به گویش شیرازی شعر گفته است. وی حدود صد بیت شعر به این گویش دارد.

اما بیشترین شعر در مورد گویش شیرازی که به دست ما رسیده است، از دو شاعر شیرازیست که یکی معروف و دیگری کمتر شناخته شده است. شعر قدیمی تر از فردیست به نام شمس که نام دیوانش شمس پُس ناصر است و پُس در زبان فارسی باستان به معنای پسر است. این شاعر و اشعار او را برای نخستین بار مرحوم ماهیار نوابی به جامعه ادبی ایران معرفی کرد. شمس در قرن هشتم زندگی می کرد.

شاعر و عارف معروف قرن نهم، شاه داعی اله فردیست که بیشترین شعر به گویش شیرازی از وی به جای مانده است، بیش از هفتصد بیت. این اشعار در دیوان وی در بخشی معروف به کان ملاحت باقی مانده است.

حال که صحبت از شعر شیرازی شد فکر کنم دوست داری نمونه ای از آن را برایت بیاورم و من به دو بیت یکی از شمس و دیگری از شاه داعی بسنده می کنم.

یکی از اشعار زیبای شمس با این مطلع آغاز می شود.

     تُت خُو سَرِ مُیی سرِ ما نی و سرکشی     مُوت اَما وَ دستِن اُ واما وکَلَکِه

و معنای این شعر این است که: تو خودت سر مویی بر سر ما به سرکشی نیست و موی من به دست تو است و با من به کلک و دروغ هستی. یعنی تو خودت خوب می دانی که من به اندازه سر مویی در برابر تو قصد سرکشی ندارم اما موی من و یا همه چیز من در دست تو است و تو قصد کلک و تقلب در حق من داری.

نخستین شعر دیوان شاه داعی که در خاطر دارم چنین است.

    نه هر چه جیازن اسم تو برده از اشیا      مَ مُوی کیوُم نام تو بَرُم اَخُذا

شعری عارفانه به این معنا همه اشیا نام تو را به کار می برند، مگر من چه کسی هستم که بتوانم نام تو را ببرم ای خدا.

خواندن این اشعار اینک برای ما دشوار است اما آنچه برای ما اهمیت دارد این است که با این اشعار به گویش اهالی شیراز در چند قرن پیش پی می بریم و البته اهمیت زبان فارسی دری و گستره آن در ایران و دیگر نواحی مشرق زمین تا هند و چین و ویژگی های زبانی در بیان و انتقال مفاهیم و فرهنگ غنی ایرانی موجب می شد تا شاعران به زبان فارسی دری شعر بسرایند.

به زبان امروز مردم شیراز می رسیم. اکنون این زبان نسبت به گذشته دور آن گستره جغرافیایی در شهر شیراز را ندارد و در نتیجه در حد و اندازه یک گویش است اما این گویش به دور از قواعد زبانشناسی نیست.

به طور خلاصه برایت بگویم که در بررسی یک زبان و گویش در زبانشناسی به سه مساله اصلی صرف و نحو و معنا شناسی توجه می شود. صرف و نحو بیان ویژگی های صوری یک زبان است و بررسی معنا شناختی ما را با ویژگی های اجتماعی گویشوران آن آشنا می کند، هر چند که در بررسی جامعه شناسی و روانشناسی زبان این موضوعات از هم جدا نیستند.

در بررسی ساختار صرفی یک گویش اول از همه به آواشناسی و واج شناسی آن گویش توجه می شود. کوچکترین آوا یا صوت در یک زبان را واج می گویند. واج ها به دو دسته اصلی بی صدا و صدادار تقسیم می شوند آنچه در اصطلاح زبانشناسی به آن هم خوان و واکه می گویند و هر کدام از اینها دارای تقسیماتی است. به عنوان نمونه هم خوان ها به دسته های خیشومی، انسدادی، روان و لرزشی تقسیم می شوند. بررسی بیشتر این ویژگی ها به موضوع روان شناسی زبان مربوط می شود. به این معنا که یک واج از کجای دهان خارج می شود و چه اعضایی از دهان با آن درگیر است و مخصوصاً زبان در زمان ادای این واج چه وضعیتی دارد. مثلاً در هم خوان انسدادی – سایشی که دو واج “چ” و “ج” هستند، بخش جلو زبان با بخش جلو سخت کام یا سقف دهان درگیر می شود و ابتدا یک مانع بوجود آمده و سپس بر اثر یک سایش، واج از میان دو عضو درگیر شده خارج می شود. به قسمتی که مانع ایجاد می شود انسداد می گویند و به قسمتی که بر اثر سایش واجه ادا می شود سایشی می گویند و به همین دلیل این واج انسدادی – سایش نام گرفته است، حال اگر واج، زبان را دچار انسداد کامل کند به آن انسدادی و یا به گفته ای انفجاری می گویند مانند واج های “ب” “پ” و “ب” و اگر با سایش زیادی همراه باشد به گونه ای که لرزش ایجاد کند به آن هم خوان لرزشی می گویند مانند واج “ر”.

واکه ها نیز دارای تقسیماتی هستند که بر اساس محل زبان در دهان به ویژه از لحاظ ارتفاع و همچنین وضعیت لب تقسیم می شوند، در واقع در این واج ها دهان بیشتر از زبان درگیر است مانند “آ” “اُ” و یا “ای”.

آنچه موجب اختلاف گویش ها در بخش صرفی می شود، شیوه ترکیب این هم خوان ها و واکه ها و ایجاد واژه گان است و با آگاهی از این ویژگی هاست که متوجه می شویم گویش شیرازی برای خود گویشی خاص است و به تغییر چند کلمه و واژه خلاصه نمی شود.

پسرم علیرضا من مجبورم برایت بطور خیلی خلاصه و تا حد امکان ساده سخن بگویم اما واقعیت آن است که زبانشناسی علمی بسیار دشوار و به ویژه پیچیده است. خدا حفظ کند استاد بسیار خوب و عزیزم جناب آقای دکتر یارمحمدی. زمانی که در دانشگاه شیراز در مقطع فوق لیسانس در رشته فرهنگ و زبانهای باستان درس می خواندم بارها به کلاس و دفتر کار ایشان رفتم و با خواندن کتابهای مختلف و رفع اشکال در نزد ایشان از دریای علم این استاد بزرگ بهره بردم دریای علمی که با حلم در آمیخته و اخلاق خوب و بزرگمنشی ایشان مرا در یادگیری این علم دشوار کمک کرد هر چند که در دانستن این علم هیچ ادعایی ندارم اما محبت های استاد هرگز از خاطرم نمی رود، به ویژه چند روزی که با ایشان و آقای دکتر پرهیزگار در کنفرانس بین المللی زبانشناسی کاربردی در سال 1371در تهران هم اتاق بودیم و تا پاسی از شب هر سه به گپ و گفت مشغول.    

خلاصه وار بگویم که مهمترین تغییرات واجی یا به قول زبانشناسان فرایندهای واجی در گویش شیرازی یکی حذف، دیگری تبدیل و در آخر تخفیف است.

از واژگان آغاز می کنم. در گویش شیرازی موارد زیادی وجود دارد که در آن زمانی که دو هم خوان در کنار هم قرار می گیرند، هم خوان آخر حذف می شود. به عنوان نمونه واژه چشم است. در بسیاری از گویش های زبان فارسی این واژه با فتحه اول آغاز می شود یعنی چَشم اما در بین شیرازی ها در بسیاری از موارد این واژه با کسره آغاز می شود یعنی می شود چِشم و درست هم همین است زیرا می گوییم چِشمه و نمی گوییم چَشمه، مانند ادای فعل کردن که تهرانی ها می گویند کَردم و بر ما خرده می گیرند که می گوییم کِردم، حال خودت بگو در زبان فارسی می گوییم کِردگار یا کَردگار، می گوییم کِردار یا کَردار.

بگذریم در واژه چِشم، هم خوان “م” حذف شده سپس برای راحتی زبان عمل تخفیف صورت می گیرد و واژه به چیش تبدیل می شود ، یعنی اول می شود چِش و سپس “ا”ِ به “ای” تبدیل می شود و واژه چیش ایجاد می شود که ادای آن بسیار راحتر از چشم و چِش است.

بیشترین حذف در واژگان در گویش شیرازی در حذف واج “ه” در وسط و آخر کلمه است. به عنوان نمونه در شیراز می گوییم صابخونه و منظور صاحب خانه است و یا می گوییم صب به جای صبح و گاه به جای فردا از صبو که تخفیف یافته صبوح است استفاده می کنیم. پس صبو یعنی پس فردا.

نمونه دیگر در شیراز آنکه به جای مهلت می گوییم مُلت و مُلت بده. عین همین خذف برای واج “ع” هم بکار می رود. به عنوان نمونه واژه معطل می شود مَطل و در نزد برخی ماطل.

وقتی “ه” در آخر واژه است حتی اگر “ه” ملفوظ باشد باز هم برای راحتی کلام حذف می شود مثلاً کلاه می شود کلا.

در فعل بیشترین نمونه حذف در واج “ای” در فعل مضارع است. مثلاً نمی خورم می شود نمخورم و یا نمی دانم می شود نمدونم و در اینجا هم “ای” حذف می شود و هم “آ”. مشابه دیگر نمی آیم است که می شود نمیام.

اما فرایند تبدیل در گویش شیرازی نمود بیشتری دارد.

بیشترین تبدیل مربوط به تبدیل آ به او است. زرقان می شود زرقون، مانند ارسنجان که می شود ارسنجون اما اگر پیش از “آ” واج نزدیک به واکه و مخصوصاً “ه” باشد تغییر دیگری رخ می دهد و آن تبدیل به او ow است مانند اصفهان که می شود اصفون esfown . البته استفاده از ow  در گویش شیرازی زیاد است که در جای دیگر به آن اشاره می کنم.

تبدیل “آ” در پایان به “او” مانند چرا که می شود چرو و کاربرد زیادی دارد و یا کجا که می شود کجو و این واژه بسیار جالب است چرا که گاه برای پرسیدن کجا هستند می گوییم کجان و یا کجا هستی می شود کجوی.

از تبدیل های مهم در شبیه سازی و یا به گفته دیگر تکرار سازی یک واکه است. در گویش شیرازی در بسیاری از موارد واکه نخست به واکه دوم تبدیل می شود که نمونه آن بسیار است. مثلاً بدِو می شود بُدو یا بِخور می شود بُخور یا بِریم می شود بیریم و یا بِگو می شود بُگو.

از تبدیل های جالب که ریشه در فارسی باستان و میانه دارد تبدیل “گ” به “ی” است. مثلاً بگذار می شود بیزار. در تاریخ زبان فارسی”غ” و”گ” به “ی” تبدیل می شود مانند بغستان یا بگستان که شده است بیستون و یا بغ دخت که شده است بیدخت و این تبدیل ریشه در تاریخ زبان فارسی دارد.

تبدیل واکه ای به واکه دیگر نیز در گویش شیرازی بسیار مرسوم است و در این مورد نیز علت آن ساده تر شدن است. در این مورد تبدیل به “ش” و “ف” و “خ” بیشتر است مثلاً گرسنه می شود گُشنه، شنیدن می شود شنفتن و بازیدن می شود باختن که این آخری ریشه در زبان های فارسی باستان و میانه دارد.

تبدیل ها زیادند و بیان آنها تو را خسته خواهد کرد و اگر خواستی پس از آمدن به اینجا و با استفاده از قلم و کاغذ بهتر می توانم برایت توضیح دهم غیر از آنکه اگر از تاریخ زبان فارسی و تبدیل واژه ها به یکدیگر برایت بگویم بهتر متوجه می شوی و از آن مهمتر پی خواهی برد که در گویش شیراز بسیاری از قوانینی که در تبدیل واژه ها از فارسی باستان به فارسی میانه و سپس فارسی نو وجود دارد، رعایت می شود.

چنانکه گفتم تخفیف نیز در گویش شیرازی کاربرد فراوانی دارد. هم در نام هم در ضمیر و هم در فعل. مثلاً به چپاول می گوییم چپو، همانگونه که به کوچه خشایارشا گفته می شود قَشوو رَشوو. در شیراز به جای استفاده از ضمیر اشاره این و آن گفته می شود ای و او. ای رو دیدی یعنی این را دیدی و یا اونا رو دیدی که در اینجا آنها می شود اونا. در فعل هم نمونه زیاد است. بیو غذو رو بخور یا بی بخور یعنی بیا غذا را بخور و این از همان موارد استفاده از ow است. غذا شده است ghazow و در اینجا به معنای معرفه است یعنی غذایی که می شناسی.

ساختار نحو در گویش شیرازی متاثر از صرف کلمات است و اگر بخواهم از وجوه فعل، انواع فعل و شیوه ساختن آن و پیشوندهای فعلی بگویم مطلب زیاد خواهد شد، در نتیجه از بیان آن صرف نظر می کنم.

در بخش معنا شناسی بهترین نمونه ها اصطلاحات، تکیه کلام ها و ضرب المثل های شیرازی و حتی واژگان است. بررسی معنا شناسی این ویژگی های زبانی به ما می گوید که گویشوران آن مردمی آرام، بلند نظر و بلند طبع، گشاده رو و اهل مدارا هستند.

در پایان این سخن به سه نکته مهم اشاره می کنم.

نخست اینکه در نزد بسیاری از غیر شیرازی ها، شیرازی ها را با تکیه کلام کاکو به معنای برادر می شناسند و هنوز هم در فیلم های فارسی با کاکو کاکو گفتن یک بازیگر می خواهند شیرازی بودن او را نشان دهند، در صورتیکه چنین نیست و ما که شیرازی اصیل هستیم کمتر از این واژه استفاده می کنیم. این واژه به اضافه اصطلاحاتی چون دویی به معنای دایی و یا داش در شیراز قدیم رایج بوده است و اکنون شهرهای کوچک اطراف شیراز بیشتر از اصطلاح کاکو استفاده می کنند.

نکته دوم در مورد آوردن او در آخر کلمه و به ویژه اسامی در شیراز است که آنهم ورد زبان برخی از غیر شیرازی ها شده است اما معنا و مفهوم آن را نمی دانند. مثلاً گفتن چراغو، تختو و فرشو. آوردن او در آخر اسامی به دو دلیل است. گاه برای معرفه بودن واژه به کار می رود و در صورتی که به انسان اطلاق شود بیشتر به مفهوم تحبیب و دوست داشتن است تا معرفه. در اینجا نیز ow  کاربرد زیادی دارد. معمولاً در واژه هایی که آخر آنها به “ه” ختم می شود ow گذاشته می شود مانند گربه که می شود گربو gorbow و یا بچه که می شود بچو bachow.

سومین نکته در مورد آوردن دو واژه مترادف در کنار یکدیگر است که واژه اولی اصل بوده و واژه دوم هم ردیف اولی است. مثلاً در شیراز می گوییم ردیف مدیف و یا کاشکی ماشکی اما ریشه این ردیف سازی در چیست و بسیاری از آن بی اطلاع هستند.

برای توضیح بیشتر باید بگویم که زبان فارسی به سه دوره تقسیم می شود. فارسی باستان، فارسی میانه و فارسی نو. فارسی باستان از ابتدای به کار بردن خط در ایران تا پایان حکومت هخامنشیان است. دوره فارسی میانه از آغاز دوره سلوکیان تا ورود مسلمانان یا پایان دوره ساسانیان است. برخی نیز پایان این دوره را قرن چهارم ه. ق می دانند که من با این تقسیم موافقم و بالاخره زبان فارسی نو از آن زمان یعنی پایان دوره ساسانیان یا قرن چهارم تا کنون است.

همه این زبان ها به دو بخش اصلی شرقی و غربی تقسیم می شود که ما با آن کاری نداریم. در دوره فارسی میانه زبان فارسی میانه غربی به دو دسته اصلی تقسیم می شود. زبان فارسی میانه غربی جنوبی که به آن زبان فارسی میانه یا پهلوی گفته می شود و زبان فارسی میانه غربی شمالی که به آن در اصطلاح زبان پارتیک یا پهلویک گفته می شود.

این دو زبان در نوشتار و گفتار بهم بسیار نزدیک هستند و به همین دلیل از دوره ساسانیان تا قرنها بسیاری از واژه ها را به دو صورت شمالی و جنوبی یعنی پارتیک و پهلوی یا اشکانی و ساسانی می گفتند و این نوع سخن گفتن و حتی نوشتن بصورت عادت درآمد. بسیاری از این واژه ها بصورت مقفا و یا دارای ردیف بودند. بهترین نمونه در این مورد دو اصطلاح برز و بالا است. برز و بالا هر دو یک معنا دارد و برز اشکانی و بالا ساسانی است و در متون کهن و یا در گفتار از هر دو استفاده می شده است، در نتیجه باید گفت که این شیوه ادبی سخن گفتن شیرازی ها ریشه در تاریخ زبان فارسی دارد و اگر اکنون برخی واژه های من درآورد و بیخود می سازند دال بر بی معنا و بی قاعده بودن این شیوه گفتار نیست.

پسرم انشااله در نوشتاری دیگر که به گمانم آخرین نوشتار باشد از دیگر ویژگی های ادبیات شفاهی برایت خواهم گفت.

*                                          *                                   *

به برازیلیا برگردیم و برایت از دوستانم در این شهر بگویم. پسرم میدانی که همیشه خداوند را برای نعمت هایش شاکر بوده و هستم و همیشه از او خواسته ام تا لطفش را از من دریغ مدارد و وای به حالمان اگر لطف خداوند از ما دور شود که خداوند همیشه ارحم الراحمین است و لطفش تمامی ندارد اما این ما هستیم که با اعمالمان از لطف خدا دور می شویم.

بله پسرم با همه سرگرمی هایی که برای خودم درست کرده بودم اما بی هم زبانی، درد بزرگیست که درمانش سخت و تحملش سختتر است. در طی این دو هفته بیش از 10 ساعت از وقتم را در روز به تدریس و مطالعه و تحقیق پرداختم و شب نیز مطالعه اما تنهایی بسیار سخت است. کارمندان سفارت همگی انسان های مهربان و صمیمی هستند اما گرفتاری های آنها بسیار زیاد است و از کار و گرفتاری خانوادگی زیاد نمی آورند تا وقتشان را با من مجرد بگذرانند، وانگهی خانه تمامی آنها در بخش بال جنوبی و تنها خانه من در بخش بال شمالی شهر است و فاصله هم زیاد. اما در هفته سوم اقامت من حادثه فرخنده ای رخ داد و من که پس از یک هفته به سفارت خانه می رفتم، متوجه شدم که سفیر موقت جدیدی آمده است. شخص سفیر می توانست در ادامه فعالیت من تاثیر داشته باشد اما من به کارم در دانشگاه مشغول بودم و درس و مشاوره با دانشجویان را به خوبی انجام می دادم و با تحقیقاتی که می کردم و ارتباطی که با دو گروه تاریخ و مردم شناسی ایجاد کرده بودم، یقین داشتم که هم اینک و هم بعداً بیشتر از حد موظف خود کار می کنم. به واقع به رفتار شغلی و اجتماعی خود مطمئن بودم اما بهر حال به عنوان احترام و حتی نوعی وظیفه باید سفیر جدید را دیده، گزارشی ارائه می دادم.

هفته سوم آقای شریفی به من تماس گرفت که جناب سفیر برای شما وقت ملاقات گذاشته اند و سه شنبه عصر به سفارت خانه بیایید.

روزهای فرد به کلاس زبان پرتغالی می رفتم و از کلاس اصلاً رضایت نداشتم. کلاسم در واقع نوعی سازمان ملل کوچک بود و از پنج قاره در آن دانشجو بود. دو نفر اروپایی، یکنفر استرالیایی، دو نفر عرب، دو نفر آفریقایی، یک آمریکایی و یک چینی و من. من و یکی از عرب ها و آفریقایی ها مرد بوده، بقیه زن بودند. همگی از وابستگان سفارت خانه ها بودند، یا کارمند و یا همسر کارمندان و همه تقریباً در دوره میانسالی. در دومین جلسه کلاس بود که وقتی پیش از کلاس با همکلاسی ها صحبت می کردم، برایم معلوم شد که به جز من همه مدتهاست که در برزیل هستند و جدیدترین آنها خانم چینی است که هشت ماه است که به برزیل آمده است. از جلسه سوم استاد که زنی حدود 35 ساله بود وقتی متوجه شد که شاگردانش با واژگانی آشنا هستند و برخی حتی می توانند جملاتی را نیز بگویند، درس دادن را سریع کرد و من هر چه در خانه می خواندم و تائیس هم با من کار می کرد باز به درس کلاس نمی رسیدم و این برای من اعصاب خردکن شده بود. وقتی به استاد گفتم که من فقط دو هفته است که آمده ام گفت پیشرفتت خیلی خوب است اما بهتر است کلاست را عوض کنی و بالاجبار از نیمه هفته دوم به کلاس دیگری رفتم. استاد جدید دختری جوانتر و صبورتر و برعکس استاد قبلی بسیار آرام و متین بود. به واقع به لحاظ تدریس استاد و کلاس اولی بهتر بود اما چه حیف که خیلی سریع درس می داد و برای من و هر فرد تازه وارد خیلی سخت بود اما استاد جدید بسیار آرام و آهسته و حتی خسته کننده درس می داد و بدتر از آن همکلاسی های من همه از یک گروه بودند. کاردار سفارت سومالی و خانواده اش یعنی همسر و سه پسر قد و نیم قد و یکی از کارمندانش و کلاس بیشتر بچه بازی و شوخی بود تا درس و استاد هم بسیار بی خیال و دیدم که دارم وقت تلف می کنم و هیچ یاد نمی گیرم. از سوی دیگر هیچ اجباری در دانستن زبان پرتغالی نداشتم. دانشگاه بین المللی و دوزبانه بود اما خود مایل به یادگیری آکادمیک بودم. حال این کلاس را داشته باش تا به آن برگردیم. بهر حال سه شنبه پس از کلاس با اتوبوس به سفارت رفتم.

با رسیدن من به سفارت به اتاق شخص سفیر رفتم و تا آن زمان وارد اتاق سفیر نشده بودم. به محض ورود جوانی که نه، جوانی رو به میانسالی همچون من با هیکلی چهارشانه و قد بلند از پشت میز بسوی من آمد. پس از تعارف، هر دو بر روی مبل نشستیم. با تبسم از وضعیت من پرسید و من از وضعیت دانشگاه، کلاس ها، شیوه تدریس و ارتباطم با دانشجویان گفتم، خیلی خوشش آمد و سپس بحث به مسائل فرهنگی کشید و از من خواست تا بگویم که برزیلی ها را در این مدت چگونه دیده ام و من برایش توضیح دادم. سپس پرسید شما چقدر وقت است که به برزیل آمده اید و گفتم کمی بیش از دو هفته و گفت عجیب است که شما این اطلاعات را در دو هفته بدست آورده اید و من حدود بیست سال پیش چهار سال در برزیل بوده ام و اطلاعات شما جالب است.

در همین چند دقیقه احساس عجیبی برایم پیش آمد و با او احساس صمیمیت و یکرنگی خاصی پیدا کردم، در نتیجه یکرنگتر شده و وقتی پرسید مگر شما با برزیلی ها ارتباطی دارید گفتم چند دوست دارم و این را فقط به شما می گویم و باز با تعجب گفت: به همین زودی دوست پیدا کرده اید و من با خنده گفتم : از شگردهای تحقیق در مردم شناسی ایجاد ارتباط سریع و خوب با دیگران است و او نیز خندید. سپس از دوستی خود با خانواده پائولو گفتم، از اینکه در مجتمع و محل دوستانی دارم و حتی برای شام مهمان خانواده پائولو شده ام.

وقت ملاقات من 15 دقیقه مشخص شده بود اما پس از گذشتن دو ساعت، شب شده بود و موقع نماز و گرنه صحبت ادامه پیدا می کرد. جناب سفیر گفت برویم نماز گفته بله برویم. سفیر جوری به من گفت برویم نماز که معنایش آن بود که اگر اهل نماز نیستید، تعارف نکنید اما مگر من تعارف داشتم، منهم تا آنجا که بشود از نماز اول وقت به راحتی نمی گذرم. پس از نماز با هم به زمین فوتبال رفتیم و جناب سفیر گفت میانه ات با فوتبال چگونه است، گفتم عالی و گفت جداً گفتم بله و شما؟ و او نیز گفت هی و معلوم بود که اهل فوتبال است. پس گفت می خواهم برای ایجاد صمیمیت بیشتر بین افراد سفارت، برنامه فوتبال را برای هفته ای دو بار ردیف کنم و شما پایه هستید و گفتم بله. گفت پس قرار ما عصر جمعه.

در این نخستین دیدار جناب سفیر، جناب آقای غلامعلی رجبی یزدی را فردی با اخلاق، مدیر و خوش فکر دیدم و خوشحالم که اینک پس از گذشت یک ماه و نیم حدسم اشتباه نبوده است. جناب رجبی چهار سال در برزیل بوده است و به زبان پرتغالی مسلط است، زبان اسپانیایی را بخوبی می فهمد، مدتی را در آلمان بوده است و به دو زبان انگلیسی و آلمانی نیز اشراف دارد.

جناب رجبی مدیری بسیار قابل است و در همین مدت کوتاه، کمبود دو ساله نبود سفیر در برزیل را تا اندازه زیادی جبران کرده است. در کنار این محاسن، رفتار بسیار خوب همراه با جدیت را باید از ویژگی های مدیریتی ایشان دانست، اما دوستی ما بیش از همه با فوتبال آغاز شد و با فوتبال به دوستی عمیقی تبدیل شد.

بهرحال دوستی با جناب رجبی را نعمتی می دانم که باید خداوند را شاکر باشم. غیر از فوتبال با آقای رجبی و دیگر دوستان از برنامه های من و ایشان و مصطفی گشت و گذار در شهر و دیدار از اماکن فرهنگی بود و بالاخره سفرهای ما که گاه دوستان دیگر نیز ما را همراهی می کردند.

از دیگر ویژگی های جناب رجبی که به رفتارهای من نزدیک بود، چند بعدی بودن ایشان و فکری باز و آزاد است. جناب رجبی بسیار مومن و دیندار است و غیر از واجبات، در انجام مستحبات و از جمله دعا و نماز، بسیار مخلص و پیگیر است. من هرگز در رفتارهای مذهبی او ریا و خودنمایی ندیدم، آنچه متاسفانه در نزد برخی جز ملکه و عادت است و البته در موضوع انجام مستحبات من هرگز خود را با ایشان مقایسه نمی کنم و قضا نشدن نمازهایم را بزرگترین همتم می دانم.

یکبار عصر نزدیکی های غروب پس از خواندن نماز عصر، بسرعت خود را بسویی انداختم. جناب رجبی گفت این حرکت یعنی چه؟ گفتم دوست خوبم، نمازی که من این وقت می خوانم، خدا آن را بر می گرداند تا به کمرم بزند و من دارم جا خالی می دهم و او کلی خندید. سپس برایش گفتم که از هنرهای من در شیراز در عبادت یکی آنست که به محض آنکه سلام نماز صبحم را می دهم، آفتاب می زند تازه اگر نمازم قضا نشود. اما پسرم نمی دانم در این سرزمین چه رمز و رازی نهفته است که تا این زمان نماز صبحم هرگز فوت نشده است و نمی دانی در اینجا نماز و روزه و قرآن خواندن و حافظ خواندن چه حس و حالی دارد و در اینجا معنویتی دیدم که در ایران هرگز ندیدم.

از جمله رفتارهای جناب رجبی آن بود که در سفرها، اگر چه اعتراضی از سوی کسی نبود، اما به لحاظ شرعی مخارج سفر را بین خودمان تقسیم می کرد، تا هرگز از حساب سفارت خرج نشده باشد، حتی پول بنزین.

در هفته چهارم که از کلاس زبان پرتغالی بسیار خسته و ناامید شده بودم، به اصرار جناب رجبی آن را رها کردم. جناب رجبی حرف جالبی زد و آن اینکه شما زبان پرتغالی را به اندازه نیاز روزمره می دانی و روز به روز نیز بهتر می شود اما خواندن آن بصورت آکادمیک به زبان انگلیسی نیز لطمه می زند، غیر از آنکه مورد نیاز شما نیست. دیدم درست می گوید و آنقدر این زبان سخت و پیچیده است که برای یادگرفتن آن باید از خیلی کارها و تحقیقات خود بزنم، پس کلاس زبان را رها کردم.

اما از بهترین لحظات این ایام بازیهای فوتبال در سفارت بود. زمین متوسط و سرسبز سفارت در آن هوای عالی از بهترین فرصت ها برای تمدید اعصاب بود و من که در طی سه هفته با رژیم غذایی میوه جات بیش از ده کیلو وزن کم کرده بودم در بازیها نه تنها احساس خستگی نمی کردم که هر روز خود را سبکبارتر و آماده تر می دیدم. برخی روزها نیز در دانشکده تربیت بدنی و در سالن بزرگ و مجهز آن با دانشجویان بازی می کردم و از این راه نیز با دانشجویان رشته های دیگر دوست شده و در وقت های بین بازی به خوبی از دانشجویانی که از مناطق مختلف برزیل آمده اند، اطلاعات جمع می کردم. به واقع فوتبال از بهترین شیوه های ایجاد ارتباط من با دانشجویان برزیلی بود و آنها نیز صمیمانه بصورت شفاهی و یا بوسیله ایمیل در موضوعات مردم شناسی فرهنگی اطلاعات را در اختیار من می گذاردند.

پس از مدتی دوست مخلص دیگری را در سفارت کشف کردم. پیش از این گفته ام که کارکنان سفارت همگی خوب هستند اما هم روحیه بودن چیز دیگریست. ایشان جناب آقای رزاقی کارشناس اقتصادی سفارت هستند. فردی مومن، معتقد و متخصص در زمینه های مختلف. وی غیر از تخصص در کار خودش که مسائل اقتصادی است، عکاسی چیره دست، متخصص کامپیوتر، آشنا با موسیقی عرفانی و از دید من یک هنرمند تمام عیار است تا آنجا که گاهی اوقات او را با حرفه شغلیش بیگانه می بینم اگرچه در امور اقتصادی نیز بسیار کاردان است. آقای رزاقی جوانی بسیار با استعداد و مخلص است که با وجود هیکلی درشت و ورزیده از روحی لطیف و آزاده برخوردار است.

آقای رزاقی آچار فرانسه سفارت است و هر کس در کامپیوتر، فتوشاپ، عکاسی، تایپ، ارزش پول و هر چیزی مشکلی دارد، به ایشان مراجعه می کند و ایشان با متانتی خاص و رویی گشاده مشکل گشای اعضای سفارت است. امانتداری ایشان هم برایم جالب است، به گونه ای که اگر کسی قصد مرخصی رفتن و یا بازگشت به ایران را دارد، برای رسیدگی به امور مالیش به دلیل اشراف ایشان به امور اقتصادی و امانتداری، ایشان را وکیل خود معرفی می کند.

در برخی از سفرها نیز ایشان همراه با خانواده شان ما را همراهی می کردند و وجود ایشان صفای خاصی به سفر ما می داد، همسری مهربان و صمیمی که می دانم دوست خوبی برای همسرم و مادرت خواهد بود.  

پنج شنبه 30 خرداد سال 1387

به دوستان خود در برزیل بر می گردم. غیر از این بزرگواران باید از دوستان برزیلی خود برایت بگویم. اول از همه سیسا صاحب خانه، زنی آرام و باوقار و مهربان. در هفته دوم بود که پس از تماس به آپارتمان آمد. برایش چای آوردم و پس از کلی حاشیه رفتن و مکث و دادن اجاره نامه، به من گفت مصطفی راستش زمان گرفتن اجاره نشده اما من پول لازم دارم و اگر برایت مقدور است فقط اجاره یکماه را زودتر بده. گفتم هیچ اشکالی ندارد، به اتاق رفته و برایش پول آوردم و پنج هزار یورو را بر روی میز گذاشتم. سیسا تعجب کرد و گفت این چیست. گفتم حدس می زنم به پول بیشتری نیاز داری. اگر احساس می کنی که با من دوست هستی هر مقدار که لازم داری بردار و سیسا گفت آخر چرا و برای او توضیح دادم که در فرهنگ ما همیاری از اصول دوستی و جز فرهنگ ملی و مذهبی ماست. اشک در چشمانش جمع شد و گفت خوب پس دو هزار تا. گفتم نه و خود هزار یورو دیگر به او دادم و این پایه ای شد برای دوستی ما.

سیسا دختری مذهبی و با ایمان است و غیر از فعالیت در کلیسای محل زندگی، در امور خیریه هم شرکت می کند. تقریباً هفته ای یکبار تلفنی با هم تماس داریم و بیشتر او تماس گرفته از حال من می پرسد و جویای احوال همه شما است.

 دیگر از دوستان پائولو و خانواده اش هستند. پائولو، همسرش و مادر همسرش. هفته دوم حضور من، برای شام مرا به منزلشان دعوت کردند. غذای آنها ماهی بود. می دانی چرا؟ آنها می دانستند که من مسلمانم و ممکن است غذای دیگری را نخورم و این مطلب را خودشان گفتند و من در دل به فهم آنها آفرین گفتم. پائولو به خاطر من همسایه دیگر را نیز دعوت کرده بود. فردی ژاپنی – برزیلی با همسری پرتغالی الاصل. مهمانی آنها بسیار ساده و صمیمی بود. از فرهنگ ایرانی می پرسیدند و گفته های من برایشان جالب بود. با آنکه مهمانی در خانه پائولو بود اما سالاد را ساچیا زن همسایه درست کرده بود. وی سالاد را که جز فرهنگ خوراکی برزیلی هاست در کاسه پلاستیک بسیار بزرگی درست کرده بود. سالاد میوه و ترکیبی از انواع میوه ها. سالادی که از آنروز از غذاهای اصلی من در خانه شد. غیر از یک حصین گل زیبا با خود مقداری کُندر که در سفر مکه خریده بودم و یک فلاکس چای بردم. عصر بوی خوش را سوزاندند و بویش برایشان جالب بود و از چای هم خیلی خوششان آمد تا آنجا که دوباره به آپارتمان رفته چای درست کردم.

دوست دیگرم تائیس دانشجوی دورگه من در درس فارسی 2 است. من با خانواده او در ارتباطم. پدر و نامزدش همکار دانشگاهی من هستند. البته پدر او در دانشکده دیگریست و همدیگر را نمی بینیم اما محل کار گوستاوو نامزد تائیس نزدیک اتاق کارم است. تائیس با وجود حرف زدن های مکرر و یکریز، بسیار مهربان است و به دلیل نزدیکی خانه شان با من هر از گاه با گوستاوو به نزد من می آیند. گوستاوو کارمند بخش فرهنگی دانشگاه است و برخی روزها برای نهار با یکدیگر به رستوران می رویم. گاهی اوقات تائیس هم می آید و هر سه به رستوران غذای گیاهی می رویم.

گوستاوو در مورد دین اسلام و مسلمانان اطلاعات زیادی دارد. دانسته های او برای من بسیار جالب است او حتی مقداری از قرآن را به زبان پرتغالی خوانده است. جوانی بسیار ساده و آرام است. تائیس یکریز برایش حرف می زند و او فقط سری تکان می دهد. گوستاوو در حرف زدن گاهی دچار لکنت می شود و این ویژگی نیز بر معصومیت او می افزاید. یکبار گوستاوو در خانه به من گفت دیوان حافظ دارید و من بهت زده شدم. از او پرسیدم حافظ را از کجا می شناسی و جسته و گریخته مطالبی گفت. اما برای من عجیب بود که در بین اینهمه دانشجو هیچکدام را به معلومات او ندیدم. گوستاوو برایم توضیح داد که بارها فیلم های ایرانی را در جشنواره سان پائولو دیده است و در سان پائولو نیز در کتابفروشی مخصوصی با برخی از آثار ادبیات ایران آشنا شده است. بهر حال او گفت که شنیدم با کتاب حافظ از آینده خبر می دهند و تو می توانی برای من بخوانی. من ابتدا برایش از فال گرفتن و برخی ویژگیهای حافظ گفتم و بعد برایش فال گرفتم. او عاشق چایی های من است و صادقانه به محض دیدنم از داشتن چایی سخن می گوید و این در حالیست که بسیار محجوب است.

اما در بین برزیلی ها بهترین و صمیمی ترین دوستم، هوتانیا یا به قول خودش سعید فاضل است. هفته چهارم بود که در اتاق کارم در دانشگاه، تلفن همراهم زنگ زد. از آنسو صدای مردی را شنیدم که با کلامی منقطع خودش را معرفی کرد و اینکه مسلمان و شیعه است و قصد دارد فارسی یاد بگیرد و خواهان ملاقات با من است. در همان مکالمه قرار فردا شب را گذاشتیم. فردا شب وقتی زنگ خانه به صدا درآمد، پایین رفته و مردی حدود چهل و پنج ساله و بسیار شیک پوش را دیدم. خودم را معرفی کردم و گفت سلام علیکم.

در همان جلسه دو ساعته فاضل از خودش برایم گفت و معلوم شد که او یکی از وکلای معروف مهمترین بانک برزیل یعنی بانک برزیل است. چند سالیست که مسلمان شده و سال گذشته نیز سه ماه در ایران بوده است و اینک قصد یادگیری زبان فارسی را دارد و از طریق یکی از کارمندان بانک که مسئول ارز خارجیست و مرا می شناسد، به او معرفی شده ام. فاضل می خواهد که بوسیله زبان فارسی با متون عرفانی آشنا شود. فاضل اهل رسیف از شهرهای معروف و دیدنی برزیل و ساکن آنجاست و چهار فرزند دارد. وی هر هفته و یا دو هفته ای یکبار برای امور حقوقی به برازیلیا می آید. پس از دوستان خوبم جناب رجبی و رزاقی بیش از همه با فاضل احساس دوستی و صمیمیت دارم.

یکبار از من خواست تا برایش از عرفان اسلامی سخن بگویم و گفتم من در حد و اندازه ای نیستم که به شما عرفان درس بدهم اما نمی دانم به گمانم صداقت، پاکی و صمیمیت او موجب جرات یافتن من شد. پس هر بار در جلسه ای که با هم داشتیم غزلی از حافظ را برایش خوانده مطالبی عرفانی را به زبان بسیار ساده برایش می گفتم. با اینکه در موضوع عرفان مطالعه داشتم اما در طی سال ها هیچگاه به خود اجازه نمی دادم که درباره آن حرف بزنم. تنها خوشحال بودم که خودم می فهمم اما فکر نمی کردم که روزی ناقل آن باشم و در این سرزمین بهشتی و با روحیه پر نشاط و بی آلایش فاضل، هر دو در تراس و در کنار فلاکس چای حرف می زدیم و گاه گریه های او سخن مرا قطع می کرد.   

در بین همکاران دانشگاهی نیز دوستان خوبی یافته ام. اول از همه ویسنچی استاد بخش تاریخ است. او متخصص تاریخ جهان باستان است. من از طریق یکی از دانشجویان درس ایرانشناسی که در رشته تاریخ درس می خواند با او آشنا شدم. بخش تاریخ نزدیک کلاس ایرانشناسی است و به همین دلیل معمولاً پیش از شروع کلاس به اتاق او می روم و از زمانی که ویسنچی پیش من زبان فارسی می خواند، برای آموزش هفته ای دو ساعت در آپارتمان و دو ساعت هم به اتاق کارم می آید.

دومین دوست دانشگاهی من مارسلا استاد بخش مردم شناسی و متخصص آمازون شناسی است. مارسلا اصالتاً آمازونی است و به خوبی با فرهنگ آنها آشناست. از آنجا که بخش مردم شناسی در کنار بخش زبانهای خارجی قرار دارد هر از گاهی پیش وی می روم و در مورد مردم شناسی با هم بحث می کنیم. او از آمازون و جامعه برزیل می گوید و من از مردم شناسی ایران و شهرم شیراز. اوایل خرداد ماه با هماهنگی او و یکی از دانشجویان درس ایرانشناسی که در رشته مردم شناسی درس می خواند، برای دانشجویان رشته مردم شناسی در مورد مردم شناسی خوراکی ها در ایران و به ویژه شیراز کارگاه آموزشی برپا کردم. جمع کوچک و ساده ای بودند، حدود بیست دانشجو و بیشتر دانشجوی کارشناسی ارشد و دکترا، اما بسیار علاقمند و با پرسش های خوب. متاسفانه در ایران برخی جلسات علمی را در سالن های بزرگ برپا می کنند و از آنجا که به کمیت بهای بیشتری داده می شود، برگزار کنندگان بر آنند تا جمعیت سالن پر شود و بارها دیده ام که دانش آموزان را از مدارس به سالن ها می آورند و این دانش آموزان نه حوصله نشستن را دارند و نه از مباحث سر در می آوردند و فقط مشغول حرف زدن و راه رفتن در سالن هستند و مسئولان خوشحالند که سالن پر شده است. در طی این سه ماه چهار سخنرانی در دانشگاه داشته ام که بیشترین تعداد شرکت کنندگان سی نفر بوده است اما وقتی به زمان پرسش و پاسخ می رسد معلوم می شود که تمامی آنها با علاقه و برای استفاده آمده اند و برای وقتشان ارزش قائلند، جمعیت دیگر کارگاه ها نیز به همین گونه است.

اینها همه دوستان انسانی من بودند اما من دوستان خوبی در بین نباتات و حیوانات نیز دارم. در بین نباتات اول از همه درخت بزرگ روبروی آپارتمان دوست بسیار خوبی برای تنهایی من است. اگر چه روزهای اول صدایش مرا آزرد اما فکر می کنم که هدف او نشان دادن خودش به من بود، اینکه چگونه نابینا بودم و چنین درخت بزرگی را در نزدیک خود و روبرویم نمی دیدم و عجیب اینکه پس از آن شب دیگر صدایی نیامد و دانه ای به شیشه نخورد. این درخت از جهتی دیگر نیز برای من دوست است و زیبا و آن به دلیل ماوای دو دوست خوب دیگرم در آن است یعنی دو بلبل سرگشته و یکی که از حیرانی از شب تا صبح بر شاخ های این درخت جست و خیز می زند و می خواند و مونس تنهایی من است.

تا امروز که با توصحبت می کنم بیش از بیست حصین گل کوچک و بزرگ در تراس است و هر روز عصر که فرصتی پیش آید فلاکس چای را کنار این دوستانم برده و برایشان حرف می زنم. گل ها روز به روز شکفته تر می شوند و هر چه به زمان آمدن شما نزدیک می شوم گل ها بزرگتر و زیباتر می شوند انگار که از آمدن شما خبر دارند. یکبار که پائولو و ماریا به آپارتمان آمدند از دیدن این گلهای زیبا تعجب کردند و هر دو گفتند که ما بارها از این گلها خریده ایم اما آنها بزرگ نمی شوند و عمری کوتاه دارند، همان لحظه یکی از گلهای زیبا را به ماریا هدیه دادم و او نمی گرفت و برایش از اصطلاح رد الاحسان در فرهنگ خودمان گفتم و او خیلی خوشش آمد اما هر دو نمی دانستند که من هر روز با گلهایم حرف می زنم و ترسیدم که گفتن آن برای اینها به معنای توهم حاصل از تنهایی تلقی کند آنها نمی دانند که در شیراز هم درختان باغچه با صفای من آنقدر که با کلام من جان گرفته اند با آب و خاک و کود رشد نیافته اند.

درختان بزرگ و پرگل در نزدیک آپارتمان و در مسیر فروشگاه از دیگر دوستان من هستند. هر از گاه در زیر سایه آنها نشسته محو تماشای زیبایی گل ها می شوم و اینک به همین دلیل دوست دارم یکی از بخش های کتاب نامه هایی به همسرم را به نام دوستان جدیدم برای تو بنویسم. نامه ای داستان گونه از نوع مجاز.

من و دوستان جدیدم

 همسر خوبم، سلام چه بگویم از

دوستان جدیدی که به تازگی آنها را یافته ام یعنی همدیگر را یافته ایم اما پیش از معرفی آنها باید اتاقم در دانشکده را برایت توصیف کنم. معماری دانشگاه برازیلیا جالب و بسیار عجیب است، ساختمانهای متعددی دارد که تقریباً کمتر شبیه یکدیگر هستند. بخش ما یعنی بخش ترجمه و زبان های خارجی تقریباً در وسط یکی از این بناها واقع شده است، جایی که بخش های زیادی از علوم و علوم انسانی و حتی علوم پزشکی در کنار آن هستند. این ساختمان سه طبقه است، یک طبقه زیر زمین و دو طبقه بر روی آن. ساختمان شرقی، غربی است به شکل بسیار دراز و کم عرض. دو ساختمان به این صورت روبروی هم تعبیه شده اند و در وسط محوطه ای حدود 50 متر که بیشتر باغچه است. طول این ساختمان بیش از یک کیلومتر است و غیر از دو سر آن در وسط دو دروازه دیده می شود و البته این دروازه ها هیچ دربی ندارد. بخش زبان های خارجی در طبقه دوم و در کنار دروازه دوم قرار دارد. در این بنای طولانی به فاصله های معینی پلکانی دیده می شود که از آن طریق می توان به طبقه بالا یا پایین رفت. در کنار بخش ما دو بخش مردم شناسی و ادبیات قرار دارد. در طبقه دوم تراس کوچکی با عرضی کمتر از دو متر واقع شده که در بسیاری مواقع با ازدحام دانشجویان و یا نشستن آنها بر روی زمین، عبور از آنجا با مشکل همراه می شود. در کنار هر بخش تعدادی کلاس وجود دارد. کلاس ها معمولاً بزرگ و حتی برخی به بزرگی یک سالن است. به بخش که وارد می شوی راهرو باریکی دیده می شود که در قسمت هایی به اندازه عبور دو نفر هم نیست. بخش های دیگر نیز تقریباً همین نقشه را دارد. سمت چپ راهرو یکسری اتاق و سمت راست نیز دیگر اتاق ها قرار دارد. اتاق اول در سمت چپ اتاق آموزش است که بسیار بزرگ است و در داخل آن اتاق دیگری تعبیه شده است. پس از این دو اتاق، ساختمان کمی جلو آمده در نتیجه راهرو خیلی باریک می شود، بعد از این جلو آمدگی سه اتاق دیگر قرار دارد که اتاق اولی، دفتر کار من است،اما در سمت راست هشت اتاق به اضافه دو دستشویی و آبدارخانه کوچکی قرار دارد. اتاق اولی از آن انریکو رییس بخش است. اتاق های سمت راست به حیاط پشت دانشگاه باز می شود، حیاطی که تا چشم کار می کند سبزه و درخت و عبور و مرور دانشجویان شاداب و سرزنده دیده می شود اما در سمت چپ که اتاق من آنجاست، اتاق هایش گرفته و خفه است، پشت همه اتاق ها شیشه است و نور کافی اما شیشه ها مشجر است. در پشت این شیشه ها همان راهرو پر ازدحام قرار دارد، در نتیجه دایم می توان سایه دانشجویانی که حرکت می کنند را دید، سر و صدا که جای خود دارد. در این راهرو دراز غیر از بخش ها و کلاس ها در کنار هر بخش یک اتاق کوچک و گاه بزرگ مشاهده می شود که از آن دانشجویان است، برای مطالعه و استراحت اما دانشجویان در این اتاق ها همه کار می کنند جز مطالعه کردن، با هم گپ می زنند، آنهم با چه صدای بلندی که از عادات برزیلی ها است، به دنبال هم می گذارند، دخترها جیغ می زنند و عاشقانه ها که نپرس، برخی مواقع هم که رد می شوم می بینم که بر روی مبل ها چند دختر و پسر خوابیده اند، به گونه ای که روزهاست که نخوابیده اند. در یکی از روزها که چند بار از اتاقم خارج شدم، دختر بلند قدی بر روی مبلی دراز کشیده بود و یکریز حرف می زد و حدود سه ساعت همین حالت را داشت و من در عجب بودم که چطور خسته اش نشده است. خلاصه همسر خوبم برایت بگویم که در پشت اتاق من یکی از همین اتاق ها که نامش را گذاشته ام چال زنبور قرار دارد و از بخت بد من اتاقی بسیار بزرگ است و از صبح تا شب در آن می رقصند و می خوانند و می خندند و به هیچ وجه نمی توانم ذهنم را برای خواندن و نوشتن و درس دادن در اتاقم متمرکز کنم. یکبار هم آندریا با آنها تماس گرفت و آنها محترمانه رفتند اما مگر می توان از آنها خواست که صدا ندهند و حرف نزنند و آواز نخوانند و نخندند. از همه چیز بدتر صدای موزیک آنان و خنده های بلند و به ویژه حرف زدن های یکریز آنهاست که در این مورد آخری اصلاً خستگی نمی فهمند. یکبار که صدای موزیک بسیار بلند بود، به تلافی منهم آواز بنان را گذاشتم و صدا را چنان بلند کردم که در عمرم نکرده بودم و آنها مجبور شدند کوتاه بیایند اما همیشه که دانشجویان یکی نیستند گروه های مختلف و تنها اسمش اینست که دانشجویان بخش خودمان هستند هر کس دوست پسر یا دخترش را می آورد و بهر حال پس از دو هفته به این نتیجه رسیدم که هرگز قادر به تغییر این وضع نیستم و بهتر است که با آن کنار بیایم.

اما از اتاقم برایت بگویم. اتاقی است بزرگ با سه میز متوسط و نه چندان نو. میز من پشت به پنجره است و من لااقل راه رفتن دانشجویان را نمی بینم اما صداها یک لحظه قطع نمی شود. در دو طرف میز من قفسه های کتابخانه قرار دارد و در آن کتاب های خوبی مربوط به زبان و ادبیات فارسی وجود دارد اما بسیار نامرتب و درهم است. کتاب ها عموماً از رطوبت خمیده شده و بوی نا گرفته است. در کنار کتابخانه در سمت چپ من یک کمد قرار دارد که در آن نیز کتاب است و موضوع کتاب ها، جامعه شناسی توسعه است و بنظر می رسد که پیش از این چند نفر در این اتاق مشغول کار بودند، روزی که به بخش وارد شدم و به اتاق آمدم بسیار پریشان و درهم بود و هیچ نظمی نداشت، حتی مقداری از وسایل شخصی آقای جباری بر روی میز و در کشوهای میز دیده  می شد و بنظر می رسید که او بطور ناگهانی اتاق را ترک کرده و رفته است، او حتی عکس دو پسر خود را که بر روی یکی از قفسه ها چسبانده است را نیز با خود نبرده است، او روزهای آخر حال و روز چندان خوشی نداشت و مدام از بی تابی خودش سخن می گفت، اتاقش نیز دقیقاً گویای این حال است که بی صبرانه آماده بازگشت بوده است به گونه ای که هیچ دستی بر سر و روی اتاق نکشیده است اما آقای جباری را به خوبی می شناسم، استادی بسیار منظم است و حتماً مشکلی داشته است. اما می خواستم از دوستان جدیدم بگویم و باید اول اتاق را برایت توصیف می کردم بله همسر خوبم دوستان جدیدم در همین اتاق کارم هستند، دوستانی بسیار پرتلاش، دوست داشتنی، بی آزار و قانع. درست یادم است روز سوم حضورم در اتاق بود و ساعت 4 با تاییس که بر او غزال نام گذارده ام کلاس داشتم، او تنها دانشجوی کلاس فارسی 2 من است، دختری بسیار بشاش، باهوش و اندکی آب زیرکاه، او دورگه است، از پدری سیاهپوست و مادری سفید. با این سن کمش به تنهایی به چند کشور سفر کرده است، سه ماه را تنهایی در آلمان بسر برده و به لهستان و چند کشور دیگر هم رفته است. او قدی به نسبت بلند دارد، لاغر است و در صورت او هیچ چیز زیبایی دیده نمی شود با اینحال حرکات بچه گانه اش و به ویژه تند تند حرف زدن و یکریز حرف زدن، او را دوست داشتی کرده است، اگرچه برخی مواقع اعصاب خرد کن می شود. از روز اولی که فهمید من فشارم پایین است، در ابتدای کلاس بمن شکلاتی تعارف می کند و می گوید بخورید و نیرو بگیرید و بعد درس بدهید و چه خوب می فهمد زیرا پیش از کلاس او، درس فارسی 1 دارم و درست دو ساعت طول می کشد و وقتی به اتاقم بر می گردم، مانند مستان نیمه شب تلوتلو می خورم تا خود را به چای و شیرینی برسانم. تقریباً پانزده دقیقه اول کلاس با غزال به احوالپرسی از او و خانواده اش و بالعکس می گذرد. تند تند از نامزادش می گوید و اینکه خیلی دوست دارد شما را ببیند، از پدرش که مدام احوال مرا می پرسد و خلاصه غزال موجودی است هم دوست داشتنی و هم کمی خسته کننده البته کمی نه زیاد. راه رفتن غزال دیدنی است، تقریباً همیشه شلوار لی و کفش اسپورت به پا می کند و پاهایش را کاملا بر زمین نمی گذارد مانند اینکه بر ابرها راه می رود و برای همین نامش را غزال گذاشتم و وقتی برایش علتش را گفتم، هم برایش جالب بود و هم خیلی خوشش آمد. غزال یا تاییس شخصیت عجیبی دارد، در صورتش حرکات کودکی 7،8 ساله موج می زند اما برخی مواقع از مسایل اجتماعی و خانوادگی به گونه ای حرف می زند که برایم ترسناک می شود، از او می ترسم و تعجب می کنم که او همان جوان بیست ساله و یا در بسیاری مواقع دخترک شیطان و بی قرار 8 ساله است.

اما دوستان جدیدم، جانم برایت بگوید، در روز سوم درس در اتاقم با غزال بودم، خسته بودم و می خواستم چای بخورم، به غزال گفتم تو هم می خوری گفت بله، پس گفتم از پشت سرت فلاکس چای را بیاور و او آورد و شکر بر روی میز بود، برای او چای ریختم و بعد برای خودم، در حال هم زدن چای بودم که یک آن بر روی میزم موجوداتی ریز را مشاهد کردم، همان مورچه های خودمان ، اما این مورچه ها از گونه و نوع دیگری بودند. آنها در حال حمل کردن چند شکری که بر روی زمین افتاده بود، بودند. به غزال گفتم نگاه کن، من تا حالا متوجه آنها نشده بودم. مورچه ها رنگ خاصی داشتند، نه سیاه و نه قهوه ای به رنگ عسل، ریزتر از مورچه های خودمان اما کپل و انگار که مو یا کرک دارند، آنها بسیار کند حرکت می کردند و هیچ عجله ای نداشتند و اصلاً مانند مورچه های خودمان چست و چالاک نبودند، کارهایشان را با صبر و حوصله انجام می دادند و جالبتر آنکه از بودن من هیچ ترس نداشتند، شکرها کمی درشتند و احتمال می دهم که حمل آن برایشان آسان نیست، پس سر فرصت دور و بر شکر را می خورند تا هم سبک تر شود و هم حملش برایشان آسان تر شود، برخی مواقع نیز آن را بر روی میز می کشند. برای مدتی بحر تماشای آنها بودم و یک آن غزال را دیدم ، دهانش باز و به واقع در حیرت بود، به من گفت مصطفی محو تماشای چی هستید گفتم مورچگان، آنها را ببین چه زیبا و دوست داشتنی در حال تلاشند و غزال خندید و سپس قهقهه ای سر داد اما وقتی دید که در حرفهایم شوخی نیست خیلی زود جدی شد و گفت بله بسیار زیباست، به غزال گفتم احساس می کنم دوستان جدیدی یافتم و این بار غزال تبسمی کرد و من با قاشق چند دانه ای شکر را بر روی میز ریختم و گفتم بیایید مورچه ها اینهم برای چند روزی که نیستم و غزال این بار خنده ای کرد و برای چند لحظه ناخواسته غرق چهره من شد. این ماجرا را من آن روز ساده گرفتم و پس از کلاس نیز در حیاط دانشکده چند دقیقه ای بر روی صندلی نشستم و غزال شیطان یکدفعه از جا بلند شد و جیغی کوتاه و کوچک سر داد، گفتم چی شد گفت استاد فکر کنم دوستانتان از من خوششان آمده است، غزال آن روز صندل به پا داشت و از چمن زیر پایمان مورچه به پایش رفته بود، به پایش نگاه کردم و گفتم غزال این دوستان من نیستند، اینها به احتمال زیاد از دشمنان آنها هستند، نمی دانم و غزال اینبار لبانش را کج کرد و با حالت خنده و تعجب گفت استاد!

روز دوشنبه هفته دوم بود، دوباره ساعت 4 و آمدن غزال، نمازم را نخوانده بودم و از او خواستم چند دقیقه ای بیرون بنشیند، هنوز برای زیرانداز و سجاده فکری نکرده ام و از گونی که از ایران پست شده و در آن کتاب بوده است به عنوان سجاده و زیر انداز استفاده می کنم و با مهری که از سفارت گرفته ام، برای اینکه غزال بیکار نباشد برایش چای ریختم و او با لیوان چای بیرون رفت، پس از ده دقیقه از او خواستم که به اتاق بیاید و طبق معمول چند دقیقه ای به احوالپرسی گذشت، او از من درباره نماز و زمان خواندن آن پرسید و من برایش توضیح دادم و بعد درس شروع شد. درس دادن به غزال بسیار سخت است، او درس نخوانده به کلاس می آید، تمرین ها را انجام نمی دهد و هر چه در جلسه گذشته گفته ام را تقریباً فراموش کرده است و من باید هر بار درس را از اول شروع کنم و تازه او یک ترم نیز درس فارسی خوانده است اما تنها چند کلمه من و تو و ما را می داند و هر از گاه که کلمه ای می گویم، سر تکان می دهد که یعنی این را شنیده ام، همین و بس، پس زود خسته می شوم و در واقع بیشتر عصبی می شوم تا خسته اما او بسیار با هوش و در عین حال کم کار است و در حال انجام دادن چندین کار با هم است، کار می کند، زبان آلمانی می خواند و در رشته روزنامه  نگاری هم درس می خواند و خستگی و کم رمقیش را به کلاس من می آورد، وسط کلاس بود که گفتم کمی استراحت کنیم و برای خود چای ریختم اما غزال میلی نداشت. در همان ابتدای کلاس چند دانه ای شکر را برای دوستانم بر روی میز ریخته بودم، اینک مشغول نوشیدن چای بودم که دوباره نگاهم بر میز متمرکز شد، بر روی میز مورچه و شکری نبود، تعجب کردم که چه زود همه شکرها را برده اند اما به چشمم هم اعتمادی نداشتم پس این بار بیشتر دقیق شدم بله درست در وسط میز، در جایی که با زاویه دید من چشمان من خط ممتد و راستی را ترسیم می کرد، مورچه ای را دیدم، مورچه در جایی بود که از فضای بالای سر من نور به میز و اتاق می تابید، نور درخشان بود و به شکر بلورین می خورد، بنظر نمی رسید که مورچه از بردن شکر ناتوان است، سرم را پایین تر بردم و خود را به مورچه نزدیک کردم، شکر از شکل طبیعی خودش خارج شده بود و کوچکتر از اندازه اصلیش بود، پیش خود گفتم پس چرا شکر را نمی برد اما گو اینکه مورچه هدف دیگری داشت، باز هم دقیقتر شدم، با همه ضعف چشمم، چشمان ریز اما درشت مورچه را تشخیص دادم، او به گونه ای ایستاده بود و شکر را در دستانش می چرخاند، دوست داشتم ذره بینی بود و این حالات او را بهتر می دیدم، افسوس خوردم، به چشمم استراحتی دادم و مانند غواصانی که از آب بیرون می آیند تا نفسی تازه کنند، به چشمانم نفسی تازه دادم و این بار با قوت بیشتر به مورچه و شکر نگریستم، وای چه صحنه عجیب و جالبی، سلولهای مغز و سپس تمامی سلولهای وجودم در حال وجد و طرب بودند، احساس عجیبی داشتم که وصف ناشدنی است، مورچه با شکر به چشمان من نور می افشاند و مانند اینکه مورس می زند، دستش را روی شکر گذاشته و بر می داشت، خدایا چگونه این مورچه درست قسمتی از میز را انتخاب کرده است که نور آنهم نوری که از آسمان نیمه ابری به ما می رسد، را بتواند در مهار خود در آورد، او داشت با نور و بلور شکر، با چشمان من بازی می کرد، عشق بازی می کرد و سپاسش را اینگونه بیان می کرد، مورچه چه زیبا و ماهرانه شکر را تکان می داد، بسیار موزون و با هارمونی و ریتم، نمی دانم شاید نور بلور شکر به قطرات اشکی که در چشمانم حلقه زده بود، پاسخ نورش را می داد و به سوی او برمی گشت، چند دقیقه ای که نمی دانم چقدر بود، من و مورچه و شکر و قطره اشک و نور و خدا در حال بوس و کنار و عشق بازی بودیم، مورچه را نمی دانم در چه حالی بود اما می توانستم حالش را به واقع درک کنم، او چنان به ذوق آمده بود که خستگی نمی شناخت، آنچه را که چند بار بیشتر از وزنش بود را به شکل های مختلفی تکان می داد و می دانستم که چقدر برایش سخت است، صورتش را نمی دیدم اما حتماً حرکات دستش با خنده و شادی همراه بود، من هم تبسمی بر لب داشتم و تنها با چشمانم، قدردانی و ابراز محبتش را پاسخ می دادم. برای مدتی هر دو مسحور یکدیگر بودیم و من مسحور در صنع خداوندی و حتماً او نیز همینطور. پس از حدود ده دقیقه احساس کردم که مورچه خسته شده است اما برای سپاس از من و ایجاد سرور همچنان خستگی را به جان می خرد و نور افشانی می کند، چشمانم را به آهستگی چند بار باز و بسته کردم، می دانستم به خوبی منظورم را می فهمد، در لبانم نیز شکلی از تشکر و سپاس را ایجاد کردم، اینکه دوست عزیزم، بیش از این راضی به زحمتت نیستم، چه خوب سپاست را گفتی و چه خوب لحظات نورانی را برایم خلق کردی، کاش همنوعان من زبان ترا می دانستند تا از تو درس عشق و وفاداری و قدردانی را بیاموزند، کاش انسانها از تو می آموختند که چگونه قدر لحظه ها را بدانند چگونه از طیف های نور به راحتی نگذرند، بر هم نور بپاشند و نور افشانی کنند، تا خود بیشتر نورانی شوند، کاش نور وجودی خود را در می یافتند، کاش توانایی عشق بازی با نور را در می یافتند و کاش در چهره های یکدیگر به دنبال یافتن نور بودند.

مورچه چه خوب حرکات چشمم و حرکات دهانم را در ذهن کوچک و بسیار بزرگ خود به تفسیر نشست. او دانست که از این به بعد من در رنج خواهم بود و سپاس او دیگر قدری ندارد، پس بلور شکر را بر زمین گذاشت، بله او دیگر توان بردن شکر را نداشت، بسیار خسته و بی توش و توان شده بود اما چه سبکبال و راحت حرکت می کرد، چشمانش برای لحظاتی که به زمان، طولانی نبود و به مفهوم زمان بسیار عمیق او را بدرقه می کرد، مورچه هر از چند قدمی می ایستاد و بر می گشت و به من نگاه می کرد انگار که بلور شکر را بر روی چشمان خود گذارده است. این بار چشمان او می درخشید و این بار با باز و بسته کردن چشمانش با من سخن می گفت، شاید او در شبنم چشمان من نوری می دید که چنین پاسخ می داد، مورچه رفت و من برای لحظاتی از خود بی خود شدم، چنانکه به کلی فراموش کردم که در کلاس هستم و غزال روبرویم نشسته است، نمی دانم او چه دید، نمی دانم او چه فهمید، مرا دیوانه پنداشت، او هم مست شده بود و یا دچار فراموشی، هیچ نمی دانم اما نگاهم که به او خورد همه گونه پرسش، همه گونه عطش دانایی ، همه گونه بهت و همه گونه احساس ضعف موج می زد، دیگر نمی توانستم درس را ادامه بدهم، چند دانه شکر بر روی میز گذاشتم و به غزال گفتم برویم اما او هیچ نگفت و تا بیرون دانشگاه هم هیچ نگفت، به گونه ای که بر حال او ترسیدم. موقع خداحافظی در حالی که هنوز در فکر دوست جدیدم بودم رو به او کرده و بی اختیار گفتم برای روز دیگر درست را بخوان و او گفت چشم. از هم خداحافظی کردیم و یک آن یادم به مورچه هایی که در فرودگاه تهران در ذهنم با خشم و قدرت و بدون خستگی رژه می رفتند و با دندانهایشان گوشه های ذهنم را می جویدند و با خود می بردند، افتادم. پیش خود گفتم اگر مورچه دوستم آنجا بود، با تاباندن یک نور همه را تار و مار می کرد، چنانکه چنین کرد و آن مورچه، اینک به خاطره و تجربه تبدیل شده اند و من از دانشگاه به سوی خانه گام بر می دارم و مانند کودکان که مدام نمره بیست و یا برنده شدن در بازی را به خاطر می آورند پیش خود می خندم و شاید به مانند دیوانگان که همه را دیوانه می پندارند و از دیوانگی آنان که ناشی از عقل زیاد است، می خندند، من نیز هر از گاه خواسته و ناخواسته تبسمی بر لب دارم و می روم و می روم.

*                                 *                                         *

امشب موضوع ادبیات شفاهی در شیراز را ادامه می دهم. همانطور که پیش از این برایت گفتم ادبیات شفاهی موضوعی گسترده است که شامل قصه، افسانه، متل، ضرب المثل، چیستان، لالایی، ترانه های محلی و واسونک ها و موضوعات جزیی دیگر است که بیان و توضیح آنها حتی به اختصار به کتابی ویژه نیاز دارد. الحمدالله شیراز به لحاظ داشتن محققان علاقمند و بی ادعا و بی توقع در فرهنگ عامه وضعیت خوبی دارد و در چند سال اخیر دیده ام که به جز محققان پیشکسوت چند سالی است که محققانی دیگر به جمع دوستداران فرهنگ عامه شیراز پیوسته اند، از جمله جناب آقای خدیش که کارهای ایشان را می پسندم.

اما امروز در اتاق کارم تنها نشسته بودم و در حال مطالعه کتابی بودم که به فکر افتادم امشب برایت از چه بگویم که هم مهم باشد و هم بتوانم در چند صفحه آن را جمع کنم غیر از اینکه از شاخصه های ادبیات شفاهی در شیراز باشد. به عنوان نمونه برای ضرب المثل شیرازی حرفهای زیادی برای گفتن دارم و سالهاست که آنها را جمع آوری می کنم و انشااله که در بازگشت بتوانم بخشی از آن را چاپ کنم. تصنیف های شیراز را نیز سالها پیش جمع آوری کرده ام و حدود پانزده سال پیش برخی از آنها را در فصلنامه فارس چاپ کردم، در نتیجه مشکلم آن است که به واقع نمی دانم از چه بگویم و این دلیلی ندارد جز انبوه مطالب جالب و شنیدنی در مورد ادبیات شفاهی در شیراز. در نتیجه به این رسیدم که یک موضوع کلی در مورد جامعه شناسی زبان در شیراز بگویم و سپس در مورد ضرب المثل ها، تصنیف و واسونک مطالبی را که بنظرم جالب می آید را بازگو کنم.

یکی از موضوعات جالب در رشته زبانشناسی، مبحث زبانشناسی اجتماعی یا به گفته دیگر جامعه شناسی زبان است. به زبان ساده در این مبحث به تاثیر زبان در یک جامعه از جنبه های مختلف فردی و اجتماعی پرداخته می شود. زبان در یک جامعه دارای چه کارکردهای اجتماعی است. چگونه می توان با بررسی زبان به ویژگی های یک جامعه پی برد و یا اینکه چگونه می توان با استفاده از زبان، یک جامعه و یا جنبه ای از یک جامعه را تغییر داد.

زبانی که در یک جامعه از سوی مردم  تکلم می شود در اصطلاح زبانشناسی به دو دسته زبان استاندارد یا زبان معیار و زبان بومی یا زبان عامیانه تقسیم می شود. زبان استاندارد زبانی است که در هر کشوری از سوی مراکز مهم همگانی به کار می رود و مهمترین مرکز همگانی در هر کشوری رسانه ها هستند. اخباری که از تلویزیون پخش می شود و یا مجری برنامه های مستند و یا خانوادگی تلویزیون و رادیو همه با زبان استاندارد سخن می گویند. اهمیت این زبان استاندارد به گونه ای است که در دیگر شهرستانها نیز در رسانه های محلی در مورد موضوعات جمعی مانند اخبار از این زبان استفاده می شود اما هر استان و یا ایالتی برای خود برنامه های رادیو و یا فیلم های خاصی با زبان و یا گویش محلی دارد.

در ایران زبان استاندارد به گویش فعلی تهرانی نزدیک است و به همین ترتیب با دیگر گویش های زبان فارسی مانند اصفهانی، شیرازی، سمنانی و مرکزی تفاوت دارد.

استفاده از زبان نوشتاری با گویش ها تفاوت دارد، بدین معنا که در همه جای ایران زبان نوشتاری یکی است و از یک زبان نوشتاری استاندارد که زبان فارسی است استفاده می شود. تنها زبانی که در ایران پس از زبان فارسی بصورت مکتوب و خاص وجود دارد زبان کردی است، زبان ترکی دارای گویش بوده و در ایران در مناطق مختلف این گویش به شیوه های مختلف زبانی تکلم می شود اما دارای زبان نوشتاری نیست. مثلاً غیر از آذربایجان، در نواحی غربی ایران، در فارس، در خراسان، در کرمان، در نواحی مرکزی و دیگر نواحی ایران قبایل و طوایف عشایر ترک زندگی می کنند که همه به زبان ترکی سخن می گویند اما گویش آنها متفاوت است مانند گویش های گوناگون زبان فارسی.

به زبان فارسی و ادبیات شفاهی بازگردیم. از آنجا که جایگاه ادبیات شفاهی در سینه های مردم و با گویش های محلی است، زبان آن زبان معیار و یا استاندارد نیست در نتیجه هم از لحاظ وسعت و گستره جغرافیایی و هم از لحاظ مضمون و محتوا بسیار فراتر از ادبیات مکتوب است. قصه های زیبای ایران در سینه افراد کهنسالی نهفته است که بسیاری از آنان نه تنها با خط و نوشتن آشنا نیستند بلکه استفاده از زبان معیار نیز برای آنها دشوار است. زمانی که محققان درصدد جمع آوری قصه های ایرانی برآمدند متوجه اهمیت این افراد و به ویژه زنان شدند، زنانی که ادبیات شفاهی ایران و فرهنگ عامه ایران در نواحی مختلف مدیون وجود آنها است.

بله از قصه ها می گفتم. یکی از محققان غربی که در مورد قصه های ایرانی تحقیق می کرد به وجود زنی کهنسال پی برد که سینه او گنجینه قصه های ایرانیست و در طی بارها مصاحبه با وی بالاخره موفق به جمع آوری قصه های زیادی از این گنج نهفته شد. وی مشدی گِلین خانم نام داشت.

برای جوانان ما باید این نوشته درس عبرت و حتی یک تاسف باشد که یک جوان انگلیسی نزدیک به هفتاد سال پیش با این زن بارها مصاحبه کرده و قصه های او را جمع آوری کند. مشدی گلین خانم زنی اصیل از خانواده ای بزرگ بود که بد روزگار او را در دوره کهنسالی به کار در خانه مردم و نگهداری از کودکان آنها واداشته بود، در نتیجه کسی او را نمی شناخت و این الول ساتُن جوان انگلیسی بود که این گنج پنهان را کشف کرد. ساتُن در زمانی که از وسایل الکتریکی امروز و حتی ضبط صوت خبری نبود قصه های مشدی گلین خانم را یادداشت کرد و حاصل این تلاش 110 قصه ماندگار از این زن است. ساتن از مشدی گلین خانم به عنوان شهرزاد قصه گوی ایرانی یاد می کند.

یکی دو دهه بعد و این بار جوان غربی دیگری با نام اولریش مارزلف به جمع آوری قصه های ایرانی و تقسیم بندی آنها پرداخت. حاصل تحقیق این محقق آلمانی کتابی باارزش و مقالات متعدد در مورد قصه های ایرانی است.

قصه ها یکی از دهها موضوع ادبیات شفاهی است. به شیراز می رسیم. شهری که در ادبیات مکتوب در ایران جایگاه بسیار والایی دارد. همین جا یک نکته بسیار مهم را برایت بگویم و آن اینکه اگرچه ادبیات مکتوب با ادبیات شفاهی تفاوت دارد اما از هم جدا نیست. ادبیات مکتوب ما بشدت متاثر از ادبیات شفاهی است و بسیاری از شعرا در دیوانهای خود از گفتارهای عامیانه مردم و بطور کلی از ادبیات شفاهی استفاده کرده اند. آنها در همین جامعه زندگی می کردند و مگر می شود زبان نوشتار آنها از زبان مردم و زبان زمانه شان تاثیر نگرفته باشد.

پس اگر شیراز در ادبیات مکتوب و زبان نوشتاری خود بسیار غنی است در ادبیات شفاهی نیز غنای خاصی دارد. به طور کلی زبان و زبان آوری و استفاده از آن به شیوه های گوناگون در شیراز کارکردهای اجتماعی متنوع و بسیار مهمی دارد. در شیراز قدیم که من به یاد دارم افراد زبان آور و به قول معروف حاضر جواب زیاد بودند. می دانستند در کجا از چه ضرب المثلی استفاده کنند، چه حکایت تعلیمی و یا طنز و یا تاریخی را در کجا بازگو کنند و چگونه با استفاده از این هنر زبانی در یک جمع تاثیر گذار باشند، به نزاعی فردی و یا حتی جمعی پایان دهند، با یک جمله ساده و عامیانه معامله و خرید و فروشی را پیوند دهند و یا حتی در برابر حاکم و یا فرمانفرمایی با استفاده از همین زبان ساده و پرنفوذ او را به انجام کاری به سود مردم هدایت کنند و یا لااقل از زیانی به ضرر مردم جلوگیری کنند.

در این میان ضرب المثل ها جایگاه خاصی دارند. من کارکرد اجتماعی این ضرب المثل ها را در نوشته های خود جمع آوری کرده ام و تا آنجا که ذهنم یاری دهد برایت به طور خلاصه می گویم.

یکی از مهمترین ویژگی های ضرب المثل های شیرازی وجه کنایه ای آن است. از موارد استفاده کاربران این گونه ضرب المثل ها و به ویژه ضرب المثل های کنایه ای برای مبارزه زبانی است اما حتماً خواهی پرسید مگر مبارزه زبانی هم داریم و باید اندکی برایت توضیح دهم. از گذشته های دور مبارزه زبانی در یک جامعه جایگاه خاصی داشته است و حتی در نبردهای بزرگ پیش از نبرد همگانی، دو پهلوان به میدان مبارزه وارد شده ابتدا برای یکدیگر رجز می خواندند که به این مبارزه رجز خوانی گفته می شود. رجز خوانی حتی در سرنوشت مبارزه هم تاثیر داشت و به همین دلیل پهلوانان ایرانی بسیار زبان آور بودند. بهترین نمونه از این رجز خوانی ها در شاهنامه فردوسی دیده می شود. امروزه از این گونه نبرد با عنوان پرپاگاند یا تبلیغات یاد می شود. در مبارزه فردی نیز این مبارزه دیده می شود و هر جامعه ای که در نزاع، بیش از برخورد فیزیکی به نبرد زبانی مشغول می شوند، نشان دهنده سطح بالای فرهنگ آنها است. در برخی شهرها در همان ابتدای نزاع برخورد فیزیکی صورت می گیرد و پی آمد آن زخمی و یا کشته شدن افراد و کینه توزی های آینده است اما در شیراز وجود همین ضرب المثل ها و استفاده به جا از آن در بسیاری از موارد نبرد را در همان برخورد زبانی خلاصه می کرد و به برخورد فیزیکی منتهی نمی شد. در واقع ضرب المثل در شیراز در برخی از جر و بحث ها نوعی سلاح بوده است. اما این گفته بدان معنا نیست که در نزاع و ستیزهای فردی در شیراز هیچگاه برخورد فیزیکی صورت نمی گرفته است بلکه همین زبان آوری و استفاده از ادبیات شفاهی از شدت مخاصمات می کاست.

از دیگر کارکردهای اجتماعی ضرب المثل در شیراز را می توان از جنبه بهداشت روانی و روانشناسی اجتماعی مورد بررسی قرار داد. می دانیم که زبان بهترین شیوه ارتباط با دیگران و بیان عواطف و احساسات است. در روانکاوی برای سالها در درمان بیماران از روش استفاده از داروهای خاص و یا برخی روشهای ترکیبی دارو و ابزار الکترونیکی مانند شوک استفاده می شد و هنوز هم برای برخی بیماری های حاد مانند اسکیزوفرنی این روش ها متداول است اما برای مشکلات ساده تر، امروزه متخصصان، رفتار درمانی و به ویژه گفتگوهای مکرر با بیمار را توصیه می کنند. برای پیشگیری در بیماری های روانی از بهترین روش ها آشنایی مردم با بهداشت روانی است. اینک برای فراگیری این علم باید تحصیلات آکادمیک داشت، اما در گذشته چگونه بود. مطمئناً نمونه هایی از همین بیماریها وجود داشت اما بسیار کمتر از امروز بود و یک دلیل اصلی آن آشنایی مردم با بهداشت روانی بود اما مگر آنها مطالعه می کردند و با انواع مکانیسم دفاعی و اصطلاحات روانشناسی آشنا بودند. در جواب می گویم خیر اما آنها روش دیگری در کسب مهارتها داشتند که از کتاب و درس بهتر بود و آن کسب تجربه با حضور در جامعه بود. همین ارتباطات زبانی با یکدیگر در موقعیت های مختلف آنها را با کاربرد بهتر و بیشتر زبان آشنا می کرد. استفاده به جا از زبان و اینکه بداند یک واژه، یک اصطلاح و یک کنایه و یا ضرب المثل را در کجا به کار برد نشانه تجربه، آگاهی و حتی فرهیختگی است. به کارگیری یک ضرب المثل در شیراز گاه مبارزه زبانی و روانی است و فراتر از آن تخلیه روانی. مبارزه ای که با سخره گرفتن اعمال و رفتار طرف مقابل همراه است. سخره گرفتن خساست برای مردمی که طبع بلندی دارند، سخره گرفتن بی اعتمادی برای انسانهایی که خوش بین و اهل اعتماد هستند، سخره گرفتن ذلت و زبونی برای مردم بلند همت و یا سخره گرفتن خودپسندی برای شیرازی های اهل دل همه مبارزه با این رفتارهای زشت است. به این نمونه ضرب المثل ها توجه کن:

دهشویشو تفنگچی لاری نمی تونه بزنه. منظور پول قدیم و دهشاهی است و بیان خساست یک فرد. در مورد دیگر، بی اعتمادی، به این ضرب المثل توجه کن که می گوید به روباه گفتن شاهدت کیه گفت دمبم. در مورد دیگر ضرب المثل بزک تا ناتوونه مهربونه و این نشانه ذلت یک فرد است که زمانی که قدرت دارند دیگر از مهر و مهربانی خبری نیست. به مرغشون نمیشه کیش بگی برای افراد خودپسند گفته می شود.

بیان این ضرب المثل ها در برابر چنین افرادی هم جنبه مبارزه زبانی دارد و هم تخلیه روانی است و هم بیان سخره این رفتارهای ناپسند است.

از دیگر کارکردهای مهم ضرب المثل ها در نزد شیرازی ها استفاده از آن برای آگاهی دادن و یا هشدار در برابر کاری ناهنجار و نابخرد است. ضرب المثل می گوید فکر نون کن که خربزه آبه و درون این گفته کوتاه آموزه های تعلیمی فراوانی نهفته است و نمی توان در جمله ای در نهایت اختصار و ایجاز و آهنگین چنین حکمتی بزرگ را تعلیم داد.

ضرب المثل دیگر می گوید کاچی بعض هیچیه. این گفته کوتاه در عین سادگی در جای خود بسیار پر معنا و مفهوم است. راضی بودن به یک مساله، گذشت کردن، رضایت همراه با شکر گزاری و از لحاظ روانی رضایت درونی انسان که خیلی مهم است و در مواقعی برای کسب آرامش بسیار تاثیر گذار و ضروری. رضایت دادن در زندگی گاه به معنای ضعف و زبونی نیست و می تواند نشانه بزرگمنشی، عقل و درایت باشد. دیده ام که گاه برخی از افراد برای بدست آوردن مالی که از دست داده اند و فردی مالشان را برده است، چند برابر آن مال را خرج می کنند تا به آن مال برسند و این غیر از اعصاب خرد شدنهای فراوان و فرسایش روح و روان و ذهن است.

از دیگر کارکردهای بسیار مهم ضرب المثل در شیراز ایجاد سرور و شادمانی است. در شیراز و در بین شیرازی ها ضرب المثل های مختلفی با وجود یک معنا و مفهوم وجود دارد اما استفاده از الفاظ در آن متفاوت است و بکار بردن آن به موقعیت فرد و حضور در بین افراد مختلف، تفاوت دارد مانند همان مثل معروف بفرمایید، بیشین و بتمرگ است که هر سه یک معنا دارد اما با کاربرد متفاوت.

همچنین در شیراز با استفاده از واژگانی که مفهوم آن برای بیشتر افراد شناخته شده است، ضرب المثل های جالبی ساخته شده است که تاثیر بیشتری دارد. نام حیوانات، خوراکی ها و ابزار آشپزخانه را همه می شناسند، در نتیجه تاثیر آن بیشتر است. به عنوان نمونه بکار بردن نام حیوان خر در هر ضرب المثلی خود بخود موجب سرور می شود و به دلیل روحیه شاد شیرازی ها بیشترین بسامد بکارگیری نام حیوان در ضرب المثل ها مربوط به خر است. پسرم بارها برایت گفته ام که هر چه شادی در یک جامعه بیشتر باشد آن جامعه فرهنگ غنی تری دارد. پیش از این برایت گفتم که گلگشت و رفتن به باغ و صحرا و دشت و دمن در شیراز چه جایگاهی داشته است و فرهنگ غنی شیراز ریشه در همین ایمان مردمی دارد که ایمانشان با شادی همراه است و برخی به غلط فکر می کنند که ایمان به معنای عزلت و گوشه نشینی و تنها عبادت است و مگر نه آنکه می گوییم یک ساعت تفکر بهتر از سالها عبادت است و این تفکر حاصل نمی شود به جز اهل دل بودن و اهل مکاشفه بودن و یکی از راههایش حضور در طبیعت و نشاط و آرامش درونی است و البته منظور از شادی شادی سالم و مفید است، نه شادی که موجب آزار تن خود و تن و روح و روان دیگران می شود که این دیگر شادی نیست.

از موضوع دور نشویم و این بار می خواهم چند کلمه ای از تصنیف بگویم. تصیف ترانه هایست که سرایندگان آن مردم عادی هستند. موضوع آنها با ادبیات رسمی تفاوت زیادی دارد و در بند زحاف و بحرهای شعر فارسی نیست. مضمون این اشعار اتفاقات روزمره است و قالب آنها بسیار ساده.

سرودن تصنیف قدمت زیادی دارد و در قرون اولیه نمونه آنها را سراغ داریم اما بیشترین و بهترین نمونه تصنیف مربوط به دوره مشروطیت است و در این میان زیباترین و بهترین تصنیف ها به شاعر معروف عصر مشروطیت، عارف قزوینی تعلق دارد. در واقع اشعار این شاعر چنان بود که تصنیف صورتی ادیبانه گرفت و جای خود را در تاریخ ادبیات ایران تثبیت کرد. البته دوره مشروطیت دوره ظهور اشعار مردمی در قالب های جدیدی چون مستزاد و مخمس است اما مهمتر از این قالب ها، مضمون است که با گذشته تفاوت زیادی دارد. این قالب ها پیش از این نیز هر چند کم اما بوده است اما مضمون مردمی و به دور از مدح و توصیف طبیعت و عاشقانه ها و عرفانه ها مضمونی جدید است.

در شیراز در دوره قاجار و پیش از مشروطیت تصنیف های متعددی توسط مردم سروده شده است. نکته جالب در این تصنیف ها غیر از مضمون و قالب، کارکرد آن است. در اینجا چند تصنیف دوره قاجار تا دوره پهلوی را برایت می گویم. از نخستین تصنیف ها در این دوره که بزودی در بین مردم به ضرب المثل تبدیل شد چنین بود: صابدیوون خرتو بِروُن چکار داری به نرخ نون.

فتحعلی خان سومین پسر میرزا علی اکبر ملقب به قوام الملک اول بود. وی پس از احراز پست توسط حکومت قاجار به صاحبدیوان ملقب شد. صاحبدیوان در طول حیات سیاسی خود به سمت های مختلف در برخی ایالات منصوب شد و از جمله زمانی که ظل السلطان مسعود میرزا حاکم فارس بود اما در اصفهان ساکن بود زیرا که در یک زمان حاکم بیش از نیمی از ایران بود، پسر خود جلال الدین را که کودک خردسالی بود به حکومت فارس فرستاد و صاحبدیوان را اتابک و یا لهَ لِه او قرار داد که در واقع صاحبدیوان نایب الایاله فارس بود. اگر چه قدرت اصلی در این زمان قوام الملک دوم یعنی میرزا علی محمد خان بود اما صاحبدیوان نیز قدرت و نفوذ زیادی داشت.

پس از مرگ قوام الملک پسر وی میرزا محمد رضا قوام الملک سوم شد و از این زمان با صاحبدیوان بر سر قدرت درگیر شد یعنی با عموی بزرگ خود. در ماجرایی که به گرانی نان و بلوای نان مشهور شد مردم در کوچه ها راه افتاده علیه صاحبدیوان این تصنیف را خواندند که صاحبدیوون خرتو برون چکار داری به نرخ نون.

ادوارد براون در کتاب خود به تصنیف دیگری که آنهم مربوط به صاحبدیوان است اشاره می کند و به دنبال آن از غنای زبان فارسی و ترانه های فراوان آن یاد می کند.

در این تصنیف زمانی که صاحبدیوان باغ دلگشا را مرمت کرد مردم چنین گفتند:

   دلگشا را ساخت زیر سرسرک                دلگشا را ساخت با چوب و فلک   

                                     حیف دلگشا

                                     حیف دلگشا

و البته مخالفت صاحبدیوان با قوام الملک و نفوذ وی در شهر نیز در تحریک مردم و ساختن تصنیف نقش داشت اما بهر حال این ذهن وقاد و نکته سنج مردم بود که این تصنیف ها را می ساخت.

سرودن تصنیف در دوره پهلوی نیز ادامه یافت. از مشهورترین حوادث تلخ و عجیب در شیراز دوره اول پهلوی و سالهای حدود 8-1307 ظهور فردی به نام سیف القلم بود. سیف القلم تحصیلکرده هند بود و در آنجا داروسازی خوانده بود و به دلیلی از زنش جدا شده و نفرت و کینه زنان را به دل گرفته بود و به دنبال آن یازده زن را کشت و در چاه خانه ای که در آن سکونت داشت انداخت. سیف القلم با حیله زنان را به خانه خود می آورد و حیله وی آن بود که می گفت زنش باردار و پا به ماه است و نیاز شدید به کمک دارد و وقتی زنی وارد خانه او می شد با چای یا شربت از او پذیرایی می کرد در حالیکه در چای و شربت زهر سیانور ریخته بود. آخرین زن به رفتار وی شک کرده و از خانه وی فرار کرد و بدینصورت قتل های وی برملا شد.

در آن زمان خبر این حادثه در شیراز رعب زیادی را ایجاد کرد اما ببین پسرم چگونه شیرازی های باهوش و با فراست با استفاده از ساختن یک تصنیف طنز گونه این رعب را شکستند و این حادثه بزرگ در آن زمان را به سخره گرفتند.

تصنیف طولانی است و در مواردی با الفاظ رکیک همراه است که نمیگویم اما برخی از آن چنین است.

سیف القلمم من

دیگ و لگنم من   و……

میرزا شفیع بیچاره

خونشو داده اجاره

بدو برو غله بسون

خونت شده قبرسون

میرزا شفیع تاجر کسی بود که خانه اش را به سیف القلم اجاره داده بود و در شیراز هنوز افراد قدیمی بجای مال الاجاره می گویند غلٌه یعنی مستغلات.

تصنیف جالب دیگر مربوط به حادثه ای است حدود سال 1310. در این ماجرا گرگی از طریق دروازه کازرون وارد شیراز می شود و سپس از طریق میدان شاه به نزدیک بازارچه ارمنی ها می آید و در آنجا توسط افسری با تپانچه کشته می شود. این گرگ در مسیر خود به یک پاسبان حمله می کند و سپس به گدایی که به طوطی جان معروف بوده، حمله می کند و در آخر کشته می شود.

بالاخره نام گرگ خود به تنهایی ترس آور است اما شیرازی ها از این حادثه نیز تصنیفی می سازند.

گرگ اومده از بیرون         از دروازه کازرون 

اول آجان گرفته            بعد طوطی جان گرفته

در واقع، سرودن این تصنیف ها کارکردهای مختلفی داشته است. اول از همه اینکه نوعی خبر رسانی در دوره ای بوده است که روزنامه و دیگر رسانه ها کم بوده و مردم عموماً سواد زیادی نداشته اند. دوم اینکه با بیان طنز گونه و مضحک یک تصنیف که از حادثه ای ناگوار خبر می داد تلخی آن به کام مردم کمرنگتر می شد و به دنبال آن ترس و رعب نیز کمتر می گردید. برخی مواقع سرودن این تصنیف هایی که سرایندگان آن نامشخص بودند خود سلاحی کوبنده علیه حاکمان زبون و یا سست عنصر بود و آنها را به سخره می گرفت و تاریخ نشان داد که در شرایط حساس این تصنیف ها بسیار موثرتر از هر گونه سلاحی بود.

در پایان ادبیات شفاهی دوست دارم اندکی نیز از نوعی ادبیات شفاهی که جز دلخوشی های مردم و برای نشاط و سرور بوده است سخن بگویم و آن واسونک هاست.

واسونک ترانه خاصی بود که در مراسم عروسی خوانده می شد. دلها را بهم نزدیک می کرد، شادی و سرور ایجاد می کرد و با زبانی طنز بین دو فامیل رابطه دوستی ایجاد می کرد.

سرایندگان این ترانه ها نیز شاعران شناخته شده خاصی نبودند و از آنجا که خواننده آن را بیشتر زنان تشکیل می دادند به نظر می رسد که سرایندگان آن نیز زنان بودند. حتی در این موارد زنان خود نیز ساز می زدند و رایج ترین ساز برای این آوازهای مردمی و ترانه های ساده دایره و تنبک بود.

مراسم عروسی از صبح زود با آماده شدن برای پخت غذا آغاز می شد. شکر خدا از رستوران و تشریفات و بیرون بر و درون بر خبری نبود همه با هم یاری کرده و غذا را تهیه می کردند و از همان ابتدا با خواندن واسونک هم خود را سرگرم می کردند و هم خستگی را از تن می زدودند. یکی از زنان می خواند و پس از خواندن تک بیتی در تعریف داماد، دیگر زنان با کِل زدن شادی خود را نشان می دادند. این خواندن و کِل زدن از ابتدای صبح شروع می شد و تا زمان رفتن عروس به حجله ادامه داشت.

مضمون واسونک هم زیبا و هم بسیار پرمعنا بود. بیان این ترانه ها هم نشانه علاقه مادر و دخترانش به پسر تازه دامادشان بود و هم بیان علاقه مادر داماد به نو عروس و تعریف از او در بین مردم و مهمانان.

برخی مواقع نیز خانواده داماد ترانه ای خوانده و از عروس خود تعریف می کردند و پس از کِل زدن، این بار خانواده عروس با تعریف از داماد جواب می دادند. برخی مواقع هر خانواده ای به تعریف از فرزند خود می پرداخت که در این مورد رقابتی زیبا ایجاد می شد و یک همبستگی قومی و خویشی و نزدیکی و دوستی بین دو فامیل ایجاد می شد.

گاه نیز کار به طنز و شوخی می رسید و این زمانی بود که یکی از خانواده ها تنها بود و با بیان واسونکی طنز گونه خود را بالاتر از خانواده دیگر نشان می داد. مثلاً خانواده داماد در خانه خود در جمع خویشان خود این ترانه ها را می خواندند و خانواده عروس در خانه و در جمع خانواده خود.

چنانکه گفتم کارکرد مهم این واسونک ها ایجاد شادمانی برای یک جمع، ایجاد مهر و محبت بین دو فامیل و ایجاد دوستی بین عروس و داماد بود، اشعاری که در آن به داماد و عروس جوان نیروی تازه می بخشید، توان روانی آنها را بالا می برد و به نوعی آنها را برای زندگی مشترک و آغاز سختی های زندگی آماده می کرد. به آنها می فهماند که زندگی سخت است اما بدانید که ما یار و همراه شما هستیم، با شما در سختیها شریکیم و شما را تنها نخواهیم گذاشت.

چه حیف که اینک نه تنها از واسونک خبری نیست که رفتارهای ناهنجار خانواده ها، چشم هم چشمی ها در خرج تراشی های بیهوده، شام دادن های صبحگاهی و شادی های کاذب، همه و همه تنها بودن و تنها ماندن و تنهایی را به عروس و داماد یاد می دهد و نتیجه آن می شود که نزدیک به نیمی از وصل ها به سالی نرسیده به فصل منجر می شود و از آن شب به یاد ماندنی تنها چند تابلو پیوندتان مبارک می ماند و بس.

در اینجا چند واسونک زیبا را برایت می نویسم.

مثلاً زمانی که حنابند در حال بستن حنا بر دست عروس و داماد است خانواده عروس و داماد چنین می خوانند که:

            ای حنا بند ،  ای حنا بند       ای حنا رو خوب ببند

            داغ فرزندت نبینی               پر گل و زیبا ببند

برای تشویق حنابند برای حنا بستن زیباتر چنین می گویند:

          ای حنا بند ،  ای حنا بند        یه حنا بندت می دم

            یه عروسی کاکو جونی         یه سر قندت می دم

از جمله هدیه ها و پیشکی های مرسوم به افراد در شیراز قدیم کله قند بود.

وقتی که خانواده عروس از عروس خود تعریف می کنند چنین می خوانند:

   عروس خانم تو درشکه گل الماس به سرش

                                           شازده دوماد بدو برس ماچی بزار تو لبش

ماچ یعنی بوسه.

و باز در تعریف از زیبایی عروس می خوانند:

  ارسیوی چرم فرنگی، پای بلوری می خواد

                                   لپ سرخ عروس خانم، سرخابوی هندی می خواد

ارسی به معنای کفش است و در آن زمان سرخاب هندی که همان رژ گونه امروزی است، معروف بوده است.

خیلی مواقع عروس کم سن و سال بود و به همین دلیل بسیاری از واسونک ها در ارتباط با سن کم عروس خانم است.

در این مورد خواهر داماد چنین می خواند که:

     رخت کاکام رو سروم بود تا کنار باغ نو

                                       باغ نو پرغنچه بود و زن کاکام بچه بود

در اینجا کم سن و سالی عروس را به غنچه تشبیه می کنند و در جایی دیگر چنین می خوانند که:

    باد اومد و بارون گرفت، آب اومد و دالون گرفت

                         اشک چشم خانم عروس، بونه ی ریحون گرفت

تشبیهی بسیار زیبا در وصف کم سن وسالی عروس که در شب عروسیش باران می بارد و او دلش می گیرد و بهانه ریحون را می گیرد که در اینجا ریحون به دو معنا آمده است. یکی سبزی ریحون است و دیگری نام دایه عروس. در شیراز قدیم از نام های مرسوم دایه ها و یا کلفت های خانه یکی ریحان بود.

و یا اینکه برای معرفی کم سن وسال بودن عروس در بین مردم، خانواده داماد چنین می خوانند که:

    یه عروسی ما اُوردیم ده دوازده سالشه

            سوریا گویید مبارک، هر چی می خوید جازشه

سوری به معنای مهمان است و سوریا یعنی مهمانان.

وقتی که می خواهند عروس را به حمام ببرند خانواده داماد واسونک های زیبایی در وصف حمام رفتن عروس می خوانند از جمله اینکه:

   یه حمومی سیت بسازُم حموم حاج رضا

                                     گِلش از گِلکو بیارن، آبش از امام رضا

سیت یعنی سی تو یعنی برای تو. گِل محله گِلکو در شیراز معروف بوده و از جمله برای شستن سر به کار می رفته که به این نوع گِل،گِل سر شور می گویند.

بر سر سفره عقد خانواده داماد چنین می خوانند:

     اومدیم عقدت کنیم و نوومدیم سیلت کنیم

                              جون زلف آقو جونت بوگو چَن مهرت کنیم

نوومدیم یعنی نیامدیم، سیل در گویش شیرازی تبدیل شده واژه سیر است و سیر کردن یعنی نگاه کردن و هنوز در شیراز برخی از فعل سیل کردن استفاده می کنند.

چنانکه گفتم خواندن ترانه واسونک از صبح تا شب ادامه دارد و برای هر موضوع و مراسمی واسونک خاصی خوانده می شود. مثلاً وقتی که عروس را به حجله می برند، خانواده داماد و برخی اوقات همه واسونک می خوانند و در این مورد نیز حاضر جوابی زیبایی بین دو خانواده دیده می شود یکی از زنان خانواده داماد واسونکی در مدح داماد می خواند و زنی از خانواده عروس با مدح از عروس واسونکی جواب می دهد و در بین آن زنان هر طرف کِل می زنند و زیباتر آنکه در نوبتی دیگر این بار خانواده داماد از عروس خود تعریف می کنند و در جواب خانواده عروس از دامادشان تعریف می کنند و با خواندن این ترانه های زیبا وارد حجله شده و در پایان یکی از بزرگان فامیل و معمولاً پدر عروس دو انگشت کوچک عروس و داماد را بر روی هم گذاشته و بر روی آن گلاب می ریزند.

برخی مواقع اطرافیان با زبان ترانه از مادر داماد و یا مادر عروس تعریف می کنند مانند این ترانه که:

    مادر دوماد الهی نگیره دستت بلا

                       پیرهن دومادو دوختی زدی روش دکمه طلا

برخی مواقع، داماد از اهالی شهر دیگریست و حتی برای این موارد نیز ترانه و واسونک وجود دارد.

    دختری از شهر شیراز ما به شوهر داده ایم

                               نه به پول و نه به ثروت، به نجابت داده ایم

و بالاخره واسونک هایی که بیشتر برای ایجاد سرور و شادی خوانده می شود و جنبه طنز دارد و همه از این طنز اطلاع دارند و کسی از دو طرف ناراحت نمی شود و یک نمونه از آن:

   اسب سووز لقلقی، آی زیر پوی کل ممتقی

                                   اومدیم عروس ببریم کُم گُشنه پوی پَتی

از آنجا که این واسونک با گویش شیرازی است به ترجه نیاز دارد.

سووز یعنی سبز، لقلقی به معنای ناتوان و کم جسم و جان است. پوی یعنی پای. کل مخفف کربلایی و ممتقی مخفف محمد تقی است.

کُم یعنی شکم و گُشنه یعنی گرسنه و پَتی یعنی برهنه.

می بینی پسرم که این واسونک ها در عین سادگی ترانه هایی بسیار زیبا و پر معناست و از آن فراتر کارکردهای اجتماعی جالبی دارد.

ساعت نزدیک به پنج صبح است و من به تراس و به کنار پنجره می روم. نسیم خنک آغاز شده است و صدای بلبل به اوج خود رسیده است و منهم در انتظار او شریکم تا یارش به او بپیوندد. هر روز با تک تک شما تلفنی گفتگو می کنم اما جای دیدار را نمی گیرد. می دانم که پنج روز دیگر به اینجا می آیید اما از دیروز حال و روزم مانند روزهای اول جدایی شده است. بی قرار شده ام و ورزش و سفر و مردمان خوب و دوستان بسیار خوب نیز گاه تسکین بی قراریم نمی شود. دیروز تائیس مرا به کنسرت موسیقی دعوت کرد و خیلی دوست داشتم بروم، حتی دیشب با گوستاو به آپارتمان آمدند اما هیچ حوصله ای در رفتن به کنسرت نداشتم. تائیس با زیرکی خود حال و روزم را فهمید و از زمان آمدن شما سوال کرد و سپس اصرار که من با شما به فرودگاه می آیم اما من از او و دیگر دوستان خواسته ام که کسی به فرودگاه نیاید. آقای رزاقی و همسرشان بسیار با محبت هستند اما از آنها خواهش کردم که نیایند می دانی چرا چون نمی دانم با دیدن شما چه حالی خواهم داشت. از گریستن در حضور دیگران نمی ترسم، می ترسم بشکنم و تا امروز دلتنگی خود را در بین رفتارهایم پنهان کرده ام. تا کنون چند بار آمدن شما را در ذهنم مرور کرده ام و هر بار حالم دگرگون شده است. تنها تسکین من در این شرایط اوست که هو معکم.

ساعت پنج است و آمدن دلداده دوستم نزدیک است. اینک در شیراز ساعت 5/12 است و روز جمعه. احتمال می دهم که به باغ منصورآباد رفته باشید. شاید هم به دلیل امتحانات تو در خانه مانده اید. در حالی که به انتظار پایان انتظار بلبل در کنار پنجره ایستاده ام این احتمالات را در ذهنم بازسازی می کنم. رفتن شما به باغ با خویشان، ماندن در خانه و یا گردشی کوتاه در شهر.

این نیسم خنک به واقع هم آرامش بخش است و هم دیوانه کننده. دیگر نمی دانم که نسیم مرهم دلتنگی من است یا مرهم بی قراری، اما نسیم همیشه مرهم دل دلسوختگان است. در اینجا از سرما خبری نیست. بلبل آمد و دوره مستی به پایان رسید. منهم برای گرفتن وضو و خواندن نماز خود را آماده می کنم. یا لطیف.

    error: امکان کپی‌برداری وجود ندارد!